جمعه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۲

من از اون شکلاتا میخوام!

یکی از خیابون های نوساز شهر، با آپارتمان های بلند در یک طرف و مراکز خرید لوکس در طرف دیگه!
خب فکر نمی کنم اشکالی داشته باشه که تا حالا خونه ی داییم نرفته باشم، آخه همه ش دو سه ساله که به خونه ی جدیدشون اومدن!
بعد از چند دقیقه مقابل یه مجتمع مسکونی بزرگ می ایستیم و به اتفاق وارد میشیم... طبقه ی 4 بود یا 5 رو نمیدونم... وقتی میرسیم به استقبالمون میان و بعد از ماچمالی و تعارف تیکه پاره کردن های متداول و تبریک سال نو، در جامهمونی مستقر میشیم! اولین چیزی که نظرم رو جلب میکنه ویوی خوب اونجاست... از اون ویووهایی هستش که آدم (مشخصا من!) میتونم از صبح تا شب بشینم و تنهایی توی سکوت به دور دست ها خیره بشم! در این فکرم که اگر اتاق خوابشون هم همین ویوو رو داشته باشه چه کیفی میده شب اونجا خوابیدن!!! که یهو چشمم به ظرف شکلات روی میز میافته!
اینا چی هستن؟؟؟ چقدر بزرگه! باید خوشمزه هم باشه! چرا بسته هاش رنگ های مختلف داره، یعنی ممکنه هر رنگش یه طعم متفاوت بده؟ اگر اینطوره هر رنگ میتونه نشون دهنده ی کدوم طعم باشه؟ مثلا از کجا بدونم صورتی توت فرنگی هستش یا آلبالو؟؟؟ یا سبز مثلا طالبی هستش یا سیب یا حتی خیار؟ ولی میوه ی آبی رنگ که نداریم، اگه بنفش بود میگفتم شاید انگور یا بلوبری باشه، ولی آبی... آها فهمیدم!!! حتما طعم مغزهایی مثل بادوم و فندق و اینهاست. قرمز گردو، سبز فندق، آبی هم بادوم! اگر اینطور باشه نباید از نارنجی هاش بردارم چون ممکنه طعم بادوم زمینی بده! ولی اگر اشتباه کنم چی؟! خیلی بد میشه!!!
توی این فکرهام که سوالای لوس همیشگی شروع میشه، اینکه چقدر از درست مونده و کی دفاع میکنی؟؟!! و اینکه بعدش چکار میخوای بکنی و از این حرفا! شاید بهتر بود بیوگرافیم رو روی یه کاغذ مینوشتم آویزون میکردم به گردنم که هر کی علاقمند بود خودش بخونه دیگه!!! هر چند این سوال ها هم از درد بی حرفیه!
یعنی هر کدوم از این شکلات ها چقدر میتونن وزن داشته باشن؟؟؟ فکر نکنم 20 گرم بشه! نکنه برخلاف تصورات من از این شکلات هایی باشه که فقط خوشگلن و مزه ی روغن میده؟؟؟ اگر اینطوری باشه که دیگه اینجا نمیام!!!
در همین موقع یه خانمی وارد میشه و باز همون مراسم ماچمالی و تعارفات تکراری (ماچمالی میان خانمی منظورمه، یه موقع سوء تفاهم نشه)!
خب... راستش یادم نمیاد قبلا ایشونو دیده باشم، شاید دختردائیمه که بزرگ شده و قیافه ش عوض شده! ولی آخه توی سه چهار پنج سال که قیافه آدم اینقدر عوض نمیشه! شاید راست میگن خانما زود شکسته میشن، البته خب این که حداقل در مورد این خانمه صدق نمیکنه! شاید هم عروس دایی باشه، ولی خب مشکل اینجاس که اصلا به پسردائیم به هم نمیخورن! حتی از نظر هیکل و ابعاد فیزیکی، چه رسد به...
اصلا به من چه که اون کیه! اونچه به من مربوط میشه در حال حاضر اینه که اون شکلات های بی نوا دارن اونجا واسه خودشون میگندن و کسی نیست به فریاد دلشون برسه!!!
شربت آوردن!
خب... گرچه در نوع خودش نوآوری محسوب میشد، ولی وضعیت منو که نیاز به دستشویی دارم یه مقدار وخیم میکنه! دستشویی رو هم که بلد نیستم و نمیشه از این خانمه که نمیشناسمش هم آدرس دستشویی رو بپرسم! ممکنه فکر کنه به شکلات ها نظر دارم!!!
برنامه های این شبکه های ماهواره هم که دیگه لوس و ننر شده! معلوم نیست این همه خواننده به چه امیدی این مزخرفات رو به خورد مردم میدن؟ بعدشم دو دقیقه دور هم جمع شدیم که یه تنوعی بشه، وگرنه این تلویزیون و برنامه های چرتش که همیشه هست!
یه خانم غریبه دیگه که قیافه ش خیلی شبیه دائییه چای آوردن!
مرسی، البته اگر شکلات هم کنارش بود خیلی بهترتر میشد!
بعله! مرحله ی بعد اعاده ی فضل اقتصادی و سیاسی بزرگان مجلسه! خب... یکی نیست بگه شما اگه اینقدر اقتصاددان و سیاست مدار هستید، چطور الان بعد یه عمر کار هشتتون گروی نهتونه! شما که اینقدر انسان های سنتی و مذهبی ای هستید، نمی دونم دیگه از چی دارید شکوه میکنید؟؟؟ مگه نه اینکه همه تون همینو میخواستید؟؟؟ نگید دلتون به حال اوضاع و احوال جوونایی مثل ما سوخته که... که هر چی میکشیم از برکات وجود همین شماهائیه که... لا اله الا الله!
صلوات بفرستین که یک نفر رفت سمت میز تا شکلات رو اوکی کنه!!! نه، داری اشتباه میکنی، اون که گزه! گز نمیخوام!!! دیگه حالم از هر چی گزه به هم میخوره! من از اون شکلاتا میخوام!!! نکنه شکلات هاتون هم مثل این میوه مصنوعی ها هستن!!! یا اینکه واسه دکور گذاشتیدش اونجا؟؟؟
البته توی مرام من نیست که دست صاحبخونه رو رد کنم و مجبورم علیرغم میل باطنیم این گز لعنتی رو هم بخورم!
مرحله بعدی چیه؟ میوه!!! خب فکر نکنم گز با خیار چیز خوبی از آب در بیاد، با کیوی هم همینطور... با سیب و پرتقال چی؟؟؟
خب نمکپاش که ندارین، بنابراین کیوی و خیار کلا منتفیه! میمونه سیب و پرتقال، پرتقال که کثیف کاری زیاد داره، تازه ممکنه آبش بپاشه توی صورت دایی! واسه همین فقط یه گزینه میمونه و اونم سیبه!
شیرینی از کجا آوردین؟؟؟ این یکی رو دیگه کجای دلم جا بدم؟! یه کم هم فکر مهمونای بیجاره رو بکنید خب!
دست کم میتونید یه نظمی به تعارفاتتون بدین، مثلا اول همه شیرینی ها رو با هم، بعد همه مایعات رو با هم و آخر سر هم میوه!!! اینطوری که معده ی بیچاره باید هی فاز عوض کنه!
وای دیگه داره لوس میشه ها، خب وقتی حرفی واسه زدن نداریم، عیدی ما رو بدید تا پاشیم بریم دیگه حوصله مون سر رفت! البته خانم ها که همیشه حرف واسه زدن دارن، ولی خب من کارو زندگی دارم! اصلا از خیر این شکلات ها هم گذشتم!
ولی در آخرین لحظات و در عین ناباوری، اون خانم کمی آشنائه رفت به سمت میز و ظرف شکلات رو برداشت و ... اِ!!! کجا میبری اون شکلات های زبون بسته رو! آها!!! حالا حتما بایست از اون سمت تعارف کنی! خب تا میاد به من برسه چیزی ازش نمیمونه! اگرم بمونه انتخاب من کلی محدود میشه!!!
خب... شمارش معکوس... سه، دو، یک...
دست شما درد نکنه!
خب... حالا که رنگ آبیش رو انتخاب کردم بذار ببینم داخلش چه خبره! اولا که ظاهرش بچه گول زنه! وزنش ده گرم هم نیست! کلاه سرتون گذاشتن! حالا ببینم توش چیه؟!
خب... شبیه یه نی نی بستنی زمستونی میمونه... اوممم... اه اه اه!!! اینکه همون شکلات فندقی مغزدار خودمونه، چقدرم مغزش بدمزه ست!!! توی این گرما حسابی آب شده و مزه ی سویا لیستینش غالبه!!! رنگ بسته بندیش هم که غیر استاندارده، تازه مارک و نام و نشونی هم که نداره! یعنی ممکنه توی قم تولید شده باشه؟؟؟
اصلا نخواستم! یادم باشه هیچوقت از این شکلات ها نخرم!
خب دیگه، سال خوبی داشته باشید! سال آینده همینجا میبینمتون، سعی کنید تا اون موقع باقی این شکلات ها رو به خورد مهموناتون بدید که چیزی ازش نمونه ها!!!

