دوشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۶

مبارک بادت این سال و همه سال !

دوستان خوبم سلام
سال نوی همه تون مبارک , امیدوارم امسال , سال خیلی خوب و پر از شادی و سلامتی و موفقیت برای همه تون باشه .
این اولین پست من توی سال جدیده , برای همینم دلم می خواد یه شعری رو که خودم خیلی دوستش دارم و برای من یادآور دوران بچه گی و شاید بهترین نوروز عمرمه (نوروز 75) , براتون اینجا بنویسم . امیدوارم خوشتون بیاد (فقط اینو بگم که این شعر توی پیکی بود که اونسال عید گرفتم !).


مبارک بادت این سال و همه سال !

شد سینه ی ابر تیره پاره
با جنجر نور سرخ خورشید
آن غنچه که بسته بود لب را
از قلقلک نسیم خندید
افتاد نگاه گرم خورشید
بر دامن سبز سبزه زاران
آواز شکفتن از لب گل
پیچیده به کوچه ی بهاران
بلبل شده بود مست و بی خود
از شور نوای سرخ گلها
در کوچه ی سبز باغ می گشت
دنبال صدای سرخ گل ها
نقاش جهان خدا , به نرمی
بر کار قشنگ خویش پرداخت
ار فصل سپید و سرد دیروز
تصویر بهار سبز را ساخت !

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

آخرین ساعات سال 85 ...

 
ای آنــکه بــه تدبیــــر تــو گــردد ایـــام ای دیـده و دل از تـو دگرگــون مـادام

وی آنکه به دست توست احوال جهان حکمی فرما که گـردد ایام به کـام ...

سال نو مبارک !

کمتر از ۷ ساعت به لحظه ی تحویل سال باقی مونده ... سر سفره ی هفت سین سبزتون که می نشینید برای یه پسر تنهای خسته هم دعا کنید ...

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۵

آخرین روز سال ...

روزای خوب اسفندماه هم داره کم کم به پایان می رسه ... امروز 28 اسفندماهه و فردا , 29 اسفند , آخرین روز ساله ...
امروز میخوام براتون از یه کار خوی که من هر سال توی این روز انجام می دم , بنویسم , البته قبلا هم یه اشاره ای بهش کرده بودم , که حالا میخوام مفصل براتون توضیح بدم , البته اگه حوصله م رو دارید ...


