شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵

Universal Declaration of Human Rights

سلام
امشب تصميم دارم ديگه متفاوت ننويسم , يعني به توصيه ي يکي از دوستان خوبم مي خوام اينبار در مورد شباهت ها بنويسم , شباهت ها و وجوه مشترک همه ي انسان ها , البته شايد در يک سطح انتزاع خيلي بالا ...
آنچه در ادامه مي خوانيد چکيده ايست از مفاد بيانيه ي جهاني حقوق بشر که به نوعي به شباهت هاي همه ي انسان ها از هر نژاد و مليت و مذهبي که باشند , اشاره مي کند و در واقع مي توان گفت به نوعي توسعه ايست از منشور کوروش هخامنش , پادشاه ايران که اولين منشور مکتوب حقوق بشر محسوب مي شود .
البته به نظر بنده اشکالاتي نيز به برخي از مفاد آن وارد است و ابهامات اساسي در آن وجود دارد که اميدوارم بتونيم در آينده بيشتر در موردش با هم صحبت کنيم , در اينجا جا داره از يکي از دوستان خوبم که محبت کردند و اين موارد رو در اختيار بنده قرار دادند , تشکر کنم .


بيانيه ي جهاني حقوق بشر
Universal Declaration of Human Rights

1 - همگي ما آزاد و برابريم
We are all free and equal
2 - تبعيض قائل نشويد
Don't discriminate
3 - حق زندگي کردن
The right to life
4 - برده داري ممنوع - نه در گذشته و نه زمان حال
No slavery - past and present
5 - شکنجه کردن ممنوع
No torture
6 - همه ي ما حق مساوي براي استفاده از قانون داريم
We all have the same right to use the law
7 - همه ي ما تحت حمايت قانون هستيم
We are all protected by the law
8 - محاکمه ي عادلانه در دادگاه هاي عادلانه
Fair treatment by fair courts
9 - دستگيري غير عادلانه ممنوع
No unfair detainment
10 - حق داشتن وکيل
The right to trial
11 - همه بي گناهند مگر آنکه خلافش ثابت شود
Innocent until proven guilty
12 - حق داشتن حريم خصوصي
The right to privacy
13 - آزادي در جابجايي و مهاجرت
Freedom to move
14 - حق گرفتن پناهندگي
The right to asylum
15 - حق داشتن مليت
Right to a nationality
16 - حق ازدواج و تشکيل خانواده
Marriage and family
17 - حق داشتن دارائي هاي شخصي
Your own things
18 - آزادي انديشه
Freedom of thought
19 - آزادي براي گفتن آنچه مي خواهيد
Free to say what you want
20 - حق گردهمايي در هر جايي که بخواهيد
Meet where you like
21 - مردم سالاري , آزادي و برابري
The right to democracy
22 - حق داشتن امکانات و امنيت اجتماعي
The right to social security
23 - حقوق کارگران
Workers' rights
24 - حق بازي کردن
The right to play
25 - حق داشتن جايي براي خواب و غذايي براي خوردن
A bed and some food
26 - حق يادگيري دانش
The right to education
27 - فرهنگ و حق داشتن امتياز خصوصي
Culture and copyright
28 - دنيايي آزاد و منصفانه
A free and fair world
29 - مسئوليت هاي ما
Our responsibilities
30 - هيچ کس نمي تواند اين حقوق و آزادي را از ما بگيرد
Nobody can take away these rights and freedoms from us

؟؟؟

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

شاید که خدا خواست ...

دوستان سلام


از اینکه یکی دو هفته ای وبلاگم رو به روز نکردم عذر می خوام , این روزها سرم حسابی با انواع درس ها و پروژه های ترم های آخر شلوغه و اینه که کمتر فرصت می کنم وبلاگم رو به روز کنم .

راستش من دانشجوی ترم ۷ هستم و اگه خدا بخواد تا تابستان آینده درسم تموم میشه ... راستش این برام خیلی سخته ... وقتی فکرش رو میکنم که یه روزی برسه که فارغ التحصیل میشم و دیگه دوران دانش آموزی و دانشجوییم تموم میشه , حسابی دلم میگیره , هرچند که قصد ادامه ی تحصیل دارم , اما اینو خوب میدونم که دیگه هیچ دورانی مثل این روزهایی که گذشت نمی شن , و الان فقط افسوس میخورم که چرا نشد که از این روزها بهتر استفاده کنم , یعنی منظورم اینه که این روزها میتونست خیلی خیلی خیلی از اون چیزی که هست بهتر باشه ... اگه ... نمی دونم ... شاید اگه خدا می خواست .

البته من اونقدرها به تقدیر اعتقاد ندارم , اما بعضی چیزا هست که واقعا دست خود آدم نیست , مثلا کسانی که آدم در طول عمرش با اونا آشنا میشه . خیلیا هستند که به طور اتفاقی سر راه هم قرار می گیرن , با هم آشنا میشن و این آشنایی تا آخر عمرشون ادامه پیدا میکنه . من فکر می کنم هر آدمی مثل یه پازل یا یه معمای نیمه کارست و یه نیمه ی گمشده داره , خوش به حال کسایی که توی این مدت کوتاه عموشون میتونن نیمه ی خودشون رو پیدا کنن و اونو تا همیشه مال خودشون کنن . اما خب این دسته زیاد نیستن , یعنی زیاد که نیستن هیچ در واقع خیلی هم کمند . اما دسته ی دوم کسایی