پ.ن: مطلب نوشته شده در حد شوخی است، وگرنه من اینقدرا هم آدم شکمویی نیستم! پس زیاد جدی نگیرید!

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۲

سال نو مبارک!

سلام به همه ی دوستای خوبم و سال نوی همه تون مبارک! امیدوارم سال پیش رو بهترین سال زندگی همه تون باشه!
هشت روز از سال جدید هم به سرعت برق و باد گذشت... روزهایی که بیشتر به خاله بازی، عمه بازی، عموبازی و بالاخره دایی بازی میگذره! هر سال هم مشابه سال های گذشته و بدون کمترین تنوع...
با وجود تراکم بالای دید و بازدیدها در این هفته اول سال، با این ایده موافقم که اگر همین عید نوروز هم نبود، خیلی از افراد فامیل سالی یکبار هم همدیگه رو نمیدیدن! هرچند بایست اعتراف کنم که دلم واسه هیچ کدومشون تنگ نمیشه و دیدن و ندیدشون واسم چندان تفاوتی نداره!

چهارشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۹۱

خرید شب عید

غروب یکی از آخرین روزای اسفند، اصفهان
من و جوجه(به بی افم میگم جوجه! نه اینکه کوچمولو یا کمسن باشه، بلکه همونطور که قبلا گفتم از خودم چندماهی بزرگتره، به خاطر خصوصیات رفتاریش (که مثل خودمه!) اینطوری صداش میکنم یا بهتر بگم اینطوری همو صدا میکنیم!) قصد داریم واسه خرید عید بریم بیرون... کلا خرید یکی از تفریحات سالم ماست و علی الخصوص خرید عید که همیشه واسه من حال و هوای متفاوتی داشته... و مهم تر از همه روزهای آخر اسفند... بهترین و خاطره انگیزترین روزهای سال...
من تقریبا آماده م، بند کفشامو می بندم و منتظر میمونم، بعد یکی دو دقیقه اونم حاضره... در حالی که دکمه های پیرهنش رو می ببنده، داره عجله داره که منو زیاد منتظر نذاره... نگاهش میکنم، امروز از همیشه جذاب تر به نظر میرسه... توی شلوار جین تنگ و روشن با اون پیرهن اسپرت دکمه دار اندامی که بدن لاغرش رو شبیه مانکن ها کرده! در حالیکه کمکش میکنم آخرین دکمه های پیرهنش رو ببنده، بهش میگم حواسم باشه توی پاساژ کسی تو رو با مانکن اشتباه نگیره! نزدیک تر که میشم... بوی ملایم ادکلن بولگاریش چند لحظه منو با خودش میبره... تا یه رویای دور... تا به خودم میاد می بینم سرم روی شونه شه! بهم میگه: من آماده م جوجه! موهام خوبه؟؟؟ دست میکنم لای موهاش... و گردنش رو آروم میبوسم و میگم: بهتر از همیشه! سرتاپامو برانداز میکنه و میگه... سکوت... لازم نیست حرف بزنه تا بفهمم چی میخواد!
جوجه؟
- جونم ؟
بغلش میکنم و محکم فشارش میدم که دادش میره هوا... آخخخ!!!
- دلم واسه بغل کردنت خیلی تنگ میشه! خوشگلم!
منم همینطور... عزیزم...
از درب آپارتمان که خارج میشیم همسایه روبرویی رو میبینیم. یه زن و شوهر جوون و فوق العاده مهربون و باشعور و که البته باهاشون دوستیم و رفت و آدم خانوداگی هم داریم! گویا اونا هم دارن میرن بیرون واسه خرید! با گرمی سلام و احوالپرسی میکنن و آقاهه میگه: آقا و خانوم کجا تشریف میبرن؟ ما هم داریم میریم بیرون اگه افتخار میدید میتونیم تا یه جایی برسونیمتون! جوجه میگه: ممنون، ولی میخوایم یه کم قدم بزنیم... اگر افتخار بدید تا دم در همراهیتون میکنیم!
توی آسانسور که میریم خانمه باز سر شوخی رو باز میکنه: ببینم، شما پس کی میخواین بچه دار بشید؟! و همگی میخندیم. بهش میگم: چقدر واسه مادربزرگ شدن عجله دارید!!! و باز همه میخندیم!
دم در خداحافظی میکنیم و با جوجه راه میافتیم... توی این هوای نازک اسفند پیاده روی بهترین کار دنیاست... دستمو میگیره و انگشتای کشیده ش رو توی دستم قفل میکنه... چه اهمیتی داره اگر تموم شهر نگاهمون کنن؟ هرچند توی این خیابون خلوت، جز چندتا کلاغ که لابلای کاج های بلند واسه خودشون نشستن و زاغ سیاه ما رو چوب میزنن، کس دیگه ای به چشم نمیخوره!
تا دروازه شیراز راه زیادی نیست، ده دقیقه بعد اونجائیم! چهارباغ بالا از همیشه پر جنب و جوش تره. فقط چند روز در سال رو سراغ دارم که چنین جمعیتی با این همهمه توی خیابون های شهر دیده میشن، و روزای آخر سال جزو اون روزا هستن. من بیشتر ترجیح میدم به جای راه رفتن توی اون شلوغی از وسط چهارباغ قدم بزنم، مگه مواقعی که میخوام خرید کنم. اینه که دست جوجه رو میگیرم و از خیابون ردش میکنم! و از وسط راهمون رو ادامه میدیم، بدون هیچ عجله!
نسیم ملایمی میوزه و دونه هایی رو از درخت هایی که اسمشون رو نمیدونم توی هوا پخش میکنه! برگ های سبز روشن همون درختا و درختای چنار کهن، در کنار بوته های گیاهایی که بازم اسمشون، با گل های صورتی و زرد، منظره ی محشری بوجود آورده. روی نیمکت چوبی میشینیم و کمی در سکوت همو نگاه میکنیم! این خیلی فوق العاده س آدم کسی رو داشته باشه که برای حرف زدن باهاش نیاز به صحبت کردن نداشته باشه!
دوباره راهمون رو ادامه میدیم، روبروی خیابون کوروش که میرسیم، مجبوریم یکی از طرفین خیابون رو انتخاب کنیم (چون وسط چهارباغ رو چندین ساله که واسه ساختن ایستگاه مترو قرق کردن!) میریم سمت راست! البته هر دومون میدونیم که دلیلش چیه!
چندقدم جلوتر بعد باشگاه کارگران، از چندتا پله بالا میریم و چند دقیقه ای رو توی شهر کتاب سر میکنیم! هرچند به هیچ عنوان راضی کننده نیست و دست خالی میایم بیرون!
به جوجه میگم: فکر کنم شبا باید برام پی دی اف بخونی!
جوجه نیشگونم میگیره!!! آخخخ... بدجنس!
- این که چیزی نبود سوسول! اگه جاش بود حالیت میکردم!
شب بهت میگم!
- آخ جون! ...
راهمون رو ادامه میدیم... روبروی فروشگاه ایکس بستنی (اسمشو نمیگم که تبلیغ نشه!) میرسیم!
جوجه؟
- عزیزم؟
واسم بستنی بخر!
- شکموی هله هوله خوار خودمی!
همیشه سر انتخاب طعم های بستنی ها با جوجه بحث داریم و اینکه از بستنیش به من نمیده! (البته من به زور ازش میگیرم)! این بارم بعد از مشورت 6 تا طعم انتخاب میکنیم! من ترجیح میدم بستنی رو توی ظرف نونی بخورم، جوجه هم همینطور!
- ما با این همه تفاهم نمی دونم چرا تاحالا ازدواج نکردیم!
مطمئنی؟
- که تفاهم داریم؟
که نکردیم!
