پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۷

من از تبار غربتم , از آروزهاي محال ...

صداي تيک تيک ساعت ... منو ياد ساعت شماته دار قديمي خونه ي کاهگلي پدربزرگ ميندازه ... که نصف شبا با 12 تا ضربه اي که مي نواخت آدم رو از وسط خواب عجيب شب چله زير کرسي گرم مي پروند ... خاطراتي که بهشون هيچ حسي ندارم ... هر چند , گاهي دلم واسه شون تنگ ميشه ...
چقدر روزهاي من تکراري شدن ... نفس هايي که ميان و ميرن ... خدايا ... من اينجا منتظر چي هستم ؟؟؟ اصلا اينجا چکار دارم ؟؟؟ توي اين دنياي کثيفي که آدماي رنگارنگش حتي توي عشق يه رنگ نيستن ... دنياي بزرگي که با همه ي بزرگيش نمي تونه تنهايي منه توي خودش جا بده ... خدايا ... من از جنس اين دنيا نيستم ... تا کي بايد نقش بازي کنم ؟؟؟ خدايا خسته شدم , خسته ي خسته ...دلم ميخواد رها بشم ... رها از اين آرزوهاي محال ... از اين ديار غربت زده پرواز کنم ... درست مثل پرنده ها ... اما نه مثل ققنوس که مثل پاخته : پرنده ي آزاد هميشه اسير ...


توي اين زمونه ي بي رحم چيزايي هست که خيلي بي رحمانه قلب آدم رو آتيش ميزنه , چيزايي که هر وقت حتي بهشون فکر مي کنم , حس مي کنم يکي قلبم رو توي دستش گرفته و با تمام قدرت فشار ميده , حس مي کنم که توي يه قفس تنگ اسيرم و بايد برم ... پر بزنم و رها بشم ...
خيلي سخته وقتي بعد يه عمر . آدمي نيمه ي خودش رو پيدا کنه ... اما ... اما اين روزگار بيرحم ... که خيلي راحت آدم ها رو از هم جدا مي کنه , بينشون چنان فاصله اي بندازه که هيچ جوري نتوني پرش کني ... و بدوني که تا هميشه بايد بدون نيمه ي خودت زندگي کني .
و وقتي فکر مي کنم به اينکه اين روزها چقدر آسون از کنار هم ميگذرن ... بعد , توي ذهنم منم باهاشون همراه ميشم , حتي ازشون سبقت مي گيرم , آره ... از زمان هم جلو مي زنم و ميرسم به يه روزي اون دوردورا ... شايد 40 سال ديگه ... روزي که اگه زنده باشيم يه عمر ازمون گذشته و گرد پيري چهره مون رو گرفته ... و فکر مي کنم که واي ... واي اگر اون روز دو نفر که يه عمر توي اين فاصله هاي لعنتي زندوني بودن وقتي دست کثيف سرنوشت اونا رو چشم تو چشم هم قرار بده ... واي از لحظه اي که توي چشم هم نگاه کنن ...
آيا اون روز کوهي از پشيموني کمرشون رو نمي شکنه ؟؟؟ حسرت عمري که در تنهايي به پايان رسيده , دو تا زندگي ... که مي تونست يه قصه باشه ... حالا به دوتا داستان تبديل شده که هيچ سنخيتي با هم ندارن ... و اين دو تا غريبه که دست روزگار يک عمر بينشون فاصله انداخته ... آيا مي تونن خودشون رو به خاطر يک عمر زندگي بدون عشق ببخشن ؟؟؟
من از اون روز , از اون لحظه مي ترسم ...
و حتي اگر چنين لحظه اي هرگز اتفاق نيافده , فکر کردن به گذشته ... و روزهايي که مي تونست جور ديگه اي سپري بشه , حتي سخت تر , اما شيرين تر ... و اين دل آدم رو مي سوزونه و خاکستر مي کنه ...

من آدمي نيستم که زياد اهل فيلم ديدن باشم يا اينکه فيلم ها روم تأثير زيادي داشته باشن و جوگير بشم , اما يه فيلمي بود که حدود 3 يا 4 سال پيش ديدمش , اونم فقط يه بار , چون طاقت دوباره ديدنش رو نداشتم , تراژديک ترين فيلمي که تا به حال ديده بودم , يه فيلم ايتاليايي بود به اسم "سينما پارادايز" که منو به گريه انداخت ... حتي بيشتر از تراژدي هاي "هوش مصنوعي" يا "کوهستان بروکبک" , آره , خيلي بيشتر ...
قصه ي يه عشق نافرجام ... عاشق و مشعوقي که پيش از وصال , روزگار اونا رو از هم جدا مي کنه ... عاشق به عشقي که توي قلبش حس کرده بوده وفادار مي مونه و معشوق يه زندگي تازه رو شروع مي کنه ...
و در انتها , بعد از سال ها , دوباره عاشق و معشوق رو در روي هم ... و چشم هاي من پر از اشک ...

و اوج شکوه داستان صحنه ي انتهايي فيلمه که مادر پسر که در تنهايي خودش به پيري رسيده , جمله اي رو به اون ميگه که من تازه دارم به حقيقتش پي مي برم :
" تنهايي , مجازات کسيه که به عشقش وفادار بمونه "