نزديک خونه ي ما يه کوه هست که خوشبختانه دست آدما زياد توش دستکاري نکرده و تقريبا طبيعت خودش رو حفظ کرده ... مي دونيد , من در کل کوه پيمايي رو خيلي دوست دارم (با اينکه از ارتفاع مي ترسم!!!) اما راستش زياد فرصت نميشه که برم کوه , نمي دونم ... به نظر خودم اينکه فرصت نميشه بيشتر يه بهانه است ... دليل اصليش اينه که کسي نيست که بياد و ازم بخواد که با هم بريم کوه تا باهام درد دل کنه ...
و من ... سالي يک بار ... اونم تنهاي تنها ميرم سراغ اون کوه ... اون کوهه هم خيلي تنهاست ... يه جورايي مثل خودمه ... سالي يه بار ميرم ببينمش تا با هم درد دل کنيم ... ميرم بالا ... بالاي بالاي بالا ... تا برسم به قله , اونوقت اونجا مي شينم , کنار يه نهال سرو که الان 2 سالش تموم شده , اون تنها همدم کوهه , البته نمي دونم کي اونو اونجا کاشته ؟؟؟ با اينکه کار خيلي قشنگي کرده , اما ... باعث شده يه درخت هميشه ي هميشه ي هميشه تنها بمونه ... تنهاي تنهاي تنها ...
و بعد اونجا کنار اون درخت مي شينم و از اون بالا به سمت شمال نگاه مي کنم ... شهرو مي بينم که ساختمون ها و جاده هاي درازش تا چشم کار ميکنه ادامه داره , به خونه ها و ساختمون هاش نگاه مي کنم , به ساختمون هاي بزرگي که از اين بالا ديگه اونقدر بزرگ و با عظمت نيستند , به جاده هاي طولاني که از اينجا ميشه با يه نگاه از اول تا آخرشون رو توي يک ثانيه طي کرد , به ماشين هاي گرون قيمتي که اين بالا هيچ قيمتي ندارن , به آدماي رنگ و وارنگي که ازاينجا همه شون فقط يه سري نقطه ي سياهن و هيچ فرقي با هم ندارن ... هيچ فرقي ...
گهگاهي صداي عبور يه ماشين توي اين روز آخر سال که داره از جاده ي پاي کوه رد ميشه , با صداي باد که حالا ديگه بوي بهار ميده , توي گوشم مي پيچه ... فکر مي کنم آدماي توي اين ماشين اين روز آخريه کجا ميخوان برن ؟؟؟
بعد يه کم دورتر رو نگاه مي کنم ... يه کوه بزرگ ديگه در انتهاي شمال قرار گرفته , نمي دونم چرا از بچگي هر وقت بهش نگاه مي کردم , دلم مي گرفت ... براي همين هم اسمش رو گذاشتم کوه غصه !!! خيلي دلم ميخواست يه روزي ميتونستم برم روي قله ي اون کوه .... تا ازش بپرسم چرا اينقدر غمگيني ؟؟؟ اما خب فکر نکنم بشه , چون دور و اطرافش همه کارخونه و منطقه ي نظاميه , براي همين هم بيشترين کاري که تونستم بکنم اين بود که با گوگل ارت برم اون بالا بالاها تا ببينم چه خبره ... پشتش يه کارخونه ي گچ پيدا کردم !!! يه سري آدم که داشتن پيکر کوه رو به تاراج مي بردن ... شايد براي همين اينقدر غمگين بود ... نمي دونم ... شايد ...
از شهر و زندگي ماشيني که خسته ميشم , نگاهم رو به سمت شرق مي پيچونم , همين نزديکيا يه درياچه ي مصنوعي و پارک جنگلي بزرگي هست که چند نفر هم اين موقع صبح برايبا لباس ورزشي از جاده ي بين پارک گذشتن و دارن دور درياچه ميدون !!! خوش به حالشون ... چه کار قشنگي ... اميدوارم به وزني که ميخوان برسن !
بعد نگاهم از روي همهي اينا رد ميشه و ميره به اون ته تها ... جايي که دشت باز و وسيع تا چشم کار مي کنه گسترده شده و ميشه طلوع خورشيد رو که آروم آروم داره از افق قرمز رنگ بالا مياد تماشا کرد ... با خودم فکر مي کنم آخر اين دشت به کجا ميرسه ؟؟؟ کي ميدونه ... شايد يه روزي تا آخرش رفتم ...
بعد بازم ميچرخم و رو به جنوب ميشينم ... اينجا يه دره ي خشک خشک خشک تقريبا دست نخورده رو ميشه ديد که بين کوه هاي بلند اسير شده ... شکوهش آدم رو جادو ميکنه .... صداي باد وقتي توي اون دره مي پيچه به آدم يه حسي ميده که من اسمي براش ندارم ... شايد شبيه يه جور تنهايي با شکوه ... فکر مي کنم دشت داره توي دامن کوه گريه مي کنه ... خب ... خوش به حالش ! حداقل اون يکي رو داره که به حرفاش گوش بده !
سمت جنوب يه قله ي خيلي بلند هم هست که از پشت چند تا کوه ديگه بالا زده و داره تا اون دور دورا رو سرک ميکشه ... چه حالي ميداد اگه ميشد برم اونجا , اما خب فکر کنم فقط يه جفت بال کم دارم ! تا برم اون بالا و همه ي همه ي همه ي دشت رو تا کيلومتر ها اونور تر ببينم ... فکر کنم دوباره بايد يه سري به گوگل ارت بزنم !
و بعدش سمت غرب , جايي که بازم کوه هاي بلند و سر به فلک کشيده قرار دارند , کوه هايي که به نظر من شبيه زندانبان هستند , که ما رو اسير کردن ... که هر روز غروب خورشيد رو به اسارت ميبرن ... که ميخوان به ما آدما بگن که شما هيچي نيستيد ... هيچي ... هيچي به جز زنداني هاي حقيري که خيلي هاتون توي عمرتون حتي پاتونو از مرزي که ما مشخص مي کنيم فراتر نمي ذارين ... همينجا جلوي چشم ما بدنيا مياين , در اسارت زندگي مي کنيد و همينجا ميميرين ... ميدونيد , راستش من خيلي دوست دارم وقتي مردم روي قله ي يه کوه خاکم کنن !!! اما خب فکر نکنم , يعني خب , هيچکسي نمي دونه که کجا قراره بميره , اما به هر حال فکر نکنم اگه وصيت هم بکنم کسي اين کارو برام بکنه ...

