سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۰

بارون بهاری

روزایی که هوا هنوز حس و حال بهاری داره(مثل همین دمدمه های اردیبهشت) همیشه هر وقت می رفتم بیرون سوئی شرت کلاهدارم رو با خودم می بردم، هرچند معمولا فقط یه بار اضافه بود که بایست دستم می گرفتم و استفاده ای نداشت. ولی امروز که به آسمون نگاه کردم و خبری از ابر ندیدم گفتم که این بار بدون سوئی شرت میرم بیرون... هنوز یک ساعت از بیرون رفتنم نگذشته بود که ابرای سیاه آسمون رو پوشوندن و چنان بارونی گرفت که فقط یک دقیقه زیرش ایستادن معادل دوش گرفتن بود!
خوشبختانه زود یه تاکسی گیر آوردم و سوار شدم، ولی چون مسیر کوتاه بود موقع پیاده شدن هنوز بارون میومد، این بود که مجبور شدم یکی دو دقیقه زیر یه سقف گوشه پیاده رو پناه بگیرم تا بارون بند بیاد!
خوبی بارون بهاری اینه که زود بند میاد! و بعدشم هوا خیلی عالی میشه!

چهارشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۰

صبح بهاری

ساعت هنوز پنج نشده که از اتوبوس پیاده میشم، هوای شمال این موقع سال خیلی جالبه! خنک و در عین حال مرطوب! یه جوری که پیش از این تجربه نکرده بودم، شاید به تجربه ش می ارزید!
به طرف خونه میرم، خونه ای که حدود یک ماه گذشته خالی بوده و الان لابد حسابی پر از تار عنکبوت شده و به یه گردگیری مفصل نیاز داره!
پیاده روی این موقع صبح توی این هوا خیلی جالبه! از کنار نهر آب که رد میشم صدای قور قور قورباغه ها غوغا می کنه! تا حالا آواز دسته جمعی این همه قورباغه رو یکجا نشنیده بودم!!!
به خونه میرسم و درو باز می کنم... بوی نم و نا به مشام میرسه! خب طبیعی هم هست، اینم یکی دیگه از ویژگی های اینجاست!
وسط اتاق روی فرش کوچیکم رختخوابم حدود یک ماهه که انتظارمو می کشه، با اینکه توی اتوبوس حدود 10 ساعتی خوابیدم ولی خواب روی زمین یه حال دیگه میده! البته به دلیل گرسنگی مفرط ناشی از شام نخوردن دیشب، ترجیح میدم قبل از خوابیدن یه صبحانه ی مختصر بخورم! گرچه چایی با آب شمال معمولا خوب از کار در نمیاد، ولی خب چاره ای نیست!
آب رو کمی باز میکنم تا آبی که یک ماه توی لوله مونده بره و کتری یه نفره م رو پر می کنم و روی گاز سه شعله م منتظر میشم تا جوش بیاد و توی قوری کولوچوم چایی درست می کنم و چون خیلی عجله دارم قبل از اینکه درست دم بکشه می خورمش!
ساعت تازه 5 و نیمه... خوبه! یعنی هنوز 2 ساعت می تونم بخوابم!

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۰

گاراژ

عصر یه روز تقریبا سرد اواسط زمستون...
من با یه کیف لب تاپ و کوله م دم در یه گاراژ قدیمی توی یکی از شهرهای شمالی منتظرم تا اتوبوس از راه برسه و بعد 10 روز دوری از خونه، منو به شهرم برگردونه...
پیرمرد اخموی سیگار فروش، با چرخ دستی قدیمیش که توش انواع سیگار و کارت شارژ ریخته شده، بعد از اینکه به یه مرد نسبتا جوون دو تا نخ وینستون لایت می فروشه، خودشم سیگاری به لب میذاره و قدم زنان چنان پکی بهش می زنه که انگار سیگار قبل از اعدامشه! از خودم می پرسم چه طوری با این وضع تونسته این همه سال دووم بیاره!!!
به سمت جنوب نگاه می کنم و ناخوداگاه نگاهم تا دوردست ها میره... رشته کوه های البرز مثل یه دیوار قهوه ای بلند رو به روم از افق شرق تا غرب کشیده شده... و در اون وسط... دیو سپید پای دربند که توی نور قرمز رنگ آفتاب دم غروب، کم کم داره سفیدیشو از دست میده... یه تیکه ابر خیلی کوچیک به تنهایی داره سعی می کنه چِهرِ دلبند دماوند رو بپوشونه... که خوشبختانه موفق نمیشه!
به پل هوایی نزدیکم نگاه می کنم... طرفین بالای پل رو با پلاکاردهای بزرگ تبلیغاتی پوشونده اند و جای دنجی شده واسه بچه مدرسه ای هایی که دارن تو اولین روزای بلوغ سعی می کنن با جنس مخالف ارتباط برقرار کنن!
با خودم فکر می کنم من اینجا چه کار می کنم ؟؟؟ اینجا... صدها کیلومتر دورتر از خونه... ولی آیا اهمیتی داره؟ شاید زندگی اینقدرها اهمیت نداره! به این فکر می کنم که چه سال پر سفر بی اهمیتی داشتم! که یه اتفاق ساده آدم رو به کجاها که نمی کشونه!
حس تنهایی... و غربت عجیبی دارم، گرچه دیگه واقعا مهم نیست، چون اتوبوس اینجاست تا منو به شهرم برگردونه!

یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