شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۲

شب بی هم آغوش...

وقتی از درون تنها باشی، شب یلدا و صبح نوروز خیلی واست فرقی نمی کنه...
شب همنشین میخواد، و مهم تر از اون هم آغوش...
شب بی هم آغوش سرده... سرد و طولانی، حالا میخواد بلندترین شب سال باشه یا کوتاهترینش...

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۹۲

خداحافظ مادیبا!

ملتی که برای آزادی میجنگه ارزش آزادی رو با تمام وجود درک میکنه.
ملتی که برای آزادی بها میده ذلت و خفت رو نمی پذیره و زیر یوق استبداد و تبعیض نمیره.
ملتی که آزادی رو با مشقت به دست میاره، اسارت رو خوب به حافظه تاریخی خودش میسپاره.
چنین ملتی بایست قدر الهام بخش خودش رو بدونه...

انسانی که در برابر ستم و بیداد ایستاد... و برای مردم خودش آزادی به ارمغان آورد... و برای دنیا الهام...
و جالب اینجا که امروز... پس از مرگ او، تمامی ستمگران و مستبدان جهان که هر کدوم در جنایت و توحش صاحب سبک اند، با بی شرمی تمام از درگذشت وی ابزار اندوه میکنند!
ای کاش تمام تأثیرگذاران بر تاریخ ملت ها انسان های آزاده و با شرافتی همچون ماندلا بودند! و ای کاش تمام امت های جهان امت هایی ماندلا پرور بودند!
خداحافظ مادیبا!

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۲

رهگذر

آدم توی مسیر زندگیش با افراد زیادی آشنا میشه... آشنایی هایی که در محیط تحصیل یا کار ایجاد میشن، با انگیزه هایی که اغلب مادی و تأمین کننده منافع مشترک هستند... یا گاهی از سر ناچاری یا برای گذران عمر.. یا حتی فرار از تنهایی...
اما چیزی که بین بیشتر این روابط مشترکه اینه که بیشتر اونها بنا به اقتضای زمان و مکان به وجود میان و از بین میرن... هرچند ممکنه یک رابطه در یک لحظه خیلی جدی و عمیق باشه، اما تضمیمنی وجود نداره که این عمق و جدیت با پایداری توأم باشه... هرچند که بعضی وقت ها، یعنی دقیقا وقت هایی که مجبور به تحمل کسی باشید، این عدم ثبات خودش یک نعمته!
با اینحال اگر کسی بتونه اونقدر باهوش (و شاید خوش شانس) باشه که در مسیر تولد تا مرگ عشق زندگیشو به درستی پیدا کنه و رابطه ش رو با اون تثبیت کنه... هیچ وقت از عبور رهگذران از کوچه ی زندگیش حسرت نخواهد خورد.
حیف که بیشتر ما توی زندگی همدیگه رهگذری بیش نیستیم...

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۲

هشت سال... گذشت!

1
2
3
4
5
6
7
8
...
به همین ساادگی 8 سال گذشت...
و امشب وبلاگ پسر تنهای خسته 8 ساله شد!
خدایا، یعنی قراره سال ها همینطور پشت سر هم بیان و برن و من همچنین تنها باشم؟!؟
خسته شدم از تنهایی...

پ.ن: متأسفانه وبلاگ پسر تنهای خسته در بلاگفا بعد از نزدیک 8 سال نوشتن گرفتار تیغ سانسور دژخیمان ددمنش و کوته فکر رژیم فاشیستی شد و این اتفاق منو به این وبلاگ که شاید از اول هم مأوای اصلی پسر تنهای خسته بود، برگردوند. خوشبختانه تمامی مطالب محفوظ وهمچنان در دسترسه، به هر حال نظرات قبلی دوستان در اینجا قابل دسترسی نخواهد بود.
 

جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۹۲

روزهای بی خاطره ی خستگی...

یه روزایی توی زندگی آدم هست که اینقدر درگیر کار و روزمرگی های زندگی میشه که خودش رو فراموش میکنه...
همینطورم تمام آرزوهاشو... دلیل بودنش رو...
یه روزایی توی زندگی آدم هست که دلش واسه خودش تنگ میشه...
یه روزایی توی زندگی آدم هست که دلش نمیخواد دیگه برگردن... روزهایی که از گذر سریع ترشون به سمت خط پایان خوشحال میشه...
یه روزایی توی زندگی آدم هست که خیلی خسته میشه... هم جسمش و هم روحش...
یه روازایی توی زندگی آدم هست که بی خاطره ی بی خاطره ست...

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۲

کسانی که امروز تولدم رو بهم تبریک گفتن!

1 - یه سایت ناشناس که یادم نمیاد کی توش عضو شدم!
2 - یه آشنای قدیمی که از آخرین دیدارمون بیش از 6، 7 سال میگذشت...
3 - مامانم
4 - بانک سامان
5 - ایرانسل
6 - شریکم
7 - دو تا ازهمکارم
8 - یه دوست نتی که خودم بهش گفتم امروز تولدمه!
9 - دوست یه دوست نتی که خودم بهش گفته بودم که امروز تولدمه!!
10 - یه دوست خوب قدیمی که با تمام دور بودنش هنوزم اصالتش رو حفظ کرده
11 - یه دوست قدیمی که چند وقتیه دیگه فقط آشناست
12 - بابام
13 - چند تا از دوستان دور و نزدیک توی فیس بوک

سی

سی سال شد...
سی امین اول آبان زنده بودن من...
سی امین سالگرد پا گذاشتن من به این کره بد خاکی...
سی امین زادروز پسر تنهای خسته...
هنوز گیج و سردگمم
هنوز باورم نمیشه که زندگی به همین سادگی، به همین سرعت بهترین لحظه های بالقوه ت رو میدزده و اجازه بالفعل شدن بهشون نمیده...
به هر حال... خدایا ممنون به خاطر این همه سال زندگی...

و مثل همیشه... آدمی به امید زنده است...
شاید، شاید نه، حتما! بایست سعی کرد که از این به بعد "با خاطر خرم و دلی شاد" زیست...
ویرانی خود مبین و آبادی دهر
ویرانی دهر بین و آباد بزی...

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۲

آخرین روز جوانی خود را چگونه گذراندید؟!

1 - در تنهایی و خستگی
2 - مثل صدها روز پیش از آن
3 - در رؤیای فردایی بهتر که مشخص نیست قرار است کی از راه برسد
4 - در انتظار یک رسیدن یک جوجه از آسمان
5 - در انتظار پایان
6 - در ترس از گذر شتابان زمان
7 - همه موارد فوق

و این بود بیست و نهمین سی ام مهر زندگی پسر تنهای خسته ...
و من اینقدر فهمیدم که حاصل سه دهه زنده بودن حتی یک لحظه زندگی کردن نبود...

پ.ن: جوانی هم بهاری بود و بگذشت...

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۹۲

باور

یادت باشه هیچ موقع باورت رو زیر پا نذازی، چون یه روزی میاد که توی آینه به چشمای خودت نگاه کنی و یه من بی باور ببینی!
و هیچ چیز بدتر از یه من بی باور نیست، مخصوصا وقتی که باورهات قربانی حماقت هات شده باشن!

پ.ن.1: کمتر انسانی رو بشه پیدا کرد که اینقدر ارزشمند باشه که بخوای باورهات رو به پاش قربانی کنی، منکه شخصا چنین کسی رو تابحال توی زندگیم ندیدم!
پ.ن.2: پایبندی به باورها در صورتی خوبه که اون باورها مخل آسایش و امنیت سایرین و یا باعث آزار یا تضییع حقوق کسی نباشه.

جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۹۲

گل داوودی!

گل داوودی وقتی چشم باز می کنه آفتاب رنگ پریده ی پاییز رو روی تنش حس می کنه
گل داوودی با باد خزان غریبه نیست، با غروب طلایی غم زده و شب های سرد پائیز...
گل داوودی با خش خش برگ های زرد درخت ها به خواب میره
گل داوودی زیر نم نم بارون پائیز اشکاشو پنهون میکنه
گل داوودی توی قلب پاییز ریشه می دوونه، وقتی که همه دارن میمیرن...
برای همینه که گل داوودی همیشه بوی پائیز میده!
گل سپید داوودی انگار غریب ترین گل دنیاست!
 

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲

کوچ...

آخر یه روزی مجبورت میکنن تمام دلبستگی هات رو پشت سر بذاری و کوچ کنی...
بری و دیگه پشت سرت رو هم نگاه نکنی...
بعد از 8 سال نوشتن، بالاخره تیغ سانسور دژخیمان رژیم فاشیستی گریبان وبلاگ پسر تنهای خسته رو هم گرفت...
7 سال پیش بود که میخواستم وبلاگم رو از بلاگفا به اینجا انتقال بدم و واسه همین این وبلاگ رو ایجاد کردم، ولی خب... ترجیح دادم از سرویس وبلاگ وطنی استفاده کنم!
به هر حال الان بعد از سال ها فکر میکنم که شاید این کار انتخاب چندان درستی نبوده، چون با اعمال سلیقه های کثیف و سانسور بی رحمانه، کمترین تضمینی برای حفظ حریم شخصی و اطلاعات کاربران وجود نداره. البته من سعی خودم رو کردم که وبلاگم رو پس بگیرم، اما متأسفانه با عدم پاسخگویی دژخیمان ددمنش، تلاشم به جایی نرسید و تصمیم به هجرت گرفتم...
البته خوشبختانه نسخه پشتیبان تمام مطالب وبلاگ رو دارم که به مرور به این وبلاگ منتقل میشن

پ.ن.1: خدائیش دارم مقایسه می کنم می بینم امکانات اینجا خیلی از بلاگفا بهترتره!!!

پ.ن.2: یه اول مهر دیگه... یادش بخیر اون روزها اول مهر ترافیکی در کار نبود! بچه های این دوره زمونه در مقایسه با ما دهه شصتیا تو ناز و نعمت زندگی میکنن! گرچه... هنوزم تو این مملکت فقر و اختلاف طبقاتی بیداد میکنه...

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۲

جفت گیری!

ابل انکار نیست که تنهایی برای تقریبا همه ی آدم ها خیلی سخته، که انسان برای زندگیش نیاز به یک همراه داره، که اگر کسی بتونه شریک و همراه زندگیشو پیدا کنه، آدم خیلی خوشبختی خواهد بود... بیش از اونکه در کلمات بگنجه...
این روزها زیاد می بینم از بین دوستان و آشناها که به فکر تشکیل زندگی مشترک افتادن و چندنفری هم که موفق شدن این کارو انجام بدن یا در مراحل طی تشریفات اداریش هستند! وقتی باهاشون در این باره صحبت میکنم، یعنی در مورد انگیزه شون برای انجام چنین کار خطیری، و هدف و خواسته شون از زندگی مشترک، چشم انداز آینده شون و اینکه اصولا چی باعث شد فکر کنن که آمادگی انجام این کارو دارن و مهم تر از همه اینکه چطور تونستن یا میخوان فرد موردنظرشون رو پیدا کنن، متاسفانه حتی در بهترین حالات و از دید روشنفکرترین و تحصیلکرده ترین افراد، با پاسخ هایی روبرو میشم که به نظر من چندان معقول و قانع کننده نیست... پاسخ هایی مثل اینکه "زندگی آدم اینطوری سر و سامون میگیره!"، "اگه این کارو نکنم چکار کنم؟"، "دیگه داره دیر میشه" یا حتی "بالاخره هر انسانی نیاز جنسی داره دیگه!"
به نظر میرسه اکثریت قریب به اتفاق این موارد رویکرد فکری افراد تن دادن به سرنوشت محتومی بوده که جامعه و خانواده براشون رقم زده، و از این مورد هم که بگذریم، اونچه تأسف بارتر و رقت بارتر از همه ی اینهاست، نحوه ی انتخاب شریک زندگی این افراده... در این زمینه هم بهترین موارد آشنایی در دانشگاه و شناخت از طریق (با عرض معذرت) لاس خشکه های همراه با استرس توی راهرو و لوس بازی ها و لوده گری های سر کلاس درس و در فجیع ترین موارد هم خواستگاری های سنتی مرسوم بوده... خیلی متأثر و متأسف شدم وقتی یکی از دوستانم در کمتر از دو ماه مراحل بین آشنایی اولیه تا عقد رو طی کرد!
به نظر میاد حداقل در کشور ما و خصوصا در مورد آقایون در اکثر موارد گرایشات جنـسی هم نقش مهمی در این خصوص ایفا میکنند، فردی که تا سن بیست و چندسالگی به دلایل مختلف از عقاید و بازدارنده های مذهبی درونی گرفته تا شرایط اجتماعی و خانوادگی، نتونسته بوده کمترین رابطه (حتی در حد صبحت کردن) با جـنس مخالف تا برخوردهای نزدیک از نوع خیلی نزدیک رو تجربه کنه، و مدام این نیاز درونی خودش رو سرکوب کرده، الان با مهیا شدن شرایط ابسار خودش رو به دست هوسش میسپاره و در موقع انتخاب (با عرض معذرت) اول نگاهی به طرف مقابل و بعد نگاهی به آلت مبارکش میتندازه و هر گزینه ای که آلـتش رو سفت تر کرد، به عنوان همسر ایده آل و شریک غم ها و شادی هاش انتخاب میکنه! در مورد خانم ها هم که وضعیت خیلی اسف ناک تره... یک دختر ایرانی بایست منتظر انتخاب شدن بمونه... ولی تعداد دخترهایی که شانس انتخاب کردن داشته باشن چندادن زیاد نیست، اگر فرض کنیم در بهترین حالت زیباترین و خوش اندام ترین و پولدارترین دختر (معیارهای اکثر پسرهای جامعه ما برای انتخاب همسر!) در طی عمرش 100 تا خواستگار داشته باشه، بنابراین دامنه انتخابش به همین 100 نفر محدود میشه، این در حالیه که حداقل اکثر پسرها در انتخاب بر اساس معیارهای خودشون دست بازتری دارن... بنابراین من تا حدودی اهمیت تلاش دخترها برای پیدا کردن همسر در حداقل محیط های ممکن این جامعه ی بسته (مثل دانشگاه ها) رو درک میکنم و سعی میکنم بهش احترام بگذارم، هرچند در مورد دخترها در بسیاری از موارد نقش عوامل مادی و شرایط اقتصادی همسر غیرقابل انکاره (هیچ موقع اون صحنه ی مسخره رو یادم نمیره که یکی از  پسرهای میلیاردر دانشگاه توی یکی از کریدورهای دانشکده قدم میزد و حدود 10 تا دختر به فجیع ترین شکل ممکن سعی میکردن ازش دلبری کنن!).
این ها همه در کنار هم منجر به انتخاب هایی میشه که به نظر من اسم خانواده بر روی ماحصل اون گذاشتن بی شرمی و بی انصافیه...
البته من به هیچ وجه منکر اهمیت این نیاز جنــسی به عنوان یکی از عوامل مهم در انتخاب شریک زندگی نیستم، و همینطور پسند ظاهری که به عنوان شرط لازم بایست مدنظر قرار بگیره (و هر کسی هم که ادعا میکنه ظاهر واسش مهم نیست، به نظر من یا دروغ میگه یا مشکل درونی داره)، و همینطور شرایط اقتصادی و فرهنگی و مذهبی و غیره، اما معتقدم جایی که رابطه هدفی بیش از این مسائل دنبال نمی کنه، جایی که نمیشه حرفی از "دوست داشتن" و "عشق" و "درک متقابل" زد، جایی که هدف صرفا "منافع مشترکه" و نه "احساس مشترک"، شاید "جفت گیری" اسم مناسب تری برای این قبیل رابطه ها باشه تا "ازدواج"!

