جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

یه جای سرد...

دلم میخواست که می تونستم برم به یه جای خیلی دور... جایی که زمستوناش برف بباره... از شب تا صبح... اینقدر بباره تا تموم زمین سفیدپوش بشه و آدم تا زانو توی برف فرو بره...
دلم میخواست برم یه جای دور که زمستوناش رنگ زمستون داشته باشه و آدماش رنگ آدم!
دلم میخواست برم یه جای سرد که زمستوناش سفید سفید باشه!

شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۹

شب یلدا !

شب یلدای امسال یه کمی با سال های قبل متفاوت بود !
از جزئیات تغییر که بگذریم همین که روند تکراری هر سال دست کم برای یه سال هم که شده دستخوش تغییر بشه خودش مایه ی دلگرمیه !
شبی که فرداش بایست به همراه یکی از دوستان واسه ی یک درس اسلایدی آماده می کردیم و در کلاس ارائه می دادیم ! و البته لازم به ذکر نیست که تا اون موقع در مورد موضوع ارائه اطلاع خاصی نداشتیم !
ولی خب به هر حال شبش با یک پیشنهاد انتحاری از طرف اینجانب مبنی بر رفتن به بابلسر و گذران شب یلدا در کنار دریا مواجه شدیم و دو تن از دوستان گرام که از فرط زرنگی و درسخونی دست بنده رو از پشت بستن نیز به طرز شگفت انگیز و غیر مترقبه ای با این پیشنهاد باشرمانه موافقت کردند و این شد که قرار گذاشتیم بریم و اسلایدمون رو هم کنار دریا آماده کنیم و به این ترتیب ساعت حدود 9 شب پس از صرف سبزی پلو ماهی شب یلدا (که خداوند از مکانی نامعلوم برایمان نازل کرده بود!) راهی بابلسر شدیم و حدود ساعت 10 به کنار ساحل رسیدیم!
البته جای همه ی دوستان خالی بار اول (و فکر کنم آخری) بود که دریا رو در شب یلدا می دیدم! یا بهتر بگم نمی دیدم!
به هر حال همونطور که پیش بینی میشد انجام درس در کنار ساحل نیز با اکثریت قاطع آرا ملقی شد تا ما ساعت حدود 3 بعد از نصف شب خسته و کوفته به خونه برگردیم و پس از صرف آبمیوه خواندن درس رو به فردای اون روز (صبح زود (ساعت 10 صبح!)) موکول کنیم!
و این بود داستان شب یلدای امسال من!
پ . ن : ارائه به خوبی و خوشی انجام شد و فکر کنم یکی از بهترین ارائه های انجام شده در اون درس هم بود!

جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

فاصله !

فاصله ی بودن و نبودن آدم ها گاهی خیلی کوتاهه !
به کوتاهی یک قدم توی یه خیابون شلوغ ! یا یک شب سرد زمستونی در کنار یه بخاری گازی ! یا اشتباه در چکاندن یه ماشه ! یا ...
در هر طرف ز خيل حوادث کمين گهیست                                زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر ...

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

5 سالگی وبلاگ من !

درست 5 سال گذشت ...
اون شب رو خوب یادمه ، نمی دونم چی شد که شروع به نوشتن کردم ؟! آخه من دستم سخت به نوشتن میره !
و الان ، 5 سال بعد !
همون احسان ... این بار 5 سال پیرتر و 1000 کیلومتر دورتر! ولی هنوز یه شباهتی با اون شب داره ...
شاید چیز زیادی عوض نشده باشه ...
کی فکرشو می کرد ؟!
ولی شد دیگه ... 5 سال توی این فضای مجازی ... تنها موندم و نوشتم و امشب ...
وبلاگ من 5 ساله شد ...

توی این مدت به واسطه ی وبلاگم با آدمای زیادی آشنا شدم ... آدمایی که گرچه اومدن و رفتن همه شون مقطعی بوده ، ولی یادشون تا همیشه توی ذهن من باقی خواهد ماند ...

دوست دارم از همه ی دوستانی که منو با نظراتشون همراهی کردن تشکر کنم
به ویژه از معدود دوستانی که وجودشون بهم انگیزه ی نوشتن میده یا می داده
از خدا به خاطر اینکه بهم شهامت نوشتن ... و بودن داد !
و از خودم ... به خاطر اینکه بودم و نوشتم ... اونم با اون همه تنهایی ... و خستگی ، اونم 5 سال ، اونم بدون اینکه فیلتر بشم !

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

خالی بندی !

دنیای جالبیه ! با آدمای جالب !
من کلا آدمی نیستم که زیاد اهل زبون ریختن و باز کردن سر صحبت با دیگران باشم ! یعنی کلا روابط عمومیم این اجازه رو بهم نمیده ، ولی خب از طرفی هم ادبم اجازه نمیده وقتی کسی پرحرفی می کنه بهش بگم ساکت شو !
این هفته که می رفتم دانشگاه ، توی اتوبوس پسری رو دیدم که ادعا میکرد قهرمان مسابقات کاراته ی کشوره ! خب ، این چیز عجیب و غیرقابل باوری نیست !
اما بیشتر که صحبت کردیم ، یعنی در واقع صحبت کرد ! سوالاتی از من پرسید مثل اینکه چی میخونم و کجا ! و بعد ... نمی دونم چی شد که شروع کرد به خالی بستن !
من دروغی بهش نگفتم ولی نمی دونم چه لزومی داشت که به این سبک ناشیانه خالی بندی کنه و باعث بشه همون خالی قابل باور اولش هم لو بره ! اونم با گفتن از خاطراتش و اینکه توی دانشگاه صنعتی اصفهان رشته ی دکتری قلب قبول شده ، اونم با رتبه ی تک رقمی ! ولی بعد از یه ترم زده بیرون ! و کمی بعدترش هم از اینکه بهش پیشنهاد شده بیاد کارشناسی ارشد آی تی بخونه ولی چون حسش نبوده این پیشنهاد رو هم رد کرده !!!
عجب دنیائیه ها !

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۹

آدم های 100 سال دیگه !

این همه تلاش و تکاپو ... این همه غرق شدن توی کار و ... کار و کار ...
و این همه دویدن و ... دست آخر ؟؟؟

سؤال اینه که 100 سال دیگه اصلا چه کسی اهمیت میده که امروز چه آدمایی زندگی می کردن و چه مشکلات و دغدغه هایی داشتن ؟؟؟ و اینکه آیا اصلا فرصت کردن که زندگی کنن یا نه ؟! (کاش می شد زندگی رو از دور تماشا کرد!)

امیدوارم آدم های 100 سال دیگه مشکلات امروز ما رو نداشته باشن ...

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

غروب دریا ...

وقتی خورشید طلایی توی افق ساحل ناپدید میشه ، یه دسته لنچ ماهیگیری با چراغ های روشن پشت سر هم صف میشن و به دل دریا می زنن ... و چند دقیقه بعد فقط چند تا چراغ توی دل دریا پیداست ...
غروب دریا توی سکوت از روی یه اسکله ی کوچیک ماهیگیری واقعا دیدنیه ...

غروب دریا ...

پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۹

ارائه !

امروز برای اولین بار در دانشگاه جدید برای یکی از درس ها ارائه داشتم ! ارائه ای با موضوع "گوگل اپ انجین" !
وقت نسبتا زیادی هم برای تهیه ی اسلاید گذاشته بودم و صبحش هم با یکی از دوستان تمرینی جهت شبیه سازی محیط ارائه و انجام اصلاحیات داشتیم !
جالب اینجاست که اولین نفری بودم که در این درس ارائه داشت . با توجه به زمان بد کلاس که بعد از ظهر 5 شنبه بود و فرصت کمی که برای ارائه داشتم ، در جایگاه مربوطه قرار گرفته و بحث رو شروع کردم !
به جز اول مطلب که کمی خوب پیش نرفت ، بعد از گذشت یکی دو دقیقه بر محیط مسلط شدم و مطالبم رو به صورت کامل و وافی برای کلاس که با قیافه های این شکلی بهم زل زده بودند بیان کردم !
واقعا که این قیافه ها آدم رو یاد گونه ای از دایناسورهای دوره ی ژوراسیک به نام "مایاسور" مینداخت !
به هر حال این ارائه دردسر چندانی واسم نداشت و مهم تر از همه اینکه استاد هم گفت صرف نظر از اینکه عکس های اسلایدت کم بودن و یه کم هم خسته کننده بود اما در کل ارائه ی خوبی بود !

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹

26 × 365 + 6 = 9496

یعنی ۲۶ سال گذشت ؟؟؟
منکه باورم نمیشه !
ولی آره ... ۲۶ سال ... گذشت !
و هر سال در انتظار تا شاید سال آینده ...
و هر سال در حسرت و افسوس سال های گذشته ...
چقدر زندگی بی معناست ... گرچه هنوز هم دانه ای سیب و اندکی ایمان هست !
اما ... وای به دردی که درمان ندارد ... فتادم به راهی که پایان ندارد ...


پ . ن . ۱ : امروز ۹۴۹۷ امین روز زندگی من بود ! یعنی درست اولین روز از ۲۷ امین سال زندگیم !
دوست دارم کسایی که امسال تولدم رو (خارج از نت) بهم تبریک گفتن بشمارم :
۱ - دوستم صادق
۲ - دوستم مسعود
۳ - بانک سامان
۴ - مامانم

فقط ۴ نفر !

پ . ن . ۲ :

به یاد مرضیه
تو که هم پای من در بادی غم شتابان نبودی ... تو ندانی غمم ... که ندانی دریغا ... عمر دوباره نبوده کسی را ...

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

26

بازهم پایان ماه مهر ، و پایان یه برگ دیگه از زندگی من ...
فردا اولین روز از آبان آبی رنگ و بیست و ششمین سالروز تولد منه ...
چقدر دوست داشتم این روز برای من متفاوت از ۲۵ سالگرد قبلی باشه ، ولی ظاهرا همونطور که قبلا هم گفتم این انتظار بیهوده تر از اونیه که پایان داشته باشه ...
یا شاید تمام قشنگیش به همین انتظارشه ... چون انتظار یعنی امید ...
۲۶ سال از فرصت زندگی من به کوتاهی چشم برهم زدنی سپری شد ... و من هر لحظه که میگذره بیشتر می فهمم که چقدر فرصت زندگی کردن کوتاهه !
دوست دارم امسال اولین کسی باشم که تولدم رو به خودم تبریک میگم !
پس تولدم مبارک !

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

تفعل !

زهی خجسته زمانی که یار باز آید
بکام غمزدگان غمگسار باز آید


به پیش خیل خیالش کشیم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار باز آید

اگرنه در خم چوگان او رود سر من
زسر نگویم و سر خود چه کار باز آید

مقیم بر سراهش نشسته ام چون گرد
بدان هوس که بدین رهگذار باز آید

چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
ببوی آنکه دگر نوبهار باز آید

ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار باز آید...

پ . ن : حافظ سخن بگوی که بر صفحه ی جهان ... این نقش ماند از قلمت یادگار عمر ...

پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

روز از نو ...

صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدم و صبحانه ای درست کردم و خوردم ، نگاهی به ساعت کردم و دیدم که حسابی داره دیرم میشه ! به همین خاطر با عجله آماده شدم و حتی فرصت نکردم موهامو درست مرتب کنم ! و از خونه زدم بیرون !
خوشبختانه فاصله ی خونه تا دانشگاه جدید زیاد نیست و زودتر از اونی که فکر می کردم رسیدم به دانشگاه و موفق شدم قبل از استاد سر کلاس حاضر بشم !
امروز بعد از بیش از ۳ سال اولین روزی بود که دوباره از صبح تا عصر سر کلاس درس بودم و البته ظهرش هم فیض حضور در سلف دانشگاه نصیبم شد !
ولی اینطور که بوش میاد تازه اولشه !!! حالا من موندم و یه عالمه تکلیف درسی که بایست تا هفته ی دیگه آماده بشه ، اونم به سبک جدید !

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۹

اول مهر !

 
باز هم اول مهر و باز هم من کلاس اولی !
البته این بار متفاوت تر از همیشه !
با وجود همه ی سختی ها و با وجود اینکه حتی هنوز خودم نمی دونم چطور خودم رو توی این شرایط قرار دادم ، ولی هنوزم فکر می کنم که این تفاوت از سکون به مراتب بهتره !

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

تجربه ی نو ...

 
از فردا مرحله ی تازه ای از زندگی من شروع میشه ، البته خیلی ها این مرحله رو توی سنین کمتر از سن من به شکل های مختلف (در بدترین نوعش سربازی و یا به اشکال مختلفی از زندگی دانشجویی) تجربه می کنن ، ولی من شاید فکرش رو نمی کردم که خودمم یه روزی یکی از این آدما باشم که واسه ی درس خوندن کار و زندگیشونو ول می کنن و راهی یه شهر دیگه میشن ... گرچه ای بار خوب می دونم که این هم یه مرحله ی خیلی جالب و خاطره انگیز و البته تکرار ناپذیر از زندگی منه که بایست ازش بهترین استفاده رو بکنم .
با وجود کمی نگرانی که فکر می کنم کاملا ظبیعی باشه ، فکر می کنم به یه تحول عمیقا احتیاج داشتم !
باید از فردا خودمو واسه یه دنیا تجربه ی جدید آماده کنم ! اونم به بهانه ی کارشناسی ارشد ! و بایست بعد از مدتی دوری از محیط درس و دانشگاه اول مهر دوباره همزمان با شکوفه ها سر کلاس درس حاضر بشم !

پ . ن : فکر می کنم دلم واسه ی دانشگاه تنگ شده بود !

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

سفر...

 
دوباره بعد سال ها ... همون جاده های سال های دور ... البته با سه تا تفاوت کوچولو : دیگه نه اون چشم کودکانه هست که از این مناظر لذت ببره و نه اون طبیعتی که چشم انسان رو ارضا کنه . و مهمتر از همه اینکه این بار هدف سفر نبود ...

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

تغییر...

 
گاهی زندگی آدم یکنواخت و بی حادثه میشه ... اونوقته که یه اتفاق ساده میتونه روند قبلی رو تا حدودی دستخوش تغییر کنه . جمله ای توی کتابی می خوندم : "تغییرات ساده در ساختار ، باعث تغییرات پیچیده در رفتار خواهد شد ، رفتار پیچیده ی قابل کنترل بعید می نماید !"

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

برگ سوخته

برگ های سوخته ی درخت گردو ... و آفتاب بی رمق اما سوزان شهریور ... انسان رو یاد آرزوهای سوخته ش میندازه ...

چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

سریال های زیبای تلویزیونی !

خیلی سال میشه که دیگه به ندرت تلویزیون نگاه می کنم . شاید یکی از دلایلش برنامه های تکراری و بی محتوای اون باشه که مخصوصا توی چند وقت اخیر به شدت اندیشه ی غالب مسلط بر جامعه رو ترویج و تبلیغ می کنه و تلویزیون ، این رسانه ای که می تونه نقش خیلی خوبی در ارتقای فرهنگ یک جامعه بازی کنه رو تبدیل کرده به یک سلاح خطرناک در دست دیوانگان سرمست از قدرتی که از این سلاح برنده به بدترین نحو ممکن سوء استفاده می کنن .
این یکی دو روزه به طور اتفاقی و شاید اجبارا نگاهی مختصر به سریال هایی داشتم که مثلا ویژه ی ماه رمضان هستند و با خودم گفتم ... واقعا که ... همون کلیشه های مسخره ی همیشگی ...
توی این چند سال فکر می کنم حدود ۱۰ تا سریال در مورد روح و جن و پری ، آدمی که تصادف می کنه و میره توی کما ، یا روحی که توی برزخ سرگردان میمونه و یه کار نیمه تموم توی دنیا داره که باید انجام بده ، یا آدمی که چشم سومش (چاکروآ ش !) رو به دنیا و آدمای دور و برش باز میشه ، ساخته شده باشه که گرچه شاید یکی دوتای اولیش اونم به خاطر تازگیش و صرف نظر از جلوه های کامپیوتری سخیفی که توشون به کار رفته بود قابل تحمل می بودن ، ولی دیگه به نوعی بازی با همون مضامین تکراری و کهنه شده س که نشون میده سیاست گذارهای محترم یه جورایی کفگیرشون به ته دیگ خورده !
البته بیشتر از اون داستان های جفت گیری های (بخوانید ازدواج !) مسخره ایه که به انواع مختلف با فیلمنامه های پس و پیش به خورد مردم داده میشن تا نسل جوون رو به این امر آسمانی ترغیب و تشویق کنن و اخیرا هم مد شده که در کنار این داستان جفت گیری یه گریزی هم به مضامین دفاع مقدس زده بشه تا هم ارزش معنوی کار بالاتر بره و هم نسل جوون با روحیه شهادت طلبی و ایثار نسل پیشین بیشتر مأنوس و مألوف بشن !!!
البته فصل مشترک تمام این داستان ها یک انسان متدین ریشدار (ترجیحا ملا) هست که در واقع داستان حول اون میچرخه و آخر سر هم خودش تنهایی همه رو به راه راست هدایت می کنه و البته باز اخیرا مد شده که یه سری هم به راه راست هدایت نشن و به عقوبت اعمال ننگینشون گرفتار بشن تا درس عبرتی بشه واسه ی جوون هایی که با فرهنگ نسل پیشین سخت بیگانه شدن و حساب کار دستشون بیاد ! نکته ی ظریفی که این وسط به طرز نخ نما شده ای چشم نوازی می کنه هم در مورد اسم گذاری شخصیت های داستانه که همه ی شخصیت های پست و منفی اسامی فارسی سره دارند (اگر خیلی پست باشن سعی میشه این اسامی از بین اسم های شخصیت های شاهنامه انتخاب بشه) و تمام انسان های خوب و فرهیخته اسم های عربی غلیظی رو یدک میکشن که البته هرچقدر شخصیت اون ها نورانی تر باشه اسمشون عربی تره و برعکس !
اما لوکیشن های اصلی بیشتر سریال ها حتما سه مورد رو شامل میشه : ۱ - قبرستان ۲ - بیمارستان ۳ - جبهه یا مسجد . اگر این موارد رو از فیلم های تلویزیونی بگیرید چیزی واسشون نمی مونه و می تونن تمام صحنه ها رو جلوی پرده ی سبز ... ببخشید ، یعنی آبی ! فیلمبرداری کنن ! و البته کمتر سریالی هست که درش مرگ و میر و آه و ناله و شیون و فغان به چشم نخوره !
و یک دسته ی سریال های دیگه هم که در مورد ارث و میراث هست . باز یک نفر میمیره و خاندانش سر بالا کشیدن ارث و میراثش به جون هم میفتن و نمی دونم این مسئله چقدر گنجایش داره که در بیشتر سریال های ساخته شده مستقیم یا غیرمستقیم بهش پرداخته میشه !
البته در سال های قبل یه سری سریال های به اصطلاح طنز هم ساخته میشد که مضمون بیشتر اون ها هم عشق و عاشقی پیرپاتال ها و همروند با اون ها جوانتر ها و افتادن اون ها در دام عشق با یک نگاه (در واقع ترویج هیز بازی) بود که توی بعضی هاش به طرز تابلویی سعی میشد اختلاف طبقاتی موجود در جامعه رو به چالش بکشه ، ولی به نظر من اینقدر توی این کار زیاده روی میشد که کارگردان از اون سر دیوار می افتاد پایین ! البته شخصیت اصلی تمام این داستان ها (که اغلب با خود کارگردان برابر بودند !) جوانک های معتاد بیکار چشم چران دزد دروغگوی حقه بازی بودند که در کنار تمام این رذائل قلب پاک و رئوفی داشتند ، آنقدر که بیننده می توانست از تمام موارد فوق چشم پوشی کرده و سعی کند حداقل چند لحظه هم که شده به حرکات و شوخی های محدود و تکراری و بیمزه ی آن ها ریشخند بزند !

جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

اولی و دومی !

