یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۹

شب

شب های خدا چقدر با هم فرق دارند!
یک شب خلوت و آروم، فردا شبش شلوغ و پرهیاهو، و شب بعد دوباره سکوت مطلق...

شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۹

حقیقت تلخ!

گاهی انسان با دوستاش لحظه های خوشی رو میگذرونه، ولی چیزی که دل آدم رو میسوزونه زودگذر بودن این لحظه ها و زودفراموشی این دوستانه...
میدونم که تلخ کردن شیرینی لحظه های زندگی با فکر آینده ی نیامده کار اشتباهیه، ولی گاهی توی این لحظه ها به این فکر می کنم که بعد از خداحافظی نزدیک با اون ها، احتمالا هیچ یک همدیگه رو تا آخر عمر نخواهیم دید! و این حقیقت تلخ زندگی ماست!

شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۹

همین روزاست...

دوباره اسفند داره از راه میرسه
همین روزاست که ماهی های قرمز دوباره جاشونو روبه روی مغازه های گل فروشی پیدا کنن...
همین روزاست که بوی گل های شب بو دوباره توی پیاده روها بپیچه...
همین روزاست که هوا با لطافت بهاریش آدمو از خود بیخور کنه...
همین روزاست که درخت ها دوباره شکوفه کنن... شکوفه های سبز و زرد و صورتی... (ولی این سبزی درختا توی اولین روزایی که از خواب زمستونی بیدار میشن، با همه ی سبزهای دیگه ی دنیا فرق داره، این یه رنگ تکرار نشدنیه که فقط سالی یه بار اونم فقط واسه چند روز کوتاه میشه اونو دید... اونم توی ماه اسفند!)
همین روزاست که پاساژهای شهر پر میشه از آدمایی که بعضی هاشون فقط سالی یک بار می تونن به این پاساژها سری بزنن (و بعضیاشونم با حسرت به لباس های جورواجو پشت ویترینای پر ذرق و برق مغازه های لوکس نگاه می کنن و با وجود اصرار فروشنده ها که این روزا شبانه روزی کار می کنن، دست بچه هاشونو می گیرن و کشون کشون اونا رو به سمت همون حراجی های قدیمی و شلوغ میبرن...(ای کاش بهار برای همه زیبا بود... ولی افسوس...))
همین روزاست که باز قالی های گلگلی روی پشت بوم خونه ها دیده میشه...
همین روزاست که صف طول و درازی دم مغازه ی گزفروشی برپا میشه و مغازه دار هم برای اینکه به همه گز برسه مجبور میشه به هر کسی فقط 5 تا جعبه گز بفروشه!...
همین روزاست که بزرگای فامیل در به در بانک ها رو واسه پیدا کردن اسکناس نو زیر و رو کنن و آخر سر هم اسکناس نوی 5 تومنی رو توی بازار سیاه دونه ای 6 تومن بخرن!...
همین روزاست که پارک های شهر پر از مسافر بشه و شهر برای چند روز بی خوابی خودشو آماده کنه!...
همین روزاست که دیگ بزرگ سیاه رنگ کنار سبزه های جورواجور و ماهی های قرمز توی آکواریوم و گلدونای شب بو و شاخه های سوسن، گوشه ی پیاده روی خیابون رو به روی مغازه ی گل فروشی گذاشته بشه و کنارشم یه سری تنگ بلور و ظرف یه بار مصرف و سنجد و سماغ و سیر و ... و یه کاغذ A4 که روش بزرگ نوشته شده : "سمنو موجود است"!
همین روزاست که بهار از راه برسه... ولی فروردین زیبا... زیاد عجله نکن... چون اسفند از تو زیباتره!!!

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۹

Happy Valentine's Day!

یک ولنتاین دیگه رو به تنهایی سر میکنم... و این روز رو به همه ی دوستای خوبم تبریک میگم!
 