به هر حال , بعد يکي دو ساعت که نشستم و با خودم از اين فکرها کردم ... عليرغم ميل باطنيم از کوه با شکوه تنهاي صبور خداحافظي مي کنم و به سمت همون شهر شلوغ ميرم ... ميرم تا يه سال ديگه رو شروع کنم ... يه سال ديگه ... اما وقتي از دامنه ي کوه پايين ميرم احساس خيلي خوبي دارم ... خيلي خوب ... خيلي ... انگار خيلي چيزا از کوه ياد گرفتم ... انگار يک سال غم و عصه ام رو با يکي تقسيم کردم ... انگار ...
کوه عزيزم , ازت ممنونم که غم و غصه هاي پارسال من رو هم به دوش گرفتي ... سال ديگه همين موقع مي بينمت ... ميدونم که منتظرم مي موني !

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵

چهارشنبه سوری

بازم يه چهارشنبه سوري ديگه از راه رسيد ...
آخرين چهارشنبه ي سال ... شب سوزوندن همه ي بدي ها , شب زنده کردن ياد سياوش , شب باستاني هميشه ي ايران ... يه شب ايراني ايراني ايراني ...
شبي که ميگه نوروز کم کم داره از راه ميرسه , شبي که به نظر من کوتاهترين شب ساله !!! شب خاطرات من
اميدوارم توي اين شب خوب به همه تون حسابي خوش بگذره , اميدوارم هيچ پسر يا دختري توي اين شبا تنها و خسته نباشن , اميدوارم همه به آرزوهاي خوبشون برسن
ضمنا مواظب خودتون باشيد
فعلا خدانگهدار

دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۵

نوروز ...

