چهارشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۳

نفس

    امروز آلوده ترین روزی بود که به عمرم دیده بودم، هوا به قدری سنگین و کثیف بود که دقیقا بوی دود میداد! کوه صفه توی دود غلیظ شناور بود!
تاحالا هم نفس کشیدنمون توی این مملکت فقط دم و بازدم روزمره بود، که همونشم با این روند به زودی ازش محروم میشیم!

جمعه، آذر ۱۴، ۱۳۹۳

Somewhere over the rainbow...

Ooo ooo ooo
Ooo ooo ooo

Somewhere over the rainbow
Way up high
There's a land that I heard of, once in a lullaby.

Somewhere over the rainbow
Skies are blue
And the dreams that you dare to dream
Really do come true

Someday I'll wish upon a star
Wake up where the clouds are far behind me
Where trouble melts like lemon drops
High above the chimney tops
That's where you'll find me

Somewhere over the rainbow
Bluebirds fly
Birds fly, over the rainbow
Oh why, oh why can't I?

Well, I see
Trees of green and red roses too,
I'll watch them bloom for me and you
And I think to myself,
What a wonderful world.

Well I see,
Skies of blue and clouds of white,
And the brightness of day, I like the dark
And I think to myself,
What a wonderful world.

The colors of the rainbow so pretty in the sky
Are also on the faces of people passing by
I see friends shaking hands saying how do you do
They're really saying I... I love you.

I hear babies cry and I watch them grow
They'll learn much more than we'll know
And I think to myself
What a wonderful world.

Oh someday I'll wish upon a star
Wake up where the clouds are far behind me
Where trouble melts like lemon drops
High above the chimney tops
That's where you'll find me

Oh somewhere over the rainbow
way up high
and the dreams that you dare to
Why, oh why can't I, I?

Ooo ooo ooo
Ooo ooo ooo
Ooo, ah ah

دوشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۳

نه سال گذشت...

امشب، وبلاگ پسر تنهای خسته نه ساله شد...
وقتی به پشت سرم نگاه میکنم، می بینم که حقیقتا وضعیت امشب من با نه سال پیش تفاوت چندانی نکرده، ولی الان از یک چیز بیش از همه می ترسم و اون هم اینکه نه سال دیگه هم بگذره و من همچنان به دنبال یک رویای دست نیافتنی باشم، رویایی که میدونم گذر زمان فقط تحققش رو سخت تر میکنه...
در کنار تمام کوشش هام برای تحقق رویای همیشگیم، همچنان امیدم رو زنده و دلم رو به این بیت از حافظ خوش نگه می دارم که:

صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را...

دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۳

یه آهنگ قشنگ...

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic ’til I’m gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We’re both of us beneath our love, we’re both of us above
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to the end of love
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I’m gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love...
پ.ن: دنیای بزرگیه! با اینکه سن این آهنگ از من بیشتره تازه دیروز برای اولین بار شنیدمش!
پ.ن.2: لینک دانلود

جمعه، آبان ۱۶، ۱۳۹۳

سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۳

عاشورا

عاشورا در کنار غدیر ستون های عقیدتی تشیع را تشکیل می دهند. فارغ از ریشه ها و علل وقوع عاشورا، تردیدی نیست که این واقعه تأثیرات ژرفی بر فرهنگ و ادبیات جهان تشیع (یا همان ایران) داشته است. در سده های اول اشغال ایران توسط اعراب، تشیع شاید بیشتر بهانه ای بود برای سرپیچی و عصیان در برابر ستم خلفای بیدادگر اموی و عباسی. در این دوران بُعد ناسیونالیستی آن به مراتب بر جنبه ی مذهبیش رجحان داشت (احتمالا به همین دلیل است که برخی بر شیعه بودن فردوسی اصرار می ورزند).
عاشورا اما بنا بر ادعای روحانیون شیعه، نمادی است از ظلم ستیزی و حق طلبی و آزادگی و بنا بر ادعای همین گروه این وجه تمایز شیعه با سایر فرق اسلامی است، به همین دلیل است که این قشر از هیچ تلاشی در راستای ترویج هر چه بیشتر فرهنگ عاشورا فروگذار نمی کند. مراسم سوگواری عاشورا خصوصا پس از دوران صفویه به لطف نزدیکی دربار به روحانیت، همواره از رونق و شکوه خاصی برخوردار بوده است. اما ادعایی که در این میان درست به نظر نمی رسد، ادعای واهی و پوچی است که در زمینه ی تأثیرپذیری عامه مردم از روح عاشورا و ستم ناپذیری متأثر از عاشورای ایرانیان مطرح می شود.
گرچه در قرن اخیر تمامی مراسم مذهبی و در رأس آن ها سوگواری محرم به تریبونی برای ترویج عقاید و افکار روحانیت بدل شده است و انصافا این گروه هم از این تریبون به نحو احسنت برای نیل به اهداف (عمدتا قدرت طلبانه) خود بهره جسته اند، اما با نگاهی گذا به تاریخ ایران، هیچ جنبش مهم و مستدام مدنی متأثر از واقعه ی عاشورا مشاهده نمی کنیم، بلکه ایرانیان را همواره مردمی صبور، قانع و مداراکننده با حاکمان می یابیم که گرچه غالبا روحیه لجاجت و سازش ناپذیری مطلق را با خود دارند و عدم رضایت خود از وضع موجود را به شیوه های مختلفی بیان کرده و می کنند، اما هیچ گاه برای براندازی یک حکومت ستمگر از طریق انقلاب یا جنبش مدنی سازمان یافته، به صورت گروهی و انتحاری عمل نکرده اند. البته پس از انقلاب 57، بسیاری از روحانیون با نیت کاملا مشخص سعی به ربط دهی انقلاب اسلامی با جنبش عاشورا دارند که این ادعا نیز چندان قابل قبول و محکمه پسند نمی باشد. چون از طرفی بایست درنظر داشت که در انقلاب سال 57 تنها گروه های مذهبی سهیم نبودند و تقریبا تمامی گروه ها و گرایشات سیاسی، در هدف مشترک براندازی رژیم شاهنشاهی با هم همصدا و هم راستا بودند (گرچه روحانیت در این بین توانست با سرکوب به موقع و بیرحمانه رقبا، جامعه ای یک صدا ایجاد کند، همان میراثی که امروز ما دهه ی شصتی ها طعم زهرآگین آن را می چشیم و عمدتا به دلیل عدم تجربه طعم دیگر (آزادی)، بدان چندان وقعی نمی نهیم!). از سوی دیگر اگر دستاورد این انقلاب را رهایی از ستم حکام نالایق، ناکارمد، فاسد و مستبد تصور کنیم، به دور از خرد و انصاف حکم کرده ایم! و بدین ترتیب هیچ ارتباط معناداری بین این دو نهضت به چشم نمی خورد.
به هر حال تردیدی نیست وجهه ای از عاشورا که امروزه زندگی عوام (و حتی بسیاری خواص مدعی) را متأثر می کند، استفاده از فرصت گردهم آیی، برگزاری مراسم خیابانی، خودنمایی و نمایش تقوا است! جنبه مهم دیگر تخلیه هیجان برای جوانانی است که در یک جامعه تابوزده رشد کرده اند و هیچ تجربه ای از شرکت در کارناوال ها و پرایدها، راهپیمایی یا هر حرکت اجتماعی مشابهی ندارند و این فرصت را برای تفریح و شادی مغتنم می شمرند!

پنجشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۳

این اسیدپاشان متدین!

وقتی انحطاط جمعی به آخرین مراحل بلوغ پا میگذاره، وقتی تعصب دینی بر شعور انسانی چیره میشه و وقتی تندروی در جامعه نهادینه میشه، مرحله جدید از زوال ملت آغاز میشه!
مهمترین جنبه این جنایت هم شاید همین باشه، آغاز روند جدید فروپاشی اخلاقی و پیدایش رویکرد افراطی عملگرایانه در برخورد با کلیه نظرات و رفتارهای مخالف و تسریع فرایند قلع و قمع فرهنگی، چیزی که زاییده ی مستقیم چنددهه سرکوب و اختناقه.

پ.ن.0: البته اگر بخوایم نیمه ی پر لیوان رو هم ببینیم، زنان ایرانی بین روبنده، اسید، تجاوز و طناب دار آزادی انتخاب وسیعی دارند!!!
پ.ن.1: نمی دونم چرا بعضی از این کله گنده ها اخبار مملکت با یه هفته تأخیر به گوششون میرسه، واکنش های دولتی به موضوع اسید پاشی منو یاد فتنه! 88 انداخت که این ها تا یک هفته توی کما بودند و بعد به یکباره شروع به اربده کشی کردند و دست پیش رو گرفتند!
پ.ن.2: به نظر من جامعه ما امروز به دو بخش قابل تقسیمه: سیب زمینی و تندرو!

پنجشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۳

30

    سی سالگی یه مرزه، مرز بین جوانی و میانسالی... هرچند تمام این مرزها نسبی هستند و شاید بعضی ها اصلا هیچ وقت جوانی نکرده باشند که بخواهند نگران تموم شدنش باشند، ولی به هر حال دلیلی برای قرار دادن این مرز وجود داشته.
سی سالگی شاید شروع یه دوره جدید از زندگی هم باشه، که امیدوارم از روزهای گذشته پربارتر و شیرین تر باشه.
خدایا ممنون به خاطر سی سال زندگی... یا شایدم سی سال زندان ;)

پ.ن: پست تولد پارسالم رو هم با عنوان سی سالگی نوشته بودم، ولی در واقع امسال سی سال رو تمام کردم...
پ.ن.2: خداحافظ ای جوانی من...

شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۳

آیا نباید این مجلس را به توپ بست؟!

موجوداتی که به شرف نداشته شون قسم خورده اند حافظ منافع رأی دهندگانشون باشند، به جای اینکه برای مشکلات بی شمار مملکت مثل فقر گسترده، بی کاری فاجعه آمیز، اختلاف طبقاتی روزافزون، فساد ساختیافته دولتی، اعتیاد خانمانسوز، خشکسالی و فجایع زیست محیطی و صدها مشکل بغرنج دیگه فکری بکنند، مهم ترین دغدغه شون شده رسیدگی به وضعیت زنان ساپورت پوش، جلوگیری از به کارگیری افراد مجرد در دستگاه های دولتی و تصویب طرح رهاکردن سگ های هار در خیابان ها برای "امر به معروف" و "نهی از منکر"!
یک نفر از روی انصاف به من بگه آیا چنین مجلسی جز به توپ بسته شدن به درد دیگه ای هم میخوره؟
حیف که دیگه حتی جانور بی کفایتی مثل محمدعلی شاه قاجار توی این مملکت پیدا نمیشه که جربزه این کارو داشته باشه!!!

پنجشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۳

توهم!

به نظر من یکی از بی ارزش ترین دسته آدم ها اون هایی هستند که احترامی که بهشون گذاشته میشه رو درک نمی کنن و باعث میشه توهم برشون داره که (با عرض پوزش) پُخی هستند...
از این دسته باید به شدت بر حزر بود چون اگر انسان دستش رو تا آرنج عسل کنه و بذاره دهنشون بازم گاز میگیرن!
از این دسته باید بر حرز بود چون اونجایی که بهشون نیازه پشت آدم رو خالی میکنن!
از این دسته باید بر حرز بود چون انسانیت از وجودشون شرمگینه!

پ.ن: اگرچه بخش مهمی از شعور و شخصیت انسان اکتسابیه، ولی من فکر میکنم بخشی از اون هم موهبتیه که از طرف خدا به بعضی ها عطا میشه یا نمیشه، هرچند در اینصورت نمیشه افراد رو به خاطر بخشی از شعور ذاتی که ازش محرومند سرزنش کرد، اما همین باعث میشه که همه ی انسان ها نتونند با هم کنار بیان و سازگاری پیدا کنند:
معرفت در گرانی است به هر کس ندهند          پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهند!

دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۳

ده روزه عمر این همه افسانه ندارد...

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش مانیست آن شمع که می‌سوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشقست خدا را به که گویم کارایشی از عشق کس این خانه ندارد
گفتم مه من! از چه تو در دام نیفتی گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و دارا ده روزه عمر این همه افسانه ندارد
از شاه و گدا هر که در این میکده ره یافت جز خون دل خویش به پیمانه ندارد

شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۳

دفاع مقدس!

    گرچه شخصا اعتقاد دارم تعداد چیزهایی که توی این دنیا مقدس هستند خیلی زیاد نیست و نمیشه روی هر چیزی که میخوایم از قِبَلِش نون بخوریم اسم مقدس بذاریم تا تبدیل به خط قرمزش کنیم و نسق هر کسی رو که خواست بهش چپ نگاه کنه بکِشیم، اما مسلما هر "دفاع"ی حق طبیعی و قابل احترامه و کسانی هم که در این راه از خود گذشتگی میکنند قابل تجمید (و نه تقدیس) هستند.
    بحث جنگ 8 ساله هم از این امر مستثنی نیست، جنگ خانمان سوزی که فارغ از تمام حرف و حدیث های پیرامونش همه در مورد تحمیلی بودنش در بدو شروع و نابرابر بودنش و مظلوم واقع شدن ایران اتفاق نظر دارند.
    اما حالا که سال ها از پایان جنگ می گذره و اصطلاحا آب ها از آسیاب افتاده و افراد زیادی هم توی اون جنگ (درست یا نادرست، سودمند یا بی حاصل) جون خودشون رو، سلامتی خودشون رو و گروهی هم دار و ندارشون رو از دست داده اند، یک عده نون به نرخ روز خور که البته تعدادشون هم خیلی کم نیست! جنگ رو دکانی کردند برای کاسبی خودشون و عرصه ای و بهانه ای برای تحمیل عقاید و نظرات مبتذل و منحرف خودشون به جامعه و خصوصا نسلی که اون روز ها رو ندیده و جز خاطرات و اسم کشته شدگانی که روی کوچه ها و خیابون های شهر گذاشته شده چیزی ازش نمی دونه. این ها مثل لاشخور نونشون رو توی خون کشته شدگان جنگ تیلیت می کنند!
    جالب اینجاست که عده ای از این کاسب ها اونقدر وقیح و بی شرم و زیاده خواه هستند که با وجودیکه بخش عمده ای از بودجه مملکت به جای اینکه صرف عمران و آبادانی و توسعه و فقرزدایی و اشتغال بشه، داره برای ترویج و زنده نگه داشتن خاطرات جنگ هزینه میشه (یا بهتر بگم تلف میشه)، باز هم ادعا می کنند که در این عرصه غفلت صورت گرفته و مثلا یکی از اون ها که با بودجه میلیاردی دولتی یک فیلم سفارشی در همین زمینه ساخته بود، چند روز پیش توی یک مصاحبه خبری کشور فرانسه رو مثال میزد که چقدر برای کشته شدگان جنگشون ارزش قائلند و چقدر برای زنده نگه داشتن نامشون تلاش میکنند و اسم کوچه و خیابون هاشون همه اسم اون هاست و ادعا می کرد که کاری که توی ایران انجام میشه بسیار ناچیزه! بایست از این موجود بی شرم پرسید که دیگه بیشتر از این که نام تمام خیابان های فعلی رو که اسم شیخ و ملا و فقیه نبوده به اسم این کشته شدگان گذاشته اند، دیگه چه کاری در مورد این مثال خاص میشده انجام داد؟؟؟ خدا رو شکر چندان کوچه و خیابون جدیدی هم ساخته نمیشه که بخواهیم نگران اسم گذاریش باشیم! به جز اون تمام دانشگاه ها و پارک ها و هر جای دیگه ای هم که میشده تبدیل به گورستان کشته شدگان جنگ کردیم و هر کسی هم که نقدی بر این موضوع داشته باشه به "ضد انقلاب" و "نمک نشناس" بودن متهم می کنیم!
    به هر حال این فقط یه مثال بود و گرچه شخصا معتقدم که کشته شدگان جنگ بسیار قابل احترام هستند، اما حقیقت اینه که هر جایی دیدید قصد "تقدیس" کسی رو دارند، بدونید پشت این تقدیس منافع مادی هنگفتی نهفته است و این خط قرمز کلید حفظ اون گنجه و در نهایت چیزی جز ضرر و تباهی عاید جامعه نخواهد شد! ضمن اینکه قرار نیست ما هم به آنچه کشته شدگان بهش معتقد بودند معتقد باشیم و این کار ارزشمند و فداکاری قابل تمجید "به هیچ عنوان" حقی از جانب اون ها بر ما ایجاد نمی کنه و ما رو برده ی فکری اون ها نخواهد کرد. بلکه به نظر من اون ها انسان هایی بودند در دوره ای خاص با عقاید و ارزش های خاص ویژه ی همون دوره که شاید امروز کارامدی خودش رو از دست داده باشه و به زور ساختن چندتا فیلم نمیشه زمان رو به عقب برگردوند و جوانان رو وادار به درجا زدن کرد...

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

پادشاه فصل ها... پاییز

باز من و پاییز و داستان این باغ بی برگیم. باغی که سال هاست چشم در راه بهاری نیست...
باغ بی برگی من
بِچَم ای اسب یال افشان زرد، با آن خنده ی خونین اشک آلودت در این آخرین نفس های باغ بی برگیم...
خوش آمدی ای پادشاه فصل ها، ای پاییز زرد سرد نمناک...

پ.ن.1:
یاد زمانی بخیر که شب 31 شهریور برام بدترین و دردناک ترین شب سال محسوب می شد!
مثل اینکه زندگی همه ش یه بازی مسخره  وبچه گانه س:

یک چند به کودکی به استاد شدیم     یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید    از خاک برآمدیم و بر باد شدیم...

