شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵

Universal Declaration of Human Rights

سلام
امشب تصميم دارم ديگه متفاوت ننويسم , يعني به توصيه ي يکي از دوستان خوبم مي خوام اينبار در مورد شباهت ها بنويسم , شباهت ها و وجوه مشترک همه ي انسان ها , البته شايد در يک سطح انتزاع خيلي بالا ...
آنچه در ادامه مي خوانيد چکيده ايست از مفاد بيانيه ي جهاني حقوق بشر که به نوعي به شباهت هاي همه ي انسان ها از هر نژاد و مليت و مذهبي که باشند , اشاره مي کند و در واقع مي توان گفت به نوعي توسعه ايست از منشور کوروش هخامنش , پادشاه ايران که اولين منشور مکتوب حقوق بشر محسوب مي شود .
البته به نظر بنده اشکالاتي نيز به برخي از مفاد آن وارد است و ابهامات اساسي در آن وجود دارد که اميدوارم بتونيم در آينده بيشتر در موردش با هم صحبت کنيم , در اينجا جا داره از يکي از دوستان خوبم که محبت کردند و اين موارد رو در اختيار بنده قرار دادند , تشکر کنم .


بيانيه ي جهاني حقوق بشر
Universal Declaration of Human Rights

1 - همگي ما آزاد و برابريم
We are all free and equal
2 - تبعيض قائل نشويد
Don't discriminate
3 - حق زندگي کردن
The right to life
4 - برده داري ممنوع - نه در گذشته و نه زمان حال
No slavery - past and present
5 - شکنجه کردن ممنوع
No torture
6 - همه ي ما حق مساوي براي استفاده از قانون داريم
We all have the same right to use the law
7 - همه ي ما تحت حمايت قانون هستيم
We are all protected by the law
8 - محاکمه ي عادلانه در دادگاه هاي عادلانه
Fair treatment by fair courts
9 - دستگيري غير عادلانه ممنوع
No unfair detainment
10 - حق داشتن وکيل
The right to trial
11 - همه بي گناهند مگر آنکه خلافش ثابت شود
Innocent until proven guilty
12 - حق داشتن حريم خصوصي
The right to privacy
13 - آزادي در جابجايي و مهاجرت
Freedom to move
14 - حق گرفتن پناهندگي
The right to asylum
15 - حق داشتن مليت
Right to a nationality
16 - حق ازدواج و تشکيل خانواده
Marriage and family
17 - حق داشتن دارائي هاي شخصي
Your own things
18 - آزادي انديشه
Freedom of thought
19 - آزادي براي گفتن آنچه مي خواهيد
Free to say what you want
20 - حق گردهمايي در هر جايي که بخواهيد
Meet where you like
21 - مردم سالاري , آزادي و برابري
The right to democracy
22 - حق داشتن امکانات و امنيت اجتماعي
The right to social security
23 - حقوق کارگران
Workers' rights
24 - حق بازي کردن
The right to play
25 - حق داشتن جايي براي خواب و غذايي براي خوردن
A bed and some food
26 - حق يادگيري دانش
The right to education
27 - فرهنگ و حق داشتن امتياز خصوصي
Culture and copyright
28 - دنيايي آزاد و منصفانه
A free and fair world
29 - مسئوليت هاي ما
Our responsibilities
30 - هيچ کس نمي تواند اين حقوق و آزادي را از ما بگيرد
Nobody can take away these rights and freedoms from us

؟؟؟

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

شاید که خدا خواست ...

دوستان سلام


از اینکه یکی دو هفته ای وبلاگم رو به روز نکردم عذر می خوام , این روزها سرم حسابی با انواع درس ها و پروژه های ترم های آخر شلوغه و اینه که کمتر فرصت می کنم وبلاگم رو به روز کنم .