دوستان خوبم سلام
امروز بيست و يکم اسفندماهه , چقدر زود گذشت ... ماه اسفند ... سال 85 ... 22 سال و 3 ماه و 21 روز ... چقدر زود گذشت ...
و 10 روز ديگه يه سال جديد رو شروع مي کنيم ... يه سال ديگه , پر از روزهاي خوب و بد و شيرين و تلخ ... يه سال ديگه ...
فردا براي من آخرين روز کاري ساله و بعدش تعطيلات نوروز 86 من شروع ميشه , ميدونيد , يه کارهايي هست که هميشه من قبل از عيد هر سال يا در طول تعطيلات انجام ميدم , امروز ميخوام يه کمي راجع به اين کارها صحبت کنم , البته بعضياش رازه , اما خب فکر مي کنم شما ارزش دونستنش رو داشته باشيد .
يکي از کارهايي که من از بچگي انجام مي دادم نوشتن خاطرات عيد نوروزه . راستش من کلا اهل خاطره نويسي نيستم , اما هر سال خاطرات ده بيست روزي رو مي نويسم که اونم همين تعطيلات نوروزه . من از سال 77 اين کار رو شروع کردم , الان 9 تا دفترچه ي خاطرات دارم و امسال هم دهميش رو ميخوام بنويسم . به نظر من اين کار خيلي خوبيه , نمي دونيد وقتي بعد اين همه سال ميرم سراغ خاطرات اون سال ها ... سال هاي بچگي ... نمي دونيد چه حسي به آدم دست ميده ... تازه يه خوبي ديگه هم داره و اون اينه که در طول سال اگه دلم براي روزها و حال و هواي عيد تنگ بشه , ميتونم يه نگاهي به خاطراتم بندازم و اون روزها رو جلوي چشمام ببينم .
يکي از کارهاي ديگه اي که من هر سال عيد مي کنم , اينه که صبح آخرين روز سال , يعني 29 يا 30 اسفند هر سال ميرم کوه پيمايي !!! امسال سومين ساليه که اين کارو مي کنم , يعني ميخوام بکنم ! توي پست هاي بعديم مفصل در موردش براتون مي نويسم
اما من يه کار عجيب ديگه هم انجام ميدوم , البته قبل اينکه اينو بگم بايد قول بديد که بهم نمي خندين , باشه ؟؟؟ ممنون !
من يه کتاب رمان 600 صفحه اي دارم به نام دنياي گمشده که بيشتر عيدها اونو يه دور ميخونم !!! حالا چرا و چه جوريش باشه براي پست هاي بعدي ...
خب , فردا شب هم که چهارشنبه سوريه و دوباره مراسم آتيش بازي و شيطنت هاي بچه گونه اي که البته من هيچوقت نکردم ...
البته کارهاي ديگه اي هم هست که خاطرات نوروز منو شکل ميده که توي اين مدت باقي مونده به عيد سعي مي کنم هر روز آن بکنم و براتون بيشتر در مورد کارهايي که من توي اين روزهاي قشنگ انجام ميدم , بنويسم
ممنون که اين مطلب رو خونديد , فردا ميخوام در مورد چهارشنبه سوري بنويسم . منتظرتون هستم ...
فقط يه چيز ديگه و اينم اونکه من ميخوام رنگ قالب وبلاگم رو عوض کنم , ميخوام بدونم به نظر شما چه رنگي بذارم بهتره ؟؟؟ نظر خودم که سبز روشن فيروزه ايه , شما هم لطفا راهنماييم کنيد , بازم ممنونم

دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵

یه عاشق ...

یه روز بهم گفت : میخوام باهات دوست شم , آخه میدونی چیه ؟ من اینجا خیلی تنهام ...

با خوشحالی گفتم : فکر خیلی خوبیه , منم اینجا خیلی تنهام

یه روز گفت : میخوام برای همیشه باهات بمونم, آخه میدونی چیه ؟ من اینجا خیلی تنهام ...

با لبخند بهش گفتم : فکر خوبیه , منم اینجا خیلی تنهام

یه روز دیگه گفت : من میخوام برم یه جای دور ... جایی که هیچ مزاحمی نباشه, وقتی اوضاع رو به راه شد , تو هم بیا . آخه میدونی چیه ؟ من اینجا خیلی تنهام ...

نگاش کردم و آروم بهش گفتم : فکر خوبیه , منم اینجا خیلی تنهام

یه روز دیگه نامه داد که من اینجا یه دوست تازه پیدا کردم , آخه میدونی چیه ؟ من اینجا خیلی تنهام ...

براش یه لبخند نقاشی کردم و زیرش نوشتم : فکر خوبیه , منم اینجا خیلی تنهام

آخر یه روزی نامه داد که من میخوام اینجا با این دوست تازه ام برای همیشه بمونم , آخه میدونی چیه ؟ من اینجا خیلی تنهام ...

براش یه نامه دادم و توش نوشتم : فکر خوبیه , منم اینجا خیلی تنهام ...

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم .ولی چیزی که بیشتر خوشحالم میکنه اینه که اون نمیدونه که من هنوزم خیلی تنهام ...

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵

امتحان کارشناسي ارشد

سلام به همگي امروز و فردا و پس فردا من امتحان کارشناسي ارشد دارم , واي که چقدر دلم براي يه کنکور ديگه با سئوالاي تستيش لک زده بود ... و حالا بعد 4 سال ... دوباره سر جلسه ي کنکور مي شينم برام دعا کنيد ...