جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱

هفت سال گذشت...

هفت سال گذشت... هفت سال از تولد وبلاگ پسر تنهای خسته گذشت...
و من گرچه توی این مدت خیلی تغییر کردم، خیلی زیاد... ولی هنوز به همون حرف های آشنای روزهای دور پایبندم...
هنوز با خودم كلنجار میرم تا ببينم توي اين 28 سال چكار كردم كه نبايد ميكردم و چه كارهاي واجبي رو انجام ندادم... و هنوز بزرگترين خلئي كه من از لحاظ روحي تو زندگيم حس مي كنم همونه که هفت سال پیش بود...
یک نکته ی مثبت اینکه شاید الان بتونم ادعا کنم دوتا دوست نسبتا صمیمی دارم، هرچند هیچ کدوم هم احساس من نیستند و هرچند یکی از اون ها رو به ندرت می بینم... به هر حال دوستای خوب سرمایه های تکرار ناشدنی ای هستن...
ولی این سؤالم از همیشه پررنگ تر شده که دوستی واقعی یعنی چی؟ همين كه بگيم ما با هم دوستيم كافيه؟ چرا آدم ها دیگه به انسانیت اعتقادی ندارند؟ چی میشد اگر به جای مذهب به انسانیت می گرویدیم؟؟؟ هنوزم روابطی که فقط بر پايه مسخرگي و لوده بازي است و يا به خاطر ماديات و يا شهوت، حالم رو بد میکنه و باعث میشه از خودم بپرسم چرا آدما ديگه به اين چيزهاي برتر از اينا توي رابطه هاشون فكر نمي كنند ؟ ولی افسوس... که هنوزم کسی حرف دلم رو نمیفهمه...
دیگه فکر نمیکنم تو اين زمونه و توي جامعه ي ما كسي پيدا بشه كه معني عشق رو بدونه... اونم از نوع پسرونه ش...
هنوز وقتی دوستام رو میبینم که چطور خودشون رو واسه برقراری یک رابطه با یک جنس مخالف به آب و آتیش می زنن و خوار و بی ارزش میکنن، فکر میکنم آخرش كه چي؟ و تا كجا ميشه اينطوري ادامه داد؟
هنوزم یه چیزی هست که آزارم ميده اينه و باعث میشه خيلي احساس تنهايي كنم... گرچه توی این هفت سال به نحوی سعی خودم رو کردم... سعی کردم که فرصت ها رو از دست ندم، هرچند شاید هیچ فرصت واقعی و مناسبی واسم پیش نیومده...
هنوزم میدونم به یه همدم همیشگی احتیاج دارم. اینو هم خوب میدونم که توی جامعه ای مثل جامعه ی ما، چنین چیزی خیلی سخت محقق میشه... ولی من اصولا آدم منطقی ای هستم... و سعی میکنم فکر نکرده حرفی نزنم که بعد شرمنده ی خودم بشم...
با همه ی این ها خوشحالم... که هنوز هستم، و وبلاگم هنوز زنده ست (شاید احمقانه به نظر برسه ولی گاهی با خودم میگم اگه وبلاگم یه بچه بود باید الان دیگه میرفت کلاس اول!!!)...
.. و من امروز بیش از هر زمان دیگه ای احساس رهایی میکنم... چون حس می کنم ذهنم از قیل و قال روزمرگی های این آدمای خودخواه رها شده... از های و هوی کم و بیش این دنیای دون و انسان های نادان... نه اینکه حس خودبرتر بینی بر من فائق شده باشه، نه... خدا میدونه که اینطور نیست... فقط خودم رو بهتر شناختم، همینطورم خدای خودم رو... و خيلي خوشحالم كه اينو وقتي فهميدم كه هنوز دير نشده و ميشه اميد داشت كه بالاخره... یه روزی... یه جایی... شاید... شاید... شاید...

هفت سال گذشت... و دل پسر تنهای خسته همچنان دلم عجیب گرفته...

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۱

انسان های یک بار مصرف!

