جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۶

سخن آخر ...

    درست دوازده سال پیش بود، یه پنجشنبه شب پاییزی که پشت سیستمم نشستم و به امید پیدا کردن گمشده ای که حتی نمی دونستم وجود خارجی داره یا نه، شروع به نوشتن کردم، خیلی ساده و بی ریا، حرف دلم رو نوشتم به امید اینکه شاید بتونم یه روزی در موقع "درست"، یه جایی که حتما جای "درست"ه با یک آدم "درست" روبرو بشم، کسی که شاید بتونه زندگیم رو برای همیشه تغییر بده، کسی که شاید بتونم زندگیشو برای همیشه تغییر بدم، و اینطوری بود که وبلاگ پسر تنهای خسته متولد شد...
و این شروع یک راه بود، برای آشنایی با آدم های جدید، و دنیای جدیدی که برام تازگی داشت. توی چند ماه اول مخاطب های زیادی داشتم، دوستای زیادی پیدا کردم، گرچه تقریبا تموم اون ها (به استثنای شاید یکی دو مورد که اون ها هم بلاگر بودند و البته ساکن شهرهای دور، ولی هنوز گه گاهی با هم سلام و احوالپرسی داریم)، دوستی های موقتی بودند، بعضی صرفا در دنیای مجازی و بعضی دیگه در دنیای واقعی... به هر حال اونچه که مهمه اینه که هیچ کدوم از اون ها انتخاب "درست" ی برای من نبودن و البته من هم برای اون ها همینطور، همیشه یک جای کار میلنگید، نمی دونم چرا اینطوریه و همیشه در واقعیت باید یه جای کار بلنگه، البته دلیلش رو حدس میزنم: یکی از دلایل فرهنگیه و یکی دیگه به خاطر موقعیت مکانی. به هر حال اون سال ها سال های اول رونق اینترنت توی ایران بود و بلاگری هم رونق خاصی داشت، ضمن اینکه جوون های هم سن و سال و هم نسل خودم هم توی این فضا زیاد بودن، که باعث شد توی یکی دو سال اول با آدم های زیادی آشنا بشم. گرچه نمی تونم بگم از آشنایی باهاشون خوشبختم ولی به هر حال هر آدم میتونست برای من یک شانس بالقوه باشه، گرچه همونطور که گفتم همیشه واقعیت با اونچه که توی ذهن آدمه خیلی متفاوته...
زمان گذشت و من پاورچین پاورچین دور شدم از کوچه ی سنجاقک ها...
هر چی بیشتر گذشت بیشتر به این ایمان پیدا می کردم که بین هموطن های من شاید تعداد کسانی که به رابطه ی گمشده ی پاک به سبک من یا حتی نزدیک به من اعتقاد دارند، از تعداد انگشت های دست هم کمتره... نمیخوام کسی رو به این خاطر قضاوت کنم، ولی خودم بارها سرزنش شدم که چنین رابطه ای در ایران ممکن نیست و این فقط یک رویای محاله (رویایی که از نظر من یک ثانیه ش به سی سال زندگی واقعی میارزه)، گرچه فقط یکی از این ها میتونست برای من کافی باشه، ولی متاسفانه اونقدر خوش شانس نبودم... این شد که بار خودم رو بستم و رفتم از شهر خیالات سبک بیرون... دلم از غربت سنجاقک پر!
توی این چهار پنج سال اخیر وبلاگ من در حال کشیدن نفس های آخر بود (یک احتزار و انتظار طاقت فرسا)، با اینحال آدمی به امید زنده است و من سعی کردم با تمام توان بجنگم و صبور باشم... حس میکنم خیلی وقته دیگه گوش شنوایی برای شنیدن این حرف ها نمونده، وبلاگی که مخاطبی نداره و من عملا تمام این ها رو برای دل خودم می نویسم. هرچند هر از گاهی کسی از نزدیکی این خونه ی سوت و کور رد میشه و دستی برام تکون میده، ولی من دیگه دل و دماغ لبخند زدن و دست تکون دادن رو هم نداره... و شاید اون مخاطب از همه جا بی خبر با خودش فکر میکنه چه آدم پرمدعایی، حقشه که بعد این همه سال تنها مونده! و این هم اتهام دیگه ایه که همیشه بهم وارد بوده، اینکه پرمدعا و سخت گیر هستی، البته من منکر این نمیشم که در زندگیم آدم ایده آل گرایی هستم، ولی این با پرتوقع و پرافاده بودن خیلی فرق داره، چرا همیشه من باید کوتاه بیام؟ مگر کی به خاطر من تابحال کوتاه اومده؟ البته من چنین توقعی از کسی نداشته و ندارم و به رابطه ای که بخواد با کوتاه اومدن هر یک از طرفین از ایده آل هاش شروع بشه هم اعتقادی ندارم، چون سالی که نکوست از بهارش پیداست.
به هر حال امشب وبلاگ پسر تنهای خسته به خونه ی آخرش رسید، کاری که شاید باید مدت ها پیش می کردم، نه اینکه جنگ رو باخته باشم، نه... فقط به فکر تغییر استراتژی هستم، یه تغییر واقعا بزرگ و ریسکی مثل همه ی زندگیم! خوشبختانه شهامتش رو دارم. به قول بزرگی که گفته یا اندازه ی همتت آرزو کن یا به اندازه ی آرزوت همت کن! و البته دنیا همیشه در حال تغییره، وقتی راهکاری جواب نمیده باید رهاش کرد، این یک حقیقته که شاید تلخی نوستالژیکی در خودش داشته باشه، ولی اجتناب ناپذیر و جزئی از زندگیه...
دوازده سال برای خودش یک عمره، عمری که میتونست در عاشقی بگذره و در تنهایی گذشت و امروز که سرم رو می چرخونم و به پشت سرم نگاه می کنم میدونم که از گذشتش راضی نیستم... نمیدونم، شاید دوازده سال دیگه هم بگذره و من همچنان تنها و خسته باشم، اما قطعا همونطور که امروز من آدم دوازده سال پیش نیستم دوازده سال بعد هم با الان خیلی فرق کردم، امیدوارم اون موقع آدم بهتر، شادتر، عاشق تر و عاقل تری باشم و از گذشت عمرم از امروز تا اون موقع راضی و خوشحال باشم، جوری که اون روز با اطمینان بگم بهترین انتخاب رو کردم و بهتر از این نمیشد زندگی کرد... و عاشقانه تر از این نمیشد نفس کشید... و خاطره ای بهتر از این نمی شد ساخت...