- (خودش رو میزنه به اون در و با بدجنسی میگه) بی ادب!
خودتی! بدجنس منحرف! ازدواج رو میگم!
- آها! اوممم... راستش نه! ولی تو فکرم همین روزا بیام خاستگاری!
پس بهتره عجله کنی!...
- چشم!
باز روی نیمکت چوبی میشینیم... کاج های بلند محوطه اداره برق با اون پیچک های فوق العاده که دورشون پیچیدن، منظره ی محشریه!
این بار جوجه پیشدستی میکنه و به بستنی من ناخونک میزنه، بهم چشمک میزنه و میگه:
- میدونی که بستنی خوردن روش داره!
و من منظورش رو خوب میفهمم! و ادامه میده:
- دارم رو یه روش جدید فکر میکنم!
و باز هم منظورش رو خوب میفهمم! اون همیشه ابتکارات جالبی داره! بهش میگم:
اگه داوطلب خواستی برای اجرای روشت میتونی روم حساب کنی!
این بار در این باره صحبت میکنیم که آیا خوردن نون های این بستنی ها اصولا از نظر بهداشتی درسته یا خیر و اینکه آیا این ها رو از نون های بازیافتی خوراک دام و طیور میسازن یا خیر!!!
و چون به نتیجه نمیرسیم جوجه میگه:
- من اینو میخورم اگر چیزیم نشد معلومه که همه ی حرف الکیه!
معلومه که چیزیت نمیشه!
- چطور؟
جوجه هم جزو طیور دسته بندی میشه دیگه!!!
در ادامه با وجودی که هر دومون مخالفیم! سرکی به مجتمع پارک و اوسان می کشیم، هرچند میدونیم که مدت هاست دیگه این ها مکان های مناسبی برای خرید نیستن. به هر حال یکی از اهداف ما در کنار خرید، پاساژ گردیه و در واقع در این زمینه تبحر و تفاهم خاصی هم داریم!
پیش از چهارراه نظر دو تا نمایشگاه کتاب باز شده! یکی در هر سمت خیابون! هرچند در این موارد هم می دونیم کتاب هاشون به درد دیدن هم نمیخوره، بر خود واجب میبینیم که هر دو رو به صورت گذرا نگاهی بندازیم! و بعد راهمون رو به سمت خیابون نظر تغییر میدیم... از چهارراه توحید که رد میشیم جمعیت متراکم تر میشه. جوجه میگه دستت رو بده به من که گم نشی! منم مجبور میشم که نیشگونش بگیرم!
اینجا چندتا پاساژ داره که بیشترشون لباس های زنونه میفروشن! بهش میگم میخوای اینجاها رو هم دیدی شاید چیزی پسندیدی! میگه: اتفاقا بعضا لباس هایی که اینجاها میبینم بیشتر بهم میاد ولی خب از نظر سایز بهم نمیخوره! و من هم نظرش رو تأیید میکنم!
پاساژ نوژان شاید یکی از جاهایی هستش که بهتر میشه خرید کرد! با دقت ویترین مغازه ها رو بررسی میکنیم، هرچند هم من و هم جوجه مشکل پسندیم، اما وقتی با همیم میتونیم راحت تر انتخاب کنیم، چون سلیقه هامون به هم نزدیکه، میتونیم در مورد مزایا و معایب لباس ها بحث کنیم و از همه مهمتر بعد از پرو نظر بدیم! تازه هر لباسی که بگیریم به هر دومون میخوره! در واقع هر کدوم از ما یک دست لباسو میخره ولی دو دست لباس داره! اینم از خوبیای زندگی مشترکه دیگه!
پشت ویترین یه مغازه صبر میکنیم... و با هم به تحلیل و کارشناسی چندتا لباس می پردازیم! قبل از اینکه وارد مغازه بشیم، به جوجه میگم: این بار نوبت توئه که مانکن بشیا! و اونم میگه: خودم میدونم بچه!
یه شلوار جین سایز 30، با یه تی شرت صورتی اندامی و یه جوجه که وارد پرو میشه، البته منم دوست دارم همراهیش کنم ولی خب پرو خیلی جانداره! اینه که پشت در منتظر میشینم. وقتی درو باز میکنه و میبینمش یه طوریم میشه، اینو دم گوش خودشم میگم و بهش چشمک میزنم! میگم این ها به اندام تو محشرن! فقط در مورد رنگ شلوار شک داریم که پس از مشورت تصمیم به خرید رنگ روشن میگیریم! جفت لباس دوم رو هم جوجه پرو میکنه: شلوار کتان (تنگ!) و پیرهن نیم اسپرت! خدایا، این بار حتی از دفعه ی قبل 3ک30 تر شده! میگم دور بزن تا خوب براندازت کنم. راستش عاشق راه رفتنشم... کلا خیلی ناز و بامزه راه میره! البته ظاهرا دو سه تا پسر و دختری هم که داخل مغازه هستن با من هم نظرن، چون اونا هم زیرچشمی دارن ما رو دید میزنن!
به فروشنده که پسر جوونیه و در حال لاس زدن با دو تا مشتری دختره، میگم هر دوی این ها رو میبریم. با تعجب نگاه میکنه و میپرسه: شما پرو نمی کنید؟
منو و جوجه به هم نگاه میکنیم و میخندیم. میگم: من و ایشون نداره! و فروشنده میگه: مبارکتون باشه!
من که شخصا سعی میکنم موقع خرید حتما تخفیف بگیرم، البته جوجه هم در این زمینه متبحره! به هر حال اینجا دونفری تخفیف حسابی از فروشنده میگیرم و با دست پر اون مغازه و پاساژ رو ترک میکنیم.
در حال قدم زدن توی پیاده رو، یه پیرمرد گدا رو می بینیم که روی زمین سرد گوشه پیاده رو نشسته... دیدن این صحنه ها همیشه هر دومون رو منقلب میکنه و جوجه اینقدر مهربونه که هر موقع بتونه بهشون کمک میکنه، و این بار هم همینطور!
به خاطر این کار نمیتونم از بوسیدن لپش وسط پیاده رو خودداری کنم! کمی که جلوتر میریم یه دخترک گل فروش رو می بینیم، از سر و وضعش پیداست که اونم سال نوی خوبی رو در پیش نداره... با اینکه رزهای قرمزش زیاد تازه به نظر نمیرسه، بهش میگم یه دونه از گل های خوبت رو به این دوست من بده. دخترک همین کارو میکنه و من رو به جوجه میگم: دوست دارم! دخترک با تعجب نگاهمون می کنه! هر دو بهش لبخند میزنیم و میگیم سال نوت مبارک خانم کوچولو! البته هر دومون خوب میدونیم که حتی اگر هر رهگذر یه شاخه گل از دخترک بخره، باز هم نمی تونه لبخند به لب های کوچیک اون بیاره...
بگذریم... و گذشتیم از نازیبایی های بهار... وارد پاساژ مارتین که میشیم بوی قهوه (مثل همیشه) به مشام میرسه. به جوجه میگم: اگرچه این بو برای رهگذرها بوی خوبیه، ولی بیچاره فروشنده هایی که همیشه اینجا هستن!
البته اینجا حتی در این روزها هم زیاد شلوغ نیست و دلیلش هم مشخصه: تعداد فروشگاه های کم و عدم تنوع اجناس در کنار قیمت های نجومی! ما هم اگر اومدیم اینجا فقط به قصد خرید همون قهوه بوده! و البته شکلات که از خوراکی های موردعلاقه هر دومونه!
از پاساژ که خارج میشیم، جوجه بهم میگه:
- خسته شدم، چقدر راه رفیتم!
حالا کی سوسوله؟!
- معلومه تو!
پس دنبالم بیا عزیزم...
