جمعه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۳

نسل رو به انقراض!

مدتی قبل مطلبی میخوندم در مورد افول بلاگستان فارسی و از رونق افتادن بازار بلاگرها در اثر ظهور فناوری های جدید مثل شبکه های اجتماعی.
سال 84 که این وبلاگ رو ایجاد کردم، تازه روزهای اول رواج وبلاگ نویسی بود، توی همون یکی دو ماه اول دوستان زیادی پیدا کردم، دوستان خوبی که حتی بعدها موفق شدم تعدادیشون رو از نزدیک ببینم و البته تعدادی خیلی بیشتری رو هم نه.
اون روزها هر کسی که میخواست خودش رو، احساسش رو، عقیده و آروزهاشو با بقیه به اشتراک بذاره، خیلی ساده یه وبلاگ درست میکرد و شروع میکرد به نوشتن، ساده و بی ریا! و ما دوستان هم احساس، همدیگه رو به اسم وبلاگمون می شناختیم!
اما زمان گذشت و گذشت و گذشت و هر روز یه فناوری جدید ایجاد شد، چت روم ها توسعه پیدا کرد، شبکه های اجتماعی توی اینترنت انقلابی به پا کردن و بعدش نوبت به اپلیکیشن های موبایل رسید...
من همیشه با تکنولوژی موافق بوده و هستم، ولی فکر می کنم هیچ موقع اشتراک یک مطلب توی فیسبوک و توئیتر نمی تونه جای پستی رو که توی وبلاگی نوشته میشه بگیره، و لایک و کامنت و تگ و کوفت و زهرمار! با نظراتی که برای پست های وبلاگ داده میشن قابل مقایسه نیست (به قول قدیمیا اون یه صفای دیگه داشت!)، همونقدر که فیسبوک و امثالهم جریان اطلاعات رو تسریع کردن، شاید همونقدر هم بر روی کیفیت ارتباطات اثر داشتن، درسته این فناوری ها به ارتباط بیشتر و سریع تر کمک می کنن، ولی اینکه به ارتباط با کیفیت هم منجر بشن برای من جای تردیده!

... و چند روز پیش که داشتم به وبلاگ یک سری از بچه های وبلاگ نویس سر می زدم، با دیدن هر وبلاگ مرده (به قول سهراب) به اندازه یک ابر دلم میگرفت!!! وبلاگی که معلوم بود با کلی شور و اشتیاق ایجاد شده ولی این شور و شوق دوام چندانی نداشته... و تاریخ آخرین پست هایی که بعضا مربوط به هفت هشت سال پیش بودن... حس می کنم اینجا هم تنها موندم...
و امروز از این نسل رو به انقراض تعداد انگشت شماری بیشتر باقی نموندند... امیدوارم که همه شون موفق باشن و هیچ موقع نوشتن رو رها نکنند...

جمعه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۳

آخرین امتحان

وقتی یه بچه دبیرستانی بودم، روزهای خرداد ماه همیشه خیلی کندتر و سخت تر از همیشه می گذشت، روزهای امتحان و درس هایی که گرچه همه رو فوت آب بودم، ولی به هر حال بر خودم واجب میدونستم که برای رفع تکلیف و عذاب وجدان، شب امتحان حتما یکی دو دور مرورشون کنم...
و برنامه ی امتحانی که هر روز یکی از سطرهاش رو با اشتیاق خط می زدم و تعداد امتحانای باقی مونده و تعداد روزهای مونده به آخرین امتحان رو می شمردم...
و چقدر اون حس و حال یکی دو روز آخر خوشایند بود، روز قبل از امتحان آخر که در حال درس خوندن با خودم فکر میکردم فردا این موقع از شر امتحان و مدرسه راحت شدم! و صبح امتحان، قبل از جلسه و زیرگذر خوابگاه که انگار از همیشه خلوت تر بود و حس و حال تابستونی داشت! و خودکاری که دیگه راستی راستی داشت توی جیبم سنگینی میکرد! بعد از امتحان آخر و آخرین دیدار دوستانی که من همیشه بابت یاد دادن معنای واقعی "از دل برود هر آنکه از دیده برفت" بهشون مدیونم... و باز هم من می موندم و تنهایی و بی حوصلگی بعد از ظهر تابستون...
حالا که بعد از سال ها به اون روزها و دوران فکر می کنم، انگار که همه ی این ها انگار یه سراب بود... یه بازی بچه گانه بود... نه اون درس ها برام سودی داشت و نه اون نمره های 20 و نه شاگرد اول مدرسه بودن... اون روزها رو با سرعت گذروندم تا به هیچ برسم! والان بزرگترین افسوس من نه از گذر سریع اون روزها، بلکه از گذر بی خاطره ی اون هاست... از خاطره ای که هیچ وقت شکل نگرفت...
و بارها از خودم می پرسم چرا اونکه "باید" هیچ وقت سر راهم قرار نگرفت... تا نگاه به اون روزگار دور رو برای هر دومون به یه خاطره ی شیرین تبدیل کنه... و بهترین روزهای عمرم رو در کنارم باشه... افسوس که آدم بر سرنوشت خودش احاطه ای نداره... افسوس که نشد، افسوس که تنها موندم!