البته درسته من مثل خیلی از دوستام "استاد" نشدم! اما این به انتخاب خودم بوده وگرنه قطعا بین تموم اون ها اولین کسی بودم که سال ها پیش چنین پیشنهادی بهش شده و خوشحالم که این پیشنهاد رو با کمال میل نپذیرفتم!
و این چقدر بده که به بچه هامون یاد نمی دیم حال رو زندگی کنند...

جمعه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۳

دولت فرهنگی یا فرهنگ دولتی؟!

    فرهنگ یک موجود زنده و پویاست که از مغز و رفتارهای تک تک افراد جامعه تغذیه می کنه، به نظر من فرایند تکامل فرهنگ در اکثریت قریب به اتفاق موارد یک فرایند از پایین به بالاست (یا بهتره بگم باید باشه)، بدین معنی که نطفه ی فرهنگ در کوچه و بازار منعقد میشه و با حرکت از عوام به سمت خواص و هنرمندان و سیاستمداران و نخبگان به تدریج شاکله ی فرهنگی جامعه رو به وجود میاره. گرچه گاهی هم حرکت ها و تلاش های فرهنگی بالا به پایین انجام میشه که از اون به عنوان فرهنگ سازی یاد میشه، ولی تأثیر اون ها نیازمند مداومت و زمان طولانیه و البته همیشه هم موفق نخواهند بود.
    اونچه امروز به اسم فرهنگ به ما رسیده ماحاصل هزاره ها و سده ها زندگی نیاکان ما در این سرزمین بوده، حاصل تجارب و نشون دهنده ی دیدگاه اون ها به زندگی و ارزش ها و دغدغه های جمعیشون، که در هر دوره بنا به مقتضیات اون دستخوش تغییر شده و نهایتا تونسته از پس تمامی فراز و نشیب ها بر بیاد، هرچند ممکنه گاهی دچار استحاله شده باشه، اما نهایتا مسیر اصلی خودش رو پیدا کرده.
    در این بین نقش نخبگان و اهل ادب و هنر بر رویه های فرهنگی قابل توجهه. در هر دوره ای رسم بر این بوده که بزرگان علم و ادب یادگاری از خودشون به این میراث اضافه می کردند و اون رو به دست نسل پس از خودشون میسپردن، دوران معاصر هم از این امر مستثنی نبوده، موج عظیم شاعران و هنرمندان و روشنفکران و نویسندگان پس از انقلاب مشروطه تا انقلاب 57، تأثیر بزرگی بر فرهنگ ایران به جا گذاشتند که هرگز فراموش نخواهد شد. اما متاسفانه پس از انقلاب اسلامی رویه ای بر کشور حاکم شد که انحصارطلبی فرهنگی رو در دستور کار حکومت قرار داد و نقش حکومت رو از حامی فرهنگ به ایجاد کننده و القا کننده ی فرهنگ تغییر داد. نقشی که اول از همه ریشه در واهمه ی روحانیت از آزاد اندیشی و بیداری جمعی در عصر تحولات و تأثیرپذیری فرهنگی (یا به قول بلندگوهای حکومتی "تهاجم فرهنگی") داره. اهمیت این موضوع به حدی برای انقلابیون قدرت طلب پررنگ بود که از همون ابتدا اصلاحا گربه رو درب حجله کشتند و انحصار رسانه ای رو به پشتوانه قانون اساسی در اختیار حکومت قرار دادند تا جای هیچ صحبت و چانه زنی بعدی در این خصوص باقی نمونه! مردم ناآگاه و متأثر از جو انقلاب هم در هیاهویی که صدای اهل فرهنگ به جایی نمی رسید، بدون کمترین تأمل و تدبری در مورد مفهوم و عاقبت "اصل 44" (و نیز سایر اصول قانون اساسی)، به صرف اصل یکم یا همان به اصطلاح "اسلامی" بودن مملکت، با صدای بلند "آری" خود نخستین تیشه را به ریشه ی درخت فرهنگ ایرانی زدند. حکومت پس از فارغ شدن از سرکوب مخالفین و تثبیت جای پای خودش به کمک مثلث نام آشنا و کارامد زر و زور و تزویر (نفت، نظامیان، روحانیون) و فراغت از جنگ خانمانسوز فرهنگ برانداز (که عملا 8 سال تمام فرهنگ و پیشرفت رو به تعطیلی کشاند)، بیش از پیش متوجه خطر این تأثیرپذیری یا به اصلاح خود "تهاجم" فرهنگی شده و درصدد چاره برآمدند. البته پوچی و ناکارمدی نظریاتی که بیشتر اصول حکومت بر آن ها استوار بود، زودتر از تصور آشکار شد و بنابراین اعمال زور و ترویج خشونت به عنوان کارامدترین ابزار فرهنگی در جامعه در سطح گسترده به کار گرفته شد و در کنار اون ها رادیو و تلویزیون و کتاب و مدرسه ای که با سوء استفاده از فرهنگ سنتی غالب بر جامعه و نسل سرخورده ای که غرورشون مانع می شد به این اعتراف کنند که آرمانشهر رویاهاشون در باغ سبزی بیش نبوده، چنان محیط بسته ای رو به لحاظ فرهنگی ایجاد کردند که فکر نمی کنم نظیر اون به جز در چند کشور معدود عربی و کمونیست در دنیا در جای دیگه ای دیده شده باشه. گرچه خیلی ها دوم خرداد 76 رو نقطه ی عطفی در تغییر این رویه قلمداد می کنند، اما به نظر من اصلاحات در مورد چیزی که از اصل و ریشه غلطه یک مفهوم کاملا اشتباه و بی معنیه. اتفاقی که افتاد تنها باز گذاشتن دست هنرمندان و نویسندگان و نخبه نماها در راستای خوش خدمتی به ارزش های حکومتی بود که حاصلش کتاب ها و فیلم ها و بحث هایی بودند که از هر افیون و سم کشنده ای برای مغز جوانان بی نوای دهه ی شصت مخرب تر و مهلک تر بودند، در واقع اون ها مورد "تحمیل فرهنگی" قرار گرفتند و ارزش های پوچ و واهی حاکمیت به همراه تعصب بی حد و حصر و تفکر برتری دینی و فرهنگی و حقانیت مطلق و عدم احتمال پذیرش هر گونه نظر مخالفی (مثل ویروس ابولا!) به مغز اون ها تزریق شد. به قول بوعلی سینا: "گرفتار قومی شده ایم که فکر می کنند خدا جز آن ها هیچ قوم دیگری را هدایت نکرده است!" و این سرنوشتیه که پدران ما متولدین دهه ی شصت برای ما رقم زدند! (وقتی به ادبیات کلاسیک خودمون نگاه میکنم، متوجه میشم که بعضی از شاعران ما در واقع بیش از اینکه شاعر باشند نخبه های فرهنگی بوده اند، مثلا داستان ضحاک ماردوش، حاکم ستمگر بدکاره ای که شیطان به پاس ذات پلید و خیانتکارش بر شانه هاش بوسه میزنه و از جای اون بوسه ها مارهایی می رویند که از مغز سر جوانان تغذیه می کنند و اینکه حیات ضحاک و بفای حکومتش در گرو تهی کردن سر جوانان از مغزه، چه مفهوم نمادین بزرگی در خودش نهفته داره، مفهومی که از هزار سال پیش در لابلای این سطور مخفیه و با اینکه همه متوجه اون هستند، اما کمتر کسی بهش توجه می کنه و میخواد بپذیره که ضحاک نمادیه از اونچه امروز ما در جامعه شاهدش هستیم).
    اما یک اتفاق مهم که در سال های اخیر بر این سلطه ی همه جانبه و تحمیل فرهنگی تأثیر شگرفی گذاشته گسترش رسانه های ارتباط جمعی و روش های ارتباطی و شبکه های اجتماعیه که باعث شد تفکرات نسل های بعدی (متولدین اوایل دهه ی هفتاد به بعد) فرسنگ ها با تفکرات نسل دهه ی قبلی فاصله بگیره. البته منظورم از تفاوت الزاما بهتر شدن در همه ی زمینه ها نیست، ولی همینکه انحصار فرهنگی حکومت با وجود تمام تلاش هایی که با چنگ و دندان برای حفظ این انحصار می کنه، شکسته شده خودش می تونه نقطه ی عطف و امیدواری بسیار بزرگی باشه، چون اصل فرهنگ بر پویایی و تعامله و نه بر جمود و تحجر و تعصب و انحصار طلبی.
    با این وجود یک افسوس بزرگ به عنوان یک عضو کوچک از این "نسل سوخته" همیشه با من و هم سن و سال های من (منظورم اون هائیه که به لحاظ فکری کمی متفاوتند و شاید ذره ای عادت به فکر کردن دارند) خواهد بود و اون نه نابودی دوران نوجوانی و جوانی در جنگ و درگیری های داخلی و سرکوب و خفقان، و نه کشمکش برای کنار اومدن با خودمون و یافتن حقیقت از پس این پرده ی ضخیم دروغ و تعصب و بی انصافی، که دیدن رنج جهالت و از خود بی خبری همنسلان بی گناهمونه که هنوز درگیر ابتدایی ترین مسائل اعتقادی هستند و دیدگاه مذهبی و باورهایی که بهشون تحمیل شده این اجازه رو بهشون نمیده که تکلیف خودشون رو با خودشون تعیین کنند و سیل تناقض ها و تضادهای دنیای واقعی با تعالیم و باورهای مذهبی القا شده به اون ها باعث بدترین نوع بلاتکلیفی و گرفتاری در برزخی شده که شاید تا آخر عمر هم نتونن ازش رهایی پیدا کنند و چه بسا این ژن رو به نسل های بعد از خودشون هم انتقال بدن!

یکشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۳

ارزش های والای خانواده!

من نمی دونم کجای ترویج لاابالی گری و هرزگی از طریق موجه جلوه دادن چندهمسری اون هم توسط رسانه به اصطلاح ملی با ارزش ها و فرهنگ اصیل ایرانی سازگاری داره و چطور تلاش پنهان سیاست گذاران و در رأس اون ها روحانیت برای عادی سازی و تابوزدایی از چنین رذالت هایی می تونه به "تحکیم بنیان خانواده" به ویژه در این شرایط کمک کنه؟!

جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۳

اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظریست...

پیش ما سوختگان، مسجد و میخانه یکیست حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکی است
اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظریست گر نظر پاک کنی، کعبه و بتخانه یکیست
هر کسی قصه شوقش به زبانی گوید چون نکو می‌نگرم، حاصل افسانه یکیست
اینهمه قصه ز سودای گرفتارانست ورنه از روز ازل، دام یکی، دانه یکیست
ره هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه گریه نیمه شب و خنده مستانه یکیست
گر زمن پرسی از آن لطف که من می‌دانم آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست
هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند بهر این یک دو نفس، عاقل و فرزانه یکیست
عشق آتش بود و خانه خرابی دارد پیش آتش، دل شمع و پر پروانه یکیست
گر به سرحد جنونت ببرد عشق عماد بی‌وفایی و وفاداری جانانه یکیست

جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۳

تورم

    امروز رفتم داخل یک سوپری و یه بطری آب معدنی و یه بیسکوئیت خریدم. وقتی پرسیدم چقدر میشه؟ فروشنده گفت: قابل نداره، 2 تومن! پیش خودم فکر کردم چه فروشنده بی انصافی، حداقل داره 30% بالای قیمت بهم میندازه!
    شب توی خونه چشمم به قیمت روی بسته ی بیسکوئیت افتاد و از قضاوت عجولانه در مورد فروشنده بی نوا بسی نادم و پشیمان شدم! واقعا احمقانه س! توی مملکتی زندگی می کنیم که قیمت یک بیسکوئیت در کمتر از 2 ماه 30 درصد زیاد میشه و البته این فقط یه مثال کوچیک و کم اهمیته، مشتی که نمونه ی خرواره!!! پیش خودم فکر کردم آیا بی کفایتی و بی لیاقتی اداره کنندگان یک مملکت از این بیشتر هم میشه؟! واقعا تصورش برای ما مثل یه خوابه که تورم توی کشور ما هم مثل اکثر کشورهای توسعه یافته زیر 3 درصد باشه، یعنی قیمت یک جنس 1000 تومانی هر سال حداکثر 30 تومان گرون بشه! یا حداقل مثل بیشتر کشورهای درحال توسعه 6 درصد!!! ولی اینجا با رقم شرم آور 30 تا 40 درصد مواجهیم! و مردم هم که ظاهرا دیگه سِر شدن و به این وضعیت عادت کردن یا شاید هم واقعا درآمدشون کفاف این هزینه ها رو میده! با اینحال من که شخصا فکر می کنم درآمدم نسبت به چند سال اخیر نه تنها بیشتر نشده که کمتر هم شده! و این یک معنی بیشتر نمیده که اونم تبدیل فقر نسبی به فقر مطلقه!
   سوال مهمی که چند وقته ذهنم رو درگیر کرده اینه که آیا واقعا اینجا جای زندگی کردنه؟؟؟ یک جوون مثل من چطور میخواد با این شرایط زندگی کنه؟ من توی این مملکت چه آینده ای میتونم واسه خودم متصور باشم؟ و چه امیدی میتونم به این شرایط و این مردم و این ایران داشته باشم؟ ایرانی که به قول فردوسی:

کنون جای سختی و رنج و بلاست        نشستنگه تیزچنگ اژدهاست

فقط حیف که دیگه رستمی نیست که "بدین رنج ما را بود دستگیر"...
آیا این افکار معنیش اینه که داره وقت رفتن میرسه؟! کی میدونه ؟!

چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۳

دختران بی آینده!

برای دخترهای ایرانی دلواپسم...
درسته که زندگی توی این شرایط سخت اقتصادی و از پس یه زندگی حداقلی بر اومدن حتی برای پسرها هم کار خیلی سختی شده، اما فکر میکنم در مقایسه با مشکلاتی که خیلی از دخترهای ایرانی این روزها باهاش دست به گریبانند، احتمالا این مشکل خیلی کوچیک به نظر میرسه...
این روزها در کل تمایل جوان ها به ازدواج به لطف سیاست ها و رویکرد مدبرانه حکومت عدل الهی و بنابر آمار رسمی دستگاه های حکومتی رو به کاهش گذاشته و حتی بسیاری از اونهایی که قصد و انگیزه لازم برای این کارو دارند، صرفا به دلایل اقتصادی نمی توانند به خواسته شون جامه ی عمل بپوشونند. البته بر کسی پوشیده نیست که داشتن یک کار و درآمد مکفی حداقل شرط لازم برای تشکیل خانواده ست که متاسفانه با این بیکاری فاجعه باری که امروز شاهدش هستیم، این شانس اگر نگیم از اکثریت جوون ها، از تعداد قابل توجهی گرفته شده. به نظر من افرادی که بیشترین آسیب رو از این روال می بینند دخترهای جوون هستند، چون جامعه ی ما یک جامعه ی سنتی مردسالاره که گرچه تجرد رو به طور کلی قبول نمی کنه، اما به طور مثال اگر مردی در سن 40 یا 50 سالگی هم قصد ازدواج یا حتی ازدواج مجدد داشته باشه، شرع و عرف حاکم تقریبا به راحتی اون رو میپذیره و به مرد اجازه میده که به روال عادی زندگی ادامه بده، اما مجرد بودن یک دختر در سن 40 سالگی متاسفانه در این جامعه عواقب وخیمی خواهد داشت... منظورم از عواقب وخیم در درجه اول برای خود دختره. در جامعه ای که حتی مردها هم برای بقا باید با تمام توان بجنگند تا بتونند گلیم خودشون رو از آب دربیارند، در محیطی که پیدا کردن یک کار و اصطلاحا یک نان بخور و نمیر و مهم تر از همه یک سرپناه حتی برای جنس برتر (از دید اجتماع) هم دور از دسترسه، یک "ضعیفه" (به قول عوام) چطور میخواد در کنار این همه گرگ هرزه چشم دردنده خو دووم بیاره و زندگی کنه؟ گرچه شاید عرف و فرهنگ به مرور زمان این موضوع رو بپذیره و باهاش کنار بیاد (که لاجرم این اتفاق روی خواهد داد)، اما بی پشتوانگی، عدم امنیت شغلی و مالی و اجتماعی یک دختر عرصه ی این زندگی رو بر اون تنگ خواهد کرد و این ها همه غیر از عدم ارضای عاطفی و غریزی و حس سرخوردگی و و مهجور ماندگی شدیدیه که در اون موجودات حساس بوجود میاره. شاید در شهرهای بزرگ یا بهتر بگم تنها شهر بزرگ ایران که شرایط اشتغال تا حدودی بهتر از باقی جاهاست، این کار عملی تر به نظر بیاد، اما در نهایت دخترها بازنده ی اصلی بازی ای هستند که نسل نادان پیشین مسبب اصلی اون بودند. در این بین شاید کسانی که حتی فقط شانس پوشیدن لباس عروس رو پیدا می کنند باید خوش شانس دونست (گرچه شخصا عمیقا با این نظریه مخالفم)، چه رسد به اینکه دختری دنبال ایده آل و عشق و این حرف ها باشه (هرچند در عمل عامل بسیاری از این تجردها همین ایده آل گرایی افراطی باشه که یک ریشه ی اون رو بایست در انتظارات نابجا و تجمل گرایی و چشم و هم چشمی های امروزی جستجو کرد)، و حاصل این روال جامعه ای خواهد بود و کودکانی و مردانی و زنانی و نسلی که هر روز بیشتر به سان خری در گل مانده در باتلاق انحطاط خودساخته جمعی فرو میروند... و من فقط برای تمامی دخترانی که به جرم تجرد زنده به گور می شوند، دلواپسم!

سه‌شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۳

سرما در گرما!