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۲

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت...

من نه خودم رو آدم مذهبی ای میدونم و نه اصولا از آدم های مذهبی خوشم میاد، هرچند خودم به اصول حداقلی خودم پایبندم و سعی میکنم به بقیه عقاید هم احترام متقابل بگذارم... به نظرم ماه رمضون از معدود فرایض دینی اسلامه که بعد از گذشت قرن ها هنوز میتونه برای بعضی آدم ها فوایدی داشته باشه و علاوه بر ایجاد تنوع، یک جور اراده ی آدم رو در برابر روزمرگی ها و عادات و روال های همیشگی محک بزنه (هر چند گاهی فکر میکنم از هفته ی دوم به بعدش دیگه کم کم لوس میشه و اگر از یک ماه بیشتر بود دیگه زیاد مسلمونی تو دنیا باقی نمیموند!).
روزای اول ماه رمضون، اونم توی فصل تابستون واقعا سخت میگذره، اما هر چی ازش میگذره هم بدن آدم به شرایط عادت میکنه و هم از نظر روند روزانه قابل تحمل تر میشه، تا جایی که چند روز بعد از تمام شدن ماه رمضون همچنان آدم توی مد روزه ست و مدتی طول میکشه تا به شرایط عادی برگرده!
با تمام این ها بایست اعتراف کنم گرچه توی این تابستون داغی که حتی کولرها هم از رو رفتن و کم آوردن، روزه گرفتن کار خیلی سخت و طاقت فرسائیه، اما تمام سختیش به لذت اون سحر آخر ماه رمضون میارزه! (متاسفانه دوستانی که روزه نمیگیرن از این لذت محرومن و مسلما نمی تونن منظورم رو متوجه بشن!) ...و اون بلاتکلیفی افطار 29 ام که هیچوقت توی این مملکت درست و حسابی معلوم نبوده فرداش عیده یا نه! (و منو یاد روزای مدرسه میندازه که هر وقت روز 30 ام جمعه بود، خداخدا میکردیم عید زودتر باشه!)
و عید فطر شاید تنها عید مذهبی واقعی باشه (البته به شرطی که برای نماز عید با اقتدا به ظلم تمام عباداتمون رو تباه نکنیم)!
 
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت       درده قدح که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم           عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

پیشاپیش عید دوستانی که به این حرفا اعتقاد دارند مبارک!

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۲

پاپی کوچولو!

پاپ کوچولوی ساده زیست قصه ی ما سوار بر جت ایرباس اختصاصی خودش، کاخ محقرش در کشور امپراتوری های کهن و گنجینه های بی قیمت -واتیکان- رو به مقصد کوپاکابانا ترک کرد تا مراسم نان و شراب را برای مؤمنان چشم انتظاری که در آن سوی اقیانوس با دهان های باز بی صبرانه انتظارش رو می کشیدند برگزار کنه... مراسمی که فقط خدا میدونه چقدر برای اون مؤمنان بی نوا خرج برداشته! و در حاشیه این کارناوال پاپ خوب و مهربون ما به زاغه های اطراف سائوپائولو هم سری زد و حتی یک بچه ی فقیر رو هم بغل کرد و بوسید و براش دعا کرد (با این حساب اگر اون بچه در آینده میلیاردر نشه حتما از بی عرضگی خودشه!). پاپ دوست داشتنی همچنین دم از عدالت اجتماعی زد و از فقر و فسادی که دنیا رو فرا گرفته گلایه کرد! (وای که دل آدم واسش کباب میشه!) و از همه ی جوون ها خواست که بر خلاف جریان آب شنا کنند! تازه، پاپ روشنفکر ما بعد از همه ی این کارهای خوب و خداپسندانه توی مسیر بازگشت از این سفر پربار خودش! برای همجنــسـگراها هم حق نفس کشیدن قائل شد!
با وجود این همه خدمتی که ایشون به بشریت کردند نمی دونم چرا باز هم خواص بی بصیرتی پیدا میشن که با وقاحت تمام به خودشون اجازه میدن فکر کنن که این سفر پرمشقت برای حفظ و استمرار منافع کلیسای کاتولیک روم در برزیل و بازسازی وجهه ی این کلیسا بعد از رسوایی سوءاستفاده ی جـنـسی کشیش های این در و دکان! از کودکان بیچاره بوده!
واقعا که!

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۲

بالاخره تموم شد!

بالاخره تموم شد!

حس عجیبیه، یه جور آسودگی همراه با احساس پوچی!
ترکیب حس خوشایندی مثل پایان یک کار فرسایشی ناتموم به همراه حس ناخوشایندی از بی حاصلی و اندوه گذر سریع سه سال از بهترین سال های جوونی...
اتوبوس که از پلیس راه آمل رد میشه، کوه های سر به فلک کشیده ی البرز با جنگل های سرسبزشون منو به فکر اون همه اون شب های پنجشنبه ای میندازن که آخرای کلاس سریع وسایلمو جمع می کردم و از دانشگاه میزدم بیرون تا خودمو به ماشین اصفهان برسونم... دورانی که مثل همیشه در تنهایی گذشت... و فکر اینکه آیا اصولا این انتخاب کار درستی بود؟
از اولین پیچ جاده که میگذریم بایست سرم رو بالا بگیرم تا بتونم درخت ها و بوته های جنگلی که روی دیواره ی سست کوهای کنار جاده روئیدن رو ببینم... گیاه هایی که عاشق نورند! و صدها متر بالاتر، قله ی مرتفعی که مسیر ابرهای سفید رو سد کرده، با صدای داریوش هارمونی عجیبی داره، شاید یه جور نوستالژی از همون شب های نه چندان دور...
تمام عمر بستیم و شکستیم، به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ، نفهمیدیم به دنبال چه هستیم...
یاد اون روزی افتادم که نتایج کنکور ارشد رو توی سایت سنجش دیدم، چقدر اون انتخاب اون روز واسم سخت بود، تصویر زندگی توی یه شهر  دور دست شمالی با شرایطی که من داشتم واسم حس غریبی بود، منی که حتی از سفر کردن خوشم نمیومد حالا میبایست مرتب این مسیر طولانی رو طی کنم، حتی چندبار تا مرز انصراف از این تصمیم پیش رفتم... اما شاید یکی از بزرگترین خوبی های انتخابم این بود که فهمیدم زندگی اینقدرها هم جدی نیست... هرچند تصویری که اون روز از زندگی توی یه شهر شمال توی ذهنم بود بیشتر شبیه تصویر رنگی و رویایی جواهرده در سال های دور کودکی بود تا تصویر خاکستری شهر زشت و بی روحی که از شمالی بودن فقط جوی های لجن و هوای شرجی رو به ارث برده! و این تجربه یه بار دیگه به من ثابت کرد که تفاوت واقعیت و رویا از زمین تا به آسمونه...
و به دوردست نگاه می کنم و کوه هایی که با گذر از هر پیچ از سرسبزیشون کم میشه... ولی از ابهتشون نه... و فکر میکنم چه دنیای کوچک بزرگی...
و از خدا می پرسم که خدایا، توی این دنیای بزرگ تو، چطور یک نگاه با نگاه من آشنا نبود؟ توی پیچ و خم این جاده ی زندگی من خسته هنوز در حسرت یک دست گرم وفادار... چطور از بین این همه آدم های رنگ وا رنگ یک قلب همرنگ قلب من پیدا نشد؟
...نگاه آشنا در این همه چشم، ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم...
سبکباران ساحل ها ندیدند، به دوش خستگان باری است دنیا
مرا در موج حسرت ها رها کرد، عجب یار وفاداریست دنیا!
خدایا یعنی این مسیر همون مسیر سبزیه که سهراب سال ها پیش طی کرده... آیا من دارم به همون چیزی فکر میکنم که سهراب فکر میکرده و این رنگ دامنه ها... و تونل... و غربت رنگین قریه های سر راه؟ و درختان صنوبر...
شاید این ها تنها بازمانده های روزگار سهراب باشن، باقی چیزها همه تغییر کرده، حوضچه های پرورش قزل آلا و مغازه های توریستی گوشه و کنار و ماشین های راه سازی که انگار اون ها هم از فرسایشی شدن کارشون به ستوه اومدن...
...عجب آشفته بازاریست دنیا، عجب بیهوده تکراریست دنیا...
خدایا دل من هم عجیب گرفته است... و وقتی به خونه های دور دست روی کوه نگاه میکنم، و به فاصله ای که داریم فکر میکنم... و به اینکه همیشه فاصله ای هست...
هر چه بیشتر در دل کوه های البرز جلو میریم، تصاویر منظره ها برای من مأنوس تر میشن، درخت هایی که جای خودشون رو به بوته های خار میدن... ولی شکوه کوه همچنان پابرجاست. به سمت راست جاده، چند ده متر پایین تر از دیوارهای فرسوده این دره های عجیب، رود هراز با خروش و عجله راه خودش رو از بین سنگ های صیقل خورده پیدا میکنه و به سمت معشوقش (دریا) میره... و من میدونم که راه درازی در پیش داره...
...میان آنچه باید باشد و نیست، عجب فرسوده دیواریست دنیا...

پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۲

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۲

شوق نوجوونی!

20 تیر 81 رو هیچوقت یادم نمیره... از اون روزایی که شاید از دید خیلی ها بی اهمیت باشه، ولی توی زندگی بیشتر آدما خیلی از اون روزا پیدا نمیشه! روزایی که مختص دوران نوجوونیه... و شاید هیچ وقت دیگه توی زندگی اتفاق نیافته... یادش بخیر شور و شوق دوران نوجوونی...

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۲

روز جهانی موچ!

امروز روز جهانی موچ (بوسه) بود! مفهومی که (متاسفانه) در جامعه ی ما معنایی فراتر از دیده بوسی (همون ماچمالی خودمون!) نداره...
تقریبا در تمامی فرهنگ های دنیا، بوسیدن یکی از بهترین و زیباترین راه های ابراز علاقه ست، اما متاسفانه فرهنگ مذهبی و سنتی حاکم بر جامعه ی ایرانی بوسه رو (به خصوص اگر از نوع بوسیدن لب باشه) با شهوترانی و بی بند و باری یکی میدونه و در واقع بوسه و علی الخصوص بوسه ی عاشقانه به یک تابو نزد ما ایرانی ها تبدیل شده... جالب اینجاست که در فرهنگ دینی همین مردم به موارد بسیار زیادی برمیخوریم که بزرگان دینی برای ابراز علاقه به بستگانشون، لبهاشون رو میبوسیدن! ادبیات ما هم که مسلما یکی از غنی ترین و بی نظیرترین مخازن بوسه (Kiss warehouse) است!
پدر شعر فارسی (رودکی) بیش از 10 قرن پیش ارزش بوسه رو به خوبی میدونسته:
دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب تر     لب بد؟ نه، چه بد؟ عقیق، چون بد؟ چون
چون دست زنان مصریان کرد دلم     ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم
کوری کنیم و باده خوریم و بویم شاد         بوسه دهیم بر دو لبان پریوشان
کار بوسه چو آب خوردن شور     بخوری بیش، تشنه‌تر گردی

عارف بزرگ، عطار نیشابوری هم دست کمی از رودکی نداشته:

بوسه‌ای را می‌دهم جانی به تو     کار با تو سر به سر نیکوتر است
چون بوسه ستانم ز لبت چون مترصد    با تیر و کمان چشم تو در پیشگه افتاد
به یک بوسه جان مرا زنده گردان    که جانم به عالم همین کار دارد
گفت کن زانکه بوسه ارزان کرد     چون ببستیم عهد لب بر لب
گر بهای بوسه خواهی جز به جان     می‌ندانم تا خریداری بود
می‌ندهد او به جان گرانمایه بوسه‌ای    پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد
به یک بوسه توان کرد کلیدش    شکر دارد لبش هرگز نمیری
جان را به لب آر و بوسه‌ای خواه    تا جانت فرو شود به جانش
بوسه گشاد بر لبم تنگ کشید در برم    در لب لعل ترک من آب حیات خضر بود
گر ندهی بوسه حرامت کنم     چون همه خوبی جهان وقف توست
وعده دادی بوسه‌ای و تن زدی     تا شدم بی صبر و بی آرام تو
یک بوسه بس است خونبهای تو     نی نی که مرا دریع می‌آید
تو خود دهان نداری چون بوسه خواهم از تو    هرگز برون نگنجد بوس از چنین دهانی
از لبت یک بوسه نتوان زد به تیر      کز سر کین تیر مژگان می زنی
بخوشی صدقه ده یک بوسه ما را     که صدقه باز گرداند بلا را
که نگشاید ز من جز بوسه هیچی     کنار و بوسه دارم زود برخیز
خود طالع عطار چه چیز است که او را        یک بوسه نه پیدا و نه نهان می‌نتوان داد