اولی : دوستت دارم !
دومی :
اولی : باشه بخند !
دومی : از کجا بدونم ؟
اولی : به درک باور نکن
دومی : یه کاری کن باورم بشه
اولی : گفتم که واسم مهم نیست که باورت بشه
دومی : مگه دوستم نداری ؟
اولی : چرا ، بعد از سومی و چهارمی تو پنجمین نفری هستی که دوستت دارم !
دومی : منو بیشتر دوست داری یا ششمی رو ؟
اولی : هر هفت تاتونو دوست دارم ولی ... م رو بیشتر از همه تون دوست دارم !
دومی : پس دوست داشتن از نظر تو اینه
اولی : با اینکه حق با توئه ولی تو مثل همیشه داری اشتباه می کنی
دومی : چرا اشتباه می کنم ؟
اولی :
دومی : جوابی نداری ؟
اولی : حالم اصلا خوب نیست
دومی : خب برو استراحت کن
اولی : نمی خوام . اینکه من اینجا هستم واسه خاطر توئه ، اینکه هر روز میرم سر کار ، اینکه غذا میخورم اونم روزی سه مرتبه ، اینکه نفس می کشم ، اینکه حمام میرم ! ولی تو نمی فهمی !
دومی : خب خیلی ازت ممنونم . ولی وقتی حرفی نمی زنی و کاری هم نمی کنی از کجا بفهمم ؟ حالا چطوری باید جبران کنم ؟
اولی : هر وقت خواستم باش هر وقت نخواستم گمشو ! هر وقت حالم خوبه تو هم حالت خوب باشه هر وقت حوصله ندارم تو هم حوصله نداشته باش ، هر وقت گفتم نفس بکش هر وقت گفتم بمیر .
دومی : تو هم همه ی این کارا رو میکنی برای من ؟
اولی : البته که نه !
دومی : چند تاش رو که میکنی ؟
اولی : واقعا که خیلی پررو و پرتوقعی !
دومی : یه دونه ش رو چی ؟
اولی : ایگنورت میکنما !
دومی :
اولی :
دومی : به چی می خندی ؟
اولی : به تو !
دومی : چرا ؟
اولی : بی خیال
دومی :
اولی : دوستش دارم !
دومی : کی رو ؟
اولی : هشتمی رو !
دومی : چرا اینو به من میگی ؟
اولی : اول اینکه دیشب با هم بودیم خیلی خوش گذشت ، دوم اینکه قراره امشبم با هم باشیم و به کوری چشم بعضیا خیلی خوش میگذره ، سوم اینکه فکر نکنی به تو فکر می کنم !
دومی : میخوای دل منو آب کنی ؟
اولی : مرده شور دل تو رو ببره
دومی : چرا میگی دوستش داری ؟ مگه نگفتی منو دوست داری ؟
اولی : خب گفته باشم ، مهم اینه که من مال اونم و آغوش اونم مال منه !
دومی : یعنی دروغ بود ؟!
اولی : من و دروغ ؟ اونم به تو ؟
دومی : پس چی ؟
اولی : پیچ پیچی !
دومی :
اولی : تو که میدونی من آدم لارجی هستم و اونقدر باز فکر می کنم که نمی تونم خودمو هیچ جوره محدود کنم . خودت بگو خدائیش حیف نیست آدمی مثل من وجود خودشو از بقیه دریغ کنه ؟ من متعلق به همه هستم . هر کسی که بخواد میتونه منو دوست داشته باشه و اگه خوشگل و خوشتیپ باشه منم دوستش خواهم داشت ! به کسی هم مربوط نمیشه . اصلا نمی فهمم چرا دارم به تو جواب پس میدم ؟ واسه چی منو سین جین می کنی ؟ اصلا به تو چه ؟ تو چه کاره ای این وسط ؟؟؟
اولی : بعد این همه مدت فکر می کردم کاره ای باشم
دومی : بد غلطی می کردی ، دیگه نبینم از این فکرا بکنی !
دومی : بی معرفت
اولی : بی خیال دیگه حوصله م رو سر بردی ازت خسته شدم
دومی :
اولی : خب من دیگه رفتم
دومی : کی میای ؟
اولی : بشین تا بیام
دومی : به همین راحتی ؟
اولی : از اینم راحت تر ! از تو گنده ترش هم یه شبه انداختم دور ، تو که جوجه ای !
دومی : فکر میکنی کارت خیلی درست بوده ؟
اولی : بوده یا نبوده بزرگترین افتخار زندگی منه !
دومی : مگه نگفتی دوستم داری ؟
اولی : شنونده باید عاقل باشه !
دومی : دوست داشتنت همین بود ؟
اولی : تا همینجاشم خیلی در حقت لطف کردم ، من واسه هر کسی این کارو نمی کنم . میدونی چه کسایی که آرزوشونه با من حرف بزنن ، ولی من به هفت هشت ده تاشون بیشتر رو ندادم که یکیشون تو بودی ، حالا برو حال کن و واسه دوستات تعریف کن !
دومی : تو بری من تنها میشم !
اولی : به درک ! مشکل خودته چرا این چیزا رو واسه من میگی تو که میدونی من حوصله ی شنیدن این مزخرفاتو ندارم
دومی : ولی من به حرفای تو گوش کردم
اولی : ظاهرا متوجه نشدی ؟ گفتم همینکه باهات حرف زدم بزرگترین لطفی بود که در حقت کردم
دومی : حالا میگی من چکار کنم ؟
اولی : هیچی منتظرم بمون . یعنی همینجا باش شاید برگشتم
دومی : شاید ؟
اولی : آره
دومی : تا کی منتظر بمونم ؟
اولی : اونش دیگه به تو مربوط نیست . تا هر وقت که من بخوام باید منتظر بمونی ، میدونی که من اصلا دوست ندارم از دستت بدم . دوست دارم اگه روزی از همه جا و همه کس طرد شدم مطمئن باشم که هنوز کسی هست ...
دومی : یعنی من پس انداز توئم برای روز مبادا ؟
اولی : نکنه این همه مدت فکر میکردی عشقمی ؟؟؟
دومی : در موردت فکر دیگه ای می کردم
اولی : هر جور دلت میخواد فکر کن کی اهمیت میده که تو چی فکر میکنی ، نکنه فکر کردی منم مثل خودت بی کس و کارم که هر روز بشینم به تو فکر کنم ابله من لب تر کنم ۱۰۰۰ نفر فدام میشن !
دومی : پس من میرم !
اولی : خوش اومدی به سلامت !
دومی : یعنی حتی بدرقه م هم نمی کنی ؟
اولی : واست نامه ی فدایت شوم ننوشته بودم که بدرقه ت کنم . ضمنا اگه فکر کردی تا بری میام منت کشیت کور خوندی ! من از اون آدماش نیستم . رفتی دیگه رفتی ! به درک سیاه ! فکر کردی من محتاج توئم ؟ همونطور که گفتم از تو گنده تر هاش هم عددی نبودن ، تو که جوجه ای ! ضمنا یادت نره من لب تر کنم ۱۰۰۰ نفر فدام میشن ! گرچه اگر من روزی سه بار غذا میخورم فقط واسه خاطر توئه ، حالا چرا تو نمی فهمی دیگه از بی شعوری خودته ! برو که تو دیگه واسه من مُردی !
اولی :
دومی :

پ . ن : انسان هایی که ارزش واقعی دوست داشتن یا حتی حداقل احترام به خاطر دوست داشتن رو نمی فهمن ، و از طرفی خودشون رو عقل کل می دونن ، انسان هایی که خودشون رو در هر شرایطی حق به جانب و منطقی می دونن و به طور مستقیم و غیرمستقیم دنبال توجیه خودشون هستند و هر جا کم میارن بلافاصله از برگ برنده شون که همون سیاست مظلوم نمائیه استفاده می کنن ! انسان هایی که خودشون رو بی تفاوت به همه چی نشون میدن و این رو یک شاهکار تلقی می کنن ، هرچند خودشون بزرگترین ضرر ها رو متحمل بشن و معلوم نیست میخوان با این رفتارشون چی رو بی کی ثابت کنن ؟ انسان هایی که ثبات رفتار و حتی گفتارشون از هوای بهاری کمتره و بین حرف تا عملشون دریایی به وسعت فراموشی وجود داره ، انسان هایی که سعی دارن با کارها یا حرفهای بی ربط روی اشتباهاتشون و یا چیزهایی که ازش در فرارن سرپوش یذارن ، انسان هایی که از احساس دیگران برای تفریح خودشون استفاده می کنن ولی در واقع به هیچ احساسی اهمیت چندانی نمیدن ، هر چند خودشون همیشه خلاف این رفتار می کنن و هیچ دلیل و برهانی هم برای دفاع از عملکردشون ندارن ، انسان هایی که وفاداری واسشون مثل یه شوخی بزرگه و برای فرار از قید تعهد روی خودشون اسم تنوع طلب میذارن ، و انسان هایی که غرور همراه با حماقت براشون بزرگترین ارزشه !
این ها همه انسان هایی هستند که هرگز معنای عشق رو درک نخواهند کرد ...

دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

ادکلن

چند وقت پیش قوطی خالی یکی از ادکلن های قدیمیم رو پیدا کردم . با اینکه خیلی سال ازش گذشته بود ، ولی هنوزم همون بوی دوست داشتنی رو میداد ! گرچه ادکلن های خیلی بهتر و گرون قیمت تری داشتم که این در مقابلشون اصلا به حساب نمیومد ، ولی خب بوی این ادکلن منو یاد یه چیزی مینداخت که خودم هم نمی دونم چی بود ، شاید مثل یه خاطره ی هرگز نداشته !!! این شد که تصمیم گرفتم از هر جایی شده دوباره یکی از این ادکلن ها رو پیدا کنم !
توی چند ماه اخیر توی هر کدوم از ادکلن فروشی های پاساژهای لوکس شهر که نگاه می کردم ، اثری از این ادکلن نمی دیدم ، خب طبیعی هم بود ، این یه مارک قدیمی و ناآشنا بود که دیگه احتمالا بین این همه عطرهای جدید طرفداری هم واسش پیدا نمیشه !
تا اینکه یه روز داشتم از توی چهارباغ عباسی رد می شدم ، اول یه کوچه ی قدیمی چشمم به یه مغازه ی عطر فروشی افتاد ! از اون مغازه های سنتی و قدیمی که گاها توی خیابون های قدیمی اصفهان پیدا میشه : یه ویترین کهنه که معلومه سال هاست چیدمانش عوض نشده ، با اجناس غبار گرفته که مثل صاحب مغازه گرد روزگار حسابی خاکیشون کرده بود ، بیشتر شبیه عتیقه فروشی بود تا عطر فروشی !
اما بین جعبه های ادکلن های قدیمی یه اسم آشنا نظرم رو جلب کرد ! خودش بود !!! اول فکر کردم شاید جعبه ی خالی باشه ! وارد مغازه شدم و سلام کردم . یه پیرمرد گوژپشت حدود ۷۰ ساله پشت دخل نشسته بود ! معلوم بود از اون بازاریای قدیمیه !
جعبه ادکلن رو توی ویترین داخل مغازه هم دیدم و گفتم : لطفا از اون ادکلن یه دونه بهم بدید ! البته چون گوش پیرمرد سنگین بود ، بار دوم مجبور شدم با صدای بلند تری جمله م تکرار کنم !
پیرمرد با زحمت از سر جاش بلند شد و به طرف ویترین رفت که دیدم چند تا جعبه از همون ادکلن هم پشت سرش هست . دلم نیومد پیرمرد بنده خدا این چند متر رو طی کنه ، این بود که گفتم : پشت سرتون هم ازش هست ، همون اولی !
بالاخره پیرمرد با راهنمایی من ادلکن رو بهم داد ! در جبعه ش رو باز کردم و بوش کردم تا مطمئن بشم خودشه ... همون بوی قدیمی !
خواستم پولش رو حساب کنم که دیدم حیفه این همه جعبه های این ادکلن اینجا بدون مصرف افتاده ، این بود که گفتم : لطفا یکی دیگه از همین به من بدید !
وقتی میخواستم حساب کنم ، پیرمرد که به نظر نمی رسید اصلا توی این دنیا باشه ، با همون لهجه ی غلیظ اصفهانیش گفت : اینا جنسش خبس ! ولی یخده کم شدس ، تو بازار نیس !
من با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : بله همینطوره .
پیر مرد دسته ی پولش رو از جیبش در آورد و باقی پول منو پس داد !

پ . ن : پدرم هم یه ادکلن خیلی قدیمی داشت که بوش صد پله از این یکی بهتره ! واجب شد باز یه سری به پیرمرد بزنم ، البته اگه حضرت عزرائیل زودتر از من این کارو نکرده باشه !

پنجشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۹

اشتباه

بعضی از آدما توی زندگیشون زیاد اشتباه می کنن .
بعضی از این اشتباهات کوچیکه و ناچیز ، بعضیاش هم بزرگ و غیرقابل جبران .
بعضی وقتا آدما در مورد همدیگه اشتباه می کنن .
بعضی از این اشتباهات کوچیکه و ناچیز ، بعضیاش هم بزرگ و غیرقابل جبران .
بعضی وقتا آدما در مورد ارزش همدیگه اشتباه می کنن .
بعضی از آدما خیلی بی ارزشن ، بعضیای دیگه برعکس ، مهم اینه که در این باره اشتباه نکنی !
چون بعضی از این اشتباهات کوچیکه و ناچیزه ، ولی بعضیاش بزرگ و غیرقابل جبران !

شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۹

چرا ایرانیان پست ترین ملت دنیا هستند ؟

۱ - بی شک از مهمترین رذائل اخلاقی که ملت ایران هم به صورت فردی و هم به طور اجتماعی درگیر آن بوده و هست ، مسئله ی افراط و تفریط است و این تندروی و کندروی ها بر تمام جنبه های زندگی آنان سایه افکنده است . از مصرف آب و برق و بنزین گرفته تا شرم و ادب و پذیرایی از مهمان و فساد اقتصادی ! در وصف این افراط و تفریط همین بس که روزی عمال حکومت در این مملکت با زور حجاب از سر زنان برمی دارند و در کمتر از نیم قرن بعد فرزندان همان عمال (که به کیش پدرانشان خود عمال حکومتی دیگرند) در همان مملکت شعار "یا روسری یا توسری" سر می دهند ! روزی صحنه ی تجاوز را در یک تئاتر به صورت زنده آن هم در پیاده روی خیابان نمایش می دهند و روزی حتی از نمایش زنان یا مردان با پوشش "نامتعارف" در رسانه ی به اصطلاح ملی شان به شدت اجتناب می کنند ! روزی دست به دامان غرب هستیم و فردای آن روز دست به دامان عرب !

۲ - ملت ایران در طول تاریخ چندین هزار ساله ی خود ملتی خنثی بوده است که تقریبا هیچ گاه نقشی در انتخاب راه و تعیین سرنوشت خویش نداشته است . هر گاه این ملت بر اوج قله های افتخار یا پیروزی ایستاده است (که در کل و خصوصا در چندصد سال اخیر به ندرت به چنین مواردی برمی خوریم) ، به خاطر وجود پادشاهان مقتدری بوده است که (تقریبا همیشه با زور سرنیزه یا فریب مذهب و عقده ی عقیده) بر آن ها حکم رانده اند و این ملت وظیفه ای جز اطاعت بی چون و چرا از آنان نداشته است (به قول جورج اورول و به اقتضای اوضاع مزاجی حکام مذکور ، گاهی چهارپا خوب ، دوپا بد ! و گاهی هم دوپا خوب ، چهارپا بهتر !) و هر گاه به قعر چاه های ذلت و فلاکت افتاده است نیز یگانه دلیلی جز آنچه گفته شد ، نداشته است و این داستان همیشه و هر روز تاریخ این کهن بوم و بر است (چنانکه امروز نیز می بینیم و هنوز نیز چنین است) ! قطعا مهم ترین حرکت تاریخ ملت ایران در تعیین سرنوشت خویش انقلاب اسلامی سال ۵۷ است که همگان دیدند فرجامش چه شد ! به قول بزرگی : ملتی که از اشتباهات خود درس نگیرند محکوم است که آن ها را تکرار کند و گویا این ملت به را از روز ازل به تعلیم ابد محکوم کرده اند ، آن هم با اعمال شاقّه !

۳ - ایرانیان مردمان سفله پروری هستند . به قول حافظ :

این خاک فارس عجب سفله پرور است       حافظ بیا که قصد دیار دگر کنیم

متاسفانه در این کشور هیچ گاه انسان های بزرگ و والا جایگاه واقعی و شایسته ی خود را پیدا نمی کنند و اگر هم کسی به چنین جایگاهی رسد ، ملت به سرعت او را به زیر می افکنند . کم نیستند امثال امیرکبیر و مصدق در تاریخ این مملکت و چه بسیارترند شعبان بی مخ های خودفروخته ای که جزئی از زندگی ما شده اند و هر زمان و هر کجا در میان ما زندگی می کنند (با خودم فکر می کنم که ملت ما جنبشی رو شروع کرده که شاید مناسب ترین نام براش این باشه : هر ایرانی ، یک شعبان بی مخ !) و در چه بسیارند افراد بی لیاقتی که در این کشور برای این مردم خدایی کرده اند (و مگر نه اینکه لیاقت هر مردمی همانهایی هستند که بر آن ها حکم می رانند ؟!) !
و اینجا جهان سوم ترین سوم های جهان سوم است ! بسیار شنیده اید سخن آن پروفسور ایرانی را که : "جهان سوم جايي است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند ، خانه اش خراب مي شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد بايد در تخريب مملکتش بکوشد" و در این مملکت است که انسان می تواند با تمام وجود رنج جهان سومی بودن را با روح و جان و پوست و گوشت و استخوانش احساس کند !
اگر کمی بیشتر در تاریخ به عقب بازگردیم می بینیم بزرگانی چون فردوسی و خیام را که در روزگار حیاتشان با چه سختی ها که دست به گریبان نبوده اند . و اینجاست که انسان با تمام وجود به این حقیقت پی می برد که هشیاری و دانستن چه رنج بزرگی است و چه رنجی بزرگتر از بیداری در میان خفتگان ؟ و اینجاست که غم نیما را با تمام وجود درک می کنیم :

بر بساطی که بساطی نیست ... در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست ... قاصد روزان ابری ، داروگ ... کی می رسد باران ؟

۴ - ملت ایران همه کاره های هیچ کاره اند ! در مملکت ما هیچ نظم و انظباطی در اداره ی امور از سطح کلان گرفته تا پایین ترین سطح مشاهده نمی شود ! در این کشور ملا سیاستمدار می شود ، بنا رئیس جمهور ، قصاب سفیر ، مهندس رفتگر ، سیاستمدار زندانی و استاد دانشگاه بازنشسته !
در هر مجلسی که وارد شوید ، یا در تاکسی و اتوبوس ، در کنار خود افرادی را می بینید که با آب و تاب تمام در مورد تخصصی ترین مسائل کشور از انرژی هسته ای گرفته تا هدفمند کردن یارانه ها نظرات کارشناسانه ارائه می کنند ! در رسانه ی به اصطلاح ملی وقتی می خواهند در مورد موضوعی نظر سنجی کنند ، یک جامعه ی آماری از افرادی که با مشاهده ی دوربین خودشان را گم می کنند انتخاب می کنند و نظرات تخصصی آن ها را به عنوان خواست ملت به خورد مردم می دهند (البته اخیرا به این نتیجه رسیده ام که این نتایج چندان هم دور از واقعیت جامعه ی ما نیست !) .
در عوض در آن جایی که به قول خودشان خانه ی ملت است ، وقتی نماینده ای در مورد موضوعی صحبت می کند ، هر کس برای خود به کاری مشغول است : یکی گپ می زند ، یکی با موبایل صحبت می کند ، یکی دست در دماغش کرده و یکی دیگر هم چرت می زند ! و در آخر هم بر سر تاراج بخشی از این مملکت رأی گیری می شود !

۵ - ملت ایران ملت خرافه پرستی هستند . گرچه خرافه پرستی کمابیش در بین ملل گوناگون به سبک های مختلف دیده می شود (حال خواه آن خرافه سایه ی امامزاده ای روی یک دیوار باشد ، یا توپی که حاجات مردم را برآورده می کند ، نعل اسبی که خوش شانسی می آورد ، موجود بیگانه ای که در یک آشیانه ی فضایی زندگی می کند و یا اختاپوسی که نتایج مسابقات فوتبال را پیش بینی می کند) . ولی خرافه پرستی به جزئی لاینفک از زندگی اصیل ایرانی بدل گشته است . ملت ما ملتی هستند که اصل را وانهاده و به فرع مشغول شده اند . ملتی که دیربازیست ماده پرستی را با یکتاپرستی سخت اشتباه گرفته اند :

          آن ها که به سر در طلب کعبه دویدند        چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند
      رفتند در آن خانه که بینند خدا را          بسیار بجستند خدا را و ندیدند
      چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف          ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند
کای خانه پرستان چه پرستید گل و سنگ           آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند

این روز ها بسیار می شنویم داستان کسانی را که با تمام نداری خود با وام یا قرض یا فروش وسیله ای از وسایل زندگی خود پولی دست و پا می کنند تا با سفر به یکی از کشورهای عربی (با پذیرفتن تمام شرایط سخت و ناامنی ها و بی حرمتی هایی که در حق آن ها می رود و گاه حتی شرافت انسانی آن ها را خدچه دار می کند) ، علاوه بر خروج ارز از مملکت و سرازیر شدن آن به جیب اعرابی که همواره به خون آن ها تشنه بوده اند (و این را در نبرد ۸ ساله ثابت کرده اند ، ولی این روزها بنا به مصلحت به ملت برادر تبدیل شده اند!) ، به خیال خود آخرتشان را بیمه کنند ! و چه خیال باطلی که تمام گناهان گذشته و حال و آینده شان با یک سفر که در آن هیچ بنده ای از بندگان خدا (جز همان اعراب مذکور) را سودی نیست ، آمرزیده شود . به راستی عدالت خدای آن ها اینگونه است ؟؟؟
و من در عجبم از ملتی که خیام در میان آن ها زیسته است و هنوز همان اند و هر روز بیشتر به خویشتن خویش باز می گردند :

قومی متفکرند اندر ره دین                قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی     کای بیخبران راه نه آن است و نه این

۶ - ملت ایران به طور عام ملت متوحش و خونخواری است . جان انسان ها در این کشور از جلمه چیزهایی که کمترین بهایی به آن داده نمی شود . اگر به تاریخ بنگریم از مثله کردن منصور حلاج گرفته تا جنایت شاه قاجار در کرمان و اعدام های انقلابی فدائیان اسلام و اعدام های دهه ی ۶۰ و پس از آن و سنگسارهایی که تا به امروز نیز همچنان بازار آن در جامعه ی آرمانشهری ما داغ داغ است ، همه و همه حکایت از روح وحشی گری و خونخواری مردمی دارد که بسیار مشتاق تماشای جان دادن انسان های دیگرند . (به خوبی به یاد دارم در دوران دبیرستان روزی قرار بود مجرمی را در یکی از میادین اصلی شهر دار بزنند ، من که برای رفتن به خانه ناچار می بایست از آن میدان می گذشتم آن روز زودتر به راه افتادم تا شاهد این مراسم قرون وسطایی (اعدام در ملاء عام) نباشم . اما چیزی که شرم آور و تاسف آور بود و مرا در همان روزها نیز متاثر می کرد اشتیاق عامه ی مردم ، حتی بچه های همسن و سال خودم برای تماشای جان کندن یک انسان (هرچند مجرم) بود . بعضی از آن ها طوری برای این مراسم برنامه ریزی می کردند که انگار قرار است در سینما به دیدن یک فیلم کمدی بروند !)
البته این معنای مخالفت با مجازات مجرمین نیست . حتی اگر از عدم تناسب جرم با مجازات صرف نظر کنیم و اعدام انسان ها به خاطر عقاید آن ها را با بی شرمی و توحش تمام جایز بدانیم ، اجرای چنین مراسمی در یک مکان عمومی جز زهره چشم گرفتن از مردم و یا استقبال و تمایل جامعه ی مجرم پرور از این برگزاری چنین مراسم هیچ توجیه دیگری نخواهد داشت .
البته که خونریزی برای مراسم شادی و سرور نیز جزوی از فرهنگ ملی و مذهبی ما شده است !
و در وصف توحش موجود در جامعه ی ما نیز که آمار جرم و جنایت و فساد و حوادث رانندگی خود به خوبی گویای همه ی حقایق هستند و سخن بیش گفتن بیهوده خواهد بود .