توی این جماعت جی یا بهتر بگم جی نما! انسان های یک بار مصرف فت و فراوونن! به نظر من یه چیزی بالای 90 درصدشون اینطورین، یعنی کلا توی جی هایی که من خودم طی این هفت هشت سال اخیر دیدم، تعداد آدم حسابی هاشون به تعداد انگشت های دست نمی رسه. شاید بعضیا از این حرفم خوششون نیاد و بگن داری سیاه نمایی میکنی! ولی متاسفانه اینم یه واقعیت تلخه مثل همه ی واقعیت های تلخ دیگه ی جامعه ی جهان سومی ما!
زیاد دیدم آدم هایی که با شور و شوق دنبال اولین رابطه خودشون با نفر دوم هستن، و خودشون رو آدم هایی بسیار دوست داشتنی، قابل اعتماد، متعهد و وفادار، مهربون، صبور و از خودگذشته نشون میدن! ولی این روند فقط تا قبل از اولین برخورد نزدیک (از نوع خیلی نزدیک!) ادامه داره و امان از وقتی که این آدما (بخوانید موجودات!) به مراد دلشون (به ضم دال بخوانید!) برسند... من شخصا مات و مبهوت اینم که یک انسان تا چه حد میتونه خالی از شرافت و انسانیت باشه؟؟؟ و هر چی از خودم می پرسم که عامل ایجاد کننده ی این اپیدمی توی جامعه ی ما چیه؟ و آیا این مورد مختص جامعه ی ماست یا در همه جای دنیا وضع به همین منواله؟ نمی تونم جواب قانع کننده ای پیدا کنم! به نظر من وقتی رابطه ای بین دو نفر و با میل دو نفر و در بستر یک دوستی ایجاد میشه، حداقل طرفین بایست اینقدر برای همدیگه و برای همون رابطه ی اول (هرچند واسه ی هیچ کدوم اصلا خوشایند نباشه) و خصوصا برای بستر دوستیشون احترام قائل بشن که بتونن پس از اولین برخورد نزدیک (از نوع خیلی نزدیک!) هرچند ناموفق، دست کم حرمت دوستیشون رو حفظ کنن، نه اینکه حتی دیگه زحمت یک پاسخ خشک و خالی به طرف مقابل رو هم به خودشون ندن! یا اینکه راهشون رو بکشن و برن تا نیاز بعدی و رابطه ی بعدی(هرچند مورد اخیر باز هم در جای خود قابل احترام تر و شرافتمندانه تره!). این نوع رفتار به نظر من در درجه اول نشون دهنده ی عدم فهم و درک انسانی از روابط اجتماعی و عدم بلوغ فکری و رفتاری و در درجه دوم نشون دهنده ی رذیلت و انحطاط اخلاقی فرد بروز دهنده ی این رفتار حیوانیه که در اکثر موارد به شدت ریشه در تربیت خانوادگی و محیط رشد فرد داره.
به طور کلی تعهد و انسانیت افراد رو میشه از میزان پایبندی، صداقت و درستیشون در روابطی که شاید در جامعه ی ما جنبه ی رسمی ندارن (و به این زودی هم نمی تونن پیدا کنند) به صورت بسیار دقیقی تخمین زد! چیزی که افراد مورد بحث ما رو در روابط رسمی تر متعهد و ملتزم می کنه، صرفا فشارهای اجتماعی، ترس از حرف مردم و قضاوت دیگران است و لذا اینگونه افراد به هیچ عنوان نمی تونن به عنوان یک دوست یا حتی یک انسان قابل اعتماد شناخته بشن، چون تنها عامل محرک در روابطشون منافع شخصیه! و این ها همون هایی هستند که ازنظر من نام انسان های یک بار مصرف برازنده شونه!
پ.ن: این مطلب تحت تأثیر یک نارو یا اتفاقی که اخیرا برای خودم پیش اومده باشه و از فرط غیظ دل! نوشته نشده است، بلکه تنها اشاره ای کاملا منطقی به یکی از صدها واقعیت تلخ حاکم بر دنیای اقلیت های جامعه ی ماست!

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۱

کارهای ناتموم!

هر آدمی توی زندگیش یه سری کار ناتموم داره، و همه ی ما از اول تا آخر داریم دنبال تمام کردن این کارها می دویم، غافل از اینکه ناتموم ترین کار زندگیمون زندگی کردنه! و اغلب وقتی اینو می فهمیم که دیگه فایده ای نداره...
این کارهای ناتموم ممکنه پراهمیت یا کم اهمیت باشن، هرچند اگر دیدگاه استراتژیک به زندگی داشته باشید، در نهایت همه ی اون ها یا دست کم اکثریت قریب به اتفاقشون، اهمیت خودشون رو از دست میدن یا اهمیت مقطعی پیدا می کنن، به طوری که شاید توی یه بازه ی زمانی ذهن آدم رو درگیر خودشون کنن، اما پس از انقضا برای همیشه از یاد آدم میرن!
یکی از بدترین این حالات وقتیه که وظیفه ای به دوشت باشه و خواه ناخواه مجبور باشی از شرش خلاص بشی، و بدتر از اون وقتیه که این فرایند با گذر زمان روند فرسایشی پیدا کرده باشه، حالتی که شرح حال این روزای منه!
پایان نامه ای که می شد دست کم 9 ماه پیش از شرش خلاص شد، ولی الان یک عملیات ضربتی نیاز داره! و من از الان تمام عزمم رو جزم کردم تا ظرف یکی دو ماه آینده این بار کذایی رو برای همیشه زمین بگذارم! از همین الان می تونم حس آسودگی خیالی رو که پس از اتمام این کار نیمه تمام بهم دست خواهد داد تصور کنم! فکر می کنم به لذتش میارزه!!!