جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۶

گاه می اندیشم ...

گاه می اندیشم ... که جهان صحنه ایست ... سرشار اندوه


اندوه بودن ها و نبودن ها ... داشتن ها و نداشتن ها ... رفتن ها و ماندن ها ... خواستن ها و نخواستن ها ...
خواستن ها ..
و
نخواستن ها ...
اندوه خواستن ها و نخواستن ها

گاه می اندیشم ...

که عشق را با غم نوشته اند
که غم را با اشک سرشته اند
و اشک را با چشمان نم رشته اند ...

گاه ... نه , همیشه ... هر لحظه
بله , هر لحظه می اندیشم ...

به اوج تنهائیم ... و به وسعت اندوهم ... به تقلای بی حاصلم ... به امید ناامیدم
چه تنهائی تنهایی ...
چه اندوه بی پایانی ...
و چه تقلای بی حاصلی ...
چه امید بیهوده ای ...

دل بسته ام به آروزی دل بستن ...
و چه سست دل بستنی ...

یکشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۶

به یاد شاعر آب و آینه ...

قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از اين خاک غريب
که در آن هيچ کسي نيست که در بيشه ي عشق
قهرمانان را بيدار کند


قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد
همچنان خواهم خواند
نه به آبي ها دل خواهم بست
نه به دريا - پرياني که سر از آب بدر مي آرند
و در آن تابش تنهايي ماهيگيران
مي فشانند فسون از سر گيسوهاشان

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند :
"دور بايد شد . دور"
مرد آن شهر اساطير نداشت
زن آن شهر به سرشاري يک خوشه ي انگور نبود
هيچ آينه ي تالاري , سرخوشي ها را تکرار نکرد
چاله آبي حتي , مشعلي را ننمود
دور بايد شد , دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست

همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند

پشت درياها شهري است
که در آن پنجره ها رو به تجلي باز است
بام ها جاي کبوترهايي است , که به فواره ي هوش بشري مي نگرند
دست هر کودک ده ساله ي شهر , شاخه ي معرفتي است
مردم شهر به يک چينه چنان مي نگرند
که به يک شعله , به يک خواب لطيف
خاک , موسيقي احساس تو را مي شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي آيد در باد

پشت درياها شهري است
که در آن وسعت خورشيد به اندازه ي چشمان سحرخيزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند

پشت درياها شهري است
قايقي بايد ساخت ...

پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۶

می گذرم از تو ...

می گذرم از تو که اون غریبه ای
اون که تنهائیمو زیر پا گذاشت
آینه ی قدیمیمو شکست و رفت
تا ابد دل منو تنها گذاشت ...

پنجشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۶

مي ترسم ...

مي ترسم ...


مي ترسم از اين تهيِ بودن , از تنگناي اين نفس هاي تنگ
مي ترسم از سرشاري نسيم , از سبزي اين برگ ها , از بي ريايي اين رنگ ها , و غبطه مي خورم به اين همه سادگي اين پاخته ها ...
مي ترسم از اين آهنگ تکراري ساعت , از گذر ابر بهار

مي گريم چون ابر بهاران
و شرمگينم از سخاوت باران ...

مي ترسم از دين اين عابدان بي دين
مي ترسم از علم اين دانايان جهل پرست
مي ترسم از شرافت اين مردمان دون بي شرف

مي ترسم از اين دنياي پست , بي زارم از هرچه بود و هست
مي ترسم از اين شهر , از اين کوچه هاي تنگ , از اين خانه هاي سرد

مي ترسم از تاوان اين همه گناه , از اين همه آه
مي ترسم از اين همه ظلم , اين همه ظلمت , اين همه کفر , اين همه نفرت
مي ترسم از اين همه دروغ , از اين همه ريا
مي ترسم از صبر خدا ...

مي گريم چون ابر بهاران
و شرمگينم از سخاوت باران ...

مي ترسم از بودن , از نبودن , از ماندن , از رفتن , از خواستن , از نخواستن , از گفتن , از سکوت , از خواهش , از تمنا , از جستجو , از يافتن , از نيافتن
مي ترسم از غريبه و آشنا ... آشنايي که هرگز نبوده و نيست ...

مي ترسم از ترس تنهايي ...

مي ترسم از اين روزهاي بي خاطره
مي ترسم از اين ساعت هاي تکراري
مي ترسم از عبور اين دقايق خالي
مي ترسم از سنگيني اين ثانيه ها
مي ترسم از کوتاهي اين بهار
مي ترسم از اين همه بي عشقي
مي نالم از اين همه تنهايي
خسته ام از اين همه خستگي ...

مي گريم چون ابر بهاران
و شرمگينم از سخاوت باران ...

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶

13 به در

امروز 13 فروردین , آخرین روز از تعطیلات نوروزی بود ... مثل همیشه خیلی زود گذشت ... البته برای من نوروز امسال زودتر از هر سال گذشت ...
تعطیلات نوروز هم تموم شد و من هیچ کاری نکردم ... نه درسی خوندم , نه تلویزیونی دیدم , نه مسافرتی رفتم , نه تفریحی کردم , نه حتی خواب درست و حسابی رفتم ... واقعا خودم هم نمی دونم چطور این دو هفته گذشت ...
به هر حال از فردا دانشگاه باز میشه و دوباره روز از نو روزی از نو , مخصوصا توی این یکی دو ماهه آینده , روزهای پرکاری در انتظارم هستند , روزای آخر دانشجویی من ... و کلی کار ریخته سرم ... پروژه ی پایانی , کارآموزی , درس های انبار شده و ...
البته میدونم که این روزها هم خیلی زود میگذرن , سخت یا آسون , خوب یا بد ... و خب اینم میدونم که وقتی تموم بشن دلم براشون تنگ میشه ...
و البته میدونم که سالی که در پیش داریم , برای من خواه ناخواه سال مهمیه , سالی که در اون توی زندگیم تغییرات زیادی بوجود میاد , درسم تموم میشه , اگر کارشناسی ارشد قبول بشم که باید خودم رو برای یه دوره ی جدید آماده کنم و اگر هم نه باید برای امتحان سال آینده تلاش کنم و در هر دو حال باید دنبال یه کاری باشم تا بتونم اگه خدا بخواد مستقل بشم ... و یه دوره ی جدید از زندگیم رو شروع کنم ...میدونم که سخته ... اما امیدوارم ... که نوروز 87 رو یه طور متفاوت جشن بگیرم , اونطوری که همیشه توی ذهنم بوده و البته هیچوقت نتونستم بهش عمل کنم ... امیدوارم ... به آینده امیدوارم و میدونم که خدا کمکم میکنه , از شما دوستان خوبم هم خواهش می کنم برام دعا کنید ... منم دعا می کنم سال 86 سال خیلی خوبی برای همه تون باشه , سالی که توی اون فقط شادی باشه و سلامتی و امید
نوروز 86 هم تمام شد و حالا از اون روزهای قشنگ برام هیچی نمونده جز یک دفترچه ی خاطرات ... خداحافظ نوروز 86