پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۶

ای جدایی تو ... بهترین بهانه ی گریستن ...

 
در تمام روز ... در تمام شب ... در تمام هفته ... در تمام سال
درفضای کوچه ؛ خانه و راه
در هوا؛ زمین؛ درخت؛ سبزه و آب ... در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو؛ بهترین بهانه گریستن !
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام ...
در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشنیده ساز میکنند
بهتر از تمام نغمه ها و ساز ها
خوب من...نازنین من
نام تو مرا همیشه مست میکند
بهتر از شراب؛ بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من تو را به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین خود خطاب میکنم...

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۶

به مناسبت روز جهانی مبارزه با هموفوبیا .

 
مردم دشمن آن چيزي هستند که نسبت به آن علم ندارند...

ننگت باد , هموفوبیا !

وَ إذا قِيلَ لَهُم لاتُفسِدوا في الأرضِ قالُوا إنَّمَا نَحنُ مُصلِحون
ألا إنَّهُم هُمُ المُفسِدونَ وَ لَکِن لاَّ يَشعُرُون

جمعه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۶

خداوندا ... عمر این گل های یاس چقدر کوتاه است .....

غم تو قلب منو اسيره سايه ميکنه
چشم من براي تو هميشه گريه ميکنه
بارون مياد تو کوچه ميشينه پشته شيشه
درست مثله روزی که رفتی واسه هميشه
ای آرزويه قلبم
امشب بگو کجايی
پوسيدم از غم تو، تو غربت تنهايی
خسته از اين جدايی
بی تو چه ها کشيدم در حسرتت عزيزم
به انتها رسيدم
من که از غصه شکستم
اين گوشه نشستم
به خدا که برای تو بود
همه چيزم فدای تو بود
من که از خدا بجز تو چيز ديگه اي نخواستم
هرچی هست فداي عشقت
من فقط تو رو ميخواستم
کاش ميشد حتی يه بار
از تب عشقت بسوزم
باتو من يک بار ديگه
لب شادی رو ببوسم
دلم گرفت ز امشب
فاصله ها زياده
گلايه اي ندارم،
اين بازي زندگيست
اين بازي زندگيست ...

دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۶

من به تو می اندیشم ...

دوستان سلام

توی مطالب قبلی وبلاگم می گشتم که به یه شعر برخورد کردم که سال گشته همین موقع ها نوشته بودم . دلم میخواد قسمت کمی از اون رو با اینکه میدونم شاید براتون تکراری باشه اما دوباره بنویسم . راستش باورم نمیشه که یکسال گذشته ... و حالا ... بعد این همه حادثه ... بعد یکسال که دارم به این شعر نگاه می کنم ... واقعا دلم میگیره ...
آنگاه که عطر گل هاي ياس مرا مست مي کند
من به تو مي انديشم
(و به اينکه آيا به راستي مستي ام از عطر اين گلهاست ؟)
آنگاه که نسيم بهاري افسونگرانه از ميان موهاي پريشانم مي گذرد
من به تو مي انديشم
آنگاه که دستهاي خالي من معناي تنها بودن را به يادم مي آورد
آنگاه که اين لحظه هاي ساکت پرهياهو بي رحمانه از صفحات بي رنگ زندگيم سرريز مي شوند
آنگاه که آفتاب داغ بهاري چشمان مرا مي آزارد , و من معناي سرما را با ذره ذره ي وجودم مزه مزه مي کنم
من به تو مي انديشم ...
آنگاه که در آينه (که حتي او نيز ديگر با من رو راست نيست) مي نگرم , و لحظه هايي با خودم کلنجار مي روم
و به چشمان بي فروغ خود خيره مي شوم
آنگاه که در خيابان هاي شلوغ اين شهر اصيل (که جلوه ي بهشت است) قدم مي زنم و سياحت در جهنم را تجربه مي کنم
آنگاه که به اين خفتگان بيدار نگاه مي کنم ( و از ته دل , نه به حال خودم , که به روزگار سياه آن ها آه ميکشم )
آنگاه که در ميان اين همه آشنا , غريب تر از هزاران غريبم
آنگاه که درد دل مرده ام را حتي به رودخانه ي هميشه زنده نمي توانم بگويم
آنگاه که در امتداد سرخ غروب نيمکت تنهايي را در احاطه ي بي رحم شمشاد هاي بلند مي يابم (او نيز مانند من تنهاست)
من به تو مي انديشم ...
و با تو پيمان مي بندم , و با آن نيمکت نيز هم
که روزي تنهائيمان را در امتداد سرخ غمگينانه ترين غروب و در مقابل ديدگان تنگ حصارآلود همان شمشاد هاي بلند جوانمردانه قسمت کنيم ...
آري , چون اين تو بودي که به من گفتي که تو هم (مانند من) هر روز , دلت به اندازه ي تمام غروب ها مي گيرد
اين تو بودي که معناي دوست داشتن را (آنطور که هست , و نه آنطور که بايد باشد) به من آموختي
اين تو بودي که لذت ديوانگي را با واژه هاي ديوانه ات به من آموختي
(مگر فراموش مي کنم آن روزي را که آنقدر برايم از اين واژه ها گفتي تا کم آوردم ؟؟؟)
و من هميشه در برابر تو کم آورده ام , همانطور که بارها به تو گفته ام ... ...
و من همچنان در ظلمت تنهايي بي پايان خويش بي اعتنا به تمام جهان گام مي زنم و مي انديشم ...
من خود مي انديشم , يعني به تو مي انديشم
آري ... حتي آنگاه که من به خود مي انديشم
باز هم من به تو مي انديشم ...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶

بی راه های آرزو

سوار بر تک شاخ زخم خورده ی امیدم
که قلب سردم از هرم آخرین نفس هایش گرما می گیرد
در بیراهه های آرزو پرسه می زنم ...


در پی چه هستی ؟؟؟ ای تکسوار خیال های دروغین
ای شاهزاده ی سرزمین خیال های سپید
مرزهای پوشالی عشق را باور نمی کنی ؟؟؟
کوچ کبوتران معصوم کوچه باغ وفاداری را باور نمی کنی ؟؟؟
بی ریشگی نهال کهن رؤیایت را باور نداری ؟؟؟

آنجا را نگاه کن ... آن دور دست را می گویم ... ببین ...
رنگین کمان فریب ... سراب زیبای پرواز ...

گوش کن ...خوب گوش کن ... صدایی نیست ... قلبی نمی تپد ... بیهوده مپوی ... بیهوده مکوش ...

خدا را ... لحظه ای درنگ ای نسیم بهار ... لحظه ای درنگ ...
بگذار تا بیابم آن گمشده ام را ... بگذار تا همسفرت شوم ...
تا دورها ... تا دورها ...

سرگشته ام در بیابان های خشک بی کسی
دریغ ... دریغ ... دریغ ... کو فریاد رسی ؟؟؟