شیخ بوسه، سعدی:


بوسه‌ای زان دهن تنگ بده یا بفروش    کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش    همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
تو را تا بوسه باشد می‌ستانم    و گر فردا به زندان می‌برندم
بده گر بوسه‌ای داری بهایی     کسانی عیب ما بینند و گویند
یک بوسه به صد هزار جانست    ارزان شده است بوسه تو
گفتند میهمانی عشاق می‌کنی     سعدی به بوسه‌ای ز لبت میهمان


و حافظ (لسان الموچ!) هم که به نظر من یه بوسه باز حرفه ای و تمام عیار بوده:

به هوای لب شیرین پسران چند کنی    گوهر روح به یاقوت مذاب آلوده؟

مبوس جز لب معشوق و جام می حافظ    که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن

بوسه ای از لب لعلش نچشیدیم و برفت     روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

در بهای بوسه ای جانی طلب     می کنند این دلستانان الغیاث

چو لعل شکرینت بوسه بخشد    مذاق جان من زو پر شکر باد

از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند    بازمستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ

گفتا به بوسه ی شکرینش جوان کنند    گفتم که خواجه کی به سر حجله می رود

روی نگار در نظرم جلوه می نمود    از دور بوسه بر رخ مهتاب می زدم

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو     مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو

سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه من    اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

و البته اگر بخوام این روند رو ادامه بدم، مسلما فهرست بلندبالایی از بوسه ی بزرگان ادب فارسی خواهد شد که در این مقال نمیگنجه!
وا اسفا که بعد از گذشت قرن ها، فرهنگی که چنین جایگاهی برای بوسه قائل بوده، چنان در منجلاب تابوهای مستجهن در حال غرق شدنه که حتی صحبت یا بدتر از اون، فکر بوسه رو هم غیراخلاقی، گناه و از هم فروپاشنده ی بنیان خانواده، یا در بهترین حالت، معادل لوس بازی! میدونه...
من به شخصه زن و شوهری رو سراغ ندارم که جلوی فرزندانشون همدیگه رو ببوسن. یا حتی فکر نمی کنم در تعداد بسیار زیادی از روابط زناشویی که به سبک و سیاق سنتی شکل میگیرن، در خلوت هم نشانی از بوسه پیدا بشه... و این فاجعه به نظر من یکی از اصلی ترین دلایل بی گانگی جامعه ی ما با این پدیده ی شوم! اجتماعی و سستی روابط احساسی، سردی بنیان خانواده ها و سخت بودن ابراز احساسات برای خیلی از افراد دور و بر ماست (حتی خودم، و بسیاری از کسانی که با این فرهنگ بزرگ شدیم)! شاید اگر بوسیدن رو بهمون یاد داده بودند، در ابراز احساساتمون خیلی راحت تر بودیم... اگر... ای کاش...
فکر می کنم این جمله رو قبلا هم گفتم، واقعا نمی دونم چی شد که فرهنگ ما اینچنین خفت بار به قهقرای اضمحلال سقوط کرد...

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۲

روز؟نامه؟!

امروز صبح داشتم مثل همیشه از راهروی پیچ واپیچ محل کارم عبور میکردم که روی میز مطالعه گوشه راهرو، تصویر پرچم رنگین کمانی روی جلد یکی از کثیف ترین روزنامه های کشور نظرم رو به خودش جلب کرد!
خیلی جالبه! یکی نیست بگه آخه هموفــوب های بیچاره، شما علاوه بر اینکه از ناآگاهی مردم برای پیشبرد اهداف پلیدتون سوء استفاده می کنید، خودتون هم فرق ... (بخوانید باقالی پخته!) و گوشت کوبیده رو تشخیص نمیدین!، خب مگه مجبورتون کردن در مورد مطلبی که نمی دونید اعاده فضل کنید! حالا میخواید تظاهرات اعتراضی مردم برزیل علیه طرح "درمان" هم  جنـــس گراها رو جای اعتراضات خیابانی به افزایش 7 درصدی بهای حمل و نقل عمومی بذارید، حداقل اون پرچم رنگین کمانی رو شطرنجی می کردید که دین و دنیای مردم رو به مخاطره نندازید! بِحمد لله که مردم ما با این مسائل (منظورم افزایش 7درصدی بهای حمل و نقل عمومیه!) کاملا بیگانه اند و گذشته از اون، اینقدر نجیب!!! هستند که 7 درصد که سهله، اگر بهای حمل و نقل عمومی 70 درصد هم افزایش پیدا کنه(کما اینکه سالی چند مرتبه می کنه!) لب از لب باز نمی کنن، چه رسد به مخالفت با احکام محتوم باری تعالی و اعتراض به حکومت عدل الهی!!! و شُکر و صد شُکر که هم جـنس گـرایی و این مسائل هم مال بِلاد کفره و (بنا به اخبار موثق) ما اصلا توی مملکتمون همــجنـس بـاز نداریم، والا خون سردبیر (نه چندان) محترم مباح و زن هاش بر عموم مسلمین حلال می شدند!

تابستون

روزی که حالا دیگه واسم یه روز معمولیه، روزگاری واسه اومدنش لحظه شماری میکردم، گواهش هم برگ تقویم خط خورده ی قدیمیه...
اولین روز تابستون! چه روز پرشکوهی!!!
تابستون، فصل نوستالژی های کودکانه، فصل تنبلی و خوابیدن تا ساعت 9 صبح، فصل برنامه کودک و بازی و کتاب، فصل جام جهانی فوتبال، فصل بیدار موندن های تا آخر شب، فصل مسافرت و گشت و گذار بی دغدغه (مسافرتی که گرچه یکی دو هفته بیشتر نبود ولی از چند هفته قبل واسش آماده می شدم و کلی تدارک می دیدم!)، فصل زردالو و آلو زرد، فصل کولر آبی و خواب بعد از ظهر، فصل حوصله سر رفتن و شاید حتی یه کوچولو دلتنگی ناخواسته برای برگشتن به مدرسه! و فصل تنهایی و تنهایی و تنهایی...

ولی افسوس... که امروز از اون تابستون پر از شور و شوق کودکانه جز گرمای طاقت فرسا واسم چیزی نمونده...
کاش هنوزم دلم به دلخوشی های کودکانه م خوش بود، اما افسوس که از همون روزها تا به امروز هیچ کسی دلخوشی مشترکی با من نداشت...

پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۲

سگ زرد!

آنهایی که از شر شغال به سگ زرد پناه میبرند، مگر نمی دانند که این هر دو هم آخور و هم خون و برادرند؟

پ.ن: تکرار غم نیما...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۲

رد صلاحیت!

رد صلاحیت جریان های انحرافی و اشرافی را به عموم ملت بزرگوار تبریک عرض می نمایم!

پ.ن.1: من یک رأی بیشتر ندارم، هیچ کس نمیدونه اونو به کی نمیدم، به هیچ کس هم نمیگم رأی بده یا رأی نده!
پ.ن.2: از آخرین بار که توی انتصابات شرکت کردم حدود 8 سال میگذره! یادش بخیر... بچه بودم نمی فهمیدم!!! خدا منو ببخشه!
پ.ن.3: طبق قانون حمایت از جرائم اینترنتی!!! هرگونه تبلیغ عدم شرکت در انتخابات، ایجاد جو ناامیدی و یأس در بین جوانان، نقد و تحلیل سیاسی، بیان عقاید، تردید در مورد صحت و سقم خرافات رایج در جامعه (نعوذ بالله)، تفکر در مورد نابسامانی های اجتماعی، بیان حقایق سیاسی، صحبت کردن در مورد خطوط قرمز نظام با صدای بلندتر از 7 دسی بل و نهایتا نوشیدن آب جرم بوده و پیگرد قانونی دارد!
پ.ن.4: حالا به کی رأی بدیم؟!؟

جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۲

روز جهانی مبارزه با رنگین کمان هراسی!

زندگی در یک جامعه و فرهنگ تک صدا و تک رنگ که در اون به ظاهر هیچ صدای مخالفی به گوش نمیرسه و به هیچ گروه یا اقلیت مخالفی حق عرض اندام یا حتی نفس کشیدن داده نمیشه، همه ی ما رو به یکجور بودن و یکنواخت بودن عادت داده (ای کاش کمی هم به یکرنگیمون کمک میکرد!). حاکمیت تمامیت خواه فرهنگ مردم رو هم مثل سایر جنبه های مادی و معنوی زندگیشون به انحصار خودش در آورده و با (سوء) استفاده از قدرت و ثروت بی انتهایی که در دست داره و با توسل به سلاح مهلک و بالقوه خطرناکی به اسم دین، با شناخت صحیح نقاط ضعف فرهنگی مردم و صدالبته پندگیری از وقایع تاریخی دوران معاصر، به کمک اندیشمندان شیطان صفتی که ارواح پلیدشون رو در اختیار شیطان قرار دادند، سعی در تزریق اندیشه و تفکرات تک قطبی خودش با سرنگ خشونت به مغز جامعه داره (خطری که خصوصا نسل جوون رو به شدت تهدید میکنه و مثل یک بیماری خطرناک در حال تبدیل شدن به یک اپیدمی خاموشه که به نظر من ملت ما رو بیش از هر زمان دیگه ای به قهقرای اضمحلال و توحش سوق میده).
در این جامعه "مجبوری" همرنگ جماعت بشی! بایست گوسپند باشی و مطیع؛ و اگر هر نظری جز نظرات خورانده شده به جامعه داشته باشی، "بیگانه" و "دشمن" محسوب میشی و از پیش رو برداشتنت واجب شرعی!
متاسفانه این در ضمیر ناخودآگاه اکثریت ما (شاید حتی خود من) نهادینه شده... جامعه ای که در اون همه شبیه هم هستن، همه شبیه هم فکر میکنن، همه شبیه هم زندگی میکنن (آدم رو یاد دوران سلطه ی کمونیست میندازه!)... همه ی این ها یک طرف ولی زجرآور تر از همه اینکه هیچکس تحمل حتی شنیدن یا دیدن چیزی غیراز اونچه ازش به "عرف" (نظر من "عرف گله ی گوسپندان") تعبیر میکنند رو نداره!
کافیه یک اقدام کوچیک "غیرعرفی"! انجام بدی تا انگشت نمای خاص و عام بشی و هیچ کس حتی به خودش زحمت لختی فکر کردن در مورد احتمال اینکه حق با تو باشه رو نمیده...
جامعه ای که مردمش تشنه به خون هستند، سرگرمیشون تماشای مراسم اعدامه، احساسی ترین عمل زندگیشون رابطه ی جنسیه، غیراخلاقی ترین عمل از نظر اون ها بوسیدن لب هاست، بی حجابی رو عین فاحشگی میدونن، حجب و حیا رو با سکوت و نادیده انگاشتن واقعیات زندگی همسنگ میشمرن، افکار منحرفشون تمام عمر درگیر مسائل پیش پا افتاده ایه که شهامت حل کردنش رو یکبار برای همیشه با عقل و وجدان خودشون ندارن، عقل هاشون رو تعطیل کرده اند و همه سرنوشت و رأی و تصمیمشون رو به شرع واگذار کرده اند.. حال و روز این جامعه گریه آوره...
اینجاست که آدم با عمق وجودش درد هدایت و فروغ و پروین و شاملو و اخوان و سهراب و نیما رو احساس میکنه... و اینجاست که این شعر منو با خودش میبره:
من اینجا بس دلم تنگ است...
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟؟؟
اما دریغ که نه همسفری هست و نه پای سفری...
حالا با تمام این حرف ها، فکرش رو بکنید که اقلیتی به نام همجـنسـگراها (که بر طبق برخی شنیده ها اصولا وجود خارجی ندارن!) بخوان هفدهم ماه مِی یا همون 27 اردیبهشت خودمون، مراسمی به عنوان روز مبارزه با هـومـوفـوبیـا (همـجـنس گـرا ستیـزی) برگزار کنن و به این جامعه ی کم اطلاع بفهمونن که اگر کسی مثل شما فکر و عمل نمیکنه، دلیل بر این نیست که دشمن شماست! اگر عقل شما با اصولی متناقضه دلیل بر این نیست که حق با شماست! اگر اعتقاد شما، شما رو از چیزی نهی کرده دلیل بر این نیست که همه دنباله رو عقاید شما باشند! اگر هنجارهای شما با شما اجازه پذیرش رفتارهایی رو نمیدن، دلیل بر این نیست که هر شیوه و روشی غیر از اونه غیراخلاقیه! (و این روزها میبینیم که عواقب این بیماری غفلت و بیخبری سخت گیربان جامعه ی ما و خصوصا نسلی رو گرفته که شاید به نوعی قربانی حماقت و بی شرافتی نسل پیش از خودشون شدن).
بگذریم... البته و صدالبته که نه این گروه و نه هیچ گروه اقلیتی (یا حتی حداکثری!) دیگه ای اجازه ی چنین کاری رو نخواهند داشت، چرا که هر صدای عدالت جویی اصلا و اصولا با روح و اصل تمامیت خواهانه ی جامعه ی مدنی ما در تناقضه...
البته درسته که در این برهه ی زمانی به دلیل شرایط حاکم بر جامعه، این مسائل بیشتر و پررنگ تر به چشم میاد، ولی در واقع ریشه های این نادانی ها و سفلگی ها به این سادگی ها قابل برکندن نیست که قدمتی به اندازه ی تاریخ این سرزمین داره... دردی که در دل تمامی فرزانگان این سرزمین پر از زخم بوده... به نظر شما آیا درد حافظ همون درد اخوان نبوده ؟؟؟
 
این خاک فارس عجب سفله پرور است               حافظ بیا که قصد دیار دگر کنیم...