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۶

ریشه یابی دلیل تنهایی من پس از 12 سال!

    هر چی بیشتر به این موضوع فکر میکنم که دلیل تنها موندن من بعد از این همه سال و اینکه حتی در یک مورد هم نتونستم اصطلاحا "ترای" داشته باشم، بیشتر به این مسئله اطمینان حاصل میکنم که ایراد از سخت گیری یا ایده آل گرایی یا توقعات و توهمات غیرواقعی من در خصوص یک رابطه نیست! (اتهامی که همیشه شدیدا تکذیب کرده و میکنم). بلکه مشکل شاید ساده تر از این حرفاست، در واقع اینقدر ساده و بدیهیه که کمتر دیده میشه، البته هدفم از این حرف شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیتی که در قبال خودم داشته و دارم نیست، یا نالیدن های همیشگی مثل خیلی از همجنسگراهایی که از تنهایی مینالند (و وقتی دقیق بشی میبینی طرف یک هفته است از به اصطلاح بی افش جدا شده و سکس نداشته و برای همین بهش فشار اومده!). در نهایت یک دلیل روشن و غیرقابل انکار برای این همه سال تنهایی وجود داره و اون هم جامعه ای هست که درش زندگی میکنم و تفاوت های فاحشی که بین روحیات، اهداف و ایده آل های من و افراد این جامعه وجود داره و همینطور هم تعاریف متفاوت و متناقضی که از رابطه داریم (باز هم تأکید میکنم که هدف توهین یا تحقیر جامعه و یا برتر شمردن خودم نیست، صرفا دارم حقیقتی که حس می کنم را بازگو میکنم).
    در ایران هم مثل تقریبا همه جای دنیا رابطه جنسی صرف با همجنس قدمتی به درازای تاریخ داره، اما این رابطه همیشه به دیده ی تفنن و لذت جنسی دیده شده و در همین حد محدود مونده و شاید کمتر کسی حتی از بین همجنسگراهای واقعی به اینکه چنین رابطه ای میتونه بر پایه و اساسی استوار باشه فکر کرده و می کنه، خیلی از همجنسگراها خودشون رو بدون هیچ مقاومتی به سنت های جاری تسلیم می کنند و تن به ازدواج سنتی میسپارن، خیلی از اون ها حتی بعد از ازدواج به روابط صرفا جنسی خودشون با همجنس تا آخر عمر ادامه میدن، اما کسی به این فکر نمی کنه که شاید میشد این رابطه رو جور دیگه ای جلو برد... به طور خلاصه همجنسگرایی حتی توسط خود همجنسگراها جدی گرفته نشده و نمیشه و علاوه بر اون ضدیت های مذهبی و مهم تر از همه سلطه روحانیت پلید و کثیف شیعه هم عامل تشدید کننده ی این خودسانسوری و خفقان اجباریه. ما ایرانی ها هم که به طور تاریخی هرگز بویی از مدارا و همزیستی مسالمت آمیز و تحمل و صعه ی صدر نبردیم، و در پاک کردن صورت مسئله و نادیده گرفتن اونچه باب میلمون نیست و تابو محسوب میشه استادیم...
یک دلیل مهم دیگه برای تنها موندن من ابتذال فکری و ارزشی حاکم بر جامعه ی مذهب زده ی سنتی سرسپرده ی ماست که روح و قلب بیشتر ماها را از عاطفه خالی کرده و به جای تأکید بر مفاهیم ارزشی و انسانی تمرکز رو به سمت مسائل جنسی و شهوانی کشونده، تأسف آور اینکه مروج چنین ابتذالی از یک سو روشن فکر نماهای خودفروخته ای مثل علی شریعتی هستند (به طور مثال اونجا که تفاوت عشق و دوست داشتن رو از دید مبتذل و سخیف خودش بیان میکنه) و از سوی دیگه روحانیت پلید و حیوان صفت و جریان مسموم و خودفروخته دنباله رو اون ها که ملت شریف! سال هاست افسار خودشون رو به دست نامبارک اون ها سپردن. مبتذل کردن