و راهمون رو از توی کوچه های سنگ فرشی جلفا به سمت کافه ی دنج همیشگی ادامه میدیم. درختای بیدمجنون با برگ های نو... افق نارنجی رنگ دم غروب و مهم تر از همه عشقی که بهت نزدیکه... مجموع این ها باعث میشه روحت در وزش نسیم رها بشه... رها... و هر کسی معنی این رهایی رو نمی فهمه...
ده دقیقه بعد، من و اون، گوشه ی دنج کافه پشت یه میز دو نفره روبروی هم نشستیم.
- یکی از بهترین حس های دنیا نشستن بعد از یه پیاده روی طولانیه!
کاش میشد تو بغلت بشینم!
- قول میدم به موقع ش جبران کنم!
روی قولت حساب میکنم!
در حالیکه در سکوت با لمس دستاش باهم صحبت میکنیم، دو تا قهوه ی اسپرسوی کوچیک و یه کیک خامه ای سفارش میدیم! ناقوس کلیسا که صدا میکنه، قهوه ی ما هم آماده س. شکلات کنار قهوه م رو میذارم توی دهن (نوک!) جوجه! اونم همین کارو میکنه که انگشتش رو گاز میگیرم! البته خیلی آروم!
نخندین... خب اشکالش چیه!؟
بعد از خوردن کیک بهش میگم هر موقع خسته گیت دررفت بگو تا ادامه بدیم... و بعد 5 دقیقه دوباره راهمون رو ادامه میدیم. البته توی خاقانی بد میشه خرید کرد، چون در واقع داری پول الکی واسه مارک های به دردنخور خارجی میدی! و ما چون پولی واسه دور ریختن نداریم ترجیح میدیم مسیرمون رو عوض کنیم به سمت میدون انقلاب و چهارباغ عباسی. توی راه از بوستان ملت عبور میکنیم، هر دومون به پارک های کنار رودخونه علاقه ی خاصی داریم... و البته کلی خاطره ی دونفره از اوایل دوران آشنایی (نامزدی!) و همینطورم دوران بچگیمون...
از کنار رودخونه ی خشکیده به هتل پل میرسیم و از پل لج درآر سی و سه پل رد میشیم (از این نظر لج درآر که زیاد از حد طولانیه و گاهی که آدم عجله داره یا حوصله ی پیاده روی نداره، حرص آدم رو در میاره تا ازش رد بشه)!
قدم زنان به دیدن ویترین مغازه ها ادامه میدیم، کمی لوازم تزئینی منزل هم میخریم، در واقع صنایع دستی که از علاقه مندی های من و جوجه ست!
داخل پاساژ افتخار (همونطور که توی خیلی از پاساژها اخیرا مد شده!) یه فروشنده داره ذرت بخارپز (به قول خودشون پاپ کرن!) و سیب زمینی سرخ کرده میفروشه!
جوجه؟
- جانم؟
من از اینا میخوام!
- واست میخرم عزیزم!
روی نیمکت های داخل پاساژ میشینم، جوجه میره و بعد چند دقیقه با یه ظرف سیب زمینی که یه عالمه سس روش ریخته شده برمیگرده! یه آهنگ شاد و ملایم از یکی از مغازه های پاساژ به گوش میرسه: نوبتی هم باشه دیگه نوبت عیده...
و اینطوریه که این خوشمزه ترین و عاشقانه ترین سیب زمینی ای میشه که هردومون تابحال خوردیم! و راس میگن که برای خوشبختی حتما نبایست ثروتمند بود... گاهی آدم با داشتن یک جوجه خوشبخت ترین فرد دنیا میشه (البته اگه بذارن)!
خرید کفش مرحله ی بعد کاره! البته کار انصافا سختی هم هست، توی این پاساژها که محض رضای خدا یک چیز به دردبخور هم پیدا نمیشه! مجبوریم بریم خیابون سپه!
توی مسیر وسط پاساژ چهارباغ، بساط سفره هفت سین برپاست، از سبزه و سیر و سنجد و سماغ و سمنو و تخم مرغ رنگی گرفته تا آینه شمعدون و سنبل و شب بو... با کمک هم واسه هفت سین کوچیک دونفریمون حسابی خرید میکنیم... جوجه میگه: مطمئنم این هفت سین قشنگ ترین و به یادماندنی ترین هفت سین عمرم خواهد بود و من هم حرفش رو تأیید میکنم.
یه دفعه جوجه حواسش پرت میشه، بهم میگه یه دقیقه بشین اینجا تا من بیام. واسم یه دونه پوپ میخره میگه تا تو اینو بخوری من اومدم! میگم: بچه گول میزنی بدجنس؟! لبخند شیطنت آمیزی تحویلم میده و میره! بعد چهارپنج دقیقه با یه کیف کاغذی فانتزی که داخلش یه بسته کادوپیچه برمیگرده. با اینکه تا ته خط رو رفتم ازش میپرسم:
چی خریدی؟
- یه جوجه ای دارم، واسش عیدی خریدم!
خوش به حالش!
- اوهوم!
و با وجود کنجکاوی زیاد و البته در کنار ایمان کامل به سلیقه ی جوجه، چاره ای ندارم جز اینکه تا فردا صبر کنم تا ببینم داخل اون جعبه چیه! چون از شمایلش هم چیزی قابل حدس زدن نیست!
حداقل میشه یه راهنمایی کنی!
- نوچ! اصلا به تو چه فضول؟!
خب نگو!
چون وقت زیادی واسه خرید نداریم، در خرید کفش خیلی سخت گیری نمیکنیم، البته انصافا کفش های خوبی هم میخریم، اینها هم در دو مدل مختلف اسپرت و رسمی! و پیش از بازگشت، مقداری هله هوله ترش مزه و لواشک هم از بازار میخریم، به هر حال توی عید بایست کاری واسه انجام دادن داشته باشیم!
در مسیر بازگشت، با توافق نانوشته از پیش معلوم، دقایقی رو بین قفسه های کتاب شعبه یک شهر کتاب سپری میکنیم، در حالیکه انتظارش رو نداریم به یه کتاب کمیاب برمیخوریم که خیلی وقته دنبالشیم. به جوجه میگم: بساط کتاب خوندن شب هامون هم جور شد. بایست شبی 100 صفحه برام بخونی!
پول کتاب رو که میدیم، خانومه یه کارت پستال تبلیغاتی هم بهمون میده! همینجا چشمم به یه سری آدمک های فانتزی کوچیک میافته. یکیشون یه پسر کوچولوئه با یه قلب قرمز کنارش... یکی دیگه یه پسمل کولوچو با یه قلب آبی. به جوجه میگم: این توئی! اینم منم! و هر دوشون رو میخریم!
ساعت حدود 10 شبه... از جلوی یه اغذیه فروشی که رد میشیم بوی فلافل داغ بدجوری آدم رو به هوس میندازه. مخصوصا وقتی که حسابی گرسنه باشی! جوجه میگه:
- میخوری؟
میدونی که من حاضرم وست جهنم با تو زقوم بخورم! اینکه چیزی نیست (هرچند ایمان دارم که خدا هرگز جوجه ها رو به جهنم نمیبره)!
- یعنی اینقدر بده؟
میدونی که هم فلافل دوست دارم هم هر چی بگی پایه تم! ولی امشب رو دوست دارم بریم رستوران ایکس (اسمشو نمیگم که تبلیغ نشه!)
و اونم قبول میکنه... چون میدونه منم مثل خودشم... نه اهل کلاس گذاشتنم و نه اهل ایرادگیری برای شکم! اصلا مگه میشه آدم واسه شریک زندگیش نقش بازی کنه؟؟!!