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۲

شهد یاس

نمی تونم بگم یادش بخیر! ولی هر بهار وقتی از کنار بوته های پر از یاس رد میشم، خاطرات بوته یاس خونه ی پدربزرگ توی ذهنم تداعی میشه... بوته ی بزرگ پر از گل های سفید و زرد... بویی که به نظرم یکی از بهترین عطرهای دنیاست...
و اونقدر زیاد بودن که هرچقدر ازشون میچیدیم تموم نمیشدن...
توی دسته های دوتایی... هر گلی با 5 تا پرچم که از گلبرک های کوزه ای شکلش بیرون زده بود، 4 تا از پرچم ها نوک زرد رنگ داشت و پنجمی که از همه بزرگتر بود، سیز رنگ بود و البته تنها دلیل چیدن این گل ها در دوران کودکی همین پرچم سبزرنگ با شهد شیرین تهش بود!!! چون وقتی ته کاسبرگ ظریف گل رو جدا میکردیم و میذاشتیم روی زبونمون مزه ی شیرین خوبی داشت! شهد شیرین گل یاس!!!
نمی دونم چرا این روزا هر چی امتحان میکنم دیگه اون مزه رو حس نمیکنم! نمی دونم گل هاش تقلبی شدن یا زبون من خراب شده!!!

پ.ن.1: ما که آخر نفهمیدیم این چنار با یوسف خان چه سر و سری دارن!
پ.ن.2: زِ کل تلویزیون نمی بینم، اینایی هم که گفتم فقط صداشون رو میشناسم!

دنیای دور افتاده...

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۲

دنیای دور افتاده...

کار کردن توی بلندترین ساختمان اداری شهر (از نظر موقعیت جغرافیایی و نه ارتفاع ساختمان!) مزایای خودش رو داره:
از پیاده روی صبحگاهی (در واقع کوهپیمایی!) برای رسیدن به محل کار گرفته تا منظره ی فوق العاده ی شهر که توی روز زیبایی خودش رو داره و آدم رو تا اون ته ته های دنیا میبره... و توی شب چراغایی که سوسو میزنن و به ردیف خیابون های اصلی شهر رو (جایی که اون موقع پر از ازدحام آدم های رنگ و وارنگه) مشخص میکنن... باز هم آدم رو به عمق فکر و خیال میبره!
از سکوت مطلق و آرامش عجیبش گرفته تا هوای سالم کوهستان (فقط اگه مثل هایدی یه بره و یه دوست پسر واسه خودم داشتم دیگه همه چی عالی بود)!
یه دنیای دور افتاده برای یه پسر رنگین کمانی که از این آدمای صدرنگ این اجتماع بی ارزش گریزونه و ترجیه میده توی دنیای متفاوت خودش واسه همیشه تنها بمونه...

شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۲

ارزیابی تعطیلات نوروز 92!

بالاخره تعطیلات بیش از سه هفته ای نوروز 92 هم تموم شد (هرچند من ده روزی بیشتر تعطیل نبودم)... و دوباره زندگی به روال معمول خودش برگشت! آخه توی عید محل کار حسابی سوت و کور بود و آدم احساس انزوا و تک افتادگی می کرد!
تعطیلات امسال هم به سرعت هر سال گذشت و باز هم مثل هر سال تنها چیزی که ازش واسم باقی موند یه دفترچه ی خاطراته که البته امسال مختصرتر از 15 تای قبلی بود (خیلی وقته که نمی تونم اونطور که دلم میخواد بنویسم... نمیدنم چرا؟!)
خب... فکر نمیکنم این زیاد مسئله ی عجیبی باشه، ولی یکی از دوستام میگفت تو تنها پسری هستی که میشناسم که دفترچه ی خاطرات داره!
بازار عیدی هم امسال از هر سال پر رونق تر بود، هرچند دیگه برخلاف سال های نه چندان دور دیگه اشتیاقی واسه خرج کردن پول های عیدی ندارم و اسکناس های نو و تانخورده به همون صورت لای چندتا دفترچه ی خاطرات اخیرم مونده...
اما رکورد دیگه مربوط به پیامک های تبریک سال نوئه، امسال حدود 20 نفر سال نو رو بهم تبریک گفتن که در نوع خودش بی سابقه بوده!
به امید روزهای بهتر در سال جدید برای همه ی آدم های خوب!

پ.ن.1: خیلی خوبه که آدم موقع سر کار رفتن اکراه نداشته باشه و با میل و علاقه سر کارش بره! اینطوری پایان تعطیلات و خصوصا غروب 13 دیگه واسش تلخ و زجر آور نخواهد بود!
پ.ن.2: توی این سال جدید دلم یه حماسه ی اقتصادی درست و حسابی میخواد!

دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۲

غروب سیزده!

زمونه تغییر می کنه...
روزگاری غروب 13 یکی از بدترین مواقع سال بود(شاید بدترین موقع بعد از شب 31 شهریور!) ولی حالا دیگه اونطوریا نیست... مخصوصا امسال که اون احساس اندوه جای خودش رو به اشتیاق یه شروع طوفانی ولی منطقی و حساب شده داده (البته نه به سبک ایرانی که اولش تخته گاز بری و بعد موتور بسوزونی!)... که امیدوارم زندگیم رو به سوی بهبود سوق بده...

جمعه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۲

من از اون شکلاتا میخوام!

یکی از خیابون های نوساز شهر، با آپارتمان های بلند در یک طرف و مراکز خرید لوکس در طرف دیگه!
خب فکر نمی کنم اشکالی داشته باشه که تا حالا خونه ی داییم نرفته باشم، آخه همه ش دو سه ساله که به خونه ی جدیدشون اومدن!
بعد از چند دقیقه مقابل یه مجتمع مسکونی بزرگ می ایستیم و به اتفاق وارد میشیم... طبقه ی 4 بود یا 5 رو نمیدونم... وقتی میرسیم به استقبالمون میان و بعد از ماچمالی و تعارف تیکه پاره کردن های متداول و تبریک سال نو، در جامهمونی مستقر میشیم! اولین چیزی که نظرم رو جلب میکنه ویوی خوب اونجاست... از اون ویووهایی هستش که آدم (مشخصا من!) میتونم از صبح تا شب بشینم و تنهایی توی سکوت به دور دست ها خیره بشم! در این فکرم که اگر اتاق خوابشون هم همین ویوو رو داشته باشه چه کیفی میده شب اونجا خوابیدن!!! که یهو چشمم به ظرف شکلات روی میز میافته!
اینا چی هستن؟؟؟ چقدر بزرگه! باید خوشمزه هم باشه! چرا بسته هاش رنگ های مختلف داره، یعنی ممکنه هر رنگش یه طعم متفاوت بده؟ اگر اینطوره هر رنگ میتونه نشون دهنده ی کدوم طعم باشه؟ مثلا از کجا بدونم صورتی توت فرنگی هستش یا آلبالو؟؟؟ یا سبز مثلا طالبی هستش یا سیب یا حتی خیار؟ ولی میوه ی آبی رنگ که نداریم، اگه بنفش بود میگفتم شاید انگور یا بلوبری باشه، ولی آبی... آها فهمیدم!!! حتما طعم مغزهایی مثل بادوم و فندق و اینهاست. قرمز گردو، سبز فندق، آبی هم بادوم! اگر اینطور باشه نباید از نارنجی هاش بردارم چون ممکنه طعم بادوم زمینی بده! ولی اگر اشتباه کنم چی؟! خیلی بد میشه!!!
توی این فکرهام که سوالای لوس همیشگی شروع میشه، اینکه چقدر از درست مونده و کی دفاع میکنی؟؟!! و اینکه بعدش چکار میخوای بکنی و از این حرفا! شاید بهتر بود بیوگرافیم رو روی یه کاغذ مینوشتم آویزون میکردم به گردنم که هر کی علاقمند بود خودش بخونه دیگه!!! هر چند این سوال ها هم از درد بی حرفیه!
یعنی هر کدوم از این شکلات ها چقدر میتونن وزن داشته باشن؟؟؟ فکر نکنم 20 گرم بشه! نکنه برخلاف تصورات من از این شکلات هایی باشه که فقط خوشگلن و مزه ی روغن میده؟؟؟ اگر اینطوری باشه که دیگه اینجا نمیام!!!
در همین موقع یه خانمی وارد میشه و باز همون مراسم ماچمالی و تعارفات تکراری (ماچمالی میان خانمی منظورمه، یه موقع سوء تفاهم نشه)!
خب... راستش یادم نمیاد قبلا ایشونو دیده باشم، شاید دختردائیمه که بزرگ شده و قیافه ش عوض شده! ولی آخه توی سه چهار پنج سال که قیافه آدم اینقدر عوض نمیشه! شاید راست میگن خانما زود شکسته میشن، البته خب این که حداقل در مورد این خانمه صدق نمیکنه! شاید هم عروس دایی باشه، ولی خب مشکل اینجاس که اصلا به پسردائیم به هم نمیخورن! حتی از نظر هیکل و ابعاد فیزیکی، چه رسد به...
اصلا به من چه که اون کیه! اونچه به من مربوط میشه در حال حاضر اینه که اون شکلات های بی نوا دارن اونجا واسه خودشون میگندن و کسی نیست به فریاد دلشون برسه!!!
شربت آوردن!
خب... گرچه در نوع خودش نوآوری محسوب میشد، ولی وضعیت منو که نیاز به دستشویی دارم یه مقدار وخیم میکنه! دستشویی رو هم که بلد نیستم و نمیشه از این خانمه که نمیشناسمش هم آدرس دستشویی رو بپرسم! ممکنه فکر کنه به شکلات ها نظر دارم!!!
برنامه های این شبکه های ماهواره هم که دیگه لوس و ننر شده! معلوم نیست این همه خواننده به چه امیدی این مزخرفات رو به خورد مردم میدن؟ بعدشم دو دقیقه دور هم جمع شدیم که یه تنوعی بشه، وگرنه این تلویزیون و برنامه های چرتش که همیشه هست!
یه خانم غریبه دیگه که قیافه ش خیلی شبیه دائییه چای آوردن!
مرسی، البته اگر شکلات هم کنارش بود خیلی بهترتر میشد!
بعله! مرحله ی بعد اعاده ی فضل اقتصادی و سیاسی بزرگان مجلسه! خب... یکی نیست بگه شما اگه اینقدر اقتصاددان و سیاست مدار هستید، چطور الان بعد یه عمر کار هشتتون گروی نهتونه! شما که اینقدر انسان های سنتی و مذهبی ای هستید، نمی دونم دیگه از چی دارید شکوه میکنید؟؟؟ مگه نه اینکه همه تون همینو میخواستید؟؟؟ نگید دلتون به حال اوضاع و احوال جوونایی مثل ما سوخته که... که هر چی میکشیم از برکات وجود همین شماهائیه که... لا اله الا الله!
صلوات بفرستین که یک نفر رفت سمت میز تا شکلات رو اوکی کنه!!! نه، داری اشتباه میکنی، اون که گزه! گز نمیخوام!!! دیگه حالم از هر چی گزه به هم میخوره! من از اون شکلاتا میخوام!!! نکنه شکلات هاتون هم مثل این میوه مصنوعی ها هستن!!! یا اینکه واسه دکور گذاشتیدش اونجا؟؟؟
البته توی مرام من نیست که دست صاحبخونه رو رد کنم و مجبورم علیرغم میل باطنیم این گز لعنتی رو هم بخورم!
مرحله بعدی چیه؟ میوه!!! خب فکر نکنم گز با خیار چیز خوبی از آب در بیاد، با کیوی هم همینطور... با سیب و پرتقال چی؟؟؟
خب نمکپاش که ندارین، بنابراین کیوی و خیار کلا منتفیه! میمونه سیب و پرتقال، پرتقال که کثیف کاری زیاد داره، تازه ممکنه آبش بپاشه توی صورت دایی! واسه همین فقط یه گزینه میمونه و اونم سیبه!
شیرینی از کجا آوردین؟؟؟ این یکی رو دیگه کجای دلم جا بدم؟! یه کم هم فکر مهمونای بیجاره رو بکنید خب!
دست کم میتونید یه نظمی به تعارفاتتون بدین، مثلا اول همه شیرینی ها رو با هم، بعد همه مایعات رو با هم و آخر سر هم میوه!!! اینطوری که معده ی بیچاره باید هی فاز عوض کنه!
وای دیگه داره لوس میشه ها، خب وقتی حرفی واسه زدن نداریم، عیدی ما رو بدید تا پاشیم بریم دیگه حوصله مون سر رفت! البته خانم ها که همیشه حرف واسه زدن دارن، ولی خب من کارو زندگی دارم! اصلا از خیر این شکلات ها هم گذشتم!
ولی در آخرین لحظات و در عین ناباوری، اون خانم کمی آشنائه رفت به سمت میز و ظرف شکلات رو برداشت و ... اِ!!! کجا میبری اون شکلات های زبون بسته رو! آها!!! حالا حتما بایست از اون سمت تعارف کنی! خب تا میاد به من برسه چیزی ازش نمیمونه! اگرم بمونه انتخاب من کلی محدود میشه!!!
خب... شمارش معکوس... سه، دو، یک...
دست شما درد نکنه!
خب... حالا که رنگ آبیش رو انتخاب کردم بذار ببینم داخلش چه خبره! اولا که ظاهرش بچه گول زنه! وزنش ده گرم هم نیست! کلاه سرتون گذاشتن! حالا ببینم توش چیه؟!
خب... شبیه یه نی نی بستنی زمستونی میمونه... اوممم... اه اه اه!!! اینکه همون شکلات فندقی مغزدار خودمونه، چقدرم مغزش بدمزه ست!!! توی این گرما حسابی آب شده و مزه ی سویا لیستینش غالبه!!! رنگ بسته بندیش هم که غیر استاندارده، تازه مارک و نام و نشونی هم که نداره! یعنی ممکنه توی قم تولید شده باشه؟؟؟
اصلا نخواستم! یادم باشه هیچوقت از این شکلات ها نخرم!
خب دیگه، سال خوبی داشته باشید! سال آینده همینجا میبینمتون، سعی کنید تا اون موقع باقی این شکلات ها رو به خورد مهموناتون بدید که چیزی ازش نمونه ها!!!