۷ - ایرانیان مردمانی هستند که برای روحانیت احترام ویژه ای قائلند و این ریشه در همان باورهای خرافی و نابخردانه ای دارد که از نیاکانشان بدان ها ارث رسیده است . جای بسی تاسف است که حتی امروز بسیاری از جوانان ما (که ادعای روشنفکری و دگراندیشی را یدک می کشند) نسبت به برخی از ملایان گذشته و حال ارادت ویژه ای دارند و حتی با آنکه شناخت کاملی از زندگی آن ها و مبانی فکری و عقیدتی آن ها ندارند ، کورکورانه نسبت بدان ها تعصب ورزی می کنند . نظر شخصی من این است که تا روزی که فردی از چنان قدرتی برخوردار باشد که در لباس دین (یا هر لباس دیگری) به انسان های آزاد دیگری راه درست و نادرست خود را تحمیل کند (هرچند خود آن انسان ها متوجه آن تحمیل و آن فریب و آن تقلید کورکورانه نباشند و از روی میل خود آن را انجام دهند) و اجازه ی هر چون و چرا و تشکیک و تردید و تقابل فکری را با تهمت هایی مانند شرک و نفاق و بی ایمانی از آن ها عملا سلب کند ، و تا روزی که تقلید همه جانیه و پیروی از اندیشه ی واحد و تک صدایی (که نابخردان به اشتباه آن را وحدت می خوانند !) در این کشور ترویج شود و تا روزی که مردم در کوچه و خیابان هر جا ملایی می بینند پیش پای او بلند شوند و او را به خاطر لباسش احترام کنند ، (و تا روزی که سواری دهندگانی وجود داشته باشند) روزگار سواره پیاده ی این ملت پایان نخواهد پذیرفت . زیرا این خدا نیست که به بندگان خود ستم روا می دارد بلکه خود آن ها هستند که به خود ستم می کنند !

پانوشت : هدف از نوشتن این مطالب ، توهین به فرهنگ و تمدن ملت ایران یا زیر سوال بردن معدود جنبه های مثبت فرهنگی و اجتماعی این ملت نبوده است . بلکه هدف یادآوری تنها گوشه ی بسیار کوچکی از رذائل بیشماری بوده که ملت ما در طول تاریخ و خصوصا تاریخ معاصر خود با آن دست به گریبان بوده است . آن هم در روزگاری که جز تعریف و تمجید های بی پایه و اساس و افراط گونه از این ملت ، هیچ صدای دیگری شنیده نمی شود . تعریف و تمجید هایی که هر انسانی که ذره ای انصاف و عدالت در وجود خود داشته باشد حتی با وجدان حتی خواب آلوده ی خویش می تواند میزان درستی آن ها را به راحتی تشخیص دهد . اما سوال اینجاست که به راستی این همه تعریف و تحسین به خاطر چیست ؟!
مسلما اگر ملت ما چنین بود و چنان که هر روز می شنویم ، روزگار ما امروز چنان نبود و چنین ، که هر روز می نگریم ! و آن تملق گویان هنوز نفهمیده اند که با حلوا حلوا گفتن دهان شیرین نخواهد شد ! و برای پیشرفت و ترقی چیزی بیش از شعارهای دلخوش کننده ی پشت اسکناس های ۵ هزار تومانی لازم است ! ولی حقیقا آنست که " از کوزه همان برون تراود که در اوست ! "
و بدون شک ایرانی که ما امروز در آن زندگی می کنیم ، با ایرانی که فردوسی در وصف آن گفته "چو مباشد تن من مباد" کوچکترین شباهت و سنخیتی ندارد .

شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۹

بانکداری الکترونیک ، به سبک ایرانی ! (قسمت اول)

بعد از دموکراسی به سبک ایرانی این بار نوبت به بانکداری الکترونیک به سبک ایرانی رسید !

من یکی دو سال پیش با عضویت توی سیستم سبای بانک *** (عبارت ملی به دلیل حفظ شأن بانک معظم مبدأ عمدا حذف شده و پس از احراز درستی ادعای اینجانب ، به همراه اسامی مفسدان اقتصادی اعلام خواهد شد) ، یک دستگاه OTP (به قول بانکی ها توکن یا رمزیاب !) دریافت کردم (البته پس از پرداخت تمام و کمال مبلغ ۱۶۵۰۰ تومان که کسری از اون به جیب برادران زحمتکش باایمان کمونیستمون در چین و درصدیش هم به جیب واردکنندگان محترم و واقعا دلسوز و ناز این دستگاه ها(که جاداره در همینجا ازشون تشکر کنم و بهشون بگم که دمتون خیلی گرمه ، فقط اگه میشه زمانش رو بیشتر کنید!) سرازیر میشه) تا از این به بعد کلیه ی امورات بانکی خودم رو از طریق این سیستم پیشرفته و امن و در بستر آبستن فیلتر و پا به ماه آنتی پروکسی و فوق العاده پر سرعت اینترنت به سبک ایرانی (که واقعا جا داره اون رو به عنوان میراث غیرملموس ملیمون ثبت کنیم و من واقعا نمیدونم که این دولت مهرورز کودتا چیش از دولت کافر بی کفایت فنلاند کمتره که اون رو جزو حقوق شهروندی هر ایرانی اعلام نمیکنه!) انجام بدم ! (در همینجا جا داره خدمت برادران فیلترچی (که این پست رو هنگام گذر از فایروال های نوکیای ساخت فنلاند و یا سیسکوی ساخت آمریکای خبیث متعلق به شرکت چوب حراج خورده ی ملی مخابرات می خونن) سلام و خسته نباشید عرض کنم و براشون آرزوی خوشبختی و ازدواج زودافزون کنم !)
انصافا این مدت بد هم نبود و به جز اینکه در برخی مواقع نیاز (مخصوصا روزای تعطیل و آخر هفته ها !) سیستمشون کرش (Crash) می کرد و در دسترس نبود ، یا سایتشون بالا نمیومد یا طراحی سایتشون جوری بود که با هیچ مرورگری غیر از IE (اونم به طور کاملا random) جواب نمیداد ، و یه سری خدماتش هم فقط از ساعت 9 تا 12 روزهای شنبه تا چهارشنبه در دسترس بود و اونم با تاخیر چند ساعته مثلا پول رو حواله می کرد و یا تاریخ مصرف certificate سایتشون تمام شده بود و اون بنده خدا های حیوونکی هم 300 هزار تومن موجودی برای خرید certificate نداشتن (بماند که هیچ autority حسابی ای به دامین های ir هیچ certificate ی نمیده و به همین خاطر مجبورن دامین های خودشون رو با آدرس های عجیب و غریب و طولانی و از نوع com ثبت کنن) ، مشکل خاص دیگه ای نداشتم ! (البته همونطور که حتما خودتون مستحضر هستید , این موارد در تمام سیستم های نوین بانکی ، امری کاملا عادیه و بانک هیچ مسئولیتی در قبال QOS نداره ، همین که سرویس دادن باید برید توکنتون رو هم بندازید هوا ! اگرم اعتراضی دارید می تونید حسابتون رو تخته کنید و برید توی Paypal حساب باز کنید !)
بود تا اینکه یک روز صبح زود بهاری ، دم دم های اذان ظهر ، که مثل هر روز نصفه شب گنجشک ها سر بند رخت قارغار می خوردن ، آفتاب از سرناسازگاری از سر دیوار در زد و باد صبا از غرب وزیدن رفت و دیوار چین مثل چینی بد زده از هم شکافت و ماهواری رژیم اشغالگر قدس از مدار خارج شد و لوله ی نفتی در خلیج مکزیک ترکید و سازمان ملل قطعنامه ی بی ارزشی رو با حمایت برادران لبنانی ، بر ضد ملت غیور ایران صادر کرد و از بد این روزگار نامراد ، دستگاه توکن من قفل شد !
(توضیح : نحوه ی این دستگاه ها (مثل کارت های بانکی) بدین صورت هست که اگر سه مرتبه رمز عبورشون رو اشباه وارد کنید ، قفل می شن و برای باز کردن مجددشون یه کد هشت رقمی نیاز هست که برای دریافت اون کد بایست از طریق شعبه ی مبدا اقدام به تکمیل و ارسال فرم برای واحد انفورماتیک این بانک معظم بفرمایید ! و این خود آغاز ماجراست !!!)
به عنوان اولین اقدام در جهت گشایش این گره ی کور ، ترجیح دادم به جای اینکه راهی یکی از امامزاده های نزدیک (که ظاهرا اخیرا با عنایات الهی و البته به یمن کاوش های باستان شناسی سازمان حج و زیات (میراث فرهنگی و گردشگری اسبق !) تعدادشون رو به فزونی گذاشته) بشم تا با گره زدن یک تکه پارچه ی سبز (که البته از اونجایی که دیگه همراه داشتن پارچه ی سبز در لیست گناهان کبیره وارد شده و در حکم محاربه خواهد بود ، این کار خودش نیاز به از جان گذشتگی زیادی داره ، مگر اینکه به جای پارچه ی سبز (نعوذبالله) از دستمال یزدی استفاده می کردم!) حاجتم رو بگیرم و رمز قفل گشا در خواب بهم الهام بشه ! ترجیح دادم تا با واحد انفورماتیک بانک معظم له تماس بگیرم تا از روند کلی کار آگاه بشم و خب همونطور که تابلو بود این جواب رو از خانم اپراتور محترمه ی شماره شونصد و اندی (که معلوم بود بنده خدا تا حالا از این دستگاه ها ندیده!) شنیدم که باید برید و از طریق شعبه ی مبدا اقدام کنید !
این بود که کمر همت بربستم و توی یک صبح زود تابستونی ، دم دم های اذان ظهر ، که مثل هر روز نصفه شب گنجشک ها سر بند رخت قارغار می خوردن ، راهی بانک معظم له شدم تا این خان اول از هفت خان عشق رو به خاک بمالونم !
ادامه دارد ...

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

جیک جیک یک رویا !

گاهی حس می کنم صدایی می شنوم ... شبیه صدای جیک جیک ...
ولی خوب که فکر می کنم ، می بینم که دارم خواب می بینم ! شایدم فراتر از یه خواب ساده ، مثلا توهم یا مالیخولیا !


به نظر گاهی زیادی به رویاهام بها میدم ، ای کاش رویاهای آدم هم به همون اندازه بهش بها می دادن ! ولی خب اون موقع که نمیشد آخه ! چون دیگه دنیا میشد آرمانشهر !

ولی رویاهای من خیلی وقته که پرپر شدن ... پس این همه سر و صدا برای چیه ؟!؟
خب ، شایدم اصلا سر و صدایی در کار نیست ... فکر می کنم مثل همیشه زیادی شلوغش کردم !