نیم ساعت بعد در حالیکه پاهامون از خستگی نا نداره، روی میز دونفره باز هم یه گوشه دنج رستوران میشینیم، پیشخدمت دوتا گیلاس آب آلبالوی ترش میاره، محض باز کردن اشتها! مسلما اگر اسلام دست و بالشون رو نبسته بود، جای آب آلبالو شراب قرمز شیراز سرو میکردن. ولی اشکالی نداره، همینم خوبه چون من مستیشو از چشمای اونی که روبروم نشسته میگیرم... یه لحظه به چشم های تیره ش خیره میشم و چشماش منو با خودش میبره... یه حس عجیبه... حسی که قبلا هرگز تجربه نکردم، حسی شبیه خواب و رویا... و باید اعترام فکنم توی زندگیم کسی رو ندیدم که چشماش این گیرایی رو داشته باشه... البته اینو بلند میگم! دوست دارم بدونه درموردش چی فکر میکنم، و دلیلی برای پنهان کردن افکارم از اون ندارم... مگه نه اینکه مال خودمه؟ مگه نه اینکه مرزی بینمون وجود نداره؟ مگه نه اینکه دوستش دارم... و مگه نه اینکه واسم میمیره؟
پیشخدمت که منو رو میاره، طبق معمول یکی از غذاها رو از بین غذاهای جدید با اسمای عجیب غریب (و صد البته من درآوردی) سفارش میدیم که پیش از این تست نکردیم و یکی دیگه رو هم همون پیتزای گوشت و قارچ خودمون! تا هم تجربه یه غذای جدید رو داشته باشیم و هم در صورت غیرقابل خوردن بودن غذای جدید! گرسنه نمونیم! که البته خدا رو شکر اینبار غذای جدید هم خوب از کار در میاد!
به طرف خونه برمیگردیم، اول هزارجریب که میرسیم و چشمم به گل فروشی میافته، میگم:
دیدی چی شد! نزدیک بود یادمون بره گل شب بو و سنبل بخریم!
- اوهوم، ولی چه طوری ببریم خونه با این دست پر؟
اونش دیگه مشکل خودمونه!
- اِ، آره راس میگی حواسم نبود!
بوی گل شب بوی تازه آب خورده توی هوای خنک شب 29 اسفند... و بودن کنار کسی که با کمکش رنگ گل شب بو رو انتخاب کنی...
گل ها رو که انتخاب میکنیم، جوجه میگه:
- از اینا هم واسم بخر!
منظورش ماهی قرمزه! میگم:
هر کدومو میخوای انتخاب کن!
یه ماهی چشم تلسکوپی سه دمه خوش رنگ انتخاب میکنه (کلا پسر خوش سلیقه ایه)! میگم:
حالا چرا اون؟
- چون چشماش شبیه توئه!
زل زل نگاش میکنم!
- چیه خب؟؟؟ مخصوصا وقتی اینطوری نگام میکنی مطمئن تر میشم که شکل خودته! با اون عینکت!
منم یه ماهی خوشگل سرخ و سفید انتخاب میکنم و میگم: اینم شبیه توئه.
بعد با هم در این مورد صحبت میکنیم که آیا هر دوی این ماهی ها پسرن؟؟؟
و از اونجا که جوجه خیلی پرروئه میره از فروشنده همینو میپرسه!!!
و کلی با هم میخندیم.
بعدش با هزار زحمت گلدون های گل و تنگ ماهی رو برمیداریم و به سمت خونه حرکت میکنیم...
توی راه یه عده جوون دور یه آتیش جمع شدن و در حال رقص و شادین، جوجه تمام چیزایی که دستشه رو با دقت میذاره یه گوشه و مال منم میگیره و میذاره یه گوشه. بعد دستم رو میگیره تا با هم از روی آتیش بپریم... در حالی که با هم میگیم: سرخی تو از من، زردی من از تو! از روی سه تا آتیش پشت سر هم میپریم! من که رقص بلد نیستم ولی خدا این جوجه رو خفه نکنه! آدم رو به چه کارهایی که وادار نمیکنه! با خودم فکر میکنم که بدنش موقع رقص چقدر موزون و زیباست... یه جور زیبایی خاص که من هرگز در رقص هیچ دختری ندیدم...
بعد از چند دقیقه ای توقف، وسایلمون رو برمیداریم و به راهمون به سمت خونه ادامه میدیم. یه خیابون که میریم بالاتر فضا به طرز خوشایندی ساکت میشه... انگار تمام هیاهوی همین چند دقیقه پیش کوچه ی پایینی یکباره ناپدید میشه... و باز من می مونم و اون (مثل باقی روزای پیش رومون)... کمی در سکوت پیش میریم... بعدش جوجه سر صحبت رو باز میکنه و میگه که چقدر افسوس میخوره از اینکه این همه سال رو دور از من هدر کرده! البته حس متقابلی هم در من وجود داره و من حس میکنم که چقدر حرفاش رو خوب می فهمم... همینطور داریم لاو میترکونیم و میخندیم که صدای بوق ماشین آقای همسایه که با خانمش در حال برگشت از خریده، صحبتمون رو قطع میکنه!
میگه: دربستی نمیخواید؟
جوجه به شوخی میگه: لطفا مزاحم نشید آقا! من خودم نامزد دارم!
من میگم: خدا شما رو از آسمون واسمون رسوند!
خانم همسایه بهمون کمک میکنه تا این همه خریدمون رو بذاریم داخل ماشین و ما هم میشینیم عقب و چند دقیقه بعد جلوی درب آسانسور توی پارکینگ مجتمع پیاده میشیم و اینبار ما به آقا و خانم همسایه کمک میکنیم تا خریدهاشون رو از ماشین به آسانسور بیارن.
وقتی در آپارتمانمون رو باز میکنیم، گل ها رو روی اپن میذاریم و باقی خرید ها رو هم یه گوشه تا فردا بهشون سر و سامون بدیم...
- جوجه؟
جونم ؟
بغلم میکنه و محکم فشارم میده که دادم میره هوا... آخخخ!!!
- دلم واسه بغل کردنت خیلی تنگ شده بود! خوشگلم!
منم همینطور... عزیزم...
هر دو اینقدر خسته ایم که فقط میتونیم لباس هامون رو دربیاریم، مسوال بزنیم و به رختخواب بریم...
بوی شب بو تو هوای خنک خونه میپیچه... عطر تموم شب بوهای دنیا یک طرف، عطر پریده ی تن تو یک طرف... بی هیچ دغدغه ای در آغوش می گیرمش... بی اعتنا به نگاه شماتت گر تمام انسان های درستکار با ایمان، فارغ از تشویش گذشته و آینده... بی هیچ مرزی... بی هیچ ترس و اندوهی... و بی هیچ تردیدی... و اینبار من به گذر شتابان عقربه های ساعت نیشخند میزنم... و تو... تنهای تنها تو... چه خوب میفهمی تمام غم ها و ترس ها و دلشوره های من رو... و چه خوب بلدی نوازش های ساده و بی ریا و بی توقع و عاشقانه رو... چه خوب از من میگیری تموم کابوس های زشت شب های تاریکم رو... و من بدون تو... همچون توی بدون من... پوچم... پوچ!
و با نوازش دست تو خواب توی چشمای خستم میدوه... ای کاش تموم ساعت های دنیا از حرکت می ایستادن...
نوازش دست تو...
رویای شب بهاری منو احاطه دربر میگیره...
نوازش دست تو...
نه... خدایا من رؤیا نمیخوام! امشب برای من همیشه تنها بهتر از تموم رویاهای دنیا بود...
نوازش دست تو...
میخوام بیدار بمونم و این رؤیا رو تا آخر دنیا ادامه بدم...
و باز هم نوازش دست تو...
پ.ن.1 : تمام مکان های نام برده شده واقعی هستند و در واقع اماکنی هستند که بخش بزرگی از خاطرات دوران نوجوانی و جوانی من در اون ها شکل گرفته. بیشتر رویدادهای ذکر شده نیز واقعی هستند، جز اینکه به صورت انفرادی (بدون حضور جوجه) روی داده اند یا می دهند!
پ.ن.2 : جوجه یک شخصیت واقعی است که معتقدم وجود خارجی داره، ولی هنوز منو کشف نکرده (و منم اونو)!