پ.ن: مطلب نوشته شده در حد شوخی است، وگرنه من اینقدرا هم آدم شکمویی نیستم! پس زیاد جدی نگیرید!

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۲

سال نو مبارک!

سلام به همه ی دوستای خوبم و سال نوی همه تون مبارک! امیدوارم سال پیش رو بهترین سال زندگی همه تون باشه!
هشت روز از سال جدید هم به سرعت برق و باد گذشت... روزهایی که بیشتر به خاله بازی، عمه بازی، عموبازی و بالاخره دایی بازی میگذره! هر سال هم مشابه سال های گذشته و بدون کمترین تنوع...
با وجود تراکم بالای دید و بازدیدها در این هفته اول سال، با این ایده موافقم که اگر همین عید نوروز هم نبود، خیلی از افراد فامیل سالی یکبار هم همدیگه رو نمیدیدن! هرچند بایست اعتراف کنم که دلم واسه هیچ کدومشون تنگ نمیشه و دیدن و ندیدشون واسم چندان تفاوتی نداره!

چهارشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۹۱

خرید شب عید

غروب یکی از آخرین روزای اسفند، اصفهان
من و جوجه(به بی افم میگم جوجه! نه اینکه کوچمولو یا کمسن باشه، بلکه همونطور که قبلا گفتم از خودم چندماهی بزرگتره، به خاطر خصوصیات رفتاریش (که مثل خودمه!) اینطوری صداش میکنم یا بهتر بگم اینطوری همو صدا میکنیم!) قصد داریم واسه خرید عید بریم بیرون... کلا خرید یکی از تفریحات سالم ماست و علی الخصوص خرید عید که همیشه واسه من حال و هوای متفاوتی داشته... و مهم تر از همه روزهای آخر اسفند... بهترین و خاطره انگیزترین روزهای سال...
من تقریبا آماده م، بند کفشامو می بندم و منتظر میمونم، بعد یکی دو دقیقه اونم حاضره... در حالی که دکمه های پیرهنش رو می ببنده، داره عجله داره که منو زیاد منتظر نذاره... نگاهش میکنم، امروز از همیشه جذاب تر به نظر میرسه... توی شلوار جین تنگ و روشن با اون پیرهن اسپرت دکمه دار اندامی که بدن لاغرش رو شبیه مانکن ها کرده! در حالیکه کمکش میکنم آخرین دکمه های پیرهنش رو ببنده، بهش میگم حواسم باشه توی پاساژ کسی تو رو با مانکن اشتباه نگیره! نزدیک تر که میشم... بوی ملایم ادکلن بولگاریش چند لحظه منو با خودش میبره... تا یه رویای دور... تا به خودم میاد می بینم سرم روی شونه شه! بهم میگه: من آماده م جوجه! موهام خوبه؟؟؟ دست میکنم لای موهاش... و گردنش رو آروم میبوسم و میگم: بهتر از همیشه! سرتاپامو برانداز میکنه و میگه... سکوت... لازم نیست حرف بزنه تا بفهمم چی میخواد!
جوجه؟
- جونم ؟
بغلش میکنم و محکم فشارش میدم که دادش میره هوا... آخخخ!!!
- دلم واسه بغل کردنت خیلی تنگ میشه! خوشگلم!
منم همینطور... عزیزم...
از درب آپارتمان که خارج میشیم همسایه روبرویی رو میبینیم. یه زن و شوهر جوون و فوق العاده مهربون و باشعور و که البته باهاشون دوستیم و رفت و آدم خانوداگی هم داریم! گویا اونا هم دارن میرن بیرون واسه خرید! با گرمی سلام و احوالپرسی میکنن و آقاهه میگه: آقا و خانوم کجا تشریف میبرن؟ ما هم داریم میریم بیرون اگه افتخار میدید میتونیم تا یه جایی برسونیمتون! جوجه میگه: ممنون، ولی میخوایم یه کم قدم بزنیم... اگر افتخار بدید تا دم در همراهیتون میکنیم!
توی آسانسور که میریم خانمه باز سر شوخی رو باز میکنه: ببینم، شما پس کی میخواین بچه دار بشید؟! و همگی میخندیم. بهش میگم: چقدر واسه مادربزرگ شدن عجله دارید!!! و باز همه میخندیم!
دم در خداحافظی میکنیم و با جوجه راه میافتیم... توی این هوای نازک اسفند پیاده روی بهترین کار دنیاست... دستمو میگیره و انگشتای کشیده ش رو توی دستم قفل میکنه... چه اهمیتی داره اگر تموم شهر نگاهمون کنن؟ هرچند توی این خیابون خلوت، جز چندتا کلاغ که لابلای کاج های بلند واسه خودشون نشستن و زاغ سیاه ما رو چوب میزنن، کس دیگه ای به چشم نمیخوره!
تا دروازه شیراز راه زیادی نیست، ده دقیقه بعد اونجائیم! چهارباغ بالا از همیشه پر جنب و جوش تره. فقط چند روز در سال رو سراغ دارم که چنین جمعیتی با این همهمه توی خیابون های شهر دیده میشن، و روزای آخر سال جزو اون روزا هستن. من بیشتر ترجیح میدم به جای راه رفتن توی اون شلوغی از وسط چهارباغ قدم بزنم، مگه مواقعی که میخوام خرید کنم. اینه که دست جوجه رو میگیرم و از خیابون ردش میکنم! و از وسط راهمون رو ادامه میدیم، بدون هیچ عجله!
نسیم ملایمی میوزه و دونه هایی رو از درخت هایی که اسمشون رو نمیدونم توی هوا پخش میکنه! برگ های سبز روشن همون درختا و درختای چنار کهن، در کنار بوته های گیاهایی که بازم اسمشون، با گل های صورتی و زرد، منظره ی محشری بوجود آورده. روی نیمکت چوبی میشینیم و کمی در سکوت همو نگاه میکنیم! این خیلی فوق العاده س آدم کسی رو داشته باشه که برای حرف زدن باهاش نیاز به صحبت کردن نداشته باشه!
دوباره راهمون رو ادامه میدیم، روبروی خیابون کوروش که میرسیم، مجبوریم یکی از طرفین خیابون رو انتخاب کنیم (چون وسط چهارباغ رو چندین ساله که واسه ساختن ایستگاه مترو قرق کردن!) میریم سمت راست! البته هر دومون میدونیم که دلیلش چیه!
چندقدم جلوتر بعد باشگاه کارگران، از چندتا پله بالا میریم و چند دقیقه ای رو توی شهر کتاب سر میکنیم! هرچند به هیچ عنوان راضی کننده نیست و دست خالی میایم بیرون!
به جوجه میگم: فکر کنم شبا باید برام پی دی اف بخونی!
جوجه نیشگونم میگیره!!! آخخخ... بدجنس!
- این که چیزی نبود سوسول! اگه جاش بود حالیت میکردم!
شب بهت میگم!
- آخ جون! ...
راهمون رو ادامه میدیم... روبروی فروشگاه ایکس بستنی (اسمشو نمیگم که تبلیغ نشه!) میرسیم!
جوجه؟
- عزیزم؟
واسم بستنی بخر!
- شکموی هله هوله خوار خودمی!
همیشه سر انتخاب طعم های بستنی ها با جوجه بحث داریم و اینکه از بستنیش به من نمیده! (البته من به زور ازش میگیرم)! این بارم بعد از مشورت 6 تا طعم انتخاب میکنیم! من ترجیح میدم بستنی رو توی ظرف نونی بخورم، جوجه هم همینطور!
- ما با این همه تفاهم نمی دونم چرا تاحالا ازدواج نکردیم!
مطمئنی؟
- که تفاهم داریم؟
که نکردیم!
- (خودش رو میزنه به اون در و با بدجنسی میگه) بی ادب!
خودتی! بدجنس منحرف! ازدواج رو میگم!
- آها! اوممم... راستش نه! ولی تو فکرم همین روزا بیام خاستگاری!
پس بهتره عجله کنی!...
- چشم!
باز روی نیمکت چوبی میشینیم... کاج های بلند محوطه اداره برق با اون پیچک های فوق العاده که دورشون پیچیدن، منظره ی محشریه!
این بار جوجه پیشدستی میکنه و به بستنی من ناخونک میزنه، بهم چشمک میزنه و میگه:
- میدونی که بستنی خوردن روش داره!
و من منظورش رو خوب میفهمم! و ادامه میده:
- دارم رو یه روش جدید فکر میکنم!
و باز هم منظورش رو خوب میفهمم! اون همیشه ابتکارات جالبی داره! بهش میگم:
اگه داوطلب خواستی برای اجرای روشت میتونی روم حساب کنی!
این بار در این باره صحبت میکنیم که آیا خوردن نون های این بستنی ها اصولا از نظر بهداشتی درسته یا خیر و اینکه آیا این ها رو از نون های بازیافتی خوراک دام و طیور میسازن یا خیر!!!
و چون به نتیجه نمیرسیم جوجه میگه:
- من اینو میخورم اگر چیزیم نشد معلومه که همه ی حرف الکیه!
معلومه که چیزیت نمیشه!
- چطور؟
جوجه هم جزو طیور دسته بندی میشه دیگه!!!
در ادامه با وجودی که هر دومون مخالفیم! سرکی به مجتمع پارک و اوسان می کشیم، هرچند میدونیم که مدت هاست دیگه این ها مکان های مناسبی برای خرید نیستن. به هر حال یکی از اهداف ما در کنار خرید، پاساژ گردیه و در واقع در این زمینه تبحر و تفاهم خاصی هم داریم!
پیش از چهارراه نظر دو تا نمایشگاه کتاب باز شده! یکی در هر سمت خیابون! هرچند در این موارد هم می دونیم کتاب هاشون به درد دیدن هم نمیخوره، بر خود واجب میبینیم که هر دو رو به صورت گذرا نگاهی بندازیم! و بعد راهمون رو به سمت خیابون نظر تغییر میدیم... از چهارراه توحید که رد میشیم جمعیت متراکم تر میشه. جوجه میگه دستت رو بده به من که گم نشی! منم مجبور میشم که نیشگونش بگیرم!
اینجا چندتا پاساژ داره که بیشترشون لباس های زنونه میفروشن! بهش میگم میخوای اینجاها رو هم دیدی شاید چیزی پسندیدی! میگه: اتفاقا بعضا لباس هایی که اینجاها میبینم بیشتر بهم میاد ولی خب از نظر سایز بهم نمیخوره! و من هم نظرش رو تأیید میکنم!
پاساژ نوژان شاید یکی از جاهایی هستش که بهتر میشه خرید کرد! با دقت ویترین مغازه ها رو بررسی میکنیم، هرچند هم من و هم جوجه مشکل پسندیم، اما وقتی با همیم میتونیم راحت تر انتخاب کنیم، چون سلیقه هامون به هم نزدیکه، میتونیم در مورد مزایا و معایب لباس ها بحث کنیم و از همه مهمتر بعد از پرو نظر بدیم! تازه هر لباسی که بگیریم به هر دومون میخوره! در واقع هر کدوم از ما یک دست لباسو میخره ولی دو دست لباس داره! اینم از خوبیای زندگی مشترکه دیگه!
پشت ویترین یه مغازه صبر میکنیم... و با هم به تحلیل و کارشناسی چندتا لباس می پردازیم! قبل از اینکه وارد مغازه بشیم، به جوجه میگم: این بار نوبت توئه که مانکن بشیا! و اونم میگه: خودم میدونم بچه!
یه شلوار جین سایز 30، با یه تی شرت صورتی اندامی و یه جوجه که وارد پرو میشه، البته منم دوست دارم همراهیش کنم ولی خب پرو خیلی جانداره! اینه که پشت در منتظر میشینم. وقتی درو باز میکنه و میبینمش یه طوریم میشه، اینو دم گوش خودشم میگم و بهش چشمک میزنم! میگم این ها به اندام تو محشرن! فقط در مورد رنگ شلوار شک داریم که پس از مشورت تصمیم به خرید رنگ روشن میگیریم! جفت لباس دوم رو هم جوجه پرو میکنه: شلوار کتان (تنگ!) و پیرهن نیم اسپرت! خدایا، این بار حتی از دفعه ی قبل 3ک30 تر شده! میگم دور بزن تا خوب براندازت کنم. راستش عاشق راه رفتنشم... کلا خیلی ناز و بامزه راه میره! البته ظاهرا دو سه تا پسر و دختری هم که داخل مغازه هستن با من هم نظرن، چون اونا هم زیرچشمی دارن ما رو دید میزنن!
به فروشنده که پسر جوونیه و در حال لاس زدن با دو تا مشتری دختره، میگم هر دوی این ها رو میبریم. با تعجب نگاه میکنه و میپرسه: شما پرو نمی کنید؟
منو و جوجه به هم نگاه میکنیم و میخندیم. میگم: من و ایشون نداره! و فروشنده میگه: مبارکتون باشه!
من که شخصا سعی میکنم موقع خرید حتما تخفیف بگیرم، البته جوجه هم در این زمینه متبحره! به هر حال اینجا دونفری تخفیف حسابی از فروشنده میگیرم و با دست پر اون مغازه و پاساژ رو ترک میکنیم.
در حال قدم زدن توی پیاده رو، یه پیرمرد گدا رو می بینیم که روی زمین سرد گوشه پیاده رو نشسته... دیدن این صحنه ها همیشه هر دومون رو منقلب میکنه و جوجه اینقدر مهربونه که هر موقع بتونه بهشون کمک میکنه، و این بار هم همینطور!
به خاطر این کار نمیتونم از بوسیدن لپش وسط پیاده رو خودداری کنم! کمی که جلوتر میریم یه دخترک گل فروش رو می بینیم، از سر و وضعش پیداست که اونم سال نوی خوبی رو در پیش نداره... با اینکه رزهای قرمزش زیاد تازه به نظر نمیرسه، بهش میگم یه دونه از گل های خوبت رو به این دوست من بده. دخترک همین کارو میکنه و من رو به جوجه میگم: دوست دارم! دخترک با تعجب نگاهمون می کنه! هر دو بهش لبخند میزنیم و میگیم سال نوت مبارک خانم کوچولو! البته هر دومون خوب میدونیم که حتی اگر هر رهگذر یه شاخه گل از دخترک بخره، باز هم نمی تونه لبخند به لب های کوچیک اون بیاره...
بگذریم... و گذشتیم از نازیبایی های بهار... وارد پاساژ مارتین که میشیم بوی قهوه (مثل همیشه) به مشام میرسه. به جوجه میگم: اگرچه این بو برای رهگذرها بوی خوبیه، ولی بیچاره فروشنده هایی که همیشه اینجا هستن!
البته اینجا حتی در این روزها هم زیاد شلوغ نیست و دلیلش هم مشخصه: تعداد فروشگاه های کم و عدم تنوع اجناس در کنار قیمت های نجومی! ما هم اگر اومدیم اینجا فقط به قصد خرید همون قهوه بوده! و البته شکلات که از خوراکی های موردعلاقه هر دومونه!
از پاساژ که خارج میشیم، جوجه بهم میگه:
- خسته شدم، چقدر راه رفیتم!
حالا کی سوسوله؟!
- معلومه تو!
پس دنبالم بیا عزیزم...