عشق و عاشقی در حد دخول واژنی و مقعدی چیزیه که به صورت پیش فرض از بیشتر نسل های بعد از انقلاب انتظار میره. یعنی وقتی این نسل درباره دوست داشتن صحبت می کنه منظورش همون برانگیختگی جنسیه و وقتی صحبت از عشق آتشین میشه منظور گرمای بین پاهای معشوقه، وقتی صحبت از وصال محبوب میکنه منظورش سپوختن و دخوله و وقتی صحبت از اوج عاشقی میکنه منظورش همون لحظه ارگاسمه! و وقتی  صحبت از رابطه ی طولانی مدت می کنه یک سال براش یک عمر محسوب میشه! این نسل ها در خصوص تعهد و وفاداری، اعتماد و احترام متقابل در رابطه، شراکت در لحظات سخت و آسان زندگی، از خودگذشتگی و اهمیت قائل شدن برای دیگران و سایر ارزش های انسانی (که از قضا خیلی هم سنتی محسوب میشن!) چیز زیادی نمی دونه (و آموزشی هم ندیده!)، به جاش در خصوص نحوه ی مخ زنی، روش های کسب حداکثر لذت در حین سکس البته بدون توجه به نیازهای طرف مقابل، چگونگی حفظ رابطه ی به اصطلاح عشقی همزمان با چند نفر، سوء استفاده مالی و جنسی و سایر مباحث این چنینی (که ظاهرا مروجش صهیونیسم بین الملله!) تا دلتون بخواد آگاهی و تبحر داره (و هر روز در جامعه آموزش عملی می بینه).
توی این چندساله من با افراد مختلفی از این طیف اشنا شدم، متاسفانه بیشتر این آشنایی ها از اون نوع هست که آدم بعد آرزو میکنه ای کاش هیچوقت این ها رو نمی شناخت... توی تمام قرارهایی که داشتم حتی یک مورد، تَکرار می کنم: "حتی یک مورد" هم پیش نیومده که کسی در خصوص ارزش هایی که ازش صحبت کردم با من حرفی بزنه. نه اینکه مثلا در مورد عشق چیزی نشنیدم، اتفاقا ادعاها در این مورد زیاد بوده، اما وقتی دقیق تر شدم فهمیدم که منظور از عشقی که طرف مقابل در موردش صحبت میکرده همونی بوده که اشاره کردم! جدای از مباحث اخلاقی من بیشتر این ها رو رسما عقب مونده ذهنی به حساب میارم، مثلا یک بار با کسی قرار گذاشته بودم که ادعا میکرد تا همین یک ماه پیش بی اف داشته و خیلی هم عاشق هم بودن (بماند که یک اختلاف سنی زیاد بینشون وجود داشت و من نمی دونم چطور افرادی با این اختلاف می تونن با هم رابطه ی عمیق عاطفی برقرار کنند)، تا اینکه یک بار بی افش ازش پول میخواد و وقتی بر خلاف همیشه با پاسخ منفی روبرو میشه، تهدید به تن فروشی برای تأمین مالی میکنه و ماجراهایی که بعد از اون بینشون اتفاق می افته... من واقعا اول فکر میکردم که داره شوخی می کنه و مگر اصلا ممکنه کسی تا این حد ابله باشه که روی این رابطه کون در برابر پول اسم عشق و عاشقی بگذاره! ولی به جرئت میگم که این فرد یکی از بهترین و نرمال ترین مواردی بود که ملاقات کردم، حالا خودتون قضاوت کنید که بدترینش چی میتونسته باشه!
و مشکل وقتی بوجود میاد که تو مثل این اکثریت عقب مانده ذهنی نباشی، انتظارات و ایده آل هات کاملا مشخص و تعریف شده باشه و علاقه ای به این رفتارهای بچه گانه ی تمام ابلهانه نداشته باشی... فقط یک رابطه (تَکرار میکنم: "یک" رابطه!) دونفره بخوای برای خود خودت! اون هم با همه ی خوبی ها و بدی هاش و برای همیشه، نه یک هفته، نه یک ماه و نه یک سال، برای یک عمر!
اون موقع است که میبینی وسط این بازار مکاره تنها هستی... و هیچ کس حتی ذره ای (به قول خارجی ها by far) مثل تو نیست...