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۱

زردی من از تو، سرخی تو از من!

حسابی بوی دود گرفتم!
ولی اینکه چهارشنبه سوری با آخرین شب سال یکی باشه هم به نوبه ی خودش جالبه ها!
خصوصا که امشب حس کردم جریان اقتدارگرای افراطی در دستیابی به اهداف پلید خودش (در راستای کم رنگ کردن سنت چهارشنبه سوری خصوصا از طریق محرک های مذهبی) ناکام مونده و فرهنگ مردم چه در پاسداشت این سنت و چه در نحوه ی برگزاریش نسبت به سال های قبل بهتر شده و امیدوارم که هر سال بهتر هم بشه!
ضمنا امشب دو بار هم از روی آتیش پریدم!
سرخی تو از من، زردی من از تو!

سورپرایز از نوع فرهنگی!
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم اسفند 1391 ساعت 16:22 شماره پست: 302

پیدا کردن یه کتاب جذاب که خیلی وقته دنبالش میگردی و پیداش نمیکنی، توی قفسه ی یه کتابفروشی، اونم موقعی که انتظارش رو نداری، میتونه خیلی هیجان انگیز باشه! حتی اگر روی قیمتش برچسب زده باشن و قیمت جدیدش 4 برابر قیمت واقعیش شده باشه!
پ.ن.1 : تقصیر من چیه که وسط خرید عید یهو سر از شهر کتاب درمیارم؟! خب اینکه مسخره کردن نداره!!!
پ.ن.2: شاید مسخره باشه، ولی کتاب هم (مثل لباس زیر و شلوار جین!) جزو فتیش های منه P:

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۱

سورپرایز از نوع فرهنگی!

پیدا کردن یه کتاب جذاب که خیلی وقته دنبالش میگردی و پیداش نمیکنی، توی قفسه ی یه کتابفروشی، اونم موقعی که انتظارش رو نداری، میتونه خیلی هیجان انگیز باشه! حتی اگر روی قیمتش برچسب زده باشن و قیمت جدیدش 4 برابر قیمت واقعیش شده باشه!
پ.ن.1 : تقصیر من چیه که وسط خرید عید یهو سر از شهر کتاب درمیارم؟! خب اینکه مسخره کردن نداره!!!
پ.ن.2: شاید مسخره باشه، ولی کتاب هم (مثل لباس زیر و شلوار جین!) جزو فتیش های منه P:

جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۱

مشاوره (به سبک ایرانی)!