و راهمون رو از توی کوچه های سنگ فرشی جلفا به سمت کافه ی دنج همیشگی ادامه میدیم. درختای بیدمجنون با برگ های نو... افق نارنجی رنگ دم غروب و مهم تر از همه عشقی که بهت نزدیکه... مجموع این ها باعث میشه روحت در وزش نسیم رها بشه... رها... و هر کسی معنی این رهایی رو نمی فهمه...
ده دقیقه بعد، من و اون، گوشه ی دنج کافه پشت یه میز دو نفره روبروی هم نشستیم.
- یکی از بهترین حس های دنیا نشستن بعد از یه پیاده روی طولانیه!
کاش میشد تو بغلت بشینم!
- قول میدم به موقع ش جبران کنم!
روی قولت حساب میکنم!
در حالیکه در سکوت با لمس دستاش باهم صحبت میکنیم، دو تا قهوه ی اسپرسوی کوچیک و یه کیک خامه ای سفارش میدیم! ناقوس کلیسا که صدا میکنه، قهوه ی ما هم آماده س. شکلات کنار قهوه م رو میذارم توی دهن (نوک!) جوجه! اونم همین کارو میکنه که انگشتش رو گاز میگیرم! البته خیلی آروم!
نخندین... خب اشکالش چیه!؟
بعد از خوردن کیک بهش میگم هر موقع خسته گیت دررفت بگو تا ادامه بدیم... و بعد 5 دقیقه دوباره راهمون رو ادامه میدیم. البته توی خاقانی بد میشه خرید کرد، چون در واقع داری پول الکی واسه مارک های به دردنخور خارجی میدی! و ما چون پولی واسه دور ریختن نداریم ترجیح میدیم مسیرمون رو عوض کنیم به سمت میدون انقلاب و چهارباغ عباسی. توی راه از بوستان ملت عبور میکنیم، هر دومون به پارک های کنار رودخونه علاقه ی خاصی داریم... و البته کلی خاطره ی دونفره از اوایل دوران آشنایی (نامزدی!) و همینطورم دوران بچگیمون...
از کنار رودخونه ی خشکیده به هتل پل میرسیم و از پل لج درآر سی و سه پل رد میشیم (از این نظر لج درآر که زیاد از حد طولانیه و گاهی که آدم عجله داره یا حوصله ی پیاده روی نداره، حرص آدم رو در میاره تا ازش رد بشه)!
قدم زنان به دیدن ویترین مغازه ها ادامه میدیم، کمی لوازم تزئینی منزل هم میخریم، در واقع صنایع دستی که از علاقه مندی های من و جوجه ست!
داخل پاساژ افتخار (همونطور که توی خیلی از پاساژها اخیرا مد شده!) یه فروشنده داره ذرت بخارپز (به قول خودشون پاپ کرن!) و سیب زمینی سرخ کرده میفروشه!
جوجه؟
- جانم؟
من از اینا میخوام!
- واست میخرم عزیزم!
روی نیمکت های داخل پاساژ میشینم، جوجه میره و بعد چند دقیقه با یه ظرف سیب زمینی که یه عالمه سس روش ریخته شده برمیگرده! یه آهنگ شاد و ملایم از یکی از مغازه های پاساژ به گوش میرسه: نوبتی هم باشه دیگه نوبت عیده...
و اینطوریه که این خوشمزه ترین و عاشقانه ترین سیب زمینی ای میشه که هردومون تابحال خوردیم! و راس میگن که برای خوشبختی حتما نبایست ثروتمند بود... گاهی آدم با داشتن یک جوجه خوشبخت ترین فرد دنیا میشه (البته اگه بذارن)!
خرید کفش مرحله ی بعد کاره! البته کار انصافا سختی هم هست، توی این پاساژها که محض رضای خدا یک چیز به دردبخور هم پیدا نمیشه! مجبوریم بریم خیابون سپه!
توی مسیر وسط پاساژ چهارباغ، بساط سفره هفت سین برپاست، از سبزه و سیر و سنجد و سماغ و سمنو و تخم مرغ رنگی گرفته تا آینه شمعدون و سنبل و شب بو... با کمک هم واسه هفت سین کوچیک دونفریمون حسابی خرید میکنیم... جوجه میگه: مطمئنم این هفت سین قشنگ ترین و به یادماندنی ترین هفت سین عمرم خواهد بود و من هم حرفش رو تأیید میکنم.
یه دفعه جوجه حواسش پرت میشه، بهم میگه یه دقیقه بشین اینجا تا من بیام. واسم یه دونه پوپ میخره میگه تا تو اینو بخوری من اومدم! میگم: بچه گول میزنی بدجنس؟! لبخند شیطنت آمیزی تحویلم میده و میره! بعد چهارپنج دقیقه با یه کیف کاغذی فانتزی که داخلش یه بسته کادوپیچه برمیگرده. با اینکه تا ته خط رو رفتم ازش میپرسم:
چی خریدی؟
- یه جوجه ای دارم، واسش عیدی خریدم!
خوش به حالش!
- اوهوم!
و با وجود کنجکاوی زیاد و البته در کنار ایمان کامل به سلیقه ی جوجه، چاره ای ندارم جز اینکه تا فردا صبر کنم تا ببینم داخل اون جعبه چیه! چون از شمایلش هم چیزی قابل حدس زدن نیست!
حداقل میشه یه راهنمایی کنی!
- نوچ! اصلا به تو چه فضول؟!
خب نگو!
چون وقت زیادی واسه خرید نداریم، در خرید کفش خیلی سخت گیری نمیکنیم، البته انصافا کفش های خوبی هم میخریم، اینها هم در دو مدل مختلف اسپرت و رسمی! و پیش از بازگشت، مقداری هله هوله ترش مزه و لواشک هم از بازار میخریم، به هر حال توی عید بایست کاری واسه انجام دادن داشته باشیم!
در مسیر بازگشت، با توافق نانوشته از پیش معلوم، دقایقی رو بین قفسه های کتاب شعبه یک شهر کتاب سپری میکنیم، در حالیکه انتظارش رو نداریم به یه کتاب کمیاب برمیخوریم که خیلی وقته دنبالشیم. به جوجه میگم: بساط کتاب خوندن شب هامون هم جور شد. بایست شبی 100 صفحه برام بخونی!
پول کتاب رو که میدیم، خانومه یه کارت پستال تبلیغاتی هم بهمون میده! همینجا چشمم به یه سری آدمک های فانتزی کوچیک میافته. یکیشون یه پسر کوچولوئه با یه قلب قرمز کنارش... یکی دیگه یه پسمل کولوچو با یه قلب آبی. به جوجه میگم: این توئی! اینم منم! و هر دوشون رو میخریم!
ساعت حدود 10 شبه... از جلوی یه اغذیه فروشی که رد میشیم بوی فلافل داغ بدجوری آدم رو به هوس میندازه. مخصوصا وقتی که حسابی گرسنه باشی! جوجه میگه:
- میخوری؟
میدونی که من حاضرم وست جهنم با تو زقوم بخورم! اینکه چیزی نیست (هرچند ایمان دارم که خدا هرگز جوجه ها رو به جهنم نمیبره)!
- یعنی اینقدر بده؟
میدونی که هم فلافل دوست دارم هم هر چی بگی پایه تم! ولی امشب رو دوست دارم بریم رستوران ایکس (اسمشو نمیگم که تبلیغ نشه!)
و اونم قبول میکنه... چون میدونه منم مثل خودشم... نه اهل کلاس گذاشتنم و نه اهل ایرادگیری برای شکم! اصلا مگه میشه آدم واسه شریک زندگیش نقش بازی کنه؟؟!!
نیم ساعت بعد در حالیکه پاهامون از خستگی نا نداره، روی میز دونفره باز هم یه گوشه دنج رستوران میشینیم، پیشخدمت دوتا گیلاس آب آلبالوی ترش میاره، محض باز کردن اشتها! مسلما اگر اسلام دست و بالشون رو نبسته بود، جای آب آلبالو شراب قرمز شیراز سرو میکردن. ولی اشکالی نداره، همینم خوبه چون من مستیشو از چشمای اونی که روبروم نشسته میگیرم... یه لحظه به چشم های تیره ش خیره میشم و چشماش منو با خودش میبره... یه حس عجیبه... حسی که قبلا هرگز تجربه نکردم، حسی شبیه خواب و رویا... و باید اعترام فکنم توی زندگیم کسی رو ندیدم که چشماش این گیرایی رو داشته باشه... البته اینو بلند میگم! دوست دارم بدونه درموردش چی فکر میکنم، و دلیلی برای پنهان کردن افکارم از اون ندارم... مگه نه اینکه مال خودمه؟ مگه نه اینکه مرزی بینمون وجود نداره؟ مگه نه اینکه دوستش دارم... و مگه نه اینکه واسم میمیره؟
پیشخدمت که منو رو میاره، طبق معمول یکی از غذاها رو از بین غذاهای جدید با اسمای عجیب غریب (و صد البته من درآوردی) سفارش میدیم که پیش از این تست نکردیم و یکی دیگه رو هم همون پیتزای گوشت و قارچ خودمون! تا هم تجربه یه غذای جدید رو داشته باشیم و هم در صورت غیرقابل خوردن بودن غذای جدید! گرسنه نمونیم! که البته خدا رو شکر اینبار غذای جدید هم خوب از کار در میاد!
به طرف خونه برمیگردیم، اول هزارجریب که میرسیم و چشمم به گل فروشی میافته، میگم:
دیدی چی شد! نزدیک بود یادمون بره گل شب بو و سنبل بخریم!
- اوهوم، ولی چه طوری ببریم خونه با این دست پر؟
اونش دیگه مشکل خودمونه!
- اِ، آره راس میگی حواسم نبود!
بوی گل شب بوی تازه آب خورده توی هوای خنک شب 29 اسفند... و بودن کنار کسی که با کمکش رنگ گل شب بو رو انتخاب کنی...
گل ها رو که انتخاب میکنیم، جوجه میگه:
- از اینا هم واسم بخر!
منظورش ماهی قرمزه! میگم:
هر کدومو میخوای انتخاب کن!
یه ماهی چشم تلسکوپی سه دمه خوش رنگ انتخاب میکنه (کلا پسر خوش سلیقه ایه)! میگم:
حالا چرا اون؟
- چون چشماش شبیه توئه!
زل زل نگاش میکنم!
- چیه خب؟؟؟ مخصوصا وقتی اینطوری نگام میکنی مطمئن تر میشم که شکل خودته! با اون عینکت!
منم یه ماهی خوشگل سرخ و سفید انتخاب میکنم و میگم: اینم شبیه توئه.
بعد با هم در این مورد صحبت میکنیم که آیا هر دوی این ماهی ها پسرن؟؟؟
و از اونجا که جوجه خیلی پرروئه میره از فروشنده همینو میپرسه!!!
و کلی با هم میخندیم.
بعدش با هزار زحمت گلدون های گل و تنگ ماهی رو برمیداریم و به سمت خونه حرکت میکنیم...
توی راه یه عده جوون دور یه آتیش جمع شدن و در حال رقص و شادین، جوجه تمام چیزایی که دستشه رو با دقت میذاره یه گوشه و مال منم میگیره و میذاره یه گوشه. بعد دستم رو میگیره تا با هم از روی آتیش بپریم... در حالی که با هم میگیم: سرخی تو از من، زردی من از تو! از روی سه تا آتیش پشت سر هم میپریم! من که رقص بلد نیستم ولی خدا این جوجه رو خفه نکنه! آدم رو به چه کارهایی که وادار نمیکنه! با خودم فکر میکنم که بدنش موقع رقص چقدر موزون و زیباست... یه جور زیبایی خاص که من هرگز در رقص هیچ دختری ندیدم...
بعد از چند دقیقه ای توقف، وسایلمون رو برمیداریم و به راهمون به سمت خونه ادامه میدیم. یه خیابون که میریم بالاتر فضا به طرز خوشایندی ساکت میشه... انگار تمام هیاهوی همین چند دقیقه پیش کوچه ی پایینی یکباره ناپدید میشه... و باز من می مونم و اون (مثل باقی روزای پیش رومون)... کمی در سکوت پیش میریم... بعدش جوجه سر صحبت رو باز میکنه و میگه که چقدر افسوس میخوره از اینکه این همه سال رو دور از من هدر کرده! البته حس متقابلی هم در من وجود داره و من حس میکنم که چقدر حرفاش رو خوب می فهمم... همینطور داریم لاو میترکونیم و میخندیم که صدای بوق ماشین آقای همسایه که با خانمش در حال برگشت از خریده، صحبتمون رو قطع میکنه!
میگه: دربستی نمیخواید؟
جوجه به شوخی میگه: لطفا مزاحم نشید آقا! من خودم نامزد دارم!
من میگم: خدا شما رو از آسمون واسمون رسوند!
خانم همسایه بهمون کمک میکنه تا این همه خریدمون رو بذاریم داخل ماشین و ما هم میشینیم عقب و چند دقیقه بعد جلوی درب آسانسور توی پارکینگ مجتمع پیاده میشیم و اینبار ما به آقا و خانم همسایه کمک میکنیم تا خریدهاشون رو از ماشین به آسانسور بیارن.
وقتی در آپارتمانمون رو باز میکنیم، گل ها رو روی اپن میذاریم و باقی خرید ها رو هم یه گوشه تا فردا بهشون سر و سامون بدیم...
- جوجه؟
جونم ؟
بغلم میکنه و محکم فشارم میده که دادم میره هوا... آخخخ!!!
- دلم واسه بغل کردنت خیلی تنگ شده بود! خوشگلم!
منم همینطور... عزیزم...
هر دو اینقدر خسته ایم که فقط میتونیم لباس هامون رو دربیاریم، مسوال بزنیم و به رختخواب بریم...
بوی شب بو تو هوای خنک خونه میپیچه... عطر تموم شب بوهای دنیا یک طرف، عطر پریده ی تن تو یک طرف... بی هیچ دغدغه ای در آغوش می گیرمش... بی اعتنا به نگاه شماتت گر تمام انسان های درستکار با ایمان، فارغ از تشویش گذشته و آینده... بی هیچ مرزی... بی هیچ ترس و اندوهی... و بی هیچ تردیدی... و اینبار من به گذر شتابان عقربه های ساعت نیشخند میزنم... و تو... تنهای تنها تو... چه خوب میفهمی تمام غم ها و ترس ها و دلشوره های من رو... و چه خوب بلدی نوازش های ساده و بی ریا و بی توقع و عاشقانه رو... چه خوب از من میگیری تموم کابوس های زشت شب های تاریکم رو... و من بدون تو... همچون توی بدون من... پوچم... پوچ!
و با نوازش دست تو خواب توی چشمای خستم میدوه... ای کاش تموم ساعت های دنیا از حرکت می ایستادن...
نوازش دست تو...
رویای شب بهاری منو احاطه دربر میگیره...
نوازش دست تو...
نه... خدایا من رؤیا نمیخوام! امشب برای من همیشه تنها بهتر از تموم رویاهای دنیا بود...
نوازش دست تو...
میخوام بیدار بمونم و این رؤیا رو تا آخر دنیا ادامه بدم...
و باز هم نوازش دست تو...
پ.ن.1 : تمام مکان های نام برده شده واقعی هستند و در واقع اماکنی هستند که بخش بزرگی از خاطرات دوران نوجوانی و جوانی من در اون ها شکل گرفته. بیشتر رویدادهای ذکر شده نیز واقعی هستند، جز اینکه به صورت انفرادی (بدون حضور جوجه) روی داده اند یا می دهند!
پ.ن.2 : جوجه یک شخصیت واقعی است که معتقدم وجود خارجی داره، ولی هنوز منو کشف نکرده (و منم اونو)!

