دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۹

افسانه ای به نام عدالت !

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
عدالت ... نامی که فقط مال توی کتاب ها و قصه هاست ...
عدالت ... این گمشده ی همیشه ی تاریخ ...

ما انسان ها ... با زیاده خواهی ها و خودخواهی هامون ، قطعا خودمون بزرگترین مانع بر سر برپایی عدالت هستیم ... و اون رو اونقدر دور از دسترس می دونیم که به یک رویا تبدیلش کردیم ... رویایی که بهمون قبولوندن برای تحققش باید نیرویی ماورایی نیاز داریم که بدون اون رسیدن بهش امکان پذیر نیست ...


---

یکی زشت و یکی زیبا
یکی مسکین ، یکی دارا
یکی دور و یکی نزدیک
یکی پایین ، یکی بالا
یکی مرده ، یکی زنده
یکی دیروز ، یکی حالا
یکی بر فرش ، یکی بر عرش
یکی تشنه ، یکی سقا
یکی طعمه ، یکی صیاد
یکی شاه و یکی گدا ...
یکی خسرو ، یکی شیرین
یکی مجنون ، یکی لیلا ...
ز عدل و داد کمتر گو
یکی بنده , یکی مولا ...

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

پدربزرگ

زندگی ما آدما مثل یه قصه ی خیالی می مونه ... یا یه خواب کوتاه که واسه بعضیا رویاست و واسه بعضیای دیگه یه کابوس ترسناک ... بودن ما آدما شاید فرصتیه بین دو نیستی ...

خوب یادمه ... ۱۳ سال پیش بود ... که مثل چشم به هم زدنی گذشت ... ۱۳ سال از روزی که پدربزرگ چهره در نقاب خاک کشید ، گذشت ... و امروز شاید حتی بچه هاش هم دیگه اون روز رو به خاطر نداشته باشن ... و تنها چیزی که از اون به جاست یه عکس توی قابه که نوه های کوچیک تر فامیل حتی صاحب اون رو ندیدن ... و یه سنگ قبر که همین سال ها برای خشت گور ما خاکش رو در کالبدی می کشن تا کل آمدن و بودن و رفتن پدربزرگ مثل غباری در جاده ی تاریخ محو بشه ... و این البته سرنوشت محتوم همه ی ماست ...

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ... به کجا می روم آخر ننمایی وطنم ...

یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

نوروز 89 ...

 

ای آنـکــه به تدبـیـــر تــو گـــردد ایـــام
ای دیــده و دل از تــو دگــرگـون مــادام
وای آنکه به دست توست احوال جهان
حکــمی فرمــا کـه گـردد ایـام بـه کــام

عید نوروز 1389

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

آخرین روز سال ...

امروز ۲۹ اسفنده ، آخرین روز سال ...
طبق رسم چند ساله ، فرصتی برای جدایی از این زمین و نزدیک تر شدن به آسمان ...
و سکوتی که فقط یک بار در سال (در آخرین روز از زمستان و در آستانه ی بهار) ، فرصت تجربه ش رو پیدا می کنم ... و صدای باد و عبور ماشین ها از اتوبان دور دست و گاهی صدای پرنده ای ... تنها صداهایی هستن که سکوت معنادار این کوه با شکوه رو به هم میزنن ...
حس عجیبیه وقتی بعد از یک سال ... یک سال دویدن و دویدن ، به سر کوهی برسی ... و از اون بالا نگاهی به این زمین حقیر بندازی و با خودت فکر کنی که ما آدم ها چقدر کوچکیم ... و در واقع زندگی ما ، دنیای ما ، اون چیزهایی که صبح تا شب برای داشتنشون تلاش می کنیم ، همه در یک نیم نگاه جا میگیرن ... فقط کافیه از بالا به زندگی نگاه کنی ...

آخرین روز سال در کوه ...

کمتر از ۶ ساعت دیگه سال ۸۸ هم به پایان میرسه ... و فردا ... اسفند زیبا جاش رو به فروردین میده ...

پیشاپیش سال نو رو هم به همه ی دوستان تبریک می گم و سال خوبی پر از سلامتی و شادی برای همه آرزو می کنم

طنز : ما که این همه انواع و اقسام دعاهای وداع با ماه های مختلف عربی رو توی کتاب های مذهبیمون داریم ، کاش یکی از این آقایون ذی صلاح که خداوند بهشون نمایندگی انحصاری داده (به منظور دخل تصرف در کلیه ی امور شخصی و غیرشخصی مردم!) ، ابتکاری به خرج میداد و یه دعایی هم واسه وداع با ماه اسفند اختراع می کرد ! ولی چون چنین اتفاقی تا کنون نیافتاده بنده خودم این زحمت رو تقبل می کنم و دعای وداع با ماه اسفند رو می نویسم !

دعای وداع با ماه اسفند !!!
خداحافظ ای ۱۲ امین ماه سال !
خداحافظ ای آخرین ماه سال !
خداحافظ ای بهترین ماه خدا در سال !
خداحافظ ای ماهی که کوتاهترین ماه سالی !
خداحافظ ای ماهی که تعداد روزهای تو ۲۹ تاست و فقط هر چهار سال یک بار ۳۰ روز می شوی !
خداحافظ ای ماهی که در بین ماه های سال مظلوم افتاده ای ، ای تیر و مرداد و شهریور به فدای مظلومیتت !
خداحافظ ای ماهی که پیش از تو بهمن و پس از تو فروردین است و بعدش هم اردیبهشت الی آخر !
خداحافظ ای ماهی که در ابتدای تو جیب هایمان پر از پول و در انتهای تو جیب هایمان تهی است !
خداحافظ ای ماهی که تمام کسبه خصوصا صنف شریف و زحمتکش فروشندگان پوشاک تو را بسیار دوست می دارند !
خداحافظ ای ماه سیب های انباری و پرتقال های تامسونی که بوی اتیلن می دهند !
خداحافظ ای ماه سبزه و سیر و سماغ و سنجد و سمنو و سکنجبین و کاهو !
خداحافظ ، مواظب خودت باش
باز هم از این طرف ها ، پیش ما بیا !
دلهایمان برایت یک ذره می شود !