صبح که میرم سر کار، با وجود گرمای طاقت فرسا و فشار کم آب، کولرها با تمام قوا و به بهترین نحو ممکن انجام وظیفه میکنند! هر چی هم چای داغ میخورم فایده ای نداره، هیچ لیوان چای داغی هم نمیتونه یخ دستای همیشه سردم رو آب کنه! (این جمله ایهام داره، ادامه ش هم اینه: اون یخ یه جور دیگه آب میشه...)
عصر که سوار سرویس میشم تا برگردم راننده کولرش رو تا آخر زیاد کرده و داره واسه خودش حال می کنه!
سوار اتوبوس که میشم باد کولرش مستفیم روی فرق سرمه!
توی خونه هم که دیگه نگو!
امیدوارم قبل از اینکه در اثر سرمازدگی یه بلایی سرم بیاد این گرمای تابستون تموم بشه!

پ.ن: کاش این تابستون رو تا پاییز دوام بیارم!

جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۳

پایه!

یکی از مزایای تنهایی اینه که باعث میشه آدم اصطلاحا "پایه" ی خودش بشه:
اگه میخوای بری بستنی بخوری اما کسی نیست که باهاش گپ بزنی، خب به جهنم!
اگه میخوای بری خرید لباس، اما کسی نیست که توی انتخاب لباس کمکت کنه، خب به درک!
اگه میخوای بری پیاده روی، اما کسی نیست که دستش رو بگیری، خب نباشه!
اگه میخوای بری بیرون شام بخوری، اما کسی نیست که با هم سر انتخاب غذا کل کل کنید، خب هزینه غذا کمتر میشه!
اگه میخوای بری سفر، اما همسفری نداری، خب تنهایی سفر رفتن هم عالمی داره!
البته اگر کسی می بود که ارزش گپ زدن و نظر دادن و دست گرفتن و با هم شام خوردن و همسفر شدن رو داشت و اصلا معنی این ها رو می فهمید، خب خیلی خیلی خب بود، ولی حالا که نیست نمی تونم خودم رو از تموم این ها محروم کنم!
پ.ن : بماند که من به سلیقه ی خودم خصوصا توی مواردی مثل انتخاب لباس و غذا و سفر و ... کاملا ایمان دارم!
پ.ن.2: اینو اعتماد به نفس کاذب تلقی نکنید، ولی فکر می کنم بی اف آینده م خیلی خوش به حالشه!

پنجشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۳

عینک جدید

هر از چندی که عینکم رو عوض میکنم، دنیا تا یه مدتی پیش چشمم شفاف تر و بامزه تر به نظر میرسه، البته این شفافیت معمولا یکی دو روزی بیشتر طول نمی کشه تا چشمم به این شیشه های جدید عادت کنه، ولی به هر حال در نوع خودش تنوع جالبیه!
این بار هر چی عینک فروشی ها رو زیر و رو کردم همه ویترین هاشون پر بود از فریم های کائوچویی مشکی که گرچه شخصا از ظاهرشون خوشم میاد و البته یه مد جهانی هم هست، ولی خب یه کم لوس شده دیگه...
با وجودی که انتخاب یه مورد مناسب کار سختی بود، آخر مجبور شدم یکی از همین ها رو انتخاب کنم، البته چون میخواستم یه کم متفاوت باشه خیلی تو خرج افتادم! ولی در نهایت از انتخابم راضیم :D

پ.ن: گاهی تو زندگی آدم بایست عینکش رو عوض کنه!

جمعه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۳

آیا "داعش" یک برداشت "افراطی" از "اسلام" است؟

این روزها یک غده ی سرطانی دیگه در منطقه ی سرطان خیز خاور میانه سربرآورده! این بار یک گروه جهادی تندرو به نام دولت اسلامی عراق و شام که برای خودشون اعلام خلا  فت اسلامی می کنند و ورژن جدیدی از ولی امر مسلمین جهان رو به امت عزیز اسلامی عرضه میکنند (یکی نیست به این ها بگه مگه یک امت واحده چند تا ولی امر میخواد؟!). به هر حال وجود چنین گروه هایی و نفوذ اون ها و تعدد طرفدارانشون نشون دهنده ی اینه که بر خلاف اونچه ادعا میشه بشر هنوز به تکامل و بلوغ فکری نرسیده و اینکه حماقت بشر رو پایانی نیست!
اما صرف نظر از چگونگی شکل گیری، عقاید و رفتار این گروه و اینکه تقریبا هیچ حامی علنی حتی بین شیوخ و پادشاهان مستبد و متحجر عرب ندارند، نکته ای که همه در مورد متفق القول هستند اینه که گروه هایی مثل داعش نشون دهنده ی چهره ی خشن و غیرانسانی از اسلام و به اصلاح فقها باعت "وهن دین" هستند. ادعایی که به نظر من یکی از پوچ ترین و بی پایه و اساس ترین تهمت های نسبت داده شده به این گروهه.
مثلا در مورد تصرف شهرها و مناطق غیرمسلمان نشین، این اعراب متوحش اینطور رفتار میکنند که سه گزینه به مردم پیشنهاد میدن: یا اسلام بیاورید، یا جزیه بپردازید و یا برای مرگ آماده شوید.
این گرچه شاید در نظر حتی خیلی از مسلمان ها مسخره به نظر برسه، ولی پایه و اساس گسترش اسلام رو از بدو پیدایش تا کنون تشکیل داده. با نگاهی به تاریخ کشور خودمون در زمان حمله ی عرب، به راحتی و بدون هیچ شک و شبهه ای این گفتار قابل تأییده. اینکه گفته میشه ایرانی ها با "آغوش باز" اسلام آوردند و اسلام موجبات رهایی اون ها از ظلم و ستم سلسله ی ساسانی رو فراهم آورد، به گواه تاریخ و مراجع و کتب معتبر تاریخی که فکر نمی کنم هیچ تاریخدان منصفی بتونه و بخواد وجودشون رو تکذیب کنه، ادعای پوچ و خنده داری بیش نیست...
وقتی که قوم متوحش عرب با سوءاستفاده از ناامنی و بی ثباتی مرزهای غربی امپراتوری منحط و رو به زوال ساسانی (که این انحطاط و بی کفایتی رو بیش از هر چیز مرهون موبدان مؤمن و متدین زرتشتی بود)، با کمک مشتی راهزن بیایانگرد، با ولع کشورگشایی و غنائم و آرزوی همخوابگی با کنیزان زیبارو، سرزمین ایران رو لگدکوب سم ستوران خودشون کردند (و به حق که این ستوران بر سوارانشون از هر نظر برتری داشتند)، بسیاری از شهرهای ایران در برابر این موجودات دور از شرف و تمدن و انسانیت، مقاومت کردند. فارق از نارضایتی عمیقی که در این دوران از حکومت ساسانی وجود داشت، و فارغ از شعار برابری و برادری و عدالت طلبی که هنوز هم بعد از قرن ها اسلام داعیه دار اونه (و البته هنوز هم مثل همیشه در حد همون شعار باقی مونده!)، این کاملا طبیعی به نظر میرسه که مردم در برابر زمین و خانواده و دارایی خودشون از چنین هجوم بی شرمانه ای دفاع کنند!
تصور کنید که شما در شهر خودتون زندگی میکنید، عده ای وحشی از بیابان سر می رسند و برای شما سه پیشنهاد بی شرمانه مطرح می کنند: یا عقیده ی خود را رها کنید و به دین ما درآیید، یا به ما باج سبیل بدهید! و یا کشته شوید!!!
متاسفانه از همان روزگار این اساس گفتمان و منطق گسترش و سلطه ی مسلمین را تشکیل می داده است، حتی شهرهایی از ایران که الان بر طبل اسلام می کوبند و رگ غیرت مردمانشون مثل بادکنک برای دین باد می کند، وقتی به ناچار در برابر مهاجمان حیوان صفت سر تسلیم فرود آوردند، تا مدت ها پرداخت باج سبیل را بر گرویدن به آئین جدید رجحان می دادند، اما با گذشت زمان، رفته رفته قوم پیروز توانستند با کمک ثروت و قدرت بادآورده شان، افکار و عقاید خود رو به این بازندگان مفلوک القا کنند و غبار زمان حقیقت تلخ این همه جنایت و جور و ستم و کشت و کشتار و قتل و غارت و خونریزی رو به دست فراموشی سپرد و ایرانی ها مردمانی شدند که با "آغوش باز" پذیرای این مهاجمین سفاک شدند!!!
به نظر من اسلام داعش دقیقا همون اسلامیه که 14 قرن پیش به ایران وارد شد، حالا اگر این اسلام خوبه، چرا داعش رو تروریست و خشن و افراطی خطاب میکنیم و اگر بده چرا تمام قد از این همه وحشیگری که قرن ها پیش در حق ما شده دفاع متعصبانه می کنیم؟!؟

یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۳

بدرود رمضان!