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۶

33

برای خودم مینویسم، امروز که 33 سال تمام رو زندگی کردم!
و شنیدم (گرچه اعتقادی به تقدس ندارم) که 33 عدد مقدسیه! جوان های بهشتی همه 33 ساله اند، تسبیحات اربعه 33 تایی هستند، تعداد مراتب فراماسونری هم 33 تاست! و البته 33 پل هم 33 تا دهنه داره!
یک سال گذشته اوضاعم از قبل کمی بهتر بود، از فشارهای کاریم کاسته شد و شاید بتونم به زودی درآمدم رو به سطح حداقل قابل قبول برسونم. با اینحال تغییری در تنهاییم ایجاد نشد، و فکر نمیکنم که هیچوقت هم ایجاد بشه... حداقل اینجا که من هستم... که ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش...
و هر روز که میگذره به یک تصمیم بزرگ نزدیک تر میشم، هر چند خیلی مسخره است که در کشوری مثل ما کسی باید این تصمیم رو در این سن بگیره و قاعدتا اگر جامعه ی نرمالی میداشتیم شاید اوضاع جور دیگه ای می بود و البته این تصمیم اینقدرها بزرگ به نظر نمی رسید...
به هر حال من امروز روال مهاجرت رو رسما کلید میزنم! هرچند هنوز هیچ تصمیم قطعی در این مورد نگرفتم، با اینحال این گزینه رو به عنوان یک نقشه ی پشتیبان به جریان میندازم و امیدوارم که در نهایت بتونم ذهنم رو متمرکز کنم و تصمیم درستی بگیرم...