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۱

زردی من از تو، سرخی تو از من!

حسابی بوی دود گرفتم!
ولی اینکه چهارشنبه سوری با آخرین شب سال یکی باشه هم به نوبه ی خودش جالبه ها!
خصوصا که امشب حس کردم جریان اقتدارگرای افراطی در دستیابی به اهداف پلید خودش (در راستای کم رنگ کردن سنت چهارشنبه سوری خصوصا از طریق محرک های مذهبی) ناکام مونده و فرهنگ مردم چه در پاسداشت این سنت و چه در نحوه ی برگزاریش نسبت به سال های قبل بهتر شده و امیدوارم که هر سال بهتر هم بشه!
ضمنا امشب دو بار هم از روی آتیش پریدم!
سرخی تو از من، زردی من از تو!

سورپرایز از نوع فرهنگی!
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم اسفند 1391 ساعت 16:22 شماره پست: 302

پیدا کردن یه کتاب جذاب که خیلی وقته دنبالش میگردی و پیداش نمیکنی، توی قفسه ی یه کتابفروشی، اونم موقعی که انتظارش رو نداری، میتونه خیلی هیجان انگیز باشه! حتی اگر روی قیمتش برچسب زده باشن و قیمت جدیدش 4 برابر قیمت واقعیش شده باشه!
پ.ن.1 : تقصیر من چیه که وسط خرید عید یهو سر از شهر کتاب درمیارم؟! خب اینکه مسخره کردن نداره!!!
پ.ن.2: شاید مسخره باشه، ولی کتاب هم (مثل لباس زیر و شلوار جین!) جزو فتیش های منه P:

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۱

سورپرایز از نوع فرهنگی!

پیدا کردن یه کتاب جذاب که خیلی وقته دنبالش میگردی و پیداش نمیکنی، توی قفسه ی یه کتابفروشی، اونم موقعی که انتظارش رو نداری، میتونه خیلی هیجان انگیز باشه! حتی اگر روی قیمتش برچسب زده باشن و قیمت جدیدش 4 برابر قیمت واقعیش شده باشه!
پ.ن.1 : تقصیر من چیه که وسط خرید عید یهو سر از شهر کتاب درمیارم؟! خب اینکه مسخره کردن نداره!!!
پ.ن.2: شاید مسخره باشه، ولی کتاب هم (مثل لباس زیر و شلوار جین!) جزو فتیش های منه P:

جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۱

مشاوره (به سبک ایرانی)!

با وجود تابلوی بزرگ، مطمئن نبودم درست اومده باشم! در واقع تابلو اونقدر بزرگ بود و همینطورم بد نصب شده بود که نمیشد تشخیص داد مربوط به کدوم یکی از چندین ورودیه ساختمونه!
وارد شدم و از منشی که ظاهرا حسابی هم سرش شلوغ بود پرسیدم که مرکز مشاوره همینجاست؟ و وقتی مطمئن شدم درست اومدم، اسم مشاور موردنظرم رو گفتم و از اونجا که بار اول بود میرفتم اونجا و پرونده نداشتم، منشی اطلاعاتم رو توی یه فرم یادداشت کرد
اسم و تلفن و تحصیلات خودم و پدر و مادرم و تعداد اعضای خانواده و اینکه چندمین فرزند هستم!
ساعت درست 6 بود و با وجودیکه صبح توی تماس تلفنی خیلی تأکید شده بود که به موقع اونجا باشم، مجبور شدم منتظر بمونم...
فکر نمیکردم مراکز مشاوره اینقدر واسه خودشون برو بیا داشته باشن! روی صندلی های روبرو دو تا دختر نشسته بودن که از ظواهرشون میشد حدس زد برای مشاوره در زمینه های درسی و ارتقای سطح سیر و سلوک عرفانیشون اینجا هستن! یا شاید حتی آموزش روش های شوهر داری!
همینطوری آدم های مختلف میومدن و میرفتن که منشی گفت نوبت من شده، کوله م رو برداشتم و طبق راهنمایی منشی رفتم به طبقه ی بالا اتاق 3...
با اینکه تا حد زیادی میدونستم با چه شخصیتی قراره روبرو بشم، ولی کلا من آدم استرسی ای هستم! هر چند این حس فقط مال قبل از آشناییه و ظرف یکی دو دقیقه کاملا از بین میره!
به هر حال... در زدم و داخل شدم، خانم دکتر همونطور که فکرشو میکردم (و البته یه مقدار محجبه تر از عکسش!) با روی باز (که میدونستم شگرد مشاورهاست) داخل یک اتاق خالی کوچیک بی پنجره با دیوارهای سفید و سه تا کاناپه راحتی و یه میز کوچیک با یه ساعت رومیزی و یه تلفن نشسته بود و فقط بقایای یه کیک و شیرکاکائو توی اتاق کنار ساعت به چشم میخورد که معلوم بود حواسش نبوده اونا رو توی سطل گوشه ی اتاق بندازه!
خب...
بعد از سلام احوالپرسی صمیمانه و بررسی اطلاعات من از روی فرمی که منشی بهم داده بود، سر صحبت رو باز کردم...
اینکه 28 سالمه و 7 سال پیش متوجه شدم که همـجنس گـرا هستم، و مطالعاتی و مکاشفاتی که در این زمینه داشتم. اینکه با احساسم و چیزی که هستم مشکلی ندارم و خیلی وقته که این حقیقت تلخ رو پذیرفتم... و اینکه الان چرا اینجا هستم و چی رو میخوام بدونم!
ابتدا سعی در نمایش چهره ای عادی... و بی تفاوت و البته با تجربه که هر روز به ده ها مراجع مثل من مشاوره میده (هرچند حاضرم شرط ببندم من اولین همجنس گـرایی بودم که توی عمرش دیده بود!)!
از اینجا بود که اعاده ی فضل خانم دکتر شروع شد!
- آیا تا بحال به دکتر مراجعه کردی؟ یا آزمایش هورمونی دادی؟ به لحاظ علمی ثابت شده که آزمایش هورمونی به راحتی میتونه این موضوع رو تعیین کنه!
*
من :|
*
سعی کردم ملتفتش کنم که من به لحاظ جسمی هیچ مشکلی ندارم! البته الان که فکرشو میکنم حدس میزنم زیاد موفق هم نشدم!
بعد از پرسیدن سوالاتی که به نظر روال عادی کار میرسید، اظهار نظری عجیب و فیلسوفانه از طرف خانم دکتر ارائه شد!
- به لحاظ علمی ثابت شده که مغز انسان در اثر عوامل وراثتی یا محیطی شکل میگیره و بعد از شکل گیری غیرقابل تغییره. این حس تو کاملا طبیعیه به این دلیل که مغزت مغز یه دختره!
*
من :|
کوله م :|
*
پیش خودم گفتم خب خانم دکتر میشه بفرمایید که شما چطور به این کشف علمی دست پیدا کردید!!!
و در ادامه:
- تو نباید با خودت بجنگی! باید خودت رو همینطور که هستی بپذیری!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
*
خب خانم دکتر حواست کجاست آخه! منکه همون اول گفتم خیلی وقته این موضوع رو پذیرفتم!
به هر حال بحث ادامه پیدا کرد... و کم کم عدم تسلط خانم دکتر واسم نمایان تر میشد، خصوصا بعد از اعتراف ایشون به قوی بودن ارتباط کلامی و بیان اینجانب!
گرچه خانم دکتر سعی میکرد بحث رو مدیریت کنه و در یک مسیر خاص پیش ببره، ولی حرفی زد که تیر آخر بر پیکره امید من به اثربخشی این مشاوره بود:
- تغییر جنسیت امروزه در جامعه بسیار بابه و جامعه داره کم کم این مسئله رو میپذیره!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
تمثال ملکوتی حضرت امام راحل از طبقه پایین روی میز منشی :|
*
باز پیش خودم گفتم خب خانم دکتر میشه بفرمایید این دو تا بحث اصلا و اصولا چه ارتباطی به هم دارن؟؟؟ تغییر جنسیت یا برای افرادی استفاده میشه که از نظر جسمی مشکلی دارن و یا افرادی که نمی تونن هویت جنسی خودشون رو بپذیرن که خدا رو شکر من همونطور که تأکید کردم در هیچ یک از این دو دسته قرار نمیگیرم!
به هر حال باز هم بحث ادامه پیدا کرد، اینبار در این راستا که بایست سعی کنی ارتباط خودت رو گسترده تر کنی و از طریق ایجاد رابطه های مجازی، رابطه رو به دنیای واقعی بکشونی
- متاسفانه جامعه این موضوع رو نمی پذیره و اگر بخوای اینطور زندگی کنی همه ش باید مخفی کاری کنی، همه ش با ترس و نگرانی زندگی کنی و دروغ بگی!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
تمثال ملکوتی حضرت امام راحل از طبقه پایین روی میز منشی :|
روح مرحوم هوگو چاوز (که حضور معنویش عجیب حس میشد و قلبم میگفت به عنوان شنونده در بحث شرکت داره) :|
*
باز پیش خودم گفتم این خانمه یا خودش پیامبره و معجزه ی غیب گویی داره یا حتما با مریم باکره در ارتباطه!!! خب من که بهت گفتم اصلا دلیل اومدنم به اینجا همین بوده که با یه آدم متخصص (خیر سرش) در این زمینه مشورت کنم!
- تا دلت رو به دریا نزنی هیچ رابطه ی عاطفی شکل نمیگیره!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
تمثال ملکوتی حضرت امام راحل از طبقه پایین روی میز منشی :|
روح مرحوم هوگو چاوز (که حضور معنویش عجیب حس میشد و قلبم میگفت به عنوان شنونده در بحث شرکت داره) :|
عکس اون گاوه روی جعبه ی شیرکاکائو :|
*
ای بابا!!! ما رو باش با کی اومدیم سیزده بدر!!! داره همون حرفا که تحویل زوج های عاشق (اعم از فنچ و مرغ عشق!) میده رو برای یه پسمل تهنای خسته هم تکرار میکنه! میخوای بیا یه نگا کف دستم هم بنداز شاید بهت کمکی کرد!!! یا اینکه حتی میتونی ته جعبه شیرکاکائو رو نگاه کنی! گرچه مثل فنجون قهوه نیست ولی خب شاید بتونه توی راهنمایی هات موثر باشه!
نه دیگه، انگار موندن بیش از این جایز نیست!
و به عنوان حس ختام:
- مطمئن باش آدم هایی مثل تو توی جامعه کم نیستن!!!
بهش گفتم بله شاید اینطور باشه، ولی کمن تعداد آدم هایی که افق دیدشون از پایین تنه شون فراتر باشه و یا واقعا بدونن چی میخوان و پای تصمیمشون بایستن!
و باز با خودم گفتم باشه بابا باور کردم که هر روز صد نفرشون میان پیش شما و شما بهشون مشاوره میدین و مشکلاتشون رو حل میکنید!!!
مشاوری که فرق بین مسئله ای مثل تغییر جنسیت رو با گرایش به جنس موافق نمیدونه، و علی رغم اونچه سعی میکنه نشون بده، خودش قطعا به هوموفوبیای حاد مبتلاست (گواه این مدعا اینه که توی بحث حتی یک مرتبه هم از لفظ هــم جنـس گـرا استفاده نکرد و مهم تر اینکه هیچ نوبت بعدی واسه ملاقات دوم پیشنهاد نداد!)...
با توجه به اینکه بیانات خانم دکتر ته کشیده بود و کش دادن بحث جز کنتور انداختن برای من و معطل شدن فنچ ها و مرغ عشق های توی اتاق انتظار هیچ سود دیگه ای نداشت، قبل از اینکه روح هوگو چاوز در جسم اون گاو روی جعبه ی شیرکاکائو حلول کنه و اون هم به نشانه ی اعاده ی فضل شروع به مـــا!مـــا! کنه، با بدرقه ی خانم دکتر خداحافظی کردم و اومدم پایین برای بخش خوشمزه ی برنامه!
اوه اوه!!!
واسه نیم ساعت وقتی که تلف کردم این همه هم بایست پیاده بشم!!!
ولی فدای سرم! به تجربه ش میارزید!!! هرچند شاید اگه پیش یه فالگیر یا رمال رفته بودم اثربخش تر می بود!
دفعه ی دیگه ترجیح میدم برای مشاوره برم پیش یه آقای فوق تخصص روانشناس!

