سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۷

زندونی ...

امشب از اون شبائیه که دلم گرفته...درست مثل همون شب اولی که اومدم...یا مثل اون شب آخری که رفتم...یا شایدم مثل خیلی از شبای دیگه ی عمرم
شبایی که هیچکس توش نبود...به جز من...و البته خدایی که تنها همدم تنهائیامه...وشایدم چند تا ستاره که اون دوردورا واسه خودشون سوسو میزنن...
و چند تا قطره اشک که نمی تونم پنهونشون کنم...و یه دنیا حرف نگفته که توی سینه م واسه همیشه چالشون کردم...و یه آرزو که خیلی وقته پژمرده شده...
کاش می تونستم برم...کاش میشد چمدانی که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد,بردارم و به سمتی برم که درختان حماسی پیداست...
اما افسوس که هیچ چمدونی به اندازه ی تنهایی من جا نداره ... و بدتر از اون افسوس به خاطر این زنجیری که یه عمره به پاهای خسته م بسته شده ... و منو توی این زندون کثیف اسیر کرده ...
کاش می شد برم ... زودتر ... اما افسوس ... شدم شبیه یه زندونی که از بس غل و زنجیر به دست و پاش زدن دیگه توی سلولش جایی واسه نفس کشیدن هم نداره ... کاش می شد برم...یکی از همین شبای بهاری ...

یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۷

یک سکوت سبز بهاری ...

بهار که میاد , اینجا ... هوا پر میشه از بوی یاس ...
بهار که میاد , اینجا مثل بهشت میشه ... وقتی تو خیابونای خلوت شهر , توی پیاده روهایی که سنگ فرش های سفیدشون پر شده از شکوفه های بهاری درختا , قدم می زنم
وقتی همه جا اونقدر سبزه که حرفی برای گفتن نمی مونه ... من هم سکوت می کنم ... من عاشق این سکوتم , این واسه من یه حس گمشده است ... حسی که همیشه باهام بوده , و اینجا ... توی این خیابون خلوت ... همیشه به اوج خودش می رسه
من عاشق قدم زدنم ... اما قدم زدن اینجا , یه حال و هوای دیگه داره ...
سکوت می کنم ... و فقط سعی می کنم تا می تونم عمیق نفس بکشم , تا می تونم آهسته راه برم و تا می تونم به سکوت سبز بهار گوش بدم ...
سعی می کنم با صدای ماشین هایی که هر از چندی از کنارم رد می شن و خلوت ما رو به هم می زنن , زیاد توجه نکنم.
من و این خیابونا ... حرف های ناگفته ی زیادی داریم ... اونا تنها کسایی هستن که می دونن من توی دلم یه غصه دارم...و من خوشحالم که مجبور نیستم برای اون ها خودم رو خوشحال نشون بدم...هرچند...من اصلا بازیگر خوبی نیستم
همینطور که قدم می زنم , به برج های قد و نیم قد کنار خیابون نیم نگاهی می ندازم...اون یکی عجب منظره ای داره...خوش به حال اونی که اونجا زندگی می کنه...کافیه پنجره شو باز کنه تا بهار با این همه قشنگییش از لابلای برگای این درختای سالخورده پر بکشه توی خونه ی کوچیکش و اونو پر کنه از یه حس عجیب گمشده... اونوقت می تونه کنار پنجره بایسته و به سکوت زیبای بهار که توی این خیابون خلوت پیچیده گوش کنه ...
این جا رو دوست دارم ... کی میدونه ؟ شاید همین خونه رو بخرم ! فقط یه مشکل کوچولوی 2 , 3 میلیاردی هست !!!
کم کم از اون ته ته های خیابون درختای سر به فلک کشیده ی کنار رودخونه رو می بینم ... و رود خونه ی همیشه زنده ... و امروز از همیشه زنده تر ... و پاک تر
یه لحظه برای دیدنش بیتاب میشم ... اما بین من و اون یه پارک بزرگ خالی فاصله هست ... بدون عجله از پارک می گذرم و با خودم فکر می کنم چقدر خوبه که بعد از رفتن اون همه مسافر, اینجا هنوز اینقدر تمیز و زیباست...
به کنار رودخونه می رسم...امروز چقدر تمیزه ! و خروشان !
بین این دو تا پل تاریخی (خواجو و جویی) پشت شمشاد های بلند کنار رود , جای دنجیه واسه چند تا پسر دختر عاشق که کنار هم بشینن و توی این هوای لطیف ... با هم بستنی بخورن!!! خوش به حالشون ... به این میگن زندگی !
برای اینکه مزاحمشون نباشم مسیرم رو عوض می کنم و از کنار میراث های سنگی گذشتگانمون رد میشم و در امتداد پارکی که ازش خاطرات زیادی دارم(البته از دوران دور کودکی) آروم عبور می کنم و آروم به سمت زندگی سوت و کور خودم برمی گردم...
اما این بار کمی آروم تر ... و با نیرو تر (مثل موبایلی که تازه به شارژ زده باشن !) ... میرم تا تنهائیام بیش از این تنها نمونن...