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

زردی من از تو ، سرخی تو از من ...

امسال فکر می کنم سومین یا چهارمین سالی باشه که در شب چهارشنبه سوری مطلب می نویسم .
چهارشنبه سوری ... این شب باشکوه که هر سال با شدت بیشتری مورد بی مهری قرار می گیره ... شبی که این قبیله صدها ساله اون رو بهانه ای قرار دادن برای شادی و سرور و استقبال از نوروز زیبا ...
اما افسوس ، که در کشور ما هر سال (که هر روز) فاصله ی صاحبان قدرت با مردم از سال قبل بیشتر میشه . متاسفانه در سال های اخیر برخی افراطیونی که بشکه های نفت به اون ها قدرت جاودانه !!! بخشیده تمام سعی خودشون رو در جهت نابودی سنت های ایرانی به بهانه های پوچ و واهی , به کار بسته اند تا به هر وسیله ی ممکن ( از تبلیغ و به کار گیری بلندگوهای انحصاری و انحراف اذهان عمومی به هر روش ممکن گرفته تا تهدید و ارعاب و صدور فتوا) این جشن زیبا را همچون باورهای خویش امری خرافی جلوه دهند ... و در این امر تا بدانجا گستاخ شده اند که حتی در استقاده از نام زیبای آن ، چهارشنبه سوری (که گویا همچون طلسم وحشتی در جانشان می افکند) نیز خوددای کرده و به جای آن از واژه هایی همچون "شب چهارشنبه ی آخر سال" استفاده می کنند !
اما ظاهرا حماقت این افراطیون آن ها را از تأمل به این نکته باز داشته است که اشتباه ترین کار یک حاکم یاغی گری و سرکشی در برابر رسوم و آیین های جامعه ی خویش است ... اشتباهی که شاهان و ظالمان در تاریخ هزاران ساله ی این سرزمین بارها بدان دست یازیده و گویی هیچ گاه از آن عبرت نگرفته اند ...


آتش چهارشنبه سوری ...

پی نوشت : حقیقت این است که هر افراطی همواره سبب پیدایش تفریطی خواهدشد و این دور بیهوده ی افراط ها و تفریط ها تا ابد ادامه خواهد داشت ...

تاریخچه و اطلاعات بیشتر در مورد مراسم متداول در شب چهارشنبه سوری

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

بهار را دوست می دارم ...

بهار را دوست می دارم ، که فصل اعتدال است، که فصل آغاز است ... و فصل امید ... و فصل رویش ... و فصل جوان شدن ... و فصل نو شدن ... و فصل عاشقی ... و باز هم فصل اعتدال ...
بهار را دوست می دارم ، که نوروز کهن پیام آور اوست ... و آتش فروزان خوشامد گوینده ی او ...
بهار را دوست می دارم ، که گل های شب بویش ، تباهی عمر شب سیاه زمستان را نوید می دهد ...
بهار را دوست می دارم ، که ماهی قرمز تنگ بلورش بی تابی مجنون بی لیلاست ...
بهار را دوست می دارم ، که فصل خاطرات ساده و بی ریاست...
بهار را دوست می دارم ، که باران ابرهایش گرد تنهایی از جان می شوید و رنگ خستگی از تن ...
بهار را دوست می دارم ، که بید مجنون عریان بی نوا را جامه ای به رنگ شوق می بخشد و بوسه ای از آفتاب ...
بهار را دوست می دارم ، که در شهر شوری به پا می کند و جنب و جوشی بی مثال ...
بهار را دوست می دارم ، که عطر آشنای گل های یاس زرد و سپیدش به زیبایی حس غریب انتظار من است ...
بهار را دوست می دارم ، که با اسفند آغاز می شود و با خرداد به پایان می رسد ...
بهار را دوست می دارم ، که من پائیزیم ...

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

7 دلیل برای اینکه یک نفراز جمعه ها خوشش نیاد !

 
try{

۱ - صبح های کسالت آور و خوابالوده ی جمعه
۲ - اینکه کلی کار برای انجام دادن داشته باشی و ندونی که توی یک روز کدومش رو میرسی انجام بدی ؟
۳ - مسعود روشن پژوه و کودک آزاری های نفرت انگیز و لج درارش در برنامه ی تکراری و بی محتوای مسابقه ی محله (اگر داخل تاکسی باشید و رادیو روشن باشه ، برنامه ی لوده و بی مزه ی صبح جمعه با شما هم به این عامل اضافه میشه)
۴ - اینکه به یه مهمونی خانوادگی دعوت باشی و بر خلاف میل باطنیت مجبور باشی همه ی کارهات رو زمین بذاری و پاشی بری در مهمونی شرکت کنی !
۵ - سوت و کور بودن شهر و تعطیلی بیشتر پاساژها و مغازه ها (به خصوص اگر به چیز خاصی نیاز فوری پیدا کنید)
۶ - عصرهای بی روح و غروب های دلگیر جمعه
۷ - مهمتر از همه اینکه فرداش شنبه ست !

} catch(Exception e) {
جمعه های اسفندماه و یکی دو جمعه ی اول سال از قواعد فوق مستثنی هستند !

}