با وجود تابلوی بزرگ، مطمئن نبودم درست اومده باشم! در واقع تابلو اونقدر بزرگ بود و همینطورم بد نصب شده بود که نمیشد تشخیص داد مربوط به کدوم یکی از چندین ورودیه ساختمونه!
وارد شدم و از منشی که ظاهرا حسابی هم سرش شلوغ بود پرسیدم که مرکز مشاوره همینجاست؟ و وقتی مطمئن شدم درست اومدم، اسم مشاور موردنظرم رو گفتم و از اونجا که بار اول بود میرفتم اونجا و پرونده نداشتم، منشی اطلاعاتم رو توی یه فرم یادداشت کرد
اسم و تلفن و تحصیلات خودم و پدر و مادرم و تعداد اعضای خانواده و اینکه چندمین فرزند هستم!
ساعت درست 6 بود و با وجودیکه صبح توی تماس تلفنی خیلی تأکید شده بود که به موقع اونجا باشم، مجبور شدم منتظر بمونم...
فکر نمیکردم مراکز مشاوره اینقدر واسه خودشون برو بیا داشته باشن! روی صندلی های روبرو دو تا دختر نشسته بودن که از ظواهرشون میشد حدس زد برای مشاوره در زمینه های درسی و ارتقای سطح سیر و سلوک عرفانیشون اینجا هستن! یا شاید حتی آموزش روش های شوهر داری!
همینطوری آدم های مختلف میومدن و میرفتن که منشی گفت نوبت من شده، کوله م رو برداشتم و طبق راهنمایی منشی رفتم به طبقه ی بالا اتاق 3...
با اینکه تا حد زیادی میدونستم با چه شخصیتی قراره روبرو بشم، ولی کلا من آدم استرسی ای هستم! هر چند این حس فقط مال قبل از آشناییه و ظرف یکی دو دقیقه کاملا از بین میره!
به هر حال... در زدم و داخل شدم، خانم دکتر همونطور که فکرشو میکردم (و البته یه مقدار محجبه تر از عکسش!) با روی باز (که میدونستم شگرد مشاورهاست) داخل یک اتاق خالی کوچیک بی پنجره با دیوارهای سفید و سه تا کاناپه راحتی و یه میز کوچیک با یه ساعت رومیزی و یه تلفن نشسته بود و فقط بقایای یه کیک و شیرکاکائو توی اتاق کنار ساعت به چشم میخورد که معلوم بود حواسش نبوده اونا رو توی سطل گوشه ی اتاق بندازه!
خب...
بعد از سلام احوالپرسی صمیمانه و بررسی اطلاعات من از روی فرمی که منشی بهم داده بود، سر صحبت رو باز کردم...
اینکه 28 سالمه و 7 سال پیش متوجه شدم که همـجنس گـرا هستم، و مطالعاتی و مکاشفاتی که در این زمینه داشتم. اینکه با احساسم و چیزی که هستم مشکلی ندارم و خیلی وقته که این حقیقت تلخ رو پذیرفتم... و اینکه الان چرا اینجا هستم و چی رو میخوام بدونم!
ابتدا سعی در نمایش چهره ای عادی... و بی تفاوت و البته با تجربه که هر روز به ده ها مراجع مثل من مشاوره میده (هرچند حاضرم شرط ببندم من اولین همجنس گـرایی بودم که توی عمرش دیده بود!)!
از اینجا بود که اعاده ی فضل خانم دکتر شروع شد!
- آیا تا بحال به دکتر مراجعه کردی؟ یا آزمایش هورمونی دادی؟ به لحاظ علمی ثابت شده که آزمایش هورمونی به راحتی میتونه این موضوع رو تعیین کنه!
*
من :|
*
سعی کردم ملتفتش کنم که من به لحاظ جسمی هیچ مشکلی ندارم! البته الان که فکرشو میکنم حدس میزنم زیاد موفق هم نشدم!
بعد از پرسیدن سوالاتی که به نظر روال عادی کار میرسید، اظهار نظری عجیب و فیلسوفانه از طرف خانم دکتر ارائه شد!
- به لحاظ علمی ثابت شده که مغز انسان در اثر عوامل وراثتی یا محیطی شکل میگیره و بعد از شکل گیری غیرقابل تغییره. این حس تو کاملا طبیعیه به این دلیل که مغزت مغز یه دختره!
*
من :|
کوله م :|
*
پیش خودم گفتم خب خانم دکتر میشه بفرمایید که شما چطور به این کشف علمی دست پیدا کردید!!!
و در ادامه:
- تو نباید با خودت بجنگی! باید خودت رو همینطور که هستی بپذیری!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
*
خب خانم دکتر حواست کجاست آخه! منکه همون اول گفتم خیلی وقته این موضوع رو پذیرفتم!
به هر حال بحث ادامه پیدا کرد... و کم کم عدم تسلط خانم دکتر واسم نمایان تر میشد، خصوصا بعد از اعتراف ایشون به قوی بودن ارتباط کلامی و بیان اینجانب!
گرچه خانم دکتر سعی میکرد بحث رو مدیریت کنه و در یک مسیر خاص پیش ببره، ولی حرفی زد که تیر آخر بر پیکره امید من به اثربخشی این مشاوره بود:
- تغییر جنسیت امروزه در جامعه بسیار بابه و جامعه داره کم کم این مسئله رو میپذیره!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
تمثال ملکوتی حضرت امام راحل از طبقه پایین روی میز منشی :|
*
باز پیش خودم گفتم خب خانم دکتر میشه بفرمایید این دو تا بحث اصلا و اصولا چه ارتباطی به هم دارن؟؟؟ تغییر جنسیت یا برای افرادی استفاده میشه که از نظر جسمی مشکلی دارن و یا افرادی که نمی تونن هویت جنسی خودشون رو بپذیرن که خدا رو شکر من همونطور که تأکید کردم در هیچ یک از این دو دسته قرار نمیگیرم!
به هر حال باز هم بحث ادامه پیدا کرد، اینبار در این راستا که بایست سعی کنی ارتباط خودت رو گسترده تر کنی و از طریق ایجاد رابطه های مجازی، رابطه رو به دنیای واقعی بکشونی
- متاسفانه جامعه این موضوع رو نمی پذیره و اگر بخوای اینطور زندگی کنی همه ش باید مخفی کاری کنی، همه ش با ترس و نگرانی زندگی کنی و دروغ بگی!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
تمثال ملکوتی حضرت امام راحل از طبقه پایین روی میز منشی :|
روح مرحوم هوگو چاوز (که حضور معنویش عجیب حس میشد و قلبم میگفت به عنوان شنونده در بحث شرکت داره) :|
*
باز پیش خودم گفتم این خانمه یا خودش پیامبره و معجزه ی غیب گویی داره یا حتما با مریم باکره در ارتباطه!!! خب من که بهت گفتم اصلا دلیل اومدنم به اینجا همین بوده که با یه آدم متخصص (خیر سرش) در این زمینه مشورت کنم!
- تا دلت رو به دریا نزنی هیچ رابطه ی عاطفی شکل نمیگیره!
*
من :|
کوله م :|
لپ تاپم از داخل کوله م :|
تمثال ملکوتی حضرت امام راحل از طبقه پایین روی میز منشی :|
روح مرحوم هوگو چاوز (که حضور معنویش عجیب حس میشد و قلبم میگفت به عنوان شنونده در بحث شرکت داره) :|
عکس اون گاوه روی جعبه ی شیرکاکائو :|
*
ای بابا!!! ما رو باش با کی اومدیم سیزده بدر!!! داره همون حرفا که تحویل زوج های عاشق (اعم از فنچ و مرغ عشق!) میده رو برای یه پسمل تهنای خسته هم تکرار میکنه! میخوای بیا یه نگا کف دستم هم بنداز شاید بهت کمکی کرد!!! یا اینکه حتی میتونی ته جعبه شیرکاکائو رو نگاه کنی! گرچه مثل فنجون قهوه نیست ولی خب شاید بتونه توی راهنمایی هات موثر باشه!
نه دیگه، انگار موندن بیش از این جایز نیست!
و به عنوان حس ختام:
- مطمئن باش آدم هایی مثل تو توی جامعه کم نیستن!!!
بهش گفتم بله شاید اینطور باشه، ولی کمن تعداد آدم هایی که افق دیدشون از پایین تنه شون فراتر باشه و یا واقعا بدونن چی میخوان و پای تصمیمشون بایستن!
و باز با خودم گفتم باشه بابا باور کردم که هر روز صد نفرشون میان پیش شما و شما بهشون مشاوره میدین و مشکلاتشون رو حل میکنید!!!
مشاوری که فرق بین مسئله ای مثل تغییر جنسیت رو با گرایش به جنس موافق نمیدونه، و علی رغم اونچه سعی میکنه نشون بده، خودش قطعا به هوموفوبیای حاد مبتلاست (گواه این مدعا اینه که توی بحث حتی یک مرتبه هم از لفظ هــم جنـس گـرا استفاده نکرد و مهم تر اینکه هیچ نوبت بعدی واسه ملاقات دوم پیشنهاد نداد!)...
با توجه به اینکه بیانات خانم دکتر ته کشیده بود و کش دادن بحث جز کنتور انداختن برای من و معطل شدن فنچ ها و مرغ عشق های توی اتاق انتظار هیچ سود دیگه ای نداشت، قبل از اینکه روح هوگو چاوز در جسم اون گاو روی جعبه ی شیرکاکائو حلول کنه و اون هم به نشانه ی اعاده ی فضل شروع به مـــا!مـــا! کنه، با بدرقه ی خانم دکتر خداحافظی کردم و اومدم پایین برای بخش خوشمزه ی برنامه!
اوه اوه!!!
واسه نیم ساعت وقتی که تلف کردم این همه هم بایست پیاده بشم!!!
ولی فدای سرم! به تجربه ش میارزید!!! هرچند شاید اگه پیش یه فالگیر یا رمال رفته بودم اثربخش تر می بود!
دفعه ی دیگه ترجیح میدم برای مشاوره برم پیش یه آقای فوق تخصص روانشناس!

پ.ن.1 : پیش از این فکر میکردم روح گاو فقط میتونه در جسم اساتید دانشگاه (خصوصا رشته های مدیریت و صنایع) حلول کنه! ولی الان معتقدم که دکترهای مشاور خانواده هم مستعد پذیرایی از روح این حیوان نجیب هستن! به قول شاعر: گاو حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست!
پ.ن.2 : متاسفانه این یک حقیقته که دست کم در جامعه ی ما خانم ها در بسیاری از مشاغل خصوصا مشاغل نیازمند قدرت تحلیل ذهنی و تصمیم گیری های مهم، نسبت به آقایون ضعیف تر عمل میکنن.
پ.ن.3 : فکر میکنم توی این جامعه هر کس در هر پستی که هست تمام تلاشش رو میکنه که کارش رو به نحو احسن بپیچونه و فقط به پولش برسه! حالا گور بابای کار و وجدان و احساس مسئولیت!

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۱

درخت طفلکی!

درخت طفلکی چقدر گناه داشت (از این نظر مثل خودم بود!)

احتمالا ده، پانزده سال پیش توی چنین روزی کاشته شده بوده، و توی همین روز باد از ریشه درش آورده بود...
چقدر گناه داشت درخت طلفکی...