راستش من دانشجوی ترم ۷ هستم و اگه خدا بخواد تا تابستان آینده درسم تموم میشه ... راستش این برام خیلی سخته ... وقتی فکرش رو میکنم که یه روزی برسه که فارغ التحصیل میشم و دیگه دوران دانش آموزی و دانشجوییم تموم میشه , حسابی دلم میگیره , هرچند که قصد ادامه ی تحصیل دارم , اما اینو خوب میدونم که دیگه هیچ دورانی مثل این روزهایی که گذشت نمی شن , و الان فقط افسوس میخورم که چرا نشد که از این روزها بهتر استفاده کنم , یعنی منظورم اینه که این روزها میتونست خیلی خیلی خیلی از اون چیزی که هست بهتر باشه ... اگه ... نمی دونم ... شاید اگه خدا می خواست .

البته من اونقدرها به تقدیر اعتقاد ندارم , اما بعضی چیزا هست که واقعا دست خود آدم نیست , مثلا کسانی که آدم در طول عمرش با اونا آشنا میشه . خیلیا هستند که به طور اتفاقی سر راه هم قرار می گیرن , با هم آشنا میشن و این آشنایی تا آخر عمرشون ادامه پیدا میکنه . من فکر می کنم هر آدمی مثل یه پازل یا یه معمای نیمه کارست و یه نیمه ی گمشده داره , خوش به حال کسایی که توی این مدت کوتاه عموشون میتونن نیمه ی خودشون رو پیدا کنن و اونو تا همیشه مال خودشون کنن . اما خب این دسته زیاد نیستن , یعنی زیاد که نیستن هیچ در واقع خیلی هم کمند . اما دسته ی دوم کسایی هستند که خودشون رو فریب میدن , یعنی خودشون اینطور دوست دارند , که تعداد این افراد خیلی خیلی زیاده . نمونه ی بازرش هم همین ازدواج های سنتیه که نه تنها توی جامعه ی ما که توی خیلی از جوامع بوده و هست و خواهد بود . برای من اصلا قابل فهم نیست چطور دو نفر که میخوان یک عمر با هم زندگی کنند توی چند جلسه رفت و آمد و چند ساعت حرف زدن (تازه اونم در مُد خیلی روشنفکرانه ش) می تونن همدیگه رو اونقدر بشناسن که به هم برای چنین کار بزرگی اعتماد کنن ؟؟؟ بذارید جوابش رو هم خودم بدم , خیلی از این افراد اصلا هیچوقت توی زندگیشون عشق رو تجربه نکردن و نمی کنن

خدایا این مردم کوکی چی میگن ؟؟؟ دریغا اینا عاشق نمیشن ... نمیشن ... نمیشن ...

این گروه اصلا به دنبال عشق نیستند , بلکه فقط به دنبال عمل به سنت پدرانشون هستند , به دنبال اجرای کلیشه ها و راهی برای ارضای امیال جسمی خودشون (به قول خودشون از راه شرعی) ... اما غافل از اینکه انسان روحی هم داره ... که به نظر من اینا بهش اعتقاد ندارن ...

اما یه گروه سومی هم هستند که به مسئله ای مهمتر از غرایز و سنت ها فکر می کنند , یعنی به دنبال شرف وجودیشون هستند (یادمه قبلا در موردش صحبت کردم) ... اما خب شاید هیچوقت نمی تونن به اون کسی که به تقریبا ایده آلشونه برسن , شاید سرنوشتشون اینه ... نمی دونم ... شاید تقدیرشون اینه که همیشه تنها باشن ... چون هیچوقت نیمه ی گمشده شون سر راهشون قرار نمی گیره ... و خب وای به وقتی که با بقیه یه فرق هایی هم داشته باشی که دیگه کارت خیلی سخت میشه ...

اگه بخوام این بحث رو ادامه بدم کلی حرف دارم که بزنم , اما نمی خوام بیشتر از این سرتون رو درد بیارم , فقط در مورد پست قبلیم شاید لازمه که یه توضیحی برای دوستانم بدم . خب راستش این اولین باری بود که خواستم در مورد تفاوت هام با دوستام صحبت کنم و خب راه دیگه ای رو هم بلد نبودم , دلم نمی خواد دستانم خصوصا خارج از محیط سایبر در مورد من فکرهای اشتباه بکنند , البته اینو میگم صرفا برای اینکه هیچکدوم از اونا نسبت به اون پست هیچ واکنشی نشون ندادن , نه نظری , نه حرفی , نه حتی انتقادی ... و خب این منو واقعا گیج میکنه !!!

