جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸

هشت هشت هشتاد و هشت !

واقعا زمان چقدر زود میگذره ... خوب یادمه اون روزی رو که برگ تقویم پر بود از عدد ۷ ! روز هفت هفت هفتاد و هفت !!! و ویژه برنامه ی مسخره ی نیمرخ (یکی از بی محتواترین و منفورترین برنامه های اون دوران تلویزیون از نظر من) ! به مجری گری مجری واقعا توانمندش!!! آقای مدرس !
اون موقع فقط 14 سالم بود و اگر درست یادم باشه اون روز به این فکر می کردم که چقدر طول میکشه تا دوباره برگ تقویم روزی رو نشون بده که همه ی اعدادش مثل هم هستن !
الان یک دهه و یک سال و یک ماه و یک روز گذشته ... روز هشت هشت هشتاد و هشت !
و شاید امروز با خودم فکر کنم که یک دهه و یک سال و یک ماه و یک روز دیگه , زمانی که اگر زنده باشم 36 ساله خواهم بود , کجا خواهم بود و چه وضعی خواهم داشت ؟؟؟
راستش زیاد دلم نمیخواد بدونم !
چه تقارن های ناخوشایندی داره این گذر روزگار ...


یادگاری از پسر تنهای خسته در تاریخ 8/8/88

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸

ربع قرن گذشت ...

بازم یه اول آبان دیگه ... بازم این بازی تکراری روز ها و هفته ها و ماه ها و فصل ها و سال ها ...
امروز ربع قرن از زندگی من گذشت ، ربع قرن از دورانی که میتونه بهترین دوران زندگی هر آدمی باشه ، گرچه شاید هرگز نتونستم روزهای رفته ی عمرم رو به درستی درک کنم
و ما انسان ها ، هر روز در تکاپو هستیم تا به فردا برسیم ، و هیچوقت نمی فهمیم که زندگی ما رو لحظه های امروز می سازه و فردا ... شاید تنها اغوا و فریبیه برای فرار از چیزهایی که دوستشون نداریم و یا آرزوهایی که هرگز نتونستیم بهشون برسیم ...
و من نمی دونم چرا آدم ها سالروز تولدشون رو جشن می گیرن ؟! مگه گذشت یک سال و یک سال نزدیک تر شدن به لحظه ی پایان و یک سال از دست دادن فرصت ها و یک سال غفلت و یک سال دویدن و دویدن و نرسیدن و یک سال سردرگمی و بی سرانجامی جشن گرفتن داره ؟؟؟
نمی دونم ... نمی دونم ... و باز هم نمی دونم ... فقط همینو میدونم که زندگی خیلی کوتاهه ... خیلی ... و نباید لحظه هاش رو از دست داد ...
و من هرچی بیشتر فکر می کنم ، کمتر به نتیجه می رسم ... و بیشتر به درستی حرف بزرگ خیام پی می برم :


از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن...

و من امیدوارم که بتونم امروزم (یعنی بیست و ششمین اول آبان زندگیم) رو به درستی درک کنم ، میدونم که به تغییر بیش از هر چیز دیگه نیاز دارم ...

Esfahan University

Notation (سهیم شدن در یک لحظه ی زرد): یه صبح نه چندان سرد پاییزی ، یه پیاده روی خلوت و بی انتها، برگای زرد بی جون که غرور بهاری سبزشون رو زیر قدم های یه رهگذر تنها خرد شده می بینن ، درختایی که دارن تنشون رو به دست سوزناک خزون میسپارن ، یه اول آبان 26 ام ... و یه پسر تنهای خسته !