اینا از دید همه یه بازیه !
ولی من چرا اینقدر جدی می گیرم ؟!؟ شاید چون با کسی شوخی ندارم ! شاید واسه همینه که بهم میگن "سخت" میگیری ! شاید باید "آسون" بگیرم !

پیش به سوی یه زندگی بدون محدودیت ؟؟؟

Who cares ??? take it easy !!!

ولی منکه نمی تونم !

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

آخرین شب بهاری ...

آخرین شب بهار هم به نیمه رسید ...
تابستون همیشه خاطره انگیز داره از راه میرسه ! تابستونی که با همه ی گرماش دیگه شور و شوق تابستون های دور رو نداره ...


پ . ن : یه تابستون داغ با تب جام جهانی ! البته من هیچوقت اهل فوتبال نبوده و نیستم ، ولی جام این دوره احتمالا از سرزمین رنگین کمان راهی آرژانیتنه !

Fifa World Cup 2010

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

فتوای علما در مورد شیر خوردن مردان از زنان نامحرم !

الان توی بخش رویدادهای ویکی پدیا بودم که یه خبر مسخره نظرم رو جلب کرد ! هم کلی خندیدم به این خبر و هم تاسف خوردم که چرا یک ملت باید اینطوری خودشون رو مسخره ی دنیا کنن (البته بیشتر تاسفم به دلیل تاثیر شومی هست که فرهنگ اعراب همواره و خصوصا در ۳۱ سال اخیر بر فرهنگ ما داشته ، بعید نیست که از هفته ی دیگه طرح محرم سازی به صورت آزمایشی در ادارات دولتی چند استان و بعد هم در تمام کشور به اجرا در بیاد !!!)

اما متن خبر به نقل از ویکی پدیا (پیشاپیش از خوانندگان محترم به دلیل آلوده کردن فضای وبلاگم با ذکر اسامی افرادی که در متن خبر آمده عذرخواهی می کنم) :

شیخ عبدالمحسن عبیکان از مفتیان و مقامات بلندپایه وزارت دادگستری عربستان سعودی شیر خوردن مردان از زنان نامحرم را راه حلی برای اختلاط شرعی بین مردان و زنان نامحرم در محیط کاری اعلام کرد. بیانیهٔ جنجالی وی با واکنش‌های پر سر وصدایی در محافل این کشور روبرو شده‌است. پیشتر در سال ۲۰۰۷، علمای بلندپایه دیگری همچون شیخ أبی إسحاق الحوینی و نیز عزت عطیه از دانشگاه الازهر پیشنهاد مشابهی در مورد شیر دادن زنان به همکاران نامحرم خود به منظور رفع موانع نامحرمی در محل کار داده بودند. با اینحال در بیانیه جدید شیخ عبدالمحسن عبیکان، زنان ملزم نیستند به مردان مستقیما شیر دهند، بلکه می‌توانند از طریق بطری بطور غیر مستقیم به آنان شیر داده و محرم آنان شوند .

عکس از نیویورک دیلی نیوز

البته این فتوا احتمالا حاصل یک عمر ریاضت ، تهذیب ، تذکیه ، تحقیق و تفحص و تاملات به شدت عمیق و عرفانی ایشان بوده ، بنابراین جا داره که با تامل بیشتری بدان بنگریم تا جنبه های مبهم و فرامادی آن همچون دریچه ای رو به ... پیش رویمان گشوده شود !

جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

نیمه ی خرداد !

من که هیچ انتظاری از نیمه ی خرداد نمی کشم ! شما چطور ؟؟؟!!!

گوگل فیلتر شد !

 
گوگل ، زخمی تیغ سانسور !

شرمتان باد ، ای خداوندان قدرت ... بس کنید ...

پ . ن : در تاریخ ۷ خرداد ۸۹ سایت گوگل برای چند ساعت فیلتر شد ! این پست رو توی همون چند ساعت نوشته بودم و به دلیل رفع فیلتر گوگل ثبت موقت بود که الان (۱۵ خرداد) تصمیم گرفتم اون رو هم منتشر کنم .

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

بیخیالش !

 

چی بگم ... وقتی کسی نیست که حرفامو بفهمه ... وقتی همه با دنیای من غریبه اند ...
دلم یه جوجو میخواد برای خودم ... فقط برای خودم ...

کاش بود ... ولی حیف که نیست ... پس بیخیالش !


پ ن : چه ساده بی خیال همه ی دروغ هامون میشیم !

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

پدربزرگ : 2

روزای اول سال مطلبی نوشتم درباره ی پدربزرگ و اینکه ۱۳ سال پیش کتاب زندگیش بسته شد ... و اینکه دیگه حتی کسی روز مرگش رو به یاد نداشته باشه ...
خب شاید توی مرده ها هم خوش شانس و بدشانس وجود داره! ( هر چند هر دو پدربزرگ همسایه اند و هر چند ... هرکسی رو توی قبر خودش میذارن ... و هرچند دنیای مرده ها دنیای دیگه ایه ) پریشب دهمین سالگرد درگذشت پدربزرگ دیگه م بود ! و مجلس یادبودی و ختمی و شامی و گپی و بهانه ای برای دور هم بودن !
ولی در کل خیلی خوبه که توی مراسم سالگرد کسی گریه نکنه !

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

فردوسی

 
نباشد همی نیک و بد پایدار همان به که نیکی بود یادگار
دراز است دست فلک بر بدی همه نیکویی کن اگر بخردی
چو نیکی کنی، نیکی آید برت بدی را بدی باشد اندرخورت
چو نیکی نمایدت کیهان‌خدای تو با هر کسی نیز، نیکی نمای
مکن بد، که بینی به فرجام بد ز بد گردد اندر جهان، نام بد
به نیکی بباید تن آراستن که نیکی نشاید ز کس خواستن
وگر بد کنی، جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی

25 امین روز از اردیبهشت ، روز بزرگذاشت مردیست که بسیاری از این واژه ها سرشتان را وامدار اویند : فردوسی ... خردمندی که بی گمان بزرگترین و درخشان ترین نام همیشه ی فرهنگ و هنر این خاک بوده و تا همواره نیز خواهد ماند.

و شاهنامه ، شاهکار جاودان او که بر خلاف لاف گذافه گویان نه دروغ است و نه افسانه :

تو این را دروغ و فسانه مدان به رنگ فسون و بهانه مدان
ازو هر چه اندر خورد با خرد دگـر بر ره رمز و معنی برد

که آن را سند وجود ملتی می دانند و نه موهومی که در برابر یقین قد علم کرده است ! و در پاسخ این یاوه گویی ها تنها به ذکر این پرسش بسنده می کنم که :

کـنون ای خردمند وصف خرد بدیـن جایگه گفتن اندرخورد
کنون تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده زو برخورد

و البته هیچگاه بی خردان و ضحاکان وجود کاوه صفتانی را برنخواهند تافت که طنین پویش و رهایی از بندهای اسارت اهریمنان سر می دهد :

کسی کـو هوای فریــــدون کند دل از بـنــد ضحـــاک بـیـــرون کنـــد
بپویید کاین مهتر آهرمن است جهان آفرین را به دل دشمن است

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

من و کامپیوترهام !

کم پیش میاد ، اما گاهی میشه ...که من هستم و دوستام ...
البته دوستای زیادی ندارم ، شاید حداکثر 2 نفر !
وقتی با همیم ، خب خوش میگذره ... گرچه شاید تفریح خاضی هم نداریم (کلا پنجشنبه شب ها رو دوست دارم !)
ولی در نهایت ... باز تنها میشم !
و دوباره من می مونم و کامپیوترهام !

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

رسم زندگی

رسم زندگی اینه ، همیشه کسی که باید به یاد بسپاردت ، فراموشت می کنه ... کسی که باید دوستت داشته باشه ، بهت پشت می کنه ... کسی که باید مال تو باشه ، نصیب دیگران میشه ... کسی که باید بهت فکر کنه ، فکرش اینقدر مشغوله که حتی یک لحظه فرصت واسه فکر کردن به تو نداره ... کسی که باید بهترین ثانیه هاش مال تو باشه ، حتی لحظه های مرده ش هم نصیب تو نمیشه ... کسی که باید بفهمدت ... کسی که باید باهات رو راست باشه ... کسی که باید ... تنهات می ذاره ...

نتیجه : به قضیه ی در و تخته چندان اعتقادی ندارم !

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

حسی از جنس یاس...

دوباره از کنار بوته های یاس می گذرم ... دوباره خاطره ی رویای قدیمی در من جان می گیرد ... عطر یاس های زرد و سپید و لطافت برگ های گل سرخ ...
خدایا ........................................... بهشت را پیش پایم گسترده ای ؟
و حسی که در سینه جان می گیرد و در این بهشت زمینی می میرد ...
آزی ، این احساس پاکتر از آنست که روزی رنگ واقعیت پیدا کند ...
این اشتیاق از جنس خاک نیست ...

شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۹

بوی باران ...

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار !

خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک - که می خندد به ناز -
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من ، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت ، از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم !
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ ...

جمعه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۹

13 به در !

۱۳ به در امسال ... مثل همه ی سال های دیگه میعادی رو که انگار با کوه ها ، این حاضران و ناظران تنهای فراموش شده ی زادگاهم دارم ، وفا کردم ... تا به گفته ی افسانه ها از نحسی این روز به دامان طبیعت سخاوتمند پناه برده و این دم زیبا رو بهانه ای کنم برای بودن و لمس حس بهار !

13 به در در کوه !

۱۳ امین دفترچه !
بالاخره نوروز زیبا هم به پایان رسید ... و باز تنها چیزی که ازش واسه من به جا موند ، دفترچه ی خاطراتی هستش که بعد از نوشتن خاطره ی ۱۳ به در ۸۹ ، به جمع ۱۲ دفترچه ی قبلی می پیونده ...
نوروز به پایان رسید ، اما بهار تازه در پیشه ...

دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۹

افسانه ای به نام عدالت !

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
عدالت ... نامی که فقط مال توی کتاب ها و قصه هاست ...
عدالت ... این گمشده ی همیشه ی تاریخ ...

ما انسان ها ... با زیاده خواهی ها و خودخواهی هامون ، قطعا خودمون بزرگترین مانع بر سر برپایی عدالت هستیم ... و اون رو اونقدر دور از دسترس می دونیم که به یک رویا تبدیلش کردیم ... رویایی که بهمون قبولوندن برای تحققش باید نیرویی ماورایی نیاز داریم که بدون اون رسیدن بهش امکان پذیر نیست ...


---

یکی زشت و یکی زیبا
یکی مسکین ، یکی دارا
یکی دور و یکی نزدیک
یکی پایین ، یکی بالا
یکی مرده ، یکی زنده
یکی دیروز ، یکی حالا
یکی بر فرش ، یکی بر عرش
یکی تشنه ، یکی سقا
یکی طعمه ، یکی صیاد
یکی شاه و یکی گدا ...
یکی خسرو ، یکی شیرین
یکی مجنون ، یکی لیلا ...
ز عدل و داد کمتر گو
یکی بنده , یکی مولا ...