من که از بازترین پنچره با مردم این ناحیه صحبت کردم , حرفی از جنس زمان نشنیدم ...

فقط اینو بگم که من همون احسانی هستم که شما تا حالا میشناختید , همون بچه درسخون کم حرف کم روی خجالتی روابط عمومی تعطیل گوشه گیر و تنها که با اینکه سعی میکنه با همه خوب رفتار کنه , اما نمی تونه توی جمع ۴ تا کلمه حرف بزنه (در این مورد باید بگم ترجیح میدم در مواردی که تخصص ندارم نظر کارشناسی ارائه نکنم , ضمن اینکه بعضی حرفا نگفتنش بهتره !) و هیچ دوست صمیمی ای هم نداره و خب به قول بعضیاتون اصلا پایه نیست و به قول بعضیای دیگه زیادی خشکه و زیادی کلاس میذاره (که البته این دیگه از اون حرفاست!) و به نظر عده ی دیگه اصلا با حال نیست و به قول یکی دیگه همه اش دوست داره تنها بپره و یا به قول یه دوست قدیمی اصلا از زندگیش لذت نمیبره و ... به همه تون میگم که من همونیم که شما میشناختید , اگرچه الان دیگه میدونید که احسان از جهاتی مثل شما نیست , مثل شما فکر نمیکنه و نمی تونه احساس شما رو در مورد بعضی موارد درک کنه , همونطور که شما هرگز نخواهید توانست احساس اون رو درک کنید .

آئینه نبودیـم که بی رنـگ بمیریم ما شیـشه نبودیـم که با سنگ بمیریم

تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم ...

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

روشن اندیشی ...

 
دوستان خوبم سلام
دوست بسيار گرامي بنده جناب آقاي دکتر رضوي لطف کرده اند و پيرو پست قبلي بنده مطلبي رو بر روي وبلاگشون قرار داده اند که فکر می کنم خواندنش برای شما خالي از لطف نباشه :

 

دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۵

متنی متفاوت ...

دوستان خوبم سلام
در ابتدا جا داره از تمامي دوستاني که با نظرات قشنگشون به بنده اظهار لطف کردند , صميمانه تشکر کنم