پ.ن.1 : پیش از این فکر میکردم روح گاو فقط میتونه در جسم اساتید دانشگاه (خصوصا رشته های مدیریت و صنایع) حلول کنه! ولی الان معتقدم که دکترهای مشاور خانواده هم مستعد پذیرایی از روح این حیوان نجیب هستن! به قول شاعر: گاو حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست!
پ.ن.2 : متاسفانه این یک حقیقته که دست کم در جامعه ی ما خانم ها در بسیاری از مشاغل خصوصا مشاغل نیازمند قدرت تحلیل ذهنی و تصمیم گیری های مهم، نسبت به آقایون ضعیف تر عمل میکنن.
پ.ن.3 : فکر میکنم توی این جامعه هر کس در هر پستی که هست تمام تلاشش رو میکنه که کارش رو به نحو احسن بپیچونه و فقط به پولش برسه! حالا گور بابای کار و وجدان و احساس مسئولیت!

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۱

درخت طفلکی!

درخت طفلکی چقدر گناه داشت (از این نظر مثل خودم بود!)

احتمالا ده، پانزده سال پیش توی چنین روزی کاشته شده بوده، و توی همین روز باد از ریشه درش آورده بود...
چقدر گناه داشت درخت طلفکی...

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۱

مزیت رقابتی!

به نظر من بزرگترین مزیت رقابتی صابون های حمام ساخت داخل نسبت به نمونه ی مشابه خارجی اینه که اگر موقع دوش گرفتن فیلتر راه آب حمام باز باشه و صابون از دستت لیز بخوره، پولت هدر نمیره!

اسفند

بازم اسفند از راه رسید... و چه چرخه ی کوتاهیه این سال های تنهایی عمر آدم!

شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۱

فاجعه!

درخت های بید مجنون خیلی سوسولن! (اصطلاحا از اونایی هستن که با یه مویز گرمیشون میشه و با یه غوره سردیشون میشه!)
به هر حال اینجا بیدهای مجنون همیشه نماد رسیدن بهار هستن... عادت کردم هر سال نیمه های اسفند بیدهای مجنون رو یواش یواش تو لباس جدید خوش رنگشون ببینم! این منظره اگرچه به جای خودش یکی از قشنگ ترین و دوست داشتنی ترین مناظر طبیعت اینجاست، اما وقتی که دو سه هفته زودتر با این منظره مواجه میشی، تازه به این فکر میافتی که داری به یه فاجعه نگاه میکنی: زمستونی که رنگ و بویی از زمستون نداره...
خیلی وقته که یه زمستون درست و حسابی ندیدم! دلم هوس برف بازی کرده! قدم زدن روی برف های تازه و دست نخورده ی کوچه ی آخر شب... و ردپاهایی که توی اون سپیدی یک دست به جای میمونه... و صدای فرو رفتن کفش ها توی برف... و احساس سنگینی موقع قدم برداشتن... و دونه های درشت برف که توی نور زرد چراغ های کوچه بزرگتر و قشنگ تر به چشم میان...
حیف که بایست یه سال دیگه هم صبر کرد... تازه اگه شانس بیاریم و سال دیگه برف بباره!!!

سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۱

آزادی!

آزاد بودن حس خوبیه، هم آزاد بودن از قید و بند افکار و عقاید محدود کننده و دربندکشنده روح و جسم انسان و تعصبات بی پایه و اساس و اعتقادات خرافی و تقدیس شده بدون کمترین فکر، و هم داشتن استتقلال رأی و آزادی عمل...
وقتی جوونایی رو میبینم که روند زندگیشون از پیش معلومه، سر به انتظاراتی که خانواده ازشون دارند سپردن، و ظاهرا به این سرسپردگی راضی و خشنودن و چیزی فراتر از این از مخیله شون خارجه، برای خودم خوشحال میشم (گرچه اون هم سبکی از زندگی و انتظارات آدم از زندگیشه که قابل احترامه، ولی مشکل اینجاست که اینطور آدم ها غالبا برای هیچ اندیشه ای جز اندیشه های مشابه خودشون کمترین ارزشی قائل نیستن و این بخشی از روحیه ی جامعه ی سنتی ایرانه)!
خوشحالم که می تونم راه زندگیم رو خودم انتخاب کنم! و مجبور نیستم تن به خواسته ها و فشارهای جامعه بدم...
البته هر چیز بهایی داره! و بهای این آزادی بسیار سنگین بوده و کماکان خواهد بود... (ولی نه سنگین تر از یک عمر زندگی گوسپندی!)

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۱

پوست تخمه!

درسته که آدما از نقطه نظر افکار و اندیشه و اخلاق و منش با هم خیلی متفاوتن، ولی وقتی خوب به دور و اطرافم نگاه میکنم، حس میکنم که یه چیزایی هست که واسه خیلی از مردم کمترین اهمیتی نداره...
مثلا اینکه یه جوجه لات بی شخصیت به طریقه ی کاملا سنتی توی خیابون تخمه بخوره و پوستش رو تف کنه روی زمین!
خب... ما مردمی هستیم، جامعه و فرهنگی هستیم که به این چیزای "بی اهمیت" بهایی نمیدیم (لابد دغدغه های خیلی مهم تری داریم!).
اینکه پیش رومون منظره های زشت جهان سومی ویرانی و کثیفی باشه، اینکه توی زباله دونی زندگی کنیم، اینکه چی میخوریم و چی میپوشیم و چطور باهامون رفتار میکنن... این چیزها رو خیلی جزئی میدونیم و کسی رو که به این چیزا اهمیت بده شاسکول یا سخت گیر می دونیم یا بهش به چشم کسی نگاه میکنیم که دنبال چس کلاس گذاشتنه!!!
ولی واقعیت اینه که لیاقت فرهنگی ما در همین حده.
برای خیلی از ما درک ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مسائل انسانی هم واقعا سخت و غیرقابل قبوله، چه رسد به مفاهیم پیچیده ای مثل دوست داشتن و احترام گذاشتن و انسان بودن...
یک مسئله واقعا واضح و مشخصه، و اون هم اینکه ما به عنوان نسلی که خودمون رو نسل سوخته، نسل روشنفکر، نسل تحصیلکرده و نسل بافرهنگ و متمدن و متجدد قلمداد میکنیم، کمترین اقدامی در جهت اصلاح رفتارهای زشت اجتماعی نسل به زعم ما اُمُل و سنتی پیش از خودمون انجام ندادیم، و بنابراین نمی تونیم امیدی به تغییر رویکرد جاری و بهبود وضع فعلی جامعه مون داشته باشیم.
به نظرم تا روزی که ما موقع راه رفتن توی خیابون زیر پامون پوست تخمه و ته سیگار ببینیم، روی پیشرفت و توسعه و رهایی از خاک سیاهی که سال های ساله برش نشستیم رو نخواهیم دید...

پ.ن: خیلی سخته زندگی بین مردمی که کمترین قرابت فکری و رفتاری با اون ها نداری و خیلی سخت تره وقتی هیچ راه پس و پیشی هم نداشته باشی!

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۱

ضدحال!

یکی از بزرگترین ضدحال ها به نظر من وقتیه که میخوای دوتا لیمو شیرین بخوری، اولی خیلی شیرینه ولی دومی بی مزه ست!

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۱

یک بی اف ایده آل چه ویژگی هایی بایست داشته باشد؟؟؟!!!

امشب میخوام به بررسی ویژگی های یک بی اف ایده آل (یا بهتر بگم بی اف ایده آل من!!!) بپردازم. خیلی ها به من میگن آدم سخت گیر و ایده آل گرایی هستی و واسه ی همینه که تنها میمونی، با اینحال من فکر می کنم که هر آدمی یه سری ارزش های خاص واسه خودش داره که اگر شانس بیاره و بتونه کسی رو منطبق بر ارزش هاش پیدا کنه، نصف راه رو رفته! البته نصف دیگه راه هم مربوط به طرف مقابله!
خب... شاید چیزهایی برای من ارزش محسوب میشه که دیگه زیاد واسه کسی اهمیت نداره و حتی ممکنه به نظر خیلی ها مسخره و خنده دار برسه... به هر حال واقعیت اینه... چیز که تا بحال در کسی ندیدم و نمی دونم که در آینده هم بتونم کسی با چنین خصوصیاتی پیدا کنم!
در هر صورت این ها خصوصیات کسیه که از نظر من یه بی اف ایده آله! حالا دیگه قضاوت سخت یا آسونش با خودتون و اون بی اف فرضی بینوا!

1 - خیلیییی مهربونه و همیشه لحن حرف زدنش با من با همه ی آدمای دیگه فرق میکنه!
2 - مؤدب، تحصیلکرده، موقر و بیشتر مواقع جدیه و میشه در تمام موارد و مواقع روش حساب کرد (در کل جنتلمنه!)
3 - در کنار همه ی ادب و وقارش، به جا و به موقع ش شیطنت های خاص خودش رو داره و خیلی اوقات هم باعث سورپرایز شدن و خوشحالی بیش از حد بی افش میشه!
4 - بسیار باهوشه، حافظه ی قوی ای داره، نکاتی رو که میدونه واسه بی افش مهمه به خاطر میسپاره و همیشه هوای اونو داره که مبادا کار خطایی بکنه یا حرف نابجایی بزنه که اونو برنجونه. در کارش هم بهترینه
5 - خوش قوله، حرف الکی و بی حساب نمیزنه و در کل حرفاش قابل استناده
6 - آدم مثبتیه که بیشتر مواقع اصطلاحا "پایه" بی افش هست! و تنهاش نمیذاره
7 - به شدت وفاداره
8 - به هیچ وجه خودخواه و از خود راضی نیست، با اینحال یه کوچولو مغروره
9 - بسیار باشعوره، به جاش ناز میشکه و از ناز کشیدن خسته نمیشه. البته انتظار متقابل هم داره!
10 - الکی و بیجا شوخی نمیکنه، کسی رو مسخره نمیکنه، به همه احترام میذاره و همه دوستش دارن
11 - با همه ی اینا حرف بیجای مردم واسش اهمیتی نداره
12 - تکلیفش با خودش روشنه و از اون دسته آدمایی نیست که اصلا نمیدونن میخوان تو زندگیشون چکار کنن و یا از اون دسته ای که الان یه کاری میکنن یه ساعت دیگه عذاب وجدان میگیرن
13 - به هیچ وجه آدم لج درآر و اعصاب خرد کنی نیست و از این دسته آدما هم خوشش نمیاد
14 - آدم پر حرفی نیست، در مورد چیزای بی اهمیت خیلی صحبت نمیکنه و علاقه ای هم به کل کل الکی نداره. با اینحال موقعی که از باهاش بودن خسته نمیشی
15 - به شدت بغلیه! یعنی عاشق بغل کردن و بغل شدنه. حتی موقع هایی که خیلی بی حوصله یا عصبانی باشه کافیه بغلش کنی و نازش کنی تا حسابی آروم بشه
16 - از ناز کردن و بوس کردن بی افش خسته نمیشه. اونم به صورت خیلی آروم و رمانتیک! و البته در هر زمان و مکان روشی برای انجام این کار داره!
17 - خیلی آروم و ناز میخوابه (کلا شخصیت آروم و دوست داشتنی ای داره!) و قبل از خواب بایست واسش یه کوچمولو لالایی خوند!
18 - از لحاظ ظاهری لاغر اندامه و قد متوسط و چشم های غیررنگی داره! از لحاظ پوششی بیشتر اوقات اسپرته، هرچند هر لباسی بپوشه به اندام اسلیم مانکنیش میاد!
19 - خیلی مرتب و منظم و تمیزه، همیشه بوی ادکلن ملایم مخصوص خودشو میده!
20 - پیاده روی رو دوست داره و دوست داره موقع پیاده روی در صورت امکان دست بی افش رو بگیره!
21 - نمیشه گفت!
22 - نمیشه گفت!!
23 - خیلی خصوصیه!!!

پ.ن: این لیست ممکن است به تدریج در طول زمان اصلاح شود.