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

پدربزرگ

زندگی ما آدما مثل یه قصه ی خیالی می مونه ... یا یه خواب کوتاه که واسه بعضیا رویاست و واسه بعضیای دیگه یه کابوس ترسناک ... بودن ما آدما شاید فرصتیه بین دو نیستی ...

خوب یادمه ... ۱۳ سال پیش بود ... که مثل چشم به هم زدنی گذشت ... ۱۳ سال از روزی که پدربزرگ چهره در نقاب خاک کشید ، گذشت ... و امروز شاید حتی بچه هاش هم دیگه اون روز رو به خاطر نداشته باشن ... و تنها چیزی که از اون به جاست یه عکس توی قابه که نوه های کوچیک تر فامیل حتی صاحب اون رو ندیدن ... و یه سنگ قبر که همین سال ها برای خشت گور ما خاکش رو در کالبدی می کشن تا کل آمدن و بودن و رفتن پدربزرگ مثل غباری در جاده ی تاریخ محو بشه ... و این البته سرنوشت محتوم همه ی ماست ...

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ... به کجا می روم آخر ننمایی وطنم ...

یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

نوروز 89 ...

 

ای آنـکــه به تدبـیـــر تــو گـــردد ایـــام
ای دیــده و دل از تــو دگــرگـون مــادام
وای آنکه به دست توست احوال جهان
حکــمی فرمــا کـه گـردد ایـام بـه کــام

عید نوروز 1389

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

آخرین روز سال ...

امروز ۲۹ اسفنده ، آخرین روز سال ...
طبق رسم چند ساله ، فرصتی برای جدایی از این زمین و نزدیک تر شدن به آسمان ...
و سکوتی که فقط یک بار در سال (در آخرین روز از زمستان و در آستانه ی بهار) ، فرصت تجربه ش رو پیدا می کنم ... و صدای باد و عبور ماشین ها از اتوبان دور دست و گاهی صدای پرنده ای ... تنها صداهایی هستن که سکوت معنادار این کوه با شکوه رو به هم میزنن ...
حس عجیبیه وقتی بعد از یک سال ... یک سال دویدن و دویدن ، به سر کوهی برسی ... و از اون بالا نگاهی به این زمین حقیر بندازی و با خودت فکر کنی که ما آدم ها چقدر کوچکیم ... و در واقع زندگی ما ، دنیای ما ، اون چیزهایی که صبح تا شب برای داشتنشون تلاش می کنیم ، همه در یک نیم نگاه جا میگیرن ... فقط کافیه از بالا به زندگی نگاه کنی ...

آخرین روز سال در کوه ...

کمتر از ۶ ساعت دیگه سال ۸۸ هم به پایان میرسه ... و فردا ... اسفند زیبا جاش رو به فروردین میده ...

پیشاپیش سال نو رو هم به همه ی دوستان تبریک می گم و سال خوبی پر از سلامتی و شادی برای همه آرزو می کنم

طنز : ما که این همه انواع و اقسام دعاهای وداع با ماه های مختلف عربی رو توی کتاب های مذهبیمون داریم ، کاش یکی از این آقایون ذی صلاح که خداوند بهشون نمایندگی انحصاری داده (به منظور دخل تصرف در کلیه ی امور شخصی و غیرشخصی مردم!) ، ابتکاری به خرج میداد و یه دعایی هم واسه وداع با ماه اسفند اختراع می کرد ! ولی چون چنین اتفاقی تا کنون نیافتاده بنده خودم این زحمت رو تقبل می کنم و دعای وداع با ماه اسفند رو می نویسم !

دعای وداع با ماه اسفند !!!
خداحافظ ای ۱۲ امین ماه سال !
خداحافظ ای آخرین ماه سال !
خداحافظ ای بهترین ماه خدا در سال !
خداحافظ ای ماهی که کوتاهترین ماه سالی !
خداحافظ ای ماهی که تعداد روزهای تو ۲۹ تاست و فقط هر چهار سال یک بار ۳۰ روز می شوی !
خداحافظ ای ماهی که در بین ماه های سال مظلوم افتاده ای ، ای تیر و مرداد و شهریور به فدای مظلومیتت !
خداحافظ ای ماهی که پیش از تو بهمن و پس از تو فروردین است و بعدش هم اردیبهشت الی آخر !
خداحافظ ای ماهی که در ابتدای تو جیب هایمان پر از پول و در انتهای تو جیب هایمان تهی است !
خداحافظ ای ماهی که تمام کسبه خصوصا صنف شریف و زحمتکش فروشندگان پوشاک تو را بسیار دوست می دارند !
خداحافظ ای ماه سیب های انباری و پرتقال های تامسونی که بوی اتیلن می دهند !
خداحافظ ای ماه سبزه و سیر و سماغ و سنجد و سمنو و سکنجبین و کاهو !
خداحافظ ، مواظب خودت باش
باز هم از این طرف ها ، پیش ما بیا !
دلهایمان برایت یک ذره می شود !

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

زردی من از تو ، سرخی تو از من ...

امسال فکر می کنم سومین یا چهارمین سالی باشه که در شب چهارشنبه سوری مطلب می نویسم .
چهارشنبه سوری ... این شب باشکوه که هر سال با شدت بیشتری مورد بی مهری قرار می گیره ... شبی که این قبیله صدها ساله اون رو بهانه ای قرار دادن برای شادی و سرور و استقبال از نوروز زیبا ...
اما افسوس ، که در کشور ما هر سال (که هر روز) فاصله ی صاحبان قدرت با مردم از سال قبل بیشتر میشه . متاسفانه در سال های اخیر برخی افراطیونی که بشکه های نفت به اون ها قدرت جاودانه !!! بخشیده تمام سعی خودشون رو در جهت نابودی سنت های ایرانی به بهانه های پوچ و واهی , به کار بسته اند تا به هر وسیله ی ممکن ( از تبلیغ و به کار گیری بلندگوهای انحصاری و انحراف اذهان عمومی به هر روش ممکن گرفته تا تهدید و ارعاب و صدور فتوا) این جشن زیبا را همچون باورهای خویش امری خرافی جلوه دهند ... و در این امر تا بدانجا گستاخ شده اند که حتی در استقاده از نام زیبای آن ، چهارشنبه سوری (که گویا همچون طلسم وحشتی در جانشان می افکند) نیز خوددای کرده و به جای آن از واژه هایی همچون "شب چهارشنبه ی آخر سال" استفاده می کنند !
اما ظاهرا حماقت این افراطیون آن ها را از تأمل به این نکته باز داشته است که اشتباه ترین کار یک حاکم یاغی گری و سرکشی در برابر رسوم و آیین های جامعه ی خویش است ... اشتباهی که شاهان و ظالمان در تاریخ هزاران ساله ی این سرزمین بارها بدان دست یازیده و گویی هیچ گاه از آن عبرت نگرفته اند ...


آتش چهارشنبه سوری ...

پی نوشت : حقیقت این است که هر افراطی همواره سبب پیدایش تفریطی خواهدشد و این دور بیهوده ی افراط ها و تفریط ها تا ابد ادامه خواهد داشت ...

تاریخچه و اطلاعات بیشتر در مورد مراسم متداول در شب چهارشنبه سوری

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

بهار را دوست می دارم ...

بهار را دوست می دارم ، که فصل اعتدال است، که فصل آغاز است ... و فصل امید ... و فصل رویش ... و فصل جوان شدن ... و فصل نو شدن ... و فصل عاشقی ... و باز هم فصل اعتدال ...
بهار را دوست می دارم ، که نوروز کهن پیام آور اوست ... و آتش فروزان خوشامد گوینده ی او ...
بهار را دوست می دارم ، که گل های شب بویش ، تباهی عمر شب سیاه زمستان را نوید می دهد ...
بهار را دوست می دارم ، که ماهی قرمز تنگ بلورش بی تابی مجنون بی لیلاست ...
بهار را دوست می دارم ، که فصل خاطرات ساده و بی ریاست...
بهار را دوست می دارم ، که باران ابرهایش گرد تنهایی از جان می شوید و رنگ خستگی از تن ...
بهار را دوست می دارم ، که بید مجنون عریان بی نوا را جامه ای به رنگ شوق می بخشد و بوسه ای از آفتاب ...
بهار را دوست می دارم ، که در شهر شوری به پا می کند و جنب و جوشی بی مثال ...
بهار را دوست می دارم ، که عطر آشنای گل های یاس زرد و سپیدش به زیبایی حس غریب انتظار من است ...
بهار را دوست می دارم ، که با اسفند آغاز می شود و با خرداد به پایان می رسد ...
بهار را دوست می دارم ، که من پائیزیم ...

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

7 دلیل برای اینکه یک نفراز جمعه ها خوشش نیاد !

 
try{

۱ - صبح های کسالت آور و خوابالوده ی جمعه
۲ - اینکه کلی کار برای انجام دادن داشته باشی و ندونی که توی یک روز کدومش رو میرسی انجام بدی ؟
۳ - مسعود روشن پژوه و کودک آزاری های نفرت انگیز و لج درارش در برنامه ی تکراری و بی محتوای مسابقه ی محله (اگر داخل تاکسی باشید و رادیو روشن باشه ، برنامه ی لوده و بی مزه ی صبح جمعه با شما هم به این عامل اضافه میشه)
۴ - اینکه به یه مهمونی خانوادگی دعوت باشی و بر خلاف میل باطنیت مجبور باشی همه ی کارهات رو زمین بذاری و پاشی بری در مهمونی شرکت کنی !
۵ - سوت و کور بودن شهر و تعطیلی بیشتر پاساژها و مغازه ها (به خصوص اگر به چیز خاصی نیاز فوری پیدا کنید)
۶ - عصرهای بی روح و غروب های دلگیر جمعه
۷ - مهمتر از همه اینکه فرداش شنبه ست !

} catch(Exception e) {
جمعه های اسفندماه و یکی دو جمعه ی اول سال از قواعد فوق مستثنی هستند !

}

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

اسفند پر خاطره

اسفند از راه اومد ... چقدر زود یک سال دیگه گذشت و دوباره نوبت دور روزگار به اسفند پرخاطره رسید . هر چند امسال (متاسفانه) درخت ها زودتر از همیشه به استقبال بهار رفتن ، ولی به هر حال رسیدن اسفند همیشه حس زیبای و بی مانندی با خودش داره ، حسی که حتی گذشت با شتاب این همه سال های بی خاطره هم نتونسته در اون تاثیری بذاره ...
دوباره اسفند (این کوتاه ترین و زودگذرترین ماه سال) از راه رسید ، ماهی که برای من همیشه بهترین و خاطره انگیزترین ماه سال بوده ... و هست ...

جوانه ی گندم عید !

finally : ر. ک اینجا و اینجا
 

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۸

ولنتاین 2010 ...