امروز ميخوام متفاوت بنويسم ... متفاوت بنويسم و درباره ي تفاوت داشتن ...
بذارين اينطوري شروع کنم : در کل همه ي آدم ها با هم ديگه فرق دارند , چه از لحاظ ظاهري و چه از لحاظ روحي , خيلي شنيديم که ميگن هيچ دو آدمي مثل هم نيستند . خب اين کاملا درسته , اما تفاوت ها شايد از ديدگاهي دو نوع باشند , يک نوع انتخابي و ارادي و نوع ديگه اجباري که البته هر کدوم ميتونن خوب يا بد باشند . به هر حال چيزي که در اين ميان مهمه اينه که اين اختلافات وجود داره و کسي نميتونه منکر اونا بشه , شايد حتي بتونيم بگيم انکار يا فرار از اون ها کار ترسوها يا ابله هاست .
توي يک جامعه که آدماي مختلف با سلايق و افکار متفاوت و بعضا متضاد در کنار هم زندگي مي کنند , چيزي که خيلي مهمه اينه که هر فرد به اون سطح از شعور و بلوغ فکري رسيده باشه که بتونه اين تفاوت ها رو با اون چيزي که بهش "سينه ي گشاده" ميگن , تحمل کنه و به خودش اجازه نده که بخواد ديگران رو به خاطر اين تفاوت ها (که مي تونه از دسته ي تفاوت هاي اجباري باشه) ملامت کنه و يا به اين فکر باشه که عقايد و افکار خودش رو به سايرين ديکته کنه . خب توي برخي از جوامع (البته با گذر از مراحل پيش نياز) اين مورد تا حدودي محقق شده و از دلايل تحققش هم مي توان به افزايش سطح آگاهي عمومي , به خصوص آگاهي شهروندان اين جوامع در خصوص حقوق شهروندي خودشون , اشاره کرد . اگر بخوايم به طور خاص در مورد جامعه ي خودمون بحث کنيم , نظر من اينه که ما در حال گذر از مراحل اوليه به سمت هدف هستيم و تا رسيدن به هدف راه دراز و وظايف خطير به دوش همه ي ماست ... نظر شما چيه ؟؟؟
در هر حال , لازمه ي رسيدن به اين بلوغ فکري , اينه که اول از همه خودمون رو اصلاح کنيم , يعني به سمت بهتر شدن حرکت کنيم , يعني خوب بودن رو انتخاب کنيم ! اما متاسفانه بيشتر ماها آنچنان در روزمرگي هاي خودمون غوطه ور شديم که گاهي فراموش مي کنيم حق انتخابي هم وجود داره , ما دست و پاي خودمون رو با اون چيزي که اسمش رو هنجار ها و سنت ها گذاشتيم آنچنان بستيم که تاب و توان کوچکترين تحرکي برامون نمونده و بدتر و زجر آور تر از همه ي اينا , اينه که فکر مي کنيم کاري که داريم مي کنيم , درست ترين کار دنياست ! ما خطوط قرمزي براي خودمون تعيين کرديم که به خودمون (و متاسفانه به ديگران) اجازه نمي ديم که حتي فکر تجاوز از اين خطوط رو به ذهنشون راه بدن , البته منظور من از عبور از خطوط زير پا گذاشتن ارزش ها و مقدسات نيست , چه بسا دوستاني که منو ميشناسن ميدونند که من آدم بي قيدي نيستم , برعکس کاملا به اون رفتار ها و عقايدي که با فکر کردن به درست بودنشون ايمان پيدا کردم , پايبند هستم و حتي روشون تأکيد مي کنم , اما سعي مي کنم هيچ وقت هم به عقايد ديگران , هر چند که با مال من کاملا در تضاد باشه , توهين و بي احترامي نکنم . به قول بزرگي که فرموده : "همه ي سخن ها را بشنويد و بهترين را انتخاب کنيد" که البته ملاک بهتر بودن يک ملاک تقريبا نسبي است (برخي موارد هستند که جنبه هاي فطري نيز در آن ها دخيل است)
خب حالا بايد ببينيم که جايگاه تک تک ما در اين بين کجاست ؟ به عبارتي هر يک از ما چقدر در مورد انتخاب هايي که در زندگيمون انجام ميديم تفکر صحيح داريم و واقعا براي خودمون حق انتخاب قائليم , چون به نظر من پيروي از سنت ها و هنجارها (هر چند صحيح) بدون فکر و انتخاب کوچکترين ارزشي نداره , حالا بماند که برخي از ما در مورد اساسي ترين مسائل زندگيمون هم هيچ گاه انديشه نکرده ايم . حالا اگه بخوايم دلايل اين پيروي کورکورانه رو در چهارچوب هنجارهاي جامعه بررسي کنيم (همون عواملي که موجب ميشن جامعه مثل يه مرداب تحرک و زنده بودنش رو از دست بده و به سمت فساد پيش بره) شايد بتونيم به اين موارد اشاره کنيم : اول از همه اين خود افراد هستند که نمي خوان يا شايد هرگز لازم نمي بينند خودشون رو عوض کنن , شايد اصلا در موردش حتي فکر نکردن و يا اگر هم فکر کردن , ديدن به قول خودمون