سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

انتقال چند پست قدیمی !

سلام حدود 2 سال پیش به دلایلی برای مدت کوتاهی مطالبم رو به جای این وبلاگ در وبلاگ دیگه ای با آدرس http://tiredaloneboy.blogfa.com ارسال می کردم که بعد از چندماه مجددا به همین وبلاگ برگشتم . چند روز پیش نگاهی به اون مطالب داشتم و تصمیم گرفتم برای حفظ یکپارچگی آرشیو مطالبم اون ها رو هم به همین وبلاگ منتقل کنم ... و این کارو هم کردم در ادامه هم لینک های مطالب انتقال داده شده رو می تونید ببینید .
متشکرم

دلم عجیب گرفته است ... (شنبه دهم آذر 1386)
شب یلدایی من ... (جمعه سی ام آذر 1386)

تقدیم به دوست خوبم ... تولدت مبارک ... (چهارشنبه دوازدهم دی 1386)

دلم تنگ است ... (شنبه ششم بهمن 1386)
والنتاین ... (چهارشنبه بیست و چهارم بهمن 1386)

شاید فردا ! (جمعه دهم اسفند 1386)
مبارک بادت این سال و همه سال ! (چهارشنبه بیست و نهم اسفند 1386)

یک سکوت سبز بهاری ... (یکشنبه هجدهم فروردین 1387)

بازگشت (یکشنبه پنجم خرداد 1387)

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸

فصل عاشقی

گاهی با خودم فکر می کردم که پاییز بدترین فصل ساله ، فصل زردی و کهنگی و سرما ، فصلی که فقط به درد مردن میخوره ... درسته بچگی واسه خودش دنیایی داره ، اما بعضی وقتا واقعیت هایی هست که آدم نمی تونه توی بچگیش اونا رو درک کنه ...
ای کاش چیزای خوبی رو که توی این سال های اخیر متوجه شون شدم تو بچگیم می دونستم . ولی به قول خواجه عبدالله انصاری "الهی ، چون توانستم ، ندانستم ، و چون كه دانستم ، نتوانستم"...
خوشحالم که پائیز برای من هنوزم همون خاطرات خوب روزای مدرسه رو تداعی می کنه ... خاطرات روز اول سال تحصیلی و غم زود بیدار شدن از خواب بعد از سه ماه تعطیلی (گرچه خیلی زود بهش عادت می کردم ... و امان از این عادت کردن ها ...) و کیف و کتاب نو و دیدن دوستای بی معرفتی که یه تابستون حتی سراغی ازم نگرفته بودن و احوال پرسی های ساده و بچه گانه و تلاش برای پیدا کردن دوست جدید (این یکی از موارد جالبی هست که در من وجود داشته ، هر چند درش زیاد موفق نبودم ، شاید به دلیل بچه مثبتی و سخت گیری بیش از حد ! اما همیشه دنبال حسی بودم که هنوزم درم زنده هست ، یعنی زنده تر از همیشه ... و این حس به زیبایی هست ، هم از لحاظ ظاهر و هم از لحاظ رفتار (این دو تا به نظر من همیشه در کنار هم هستن و کسانی که ادعا می کنن فقط به یکی از این ها اهمیت میدن اگر بگن فقط به ظاهر اهمیت میدیم راست میگن ولی نباید انتظار رابطه ی پایداری ازشون داشت و اگر بگن به باطن اهمیت میدیم مشکل روحی دارن (ر.ک داستان آبجی خانم اثر شادروان صادق هدایت) ) ) و یا انتظار برای اومدن و دیدن دوستای آشنای سال های قبل و خوشحال شدن از دیدنشون و دلهره ی بیخود موقع کلاس بندی (چون من هیچوقت هیچ دوست صمیمی نداشتم که بخوایم با هم توی یک کلاس باشم) و ایستادن سر صف و از جلو نظام (عجب دورانی رو نسل دومی ها و نسل سومی های انقلاب سپری کردیم ... واقعا نام نسل سوخته برازنده مونه !) و عجله برای زودتر رسیدن به کلاس و انتخاب یه نیمکت مناسب با یه هم نیمکتی خوب (که بیشتر وقتا هم محقق نمیشد) و اضطراب دیدن معلم و اینکه معلم جدید چه طوری میتونه باشه (نکنه بداخلاق باشه ، نکنه سخت گیر باشه ... نکنه خوب درس نده ... (که البته به جز چند مورد تقریبا هیچوقت اتفاق نیافتاد ، ولی همون چند مورد هم تأثیر خیلی بدی خصوصا روی ریاضیات من تا پایان دوران دانشگاه داشت و برای همینم همیشه معلم ریاضی سال اول دبیرستانم ، آقای جعفری رو "دعا" می کنم ) ) و غرق شدن در صحبت های جلسه ی اول معلم ها (خصوصا اگر معلم فارسی می بود که همیشه یکی از درسای مورد علاقه م بوده) به طوری که یه باره صدای زنگ غافلگیرم می کرد و البته گاهی هم خستگی از بی کاری سر کلاس جلسه ی اول که البته به هر حال از شروع درس توی همون جلسه خیلی بهتر بود و تنهایی و سرگردانی زنگای تفریح که ناچار بودم یه طوری پرشون کنم (هرچند توی سال های آخر تحصیلم این مورد زیاد اتفاق نیافتاد) و شنیدن صدای زنگ کلاس و رفتن با اکراه به سر کلاس مخصوصا اگر درس خسته کننده یا معلم بدی داشتیم و یا کنجکاوی برای دیدن معلم های ناشناسی که فقط اسمشون رو شنیده بودیم و انتظار برای شنیدن صدای زنگ آخر (بهترین قسمتش) و رفتن با عجله به سمت خونه ... گاهی تنها و گاهی (منظورم همون سال های آخره) به همراه دوستان قدیمی و طی مسافت 20 دقیقه ای از دبیرستان تا ایستگاه اتوبوس و صحبت های بین راه و خداحافظی و فکرای بین راه و رسیدن به خونه و احساس سبکی در عین خستگی ( و خط زدن یه روز روی تقویم (های) کوچیکی که به درب کمدم نصب بود و هنوزم به یاد اون روزا به همون صورت باقی مونده (اند) و روز اول مهرش همیشه به رنگ سیاه خط خورده ) و ولع استفاده از باقی روز و در نهایت شبش هم عذای فردا که دوباره قراره همون اتفاقات تکرار بشه...دریغ که اون روزا نمی دونستم ... ولی با همه ی اینا هنوز خوشحالم ... درسته اون روزها از دست رفتن ... شاید این چیزی که میگم به مطالب قبلی زیاد مربوط به نظر نرسه ... ولی حالا دیگه خوب می دونم که پائیز همون فصل زرد عاشقیه ...