من و یه بعد از ظهر سرد و دلگیر زمستونی ... از جلوی پاساژهای لوکس شهر که رد میشم ، شور و حال این روز (که هر چند هنوز در فرهنگ ما غریبه س ولی کم کم داره جایگاه خودش رو پیدا می کنه) به طرز خاصی نظر آدم رو جلب می کنه ... این روزها کار و بار مغازه های کوچیک کادویی با اجناس فانتزی رنگ وارنگشون حسابی رونق گرفته ... اون تدی کوچولوهای بامزه با اون چشمای لوچ و قلب های وصله پینه خوردشون که انگاری بازنمایی از خود ما آدم ها هستن توی این روزگار نامهربون ... توی ویترین مغازه ها توی جعبه های فانتزی بین پوشال های رنگی و قلب های پارچه ای و روبان های رنگوارنگ به ردیف نشستن و انگار میدونن که همین الان قراره یکی از راه برسه و اون ها رو با خوشحالی و ذوق و شوق بخره و یه شاخه رز قرمز بذاره کنارشون و اونوقت هر کدوم یادگاری میشن از روزای خوب جوونی توی دکور اتاق دخترا و پسرایی که تمام دلخوشی شون یه روز سرد زمستونیه ... به اسم ولنتاین ...

یک ولنتاین دیگه رو با تنهایی خودم پشت سر میذارم (خواستم بنویسم جشن می گیرم ولی هرچی فکر کردم دیدم که اصلا خوشحال نیستم) ... ولی اینبار دیگه نمیگم به امید ولنتاین بعدی ... چون می دونم ولنتاین ها همه شبیه هم هستن ... ۲۰۰۶ ، ۲۰۰۷ ، ۲۰۰۸ ، ۲۰۰۹ ، ۲۰۱۰ ... چند سال دیگه می تونم منتظر باشم ؟؟؟ یک سال ، دو سال ، سه سال ... ده سال ؟ یا ... ؟؟؟!!! اصلا منتظر کی ؟ کسی که حتی شاید وجود خارجی نداشته باشه ؟ ... از طرفی از خودم سوال می کنم که آیا پایبندی به ایده آل ها و زندگی کردن با یک خیال شیرین و بچه گانه بهتر نیست از رویارویی با حقیقت و دل زدن به این دنیایی که بیشتر آدم هاش حتی معنی آدم بودن رو نمی دونن ؟؟؟
شاید همه ی ولنتاین ها شبیه هم هستن و شبیه روزای دیگه ...

ولنتاین 2010

tail : امروز داشتم توی اینباکسم ایمیل های قدیمی رو نگاه می کردم ، نگاهم افتاد به اولین و آخرین تبریک ولنتاین عمرم (۱۴ فوریه ۲۰۰۶) :

دستهای تو با من اشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار

زیرا که من
ریشه های ترا دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو اشناست...

روزگار غریبیه ...

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

صدای بارون

صدای بارون میاد ...
چه صدای دل نشینی ... گاهی که به آسمون نگاه می کنم ... فرقی نداره ، چه روز باشه ، چه شب ، آسمون صاف باشه یا ابری یا حتی بارونی ... و یا موقع باریدن برف (که البته اینجا زیاد شانس تجربه کردنش پیدا نمیشه) فکر می کنم که چقدر ما آدم ها از آسمون دوریم (یا بهتر بگم ، دور شدیم) ... کاش میشد این دنیای خاکی رو با همه ی هیاهو و مشغله هاش ، با همه ی آدمای خوب و بدش رها کرد و در سکوت مطلقش غرق شد ... و در انتزاع بی انتهاش که همه ی بزرگی های این دنیای پست رو بین دو تا انگشت جا میده ...
شاید من اهل این زمین سمج نیستم ! شاید...

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

رنگ فکر !

(یه شعر تکراری اما مختصر و مفید !)

گیرم که در باورتان به خاک نشستم ، و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است ... با ریشه چه می کنید ؟؟؟
گیرم که بر سر این بام ، بنشسته در کمین پرنده ای ... پرواز را علامت ممنوع می زنید ، با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید ؟؟؟
گیرم که می زنید ، گیرم که می برید ، گیرم که ... می کشید ...
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید ؟؟؟
tail : واقعا انسان متمدن امروز چه مسیر پر فراز و نشیبی رو برای رسیدن به تکامل فکری طی کرده !!! روزگاری انسان ها رو به خاطر رنگ پوستشون می کشتند ، و امروز ... به خاطر رنگ فکرشون ...

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

دوران زندگی ما ...

یادمه اون روزهایی که با یکی از دوستان دوران دور با هم به مدرسه می رفتیم ... روزایی که از کنار آپارتمان های نیمه سازی (که حالا سال هاست تموم واحدهای اون ها پر از سکنه هستن) رد می شدیم ... و صحبت های بچه گانه ی راه مدرسه ... از همون موقع ها تقویمی داشتم که هر روز بعد از مدرسه یک خونه ی اون رو خط می زدم ... و من توی راه مدرسه برای اتمام سال تحصیلی و شروع یه تابستون دیگه روز شماری می کردم ...
و بعد ... دوران تینیجری ... سال هایی که میتونه بهترین سال های عمر هر انسانی باشه ... هر روز از زیرگذر خوابگاه عبور می کردم و توی ذهنم روزهای باقی مونده رو می شمردم ...
سال ها از پی سال ها گذشتن ... دوران بی خاطره ی زندگی من ... ساعت هایی که بی هم صحبتی توی سرویس های دانشگاه تلف می شدن (و گاهی هم به خوندن کتاب یا موسیقی می گذشتن) و دانشگاهی که گوشه گوشه ش پره از خاطرات سنگین لحظه هایی که تنها نشستم و به خیلی چیزا فکر کردم ...
و بعد از اون ... پسر کوچولو دیگه یه آقا مهندس شده بود ! ولی تازه اول بدبختیاش بود ! و اون خودش اینو خوب میدونست ... و یک سال دیگه ش رو فدای روزهای بهتری کرد که دیگه امیدی به دیدنشون نداشت ... و باز هم یه روزشمار دیگه ... که این بار اشتیاق چندانی برای پایانش نداشتم ، همونطور که میلی هم به امتدادش ... روزشماری که امروز به پایان رسید ...

ولی امروز وقتی از جلوی اون دبستان نزدیک خونه یا اون مدرسه ی راهنمایی *** *** رد میشم ... یا از کوچه ای میگذرم که هیاهوی دانش آموزای دبیرستان پسرانه ی **** ******* رو هنوز با خودش داره ... یا حتی وقتی از روبروی شرکت *** ***** ** ****** رد میشم ، میدونم که زندگی همین لحظه ها هستن ... که به قول بزرگی ما بی صبرانه در انتظار سپری شدنشون هستیم ... و شاید اون فردایی که همیشه امید دیدنش رو داریم هرگز از راه نمیرسه ... یا شاید اون فردا همین امروزه ...

جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

بیانیه ی شماره 1 پسر تنهای خسته !!!

با سلام و تسلیت !
نظر به اینکه در طی چند ماه اخیر شاهد تحرکاتی از جانب پاره ای عوامل فریب خورده و قرار گرفتن هرزنظراتی به عنوان "خسته گی" (نظر) برای مطالب نوشته شده توسط بنده در این وبلاگ بوده ام ، علی رغم اعتقاد قلبی اینجانب به آزادی بیان حداکثری و سانسور حداقلی !!! و با وجود اینکه این سانسور ثلمه ای غیرقابل جبران برای این وبلاگ خواهد بود ، به منظور برون رفت از بحران موجود ، از این پس ناچار به برخورد قاطع و به دور از هر گونه ملاحظه ی سیاسی و حذف کامل و اعدام نظراتی هستم که حاوی هر نوع مطلب تحریک کننده از انواع ذکر شده ی ذیل باشند و در این زمینه هیچگونه مماشاتی انجام نخواهد شد !!!

۱ - با نظراتی که به معمولا به عنوان اولین نظرات خوانندگان و از سوی فریب خوردگان! وبگردهایی که در پی افزایش آمار بازدیدکنندگان وبلاگ های وابسته به عناصر بیگانه ی خود از طریق سرکشی به وبلاگ های تازه به روز شده و نظرپراکنی با جملات از قبیل "وب خوشگلی داری ، به منم سر بزن!" ، "وب باحالی داری ، اینم آدرس منه ، منتظرتم!" ، "سلام پسر تنهای خسته ، چرا اینهمه تنهایی ؟؟؟!!! ... بیا تو وبلاگ من تا حالت جا بیاد!" ، "آره باهات موافقم ، به منم سر بزن" و ... درج می شوند (و نشانه ی عدم شناخت فتنه گران از روح وبلاگنویسی و نظردهی می باشد و یکی از بدترین انواع توهین به مطالب نویسنده می باشد(به دلیل آنکه آن عوامل حتی زحمت خواندن چند سطر از مطلب را به خود نمی دهند!)) به شدیدترین وجه برخورد و از طریق شناسایی و حذف نظرات زردشان ، ساختار شکنان سر جایشان نشانده خواهند شد !
۲ - نظرات تبلیغاتی که از سوی برخی اجانب به منظور تطمیع و تحریک سایر نظردهندگان با شعارهای انحرافی از قبیل "فقط با روزی ۲ ساعت کار کردن در اینترنت ماهانه ۵۰۰ حداقل هزار تومان درآمد کسب کنید!" یا "کلیک کنید ، ثروتمند شوید!!!" بلافاصله حذف خواهد شد . ضمنا بنده به سران فتنه توصیه می کنم که هر چه سریع تر بیدار شده و به جای تحریک آشوبگران ، روش های خارق العاده ی کسب درآمدشان را به اطلاع وزارت کار و امور اجتماعی (وابسته به دولت خدمتگزار!!!) برسانند و ۵۰۰ هزار تومان وام کارآفرینی (بلاعوض!) دریافت کنند !
۳ - نظراتی که حاوی اَشکال ساخته شده با کاراکترهایی مانند * ، # و ... بوده و بیانگر نیت سوء سازندگان آن ها و عقده های دوران کودکی شان می باشد (که اگرچه بعضا زیبا هستند ، اما هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد!) بدون هیچ ملاحظه ای حذف خواهند شد .
۴ - اشعار و جملات بعضا بی ربطی که نشانگر فاصله گیری عناصر وابسته از ارزش های واقعی نظردهی می باشند ، از نظر اینجانب مطرود بوده و قابل اغماض می باشند .
۵ - هر نوع نظر حاوی پیشنهاد دوستی و آشنایی که در بخش نظرات (ولو به صورت خصوصی) درج شود نادیده تلقی و حذف خواهد شد . از برادران ارجمند تقاضامندم اینگونه مطالب را صرفا از طریق "البريد الإلكتروني!" (email) و با ذکر مشخصات کامل خود و الصاق عکس تمام رخ رنگی (با حفظ شعائر!!!) در میان گذارند .
۶ - هر نوع نظر احتمالی حاوی مطالب خِلاف اخلاق یا خِلاف شرع و عرف بلافاصله حذف و در صورت شناسایی مسببین کوردل با آن ها برخورد قاطع و حداکثری صورت خواهد گرفت !!!

Tail : مطمئنم که نوشتن این پست آب در هاون کوبیدن بوده ، چون کسانی که این به این رفتار می پردازن حتی نیم نگاهی به محتوای مطلب ندارن و اصولا هدفشون چیز دیگه ایه ، میگید نه ؟؟؟ اولین نظر این پست رو حذف نمی کنم تا بهتون ثابت بشه !