به دردسرش نمي ارزه و بي خيال شدن ! اما دليل دوم مي تونه بسته بودن محيط جامعه باشه , يعني اينکه عده اي با طرز تفکر خاص خودشون که البته معمولا در اقليت هم هستند , بر سايرين مسلط شده و به خاطر مصلحت خودشون , به جامعه اجازه ندن که بر خلاف خواسته ي اونا حرکت کنه , ميخواد از لحاظ عملي باشه و يا فکري , و بدترين حالت وقتي به وجود مياد که اين گروه موفق ميشن عقايد خود رو به عوام تحميل کنند و به عبارتي فکرشون رو به عنوان تفکر غالب در جامعه جابندازن , و باورهاي مردم رو با باور هاي خودشون هم سو کنند , و اين درد بزرگي است ... شايد يکي از بزرگترين دردهاي همه ي جوامع بشري در طول تاريخ ... و ملت ها چه بازيگران خوبي , و چه مترسک هاي رامي براي اين اهداف کثيفند ! اما اگر کسي در اين فضاي بسته بخواد بر خلاف جريان آب شنا کنه ... اونوقته که تفاوت ها آشکار ميشه ... و اونوقته که ... ناسزاها و تهمت ها و اذيت ها شروع ميشه ...
از بدترين اشکال اين بازي سوء استفاده از اعتقادات يک ملت مي تونه باشه , و اينکه گروه غالب براي حجاري عقايد و هنجارهاي ساختگيشون از عناوين دهن پر کن و لباس شرع استفاده کنند , دسيسه اي که به نظر من آشکارترين و وقيحانه ترين نوع تهاجم فرهنگيه , به اين جمله که از قول يک فيلسوف غربي است (با اندکي تغيير) , دقت کنيد :
"... دليل اينکه کليساها و دولت ها سعي در محدود کردن افکار مردم دارند , اين است که کنترل و در اختيار داشتن فردي که از لحاظ فکري محدود شده است , کار بسيار ساده ايست , اما آنچه که مهارناپذير است , انسان آزادانديش است , زيرا اگر انساني استقلال فکري داشته باشد , با هيچ سلاحي نمي توان بر او تسلط يافت , تنها راه اينست که او را بکشي , اما هرگز نخواهي توانست افکارش را محدود کني ..."
در کل هر انسان عاقل و عادلي اينو مي پذيره که سوء استفاده از عقايد افراد خصوصا در جوامع مذهبي که به دليل تعصبات غلط و خرافاتي که متاسفانه همواره با مذاهب آميخته بوده (اغلب توسط خود مروجان به طور خواسته يا ناخواسته وارد شده) و به صورت نقطه ضعف آشکار بروز مي کنه , کار انساني و جوانمردانه اي نيست , ولي خب , هميشه کساني هم پيدا ميشن که دست روي همين نقاط ضعف مي ذارن و اونو دستمايه ي تهاجم خود به افکار عامه قرار مي دن و خب در بيشتر موارد هم کاملا موفق ميشن تا افکار غلط خود را با عناويني مثل "فرهنگ سازي" به خورد مردم جاهل بي نوا بدن .
به طور جزئي تر اگر بخوايم در مورد مذاهب بحث کنيم , بنده شخصا به دين معتقد هستم , اما چيزي که تاريخ نشان داده است , اين بوده که همواره مذاهب در برابر پديده هاي نوظهور و يا حتي پديده هايي که همواره وجود داشته , اما به تازگي به شکل فرموله و ساختيافته مطرح شده اند (و دليل آن تغيير ديدگاه و تکامل فکر بشري بوده است) مقاومت و با آنها به شدت مخالفت نموده اند , اما به مرور زمان ناچار به تسليم در برابر اصول علمي شده و به گونه اي با آن ها کنار آمده اند , هرچند که اغلب افرادي بابت اين گذار بهاي سنگيني مي پردازند . به عقيده ي من اين اشکال نه به خاطر روح الهي مذاهب , که به خاطر شرارت و جاه طلبي مبلغان و مدعيان آن ها بوده است , که قانون الهي هرگز با حقايق در تضاد نبوده و نيست ...
اما سوالي که من دارم اينه , آيا اگر ما خودمون مي خواستيم که راه زندگيمون رو خودمون انتخاب کنيم , با فکر کردن و البته استفاده از تجربه ي مفيد و غير مغرضانه ي ديگران , و خودمون رو در حصار کليشه ها زنداني نمي کرديم , آيا هيچوقت کار ما به اينجا مي کشيد ؟؟؟ آيا هيچوقت بازيچه ي دست ديگران قرار مي گرفتيم ؟؟؟ و در يک کلام آيا هرگز به خودمون اجازه مي داديم ديگران رو به خاطر متفاوت بودنشون سرزنش کنيم , "گناهکار" بدونيم , و به چشم تحقير به اونا نگاه کنيم ؟؟؟ پاسخ اين سوال باشه با وجدان هاي بيدار شما
از وقتي که براي مطالعه ي اين پرسشنامه صرف کرديد سپاسگزارم , و خوشحال ميشم که نظر شما رو هم در اين باره بدونم