پ.ن.1 : امسال تا حالا سه نفر تولدم رو تبریک گفتن! البته برای من کافیه، اما احتمالا یکی دو مورد دیگه هم در پیش باشه.
پ.ن.2 : وبلاگ پسر تنهای خسته در تاریخ 10 آذر 96 در سن 12 سالگی به پایان میرسه.

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۶

دیدار به قیامت!

    وقتی به این اطمینان میرسی که دیگه توی سرزمین خودت و از بین این همه آدم های رنگارنگی (که تنها وجه اشتراکت باهاشون شاید زبان مشترکه) هیچکس رنگ تو نیست، هیچ کس دغدغه ی مشترکی باهات نداره، هیچ کس نمیخواد به حرفات گوش بده و هیچ کس دل مشغولی فراتر از روزمرگی جهان سومیش نداره، و همه اسیر و سر سپرده سنت های پوچ و پوسیده ای شدن که دورش یه حصار قرمز بلند کشیدن و نمیخوان از خواب ابلهانه بیدار بشن، یا اسیر احساسات مادی و فیزیکی پوچ گذرا، وقتی امیدی به داشتن قلبی که باهات یکی بشه نداری، اون موقع است که با خودت میگی: گور پدر همه شون! اون وقته که میزنی به سیم آخر، بار و بندیلت رو می بندی و میگی: دیدار به قیامت!

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۶

push factors!

این روزا هر جا رو که نگاه میکنم دور و برم عوامل دافعه (پوش فاکتور!) رو می بینم که هربار منو در تصمیمم برای دل کندن و رفتن مصمم تر میکنه... قبلا دلم میسوخت و آرزو میکردم که ای کاش شرایط جور دیگه ای می بود، ای کاش میتونستیم تغییر کنیم، ای کاش می تونستم تغییری ایجاد کنم... ولی این روزها دیگه برام مهم نیست، یعنی با واقعیت کنار اومدم... فقط میخوام از این روزمرگی و بیهودگی بکنم و برم... گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب...
پ.ن : من که یک آدم عادی هستم با خرده هوشی و سر سوزن ذوقی!، ولی تازه دارم می فهم که این فضای مسموم چه به روز اون هایی میاره که ظرفیت هاشون بسیار فراتر از ماندن و پوسیدنه... برای همینه که دانشگاه های تراز اول مملکت دروازه ایه برای فرار ازین زندان سکندر!

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۶

خاطره

    خیلی مهمه که آدم از زندگیش، خصوصا از جوونیش خاطرات خوب داشته باشه. اینطوری وقتی که پیر میشی بهانه ای برای فکر کردن به گذشته و گذروندن روزای کسالت آور پیری خواهی داشت. حالا این خاطره میتونه یه یادگاری کوچیک باشه که از یه سفر به یه روستای دورافتاده با خودت آوردی، یا یه عکس قدیمی و رنگ و رو رفته که با عشقت توی جاده هراز گرفتی... مهم اینه بهانه ای برای لبخند زدن داشته باشی...
    ولی خیلی سخته وقتی روزهات یکی بعد از دیگری بی هیچ خاطره ای مثل صفحات سفید یک دفتر خاطرات از جلوی چشمت رد میشن... بی اونکه کاری از دستت بربیاد


جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۹۶

یک پست (بخوانید درد) تکراری!