فصل زرد عاشقی

پانوشت (به قول برخی از دوستان !) : اعتدال پاییزی !
توی هر سال فقط دو روز داریم که روز و شبشون مساویه ، یکی نوروز و یکی اول مهر ، قبلنا فکر می کردم که این کجا و آن کجا ! ولی حالا میدونم که هر دوی این ها قشنگی خاص خودشون رو دارن !

Notation (به قول خودم !) : پوزش !
به خاطر گیج کننده شدن این پست و طولانی شدن مطلب و پرانتزهای تودرتو عذر خواهی می کنم .

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

یک ساعت اضافی !

همین چند دقیقه پیش ساعت ۱۱ و ۵۹ دقیقه ی شب بود ... ولی الان مثل این می مونه که زمان به عقب برگشته ، چون ساعت الان ۱۱ و ۱۵ دقیقه ی شبه !
به این میگن یک ساعت اضافی زندگی کردن !

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

صداي اذون مياد ...

خاطرات سنگين و پرمعني روزاي آشنا ...
اولين سحر ... خدايا ... دوباره سلام ... البته مي دونم که هيچوقت با هم قهر نبوديم ... اما ... يه سلام مخصوص
خواب آلودگي و تنبلي نيمه شب ... گاهيم لج اينکه چطور فقط چند دقيقه دير بيدار شدي و حالا بايد يه روز رو بدون سحري سر کني (واي که چه روز طولاني ايه!)
بي ميلي به سحري مثل هميشه...و خوردن زورزورکي ... خب , شايد اين واسه يه کمي کم کردن وزن بد نباشه !!!
دعاي آشناي سحر ... و صداي اون آقاهه که هي ميپره وسطش و با گفتن اينکه فقط x دقيقه تا اذن صبح باقيست , آدم رو هول مي کنه !!! مخصوصا زماني که 3 دقيقه به اذان بيدار ميشي !
و دوباره ... دعا و دعا و ...




صداي اذون مياد ...

يه روز طولاني ... يه روز گرسنه و تشنه ... يه روزي که مثل بقيه ي روزاست , اما خب ... يه فرقايي هم داره , مثلا آدم وقت بيشتري واسه فکر کردن داره
... و ثانيه ها مي گذرن ... يواش يواش و بدون عجله ... البته منم عجله اي در گذروندنشون ندارم
دم دماي غروب که ميشه ... ديگه رمقي واسه ي آدم نميمونه ... بعضيا فکر مي کنن اين يه جور خودآزاريه , بعضيا هم توي دلشون مي خندن ... اما خب ... اونا که نمي دونن !
سفره ي افطار ... زولبيا و باميه

صداي اذون مياد ...

( این مطلب نیمه کاره رو درست یک سال پیش ، یعنی یازدهم شهریور ۸۷ نوشته بودم که به دلایلی ( فرض کنید طی مراحل اداری ! ) یک سال به صورت ثبت موقت باقی موند و الان تصمیم گرفتم اون رو بدون هیچ تغییری و به همون شکل نیمه کاره منتشر کنم ! )