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

یک سال گذشت ...

امروز 10 آذرماهه , درست یک سال از ایجاد وبلاگ پسر تنهای خسته میگذره ... چقدر زود یک سال گذشت ... چقدر زمان بیرحمانه میگذره ... تا چشم به هم بزنیم وقت رفتن میرسه ...


پارسال این موقع ها من تنهای تنها بودم و امسال باز هم تنهای تنهام , اگرچه این وبلاگ موجب آشنایی من با خیلی آدما شد , آدمایی که فکر می کنم همه شون آبی و شفاف بودن یا حداقل می خواستن که اینطور باشن , اما ... بین اونها یه نفر بود که از همه عاشق تر بود , و مهربون تر ... و درست مثل خودم تنهای تنها بود ... کسی که رویاهای آبی و قشنگی داشت ... آرزوهای بزرگی که هر کدومشون به در عین سادگی به وسعت آسمون بود ... آسمون یه روز قشنگ آفتابی ...


اما نمی دونم چرا ... چرا همه ی داستان های عاشقونه باید نیمه کاره بمونن ؟؟؟ آخه چرا خدایا ؟؟؟ نمی دونم ...


... و من ... به جای گرفتن جشن تولد یک سالگی وبلاگم , به سوگ لحظه های پر پر شده می شینم و یاد اون کسی رو که منو با تمام خستگی هام تا قیامت تنها گذاشت , توی قلبم تا همیشه زنده نگه می دارم ...


دوست خوبم که این مطلب رو میخونی , تو رو خدا اگه عاشقی  قدر عشقت رو بدون , پیش از اینکه دست روزگار بینتون جدایی ابدی بندازه ...


باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست ...


اگه من فقط می تونستم یه بار دیگه باهاش حرف بزنم ... اگه فقط می تونستم یه بار تو چشاش نگاه کنم ... اگه می تونستم یه بار دستاشو تو دستام بگیرم ... کاری می کردم که هیچوقت تنهام نذاره ... هیچوقت ... هیچوقت ...


... میدونم که از تو آسمونا صدامو میشنوی و اشکای حسرت رو روی گونه هام میبینی , میدونم که حالا دیگه خوب احساسمو میفهمی و به عشقم ایمان داری , پس این شعر غمگنانه رو پیشکش روح خسته ات می کنم ... میخوام بدونی که الان یه چیز عذابم میده و اونم اینه که تو هنوزم تنهایی ... یا شایدم نه , چون دل من همیشه پیشته ... فقط ازت یه خواهش دارم ( از همون خواهش های همیشگی , یادته ؟؟؟ ) ... تو هم همیشه دوستم داشته باش ...


اي تو بهترين بهانه واسه ي ترانه ي من                  دستاي تو جون پناهی تو شب زمانه ي من
قلب تو چه مهربون بود با من تنهاي خسته                     تپش قلب قشنگت بهترين ترانه ي من
يادته واسم يه روز از قصه ي عاشقي گفتي              پيش حرفاي تو نثره , شعر عاشقانه ي من
انگاري يه دنيا شعر بود , توي چشمون سياهت           به فداي يه نگاهت , حس شاعرانه ي من
تو که رفتي و نگفتي من و دل چقدر غريبيم            نه ديگه , تموم نميشه گريه ي شبانه ي من
آره رفتي نازنينم , حالا مونديم اينجا تنها          من و چشم خيس و بغض و شعر غمگنانه ي من ...


لطفا پست قبلی رو هم مطالعه کنید , دیروز گذاشتمش , ممنونم