این موضوع خیلی داغی نیست، ولی دیروز داشتم توی یک سایت ایرانی دریافت موسیقی می گشتم (البته نه از این سایت هایی که بالاشون با فونت بولد قرمز نوشته "این سایت تابع قوانین جمهوری اسلامی است!" بلکه یه سایت قدیمی و به ظاهر خیلی اپن مایندد که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد همه چی توش پیدا میشد) که چشمم به یک پست قدیمی افتاد! کلیه ی آهنگ های فلان خواننده رپ به دلیل توهین به بهمان مقدس حذف شدند!
و وقتی روی ادامه مطلب کلیک کردم دیدم که کلی توضیحات در وصف اقدام شنیع یک خواننده ایرانی و ارتباطش با صهیونیسم بین الملل و اینکه چطور با این کار هدف دار قصد تخریب مذهب عالی تشیع رو داره و در پایان هم آرزوی مرگ عاجل برای وی! اون هم از زبان یک فرد عادی (و نه وابستگان حکومت!) و به ظاهر روشن فکر.
البته به هیچ وجه قصد ندارم از اقدام هیچ فردی دفاع کنم، به نظر من توهین به عقاید سایرین و علی الخصوص مقدسات اون ها به هیچ وجه درست نیست (هرچند این مقدس گاوی باشه که وسط خیابون ادرار میکنه و مردم از ادرارش به عنوان تبرک به سر و صورت خودشون می مالند!)، و به طور خاص در مورد این خواننده فکر میکنم علیرغم اینکه کارهای بسیار ارزشمندی توی کارنامه هنریش داره، ولی از اون دسته آدم هاست که سعی داره با حرف های قلنبه زدن ژست روشن فکری بگیره، در صورتی که از اول برای این کار ساخته نشده! بگذریم... همیشه توده ی مردم علاقه مند به داشتن مقدسات برای روز مبادا و توسل به اون بوده و هستند، هرچند که در زندگی روزمره شون این مقدسات کاربردی جز قسم خوردن نداشته باشند. خیلی وقتا از خودم میپرسم چرا؟ و البته هیچ وقت جواب خیلی منطقی و قانع کننده ای پیدا نمی کنم، در واقع تعصب دلیل و منطق نداره، شاید تنها راه جلوگیری ازش آگاهی و آموزشه، اون هم در سنین ابتدایی زندگی، چیزی که متاسفانه ما هیچ چشم انداز امیدوارکننده ای در موردش نداریم. لااقل تا وقتی وجود این تعصبات راه کسب اربابان قدرته. و این مقدسات (فارغ از درستی یا غلطی اون ها) همواره دستاویز این اربابان برای استیلا بر رعایای مفلوک بوده و هست.
به نظر من واقعیت اینه که در عالم خارج تقدسی وجود نداره، جلال آل احمد خیلی استادانه این رو توضیح میده اونجایی که در کتاب خسی در میقات به زیارت مسجدالنبی میره:
"به هر مقدسی که نزدیک شدی می بینی که تقدس در عالم خارج نیست، بلکه در تو است. در ذهن تواست ویا بوده است؛ و رمز هر مقدسی در حریم هایش نهفته است، در فاصله ها، و حریم را که برداشتی شیئی است یا ادمی، شهریست یا تکاملی"
و این جمله ی کوتاه کامل توضیح میده که چرا امروز در جامعه ی ما حکومت مذهبی به همه ی ارکان قدرتش برچسب تقدس می زنه، تا مردم فاصله ی خودشون رو با اون ها حفظ کنند... و این رمز بقای این گونه حکومت هاست.
البته سختی تقدس زدایی در برخی موارد بسیار بسیار بیشتره، چون این حریمی که جلال ازش صحبت می کنه حداقل در پیشینه ی اعتقادی ما حریم تاریخه... یا به قول نویسنده ای دیگر دره عمیق قرون تهی... که بین ما و این مقدسات فاصله انداخته و عبور ازش و در هم شکستنش غیرممکن به نظر میرسه... البته جز با مرکب دانش و عقل و انصاف (که ما ایرانی ها متاسفانه بهره ی چندانی ازش نبرده ایم)...