ماه رمضون، عذاب بیدار شدن های نیم شب و خوردن سحری بین خواب و بیداری صرفا برای رفع تکلیف، دعای سحر و شمارنده ی معکوس روی صفحه تلویزیون که آدم رو برای خوردن آب به عجله میندازه (و یاد گوینده ی رادیوی سال های دور که می گفت: "شنوندگان گرامی، تا اذان صبح به افق اصفهان تنها یک دقیقه ی دیگر وقت باقیست!")، صدای اذان صبح، نماز صبح و چرت بعد از سحری (که خدا نکنه سحری سنگین بوده باشه، وگرنه ممکنه کار دست آدم بده!!!) و شروع یه روز گرم و طولانی (که البته برای من خوشبختانه زیر کولر و سرگرم کار به سرعت می گذشت)، بی رمقی دم غروب و مهمونی های دورونی افطاری که توفیقی برای دور هم جمع شدن و دیدار اقوامه، گپ زدن های مختصر سالیانه با آدمایی که شاید اگه عید نوروز و ماه رمضون نبود، همین سالی یکی دو بار هم از هم سراغی نمی گرفتیم، و سنگینی و کرختی بعد از افطار...
ماه رمضون برای من با این خاطره ها اجین شده، ماهی که با همه ی خوبی ها و بدی هاش امسال هم بالاخره داره به آخر میرسه... هرچند این روزهای آخر دیگه جزو قسمت های لوس ماجراست، اما باعث میشه یه حس دلتنگی به آدم دست بده، با وجودیکه هر سال برای من از معنویت ماه رمضون کم میشه، ولی هنوز هم معدود چیزهایی هست که منو با این ماه پیوند میده، مثل همین سحر آخر، مثل هلال شوال و مثل شب عید فطر (که همونطوریکه قبلا هم گفتم به نظر شاید من تنها عید واقعی و موجه مذهبی باشه).

پیشاپیش عید فطر دوستانی که امسال روزه گرفتن و دوستانی که روزه نگرفتن ولی این عید رو دوست دارن، مبارک باشه.

پ.ن: خیلی نامردیه که بعد کلی زحمت و عذاب تونستی بشقابت رو خالی کنی، بعد سرت رو برگردونی ببینی دو تا کفگیر برنج و چهارتا سیخ کباب اومده توی بشقابت!!!

ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به
عید رمضان آمد، المنه لله
آنکس که بود آمدنی آمده بهتر
و آنکس که بود رفتنی او رفته بده به
برآمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده، بر باغ و به سبزه
من روزه بدین سرخ‌ترین آب گشایم
زان سرخ‌ترین آب رهی را ده و مسته...

جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۳

هنر تولید مثل!

بیشتر آدم ها توی زندگیشون هیچی نیستن! یعنی در طول عمرشون نه هیچ کار مهم و ماندگاری انجام میدن، نه اصلا به این فکر می کنن که می تونن یا باید چنین کاری انجام بدن، و نه اصولا به چنین چیزی باور دارن! (البته منظورم از این کار بزرگ و ماندگار الزاما خدمت به بشریت نیست، این کار میتونه به سادگی خدمت به خودشون باشه، مثل عشقی که از صدای سخنش در این گنبد دوار ماندگارتر نیست...) و برای همین بزرگترین دغدغه هاشون هم از دید انسانی که یه کم زاویه دید متفاوتی داشته باشه جز مسائل بچه گانه ی بی ارزش و پوچی نیست (گرچه تمام نظرها به جای خود قابل احترامند)!
اما وجه اشتراک بیشتر این انسان های بی هنر یه چیزه و اونم اینکه اکثرا به سایز آلت (در مردان و تعداد شکم زائیدن در زنان)، تعداد پرده های بکارتی که پاره کرده اند یا تعداد زنانی که با اون ها خوابیدن (انحصارا در مردان)، و تعداد فرزاندانشون افتخار میکنن. انگار فرو کردن یک آلت راست شده در یک سوراخ آماده و ریختن چند سی سی اسپرم در عمق واژن یک زن (درمردان یا باز کردن پاها و چند دقیقه تحمل سنگینی یک مرد در زنان) چقدر کار شاق و دشواریه که از عهده ی هر ننه قمری بر نمیاد! بماند که این کار معمولا به لحاظ فیزیکی هم کار خوشایندیه که بیشتر انسان ها به انجامش گرایش طبیعی دارن.
اما به هر حال برای کسی که در تمام عمرش هیچ کار دیگه ای از دستش بر نمیاد که برای خودش انجام بده، شاید این بزرگترین دلخوشی باشه! بچه های بی گناهی که اکثرا بدون کمترین فکری در مورد آینده و سرنوشتشون از همون بچگی به حال خودشون رها میشن تا مثل علف خودرو با پرسه زدن توی کوچه پس کوچه ها بزرگ بشن و در این بین به فرهنگ جهالت و تعصب و خوی وحشی گری ایرانی به خوبی خو می گیرند... روندی که به جای "بزرگ شدن" بایست اسم "گرگ شدن" روی اون گذاشت.
و بعد از ده بیست سال ما با نسلی روبرو هستیم که برای بقا همدیگه رو می درند، چون یاد نگرفته اند که انسان باشند، چون کسی ازشون چنین چیزی نخواسته، چون فلسفه ی وجودشون توی این دنیا چند دقیقه لذت یک نزدیکی یا عدم استفاده ی پدرشون از کاندوم به دلیل شرم! از زن داروخونه چی بوده! و چه بی شرمی ای بزرگتر از نابودی زندگی یک انسان به اسم زندگی بخشیدن به او؟؟؟ چنین نسل بی هویتی مسلما رسالتی جز ادامه ی روند محتوم بقای نسل ندارند! و من فکر می کنم دیروز و امروز و فردا و تا زمانی که یک انقلاب فکری و فرهنگی در بین مردم ما رخ نده، ما با این معضل دست به گریبان خواهیم بود و تا اون زمان تولید مثل به عنوان تنها هنری که نزد ایرانیان است و بس! توسط بلندگوهای رژیم کثیف فاشیستی با افتخار به عنوان یک تکلیف الهی و ملی ترویج میشه!
و من فقط برای خودم خوشحالم که جزئی از این روند نبوده و نخواهم بود... به قول جلال: من اگر بدانی چقدر خوشحالم از اینکه آخرین سنگ مزار درگذشتگان خویشم!
البته وقتی من این حرفو میزنم یه تفاوت اساسی با اون کمونیست سرسپرده ی روحانیت داره و اونم اینکه جلال این حرف رو از سر ناتوانی و صرفا برای تسلی دادن به خودش میزنه و (بنابر اقرار خودش) اگر می تونست لحظه ای در انجام این کار فروگذار نمی کرد و من فکر میکنم (به لحاظ وسعت) یک تخته فولاد بر مراز خودش ایجاد می کرد!

شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۳

مسئولیت پذیری

زندگی سختی شده!
شایدم من سختش میکنم! ولی فکر نکنم!
من کلا آدم فوق العاده مسئولیت پذیری هستم، وقتی کاری رو بر عهده بگیرم تا به بهترین شکلی که میتونم انجامش ندم، خیالم راحت نمیشه و اون کار مثل یه بار بزرگ روی دوشم سنگینی می کنه.
البته وقتی که کار تموم میشه معمولا نتیجه ش (حداقل به لحاظ فنی و نه تجاری) بسیار رضایت بخشه و اون حس رهایی از زیر بار یه مسئولیت و تعهد، خیلی لذت بخشه.
اما اخیرا فشار کاری به طرز طاقت فرسایی افزایش پیدا کرده، نمی دونم تا کی بتونم به این صورت ادامه بدم؟ فقط مطمئنم خیلی طول نمی کشه تا کم بیارم... امیدوارم کار به اونجا نکشه و بالاخره بعد چندسال زحمت به معنای واقعی طاقت فرسا و شبانه روزی روی موفقیت رو ببینم...

جمعه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۳

نسل رو به انقراض!

مدتی قبل مطلبی میخوندم در مورد افول بلاگستان فارسی و از رونق افتادن بازار بلاگرها در اثر ظهور فناوری های جدید مثل شبکه های اجتماعی.
سال 84 که این وبلاگ رو ایجاد کردم، تازه روزهای اول رواج وبلاگ نویسی بود، توی همون یکی دو ماه اول دوستان زیادی پیدا کردم، دوستان خوبی که حتی بعدها موفق شدم تعدادیشون رو از نزدیک ببینم و البته تعدادی خیلی بیشتری رو هم نه.
اون روزها هر کسی که میخواست خودش رو، احساسش رو، عقیده و آروزهاشو با بقیه به اشتراک بذاره، خیلی ساده یه وبلاگ درست میکرد و شروع میکرد به نوشتن، ساده و بی ریا! و ما دوستان هم احساس، همدیگه رو به اسم وبلاگمون می شناختیم!
اما زمان گذشت و گذشت و گذشت و هر روز یه فناوری جدید ایجاد شد، چت روم ها توسعه پیدا کرد، شبکه های اجتماعی توی اینترنت انقلابی به پا کردن و بعدش نوبت به اپلیکیشن های موبایل رسید...
من همیشه با تکنولوژی موافق بوده و هستم، ولی فکر می کنم هیچ موقع اشتراک یک مطلب توی فیسبوک و توئیتر نمی تونه جای پستی رو که توی وبلاگی نوشته میشه بگیره، و لایک و کامنت و تگ و کوفت و زهرمار! با نظراتی که برای پست های وبلاگ داده میشن قابل مقایسه نیست (به قول قدیمیا اون یه صفای دیگه داشت!)، همونقدر که فیسبوک و امثالهم جریان اطلاعات رو تسریع کردن، شاید همونقدر هم بر روی کیفیت ارتباطات اثر داشتن، درسته این فناوری ها به ارتباط بیشتر و سریع تر کمک می کنن، ولی اینکه به ارتباط با کیفیت هم منجر بشن برای من جای تردیده!