پ.ن : چند وقتیه که یک دوست (یا بهتر بگم آشنا...البته آشنا هم نمیشه گفت چون کمترین شناختی از ایشون ندارم (و نمی دونم چرا ایشون با وجود اینکه با من این همه کار داشتن در ابتدا حتی زحمت معرفی به خودشون ندادن!)، به هر حال محض حفظ حرمت واژه ی دوستی از یک کلمه ی جایگزین استفاده می کنم) وبلاگ (یا بهتر بگم هرزلاگ!) نویس، نمی دونم از کجا و چه جوری سر رسیدن و باز هم نمیدونم به خاطر کدوم مطلب غیراخلاقی که من توی وبلاگم نوشتم، به بنده عنایت فرموده القاب مفسدفی الارض، منحرف عن سبیل الله و پشمینه پوش تند خو! عطا کرده اند و به طرز عجیبی سعی دارن بنده رو از این باتلاق گمراهی و ضلالت رهایی بدن و به راه  خودشون که همانا سبیل هدایت و فلاح و رستگاری و خوشبختیه رهنمون بشن!!! تا جایی که کار و زندگیشونو وقف هدایت شخص بنده کردن، و در هرزلاگشون هم عین نظرات زردی رو که پای مطالب من درج می کنن، عینا تکرار می کنند!
در یکی از پست های قبلی مطلبی درباره ی انواع حماقت نوشته بودم، باز نمی دونم به چه دلیل این آقا خودشون رو مخاطب نوع اول از انواع حماقت تلقی کرده و مطلب رو به خودشون گرفتن(شاید فکر کردن خیلی فرد مهمی هستن و من این مطلبو واسه ایشون نوشتم! گرچه شخصا فکر میکنم رفتار ایشون منطبق بر نوشته های من هست و نه نوشته های من مطبق بر رفتار ایشون!!!) و شروع به فرافکنی و زدن حرف های تکراری و نفرت انگیز کردن! فکر می کنم نظر این آقا یک مثال خوب برای اثبات درستی صحبت هام در مورد نوع اول حماقت باشه، بنابراین یکی از زردنظرات ایشون رو که برای پست قبلی مرحمت کرده بودن و هنوز حذفش نکردم رو عینا در زیر ذکر می کنم تا عوامل حماقت رو درش بررسی کنیم(عوامل کلیدی حماقت در متن به صورت زخیم مشخص شده اند) :
"از استدلال و علم حرف مي زني ولي کو ذره اي در عمل، از رودررويي فرار مي کني و ادعاي شجاعت داري، ديگران را احمق حساب مي کني خود را روشنفکر، ديگران را بيمار مي خواني و خود در مرض مسري، خود را مظلوم مي نگري ولي کو مظلوميت!!! حالا اين گفتار و کردار و رفتارها از يک بچه دبستاني بود جاي تأملي نداشت اما شما که به اصطلاح تحصيل کرده اي چرا؟
علم چندانکه بيشتر خواني چون عمل در تو نيست ناداني
نه محقق بود نه دانشمند چارپايي بر او کتابي چند
آن تهي مغز را چه علم و خبر که بر او هيزم است يا دفتر
خود را از ديگران جدا حساب مي کني و فکر مي کني آسمان باز شده و تو افتادي روي زمين!!!! و اگه کسي به شما بگويد بالاي چشم هاي مبارکتان ابرو هست چنان برخوردي مي کني که لقب پشمينه پوش برازنده ات مي شود. پشمينه پوش محتواي معني اش اين است که مي داند که اين راه اشتباه است و به دلايلي چون غرور يا گمراهي و يا مزدوري که بيشتر به شما مورد اول يا سوم مي آيد تظاهر مي کند که نمي داند و اگر کسي به او تذکر بدهد با تندخويي و دشنام از او پذيرايي مي نمايد...
تو رو به هرچي دوست داري قسم ات مي دم چند لحظه از اسب غرور و خود بيني پياده شو به اطرافت بنگرچشم هايت را بشور جور ديگر نگاه کن. لجبازي رو کنار بگذار .... مطمئناً خودت بهتر از هر کسي مي داني که اين راهي که مي روي به بيابان است اعرابي..... دانستن با ندانستن خيلي متفاوته که خدا هم گفته که أفمن يعلم ان ما انزل اليک من ربک الحق کمن هوا عمي (سوره رعد آيه 19).باز هم مي گويم راه بازگشت هميشه باز است خوشبخت کسي است که فرصت ها را از دست ندهد........."
همانطور که مشاهده میکنید مطلب فوق بسیار گستاخانه و با ادبیات کوچه بازاری و به سبک هرزه نگاری نوشته شده و نویسنده در آن از تهمت، فحاشی و پرخاشگری های رذیلانه و ناعادلانه هیچ ابایی نداشته است (که البته نشانگر شأن و شخصیت والای! نویسنده ی آن است). در قیاس با تعریف قبلی بنده از حماقت نوع 1 شامل تمام موارد می باشد:
1 - نصیحت دیگران
2 - قضاوت های سطحی
3 - تهمت و افترای بی پایه و اساس
4 - استفاده از (به قول خودشون) برهان های دینی و جملات روشن فکر نماهای مذهبی(که در اینجا نیز هیچ ربطی به سایر صحبت های ایشون نداره و  صرفا به امید تاثیر گذاری در طرف من بیان شده! در حالی که خود این آقا هم نمی داند که در مورد چه چیز صحبت می کند و  نمی داند که گرفتار چه "جهل مرکبی" است!)
5 - این گروه که در ابتدا سعی می کنن خودشون رو انسان های مؤدبی نشون بدن
6 - پس از اینکه مورد توجه قرار نگرفتن به فحاشی رو آورده و ذات واقعی خودشون رو نشون میدن
و نهایتا باز تأکید می کنم که ارزش دادن به این گروه و بحث و گفتمان و امید به اصلاح این ها اشتباه ترین کاریه که یه انسان عاقل میتونه انجام بده، چون از قدیم گفتن نرود میخ آهنین در سنگ! و دقیقا به همین دلیل من پس از دو سه بار تبادل نظر در هرزلاگ ایشون به این نتیجه رسیدم که به این بحث ها ادامه ندم، حالا این آقا چه اصراری داره که منو با خودش به بهشت ببره... خدا میدونه ؟!
پ.ن.2 : میدونم که امثال این آقا ارزش حتی یک لحظه تأمل یا مباحثه رو ندارن، ولی این مطلب رو با پوزش از خوانندگان عزیز صرفا به این امید نوشتم که ایشون بفهمن که چقدر برای بنده بی ارزش هستند و دست از سرم بردارند! گرچه شاید توقع فهمیدن داشتن از بعضیا انتظار زیادی باشه...

جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۹

کلیشه

کانال تلویزیون رو عوض می کنم... باز همون کلیشه های نفرت انگیز همیشگی!
با خودم فکر می کنم آیا این موجودی که داره سخنرانی می کنه خودش از تکراری بودن و پوچی حرفاش خنده ش نمی گیره ؟!
و این موجوداتی که به هر دلیل دارن به حرف هاش گوش میدن (یا حداقل تظاهر می کنن که گوش میدن)، واقعا به این اراجیف کوچکترین اعتقادی دارن ؟!
ترجیح میدم تلویزیون رو خاموش کنم!