... و چند روز پیش که داشتم به وبلاگ یک سری از بچه های وبلاگ نویس سر می زدم، با دیدن هر وبلاگ مرده (به قول سهراب) به اندازه یک ابر دلم میگرفت!!! وبلاگی که معلوم بود با کلی شور و اشتیاق ایجاد شده ولی این شور و شوق دوام چندانی نداشته... و تاریخ آخرین پست هایی که بعضا مربوط به هفت هشت سال پیش بودن... حس می کنم اینجا هم تنها موندم...
و امروز از این نسل رو به انقراض تعداد انگشت شماری بیشتر باقی نموندند... امیدوارم که همه شون موفق باشن و هیچ موقع نوشتن رو رها نکنند...

جمعه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۳

آخرین امتحان

وقتی یه بچه دبیرستانی بودم، روزهای خرداد ماه همیشه خیلی کندتر و سخت تر از همیشه می گذشت، روزهای امتحان و درس هایی که گرچه همه رو فوت آب بودم، ولی به هر حال بر خودم واجب میدونستم که برای رفع تکلیف و عذاب وجدان، شب امتحان حتما یکی دو دور مرورشون کنم...
و برنامه ی امتحانی که هر روز یکی از سطرهاش رو با اشتیاق خط می زدم و تعداد امتحانای باقی مونده و تعداد روزهای مونده به آخرین امتحان رو می شمردم...
و چقدر اون حس و حال یکی دو روز آخر خوشایند بود، روز قبل از امتحان آخر که در حال درس خوندن با خودم فکر میکردم فردا این موقع از شر امتحان و مدرسه راحت شدم! و صبح امتحان، قبل از جلسه و زیرگذر خوابگاه که انگار از همیشه خلوت تر بود و حس و حال تابستونی داشت! و خودکاری که دیگه راستی راستی داشت توی جیبم سنگینی میکرد! بعد از امتحان آخر و آخرین دیدار دوستانی که من همیشه بابت یاد دادن معنای واقعی "از دل برود هر آنکه از دیده برفت" بهشون مدیونم... و باز هم من می موندم و تنهایی و بی حوصلگی بعد از ظهر تابستون...
حالا که بعد از سال ها به اون روزها و دوران فکر می کنم، انگار که همه ی این ها انگار یه سراب بود... یه بازی بچه گانه بود... نه اون درس ها برام سودی داشت و نه اون نمره های 20 و نه شاگرد اول مدرسه بودن... اون روزها رو با سرعت گذروندم تا به هیچ برسم! والان بزرگترین افسوس من نه از گذر سریع اون روزها، بلکه از گذر بی خاطره ی اون هاست... از خاطره ای که هیچ وقت شکل نگرفت...
و بارها از خودم می پرسم چرا اونکه "باید" هیچ وقت سر راهم قرار نگرفت... تا نگاه به اون روزگار دور رو برای هر دومون به یه خاطره ی شیرین تبدیل کنه... و بهترین روزهای عمرم رو در کنارم باشه... افسوس که آدم بر سرنوشت خودش احاطه ای نداره... افسوس که نشد، افسوس که تنها موندم!

شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۳

ننگت باد...

هوموفوبیا، واژه ای که با اینکه خیلی از مردم این سرزمین حتی تابحال اسمش رو هم نشنیدن، مثل خون توی رگ های نادانیشون جاریه، مثل تعصب و  غیرت پوچی که سایه شومش رو بر سر حقیقت انداخته و قلب های سنگیشون رو سخت تر از پولاد کرده، طوری که هیچ نور و نوایی از راستی و درستی درش راه پیدا نخواهد کرد... اونچه هست فقط سراب مذهب و توهم رستگاریه...
فکر میکنم این بار درست نباشه که بگم ننگت باد هوموفوبیا، بلکه درست تر اینه که بگم ننگ به این مردم و فرهنگ سفله پروری که چند صباحیه جایگزین شرافت و انسانیتشون کرده اند...
و به امید روزی که آفتاب آزادی دوباره از دورترین افق مشرق این سرزمین طلوع کنه،هرچند اون افق خیلی دوره... ولی به قول سهراب: "عبور باید کرد، و هم نورد افق های دور باید شد..."

جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۳

دوراهی

نمی دونم آخرش چی میشه ؟
نگرانم
نگران آینده ای که گزینه های زیادی پیش پام نمیذاره و گذشته ای که سوخته...
نگران خودم، نگران آرزوهام، نگران روزهایی که باید توی تنهایی بگذره...
حس میکنم کورمال کورمال توی مسیری از مِه دارم حرکت می کنم که نه جلوم رو میتونم واضح ببینم و نه پشت سرم رو... و هر لحظه که میگذره هوا سردتر و تاریک تر میشه.
ولی یه چیزی بهم میگه که یه کم جلوتر یه دوراهی بزرگه... باید آماده بشی!

چهارشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۳

فراموشی!

یه قانون مهم وجود داره:
گاهی آدم باید فراموش کنه، گرچه این کار واسه بیشتر آدما خیلی خیلی ساده س، ولی واسه یه عده کمی هم ممکنه یه مقدار سخت باشه، به هر حال قانون اینه: "گاهی باید فراموش کنی قبل از اینکه فراموشت کنن!"
گرچه شخصا برای من گاهی فراموش کردن کار سختیه (دلیلش هم اینه که یادم میره بعضی ها واقعا ارزش به یاد سپرده شده رو ندارن) ولی مسلما فراموش شدن خیلی از اون سخت تره! پس برای حفظ شأن انسانی تحمل سختی فراموش کردن به سختی فراموش شدن هزاران بار میارزه!!!

چهارشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۳

غروب 13

غروب 13 تو ذهن بیشتر ما ایرانیا یکی از اون نوستالژی های بد و سیاهه...
یادش نخیر، روزای مدرسه و تکالیفی که به رسم همیشگی می موند واسه آخرین لحظات تعطیلات، و چقدر سخت بود بیدار شدن اولین صبح بعد از تعطیلات نوروز وعادت کردن به روال هر روزه ی قبلی... انگار که دو سه هفته تعطیلی به اندازه ی دو سه ماه بهمون چسبیده بود! و همیشه از گذشتنش با این سرعت تعجب می کردیم و حسرت می خوردیم...
و پیک های نوروزی که با وجود اینکه من همیشه به بهترین شکل حلشون میکردم، اما هیچوقت اونطور که بایست بهشون وقعی گذاشته نمیشد، و در واقع باعث میشد یه جور حس پیشمونی و ناامیدی از انجامش به آدم دست بده، هر چند من همیشه حل کردن پیک نوروزی رو با اون حال و هوای بهاریش دوست داشتم و بهش به چشم تکلیف نگاه نمی کردم...
به هر حال اون روزها خیلی وقته که تموم شده، و تنها چیزی که باقی مونده همین نوستالژی تلخ غروب 13 و همون حس بدیه که گرچه دیگه از درس و کتاب و مدرسه خبری نیست، اما به گمونم هر جا که باشیم و به هر کاری که مشغول باشیم، تا آخر عمر هم با همه ی ما خواهد بود...

سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۳

دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۳

دراکولای کوچمولوی غمگین! (غزل پست مدرن از سید مهدی موسوی)

خون می جهد از گردنت با عشق و بی رحمی
در من دراکولای غمگینی ست… می فهمی؟!
خون می خورم از آن کبودی ها که دیگر نیست
در می روم این خانه را… هرچند که در نیست!
عکس کسی افتاده ام در حوض نقاشی
محبوب من! گه می خوری مال کسی باشی
گه می خوری با او بخندی توی مهمانی
می خواهمت بدجور و تو بدجور می دانی
هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست
این زوزه های آخرین نسل دراکولاست
از بین خواهد رفت امّا نه به زودی ها
از گردن و آینده ات جای کبودی ها
حل می شوم در استکان قرص ها، در سم
محبوب من! خیلی از این کابوس می ترسم!
زل می زنم با گریه در لیوان آبی که…
حل می شوم توی سؤال بی جوابی که…
می ترسم از این آسمان که تار خواهد شد
از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد
از دست های تو به دور گردن این مرد
که آخر قصه طناب دار خواهد شد!
از خون تو پاشیده بر آینده ای نزدیک
از عشق ما که سوژه ی اخبار خواهد شد!
می چسبمت مثل لب سیگار در مستی
ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی
سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن
روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!
بعد از تو الکل خورد من را… مست خوابیدم…
بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم!
بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم
با هر که می شد هر چه می شد امتحان کردم!
خاموش کردم توی لیوانت خدایم را
شب ها بغل کردم به تو همجنس هایم را
رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم
در اولین بوسه، خودم را و تو را کشتم
هی گریه می کردم به آن مردی که زن بودم
شب ها دراکولای غمگینی که من بودم!
و عشق، یک بیماری  بدخیم روحی بود
تنهایی ام محکوم به سکس گروهی بود
سیگار با مشروب با طعم هماغوشی
یعنی فراموشی… فراموشی… فراموشی…
تنهایی ِ در جمع، در تن های تنهایی
با گریه و صابون و خون و تو، خودارضایی
دلخسته از گنجشک ها و حوض نقاشی
رنگ سفیدت را به روی بوم می پاشی!
لیوان بعدی: قرص های حل شده در سم
باور بکن از هیچ چی دیگر نمی ترسم
پشت سیاهی های دنیامان سیاهی بود
معشوقه ام بودی و هستی و… نخواهی بود
 
پ.ن: بخشی از این شعر توسط شاهین نجفی به صورت ترانه ای اجرا شده که از این آدرس قابل دریافت است. 

یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۳

حرف های ناگفتنی

گاهی وقتا میشه که واقعا نیاز دارم با یکی حرف بزنم، اما حیف... که هیچ کس نیست که حرفامو بفهمه، این یکی از دردناکترین لحظات زندگی آدمه... هرچند... فکر نکنم واسه همه پیش بیاد، خیلی از آدما رو دیدم که خیلی راحت با هر کسی درد دل میکنن، شاید حرفاشون هم حرفایی نیست که نیاز به مخاطب خاص داشته باشه... شاید دردشون هم دردی نباشه که از چشم بقیه یه مشت حرفای بچه گانه س، یا شاید...
حس می کنم زندگیم پر شده از این شاید ها...
وای از یه دنیا حرف نگفته و گوش شنوایی که نیست... وای از بغضی که نمی ترکه، نمی دونم دلم چقدر گنجایش داشته باشه... میدونم یه روزی میرسه که کم کم کم میاره... وای از روزی که دلم کم بیاره...
این طور موقع ها نوشتن یه کم حالمو بهتر میکنه، به هر حال کار دیگه ای از دستم بر نمیاد، به جز این، شاید... شاید یه روزی، یه جایی، یه کسی این نوشته رو خوند و تونست بفهمه که من چی میگم... هرچند نوش داروی بعد از مرگ سهراب... کمکی به این پسر تنهای خسته که کسی حرفاش رو نفهمید و دردس رو حس نکرد، نخواهد کرد...
از گذر زمان می ترسم، از این روزهایی که برخلاف میلم میگذرن... با سرعت هم میگذرن... شاید بیش از هر کسی معنای حرف سهراب رو می فهمم: ببین، عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض، زمان را به گردی بدل می کنند... و من محتاج تر از همیشه به یک واژه در سطر تنهائیم...

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۲

شب آخر

بعضی شبا هستن که ما فکر میکنیم خاصن، ولی در واقع، یعنی اگر واقع گرا باشیم با شب های دیگه هیچ فرقی ندارن!
در حقیقت این ما هستیم که براشون معنی و تفسیر میسازیم، یه شب به بهانه ای خوشحالیم و یه شب دیگه به بهانه دیگه ناراحت، جالب هم اینجاست که در این مورد فقط عقاید خودمون رو می پسندیم و هر عقیده ی دیگه ای رو یا محکوم میکنیم یا به سخره می گیریم...
شب آخر سال هم شاید یکی از همون شب های خاص معمولیه، شبی که اهمیتش فقط به یادآوری گذر عمره و سپری شدن یک سال دیگه از سال های محدود عمرمون...
و ما همچنان به دنبال اینکه دریابیم و با طرب بگذرونیم...
 
پ.ن: سال نو پیشاپیش مبارک
پ.ن.2: من سمنو میخوام :پی

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۲

چهارشنبه سوری

بازم تهش رسید...
باورم نمیشه به این سرعت میگذره... در چشم برهم زدنی...
و باز هم مثل همیشه داستان این سال های تکراری که پشت سر هم میان و میرن...
توی این روزهای آخر زیادتر فکر میکنم، به خودم، به گذشته ام، به آینده م... و به زمان حال
یه چیزی رو مطمئنم... اینکه نیاز به یه تغییر دارم، یه تغییر بزرگ، و خوب... که مدت هاست منتظرشم
امیدوارم به زودی وقتش برسه...

شب جشن آتش (به کوری چشم آن احمق هایی که جز ناله و عزا در اندیشه پلیدشان نیست) فرخنده باد!

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۲

بنگر و بگذر...

این روزها متاسفانه خیلی پیش میاد از کسانی که توقعش رو ندارم کارها و حرکاتی میبینم که واقعا آزارم میده، توقعات بیجا و یکطرفه و عذاب آور... رنجی که هیچ کس نفهمیده، نمی فهمه ونخواهد فهمید... از اون دسته حرفایی که اینقدر بی ارزشه و نگفتنیه که حتی اگر کسی رو هم داشتم که بهم نزدیک بود، باز هم می بایست تنهایی تحملش می کردم.
و من تنها کاری که می تونم بکنم اینه که بارها و بارها زیر لب با خودم تکرار کنم: بنگر و ... بگذر...

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۲

سراب...

هر روز که میگذره میتونه برای ما یه خاطره باشه، یه روز به یاد ماندنی، یا دست کم یه روز عادی پر از لذت و شادی...
اما افسوس که این روزهای من، این روزهای تکراری من... یکی یکی میان و میرن، بدون هیچ لذت و بدون هیچ خاطره ای... فقط با یه امید واهی که حالا دیگه بیشتر رنگ سرابه... دور و دست نیافتنی... که یه روزی، یه جایی، بتونم اونی رو که عمری دنبالش بودم پیدا کنم، دستش رو بگیرم و به خاطر اینکه یک عمر پیشش نبودم یه دل سیر توی بغلش گریه کنم... دیگه اصلا نمی دونم آیا خورشید چنین روزی هرگز از مشرق طلوع می کنه یا خیر؟
قدر سخته وقتی یه بغضی راه گلوت رو بسته باشه و مجبور باشی لبخند بزنی...
ای کاش یکی بود که حرفمو می فهمید، که میشد بهش تکیه کنی نه اینکه بخوای فقط تکیه گاهش باشی...
ای کاش

جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۲

اسپند...

باز هم ماه یه اسفند دیگه... چقدر زود این سال های تکرای پشت سر هم میان و میرن...

پ.ن: اسپندماه همگی مبارک!

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۲

باز هم ولنتاین، باز هم تنهایی!

نه قلب قرمز قلمبه با اون اکریل های براق
نه جعبه شکلات های خوشمزه
نه تدی خرسه ی یامزه با اون قلب پارچه ای نرم و لطیف وصله شده روی سینه ش
نه شمع خوشبوی توی سبد گل های کاغذی
نه ویترین پر زرق و برق مغازه های لوکس بالای شهر
نه غنچه های وانشده ی گل های رز توی گلدون بزرگ گل فروشی همیشه شلوغ
نه نسیم ملایم آخر زمستون که بوی اسفندماه رو میده
نه میزهای شام رزرو شده گوشه دنج یه رستوران ایتالیایی
نه...
هیچ کدوم نمی تونن منو به باور پایان این تنهایی برسونن...
همیشه عاشق تنهاست...

teddy bear

پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۲

فال یاهو!

To somebody I doubt never read it
 
Why does it always rain on me? I can think of 1,000 things I'd rather do than acknowledge Valentine's Day. There may come a day when Valentine's Day is special, very special... It's just not today. You look like I need a hug.
 
Forever alone,
Ehsan

دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۲

قضاوت بر اساس نادانسته ها!

اطراف ما پره از آدم هایی که به خودشون اجازه و حق میدن که در مورد سایرین قضاوت و اظهار نظر کنن، اونم بدون داشتن کمترین شناخت و آگاهی!
راستش دیگه به این وضع عادت کردم، از طرفی سعی می کنم خودم این کارو نکنم، و از طرف دیگه به قضاوت و حرف های نادرست دیگران، که هیچ پایه و اساسی نداره چندان وقعی نمی نهم! به قول حافظ:
من گر از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه مستی و رندی نرود از پیشم...

دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۲

برف

امروز بعد از سال ها برف اومد... یه برف حسابی!
و لذت قدم زدن روی زمین یک دست سفید... صدای فرو رفتن پا توی برف نرم... و ردپایی که روی بالش سفید دست نخورده به جا میمونه
حیف که جای یه جاپا کنار جاپای من کمه... چون این هوا از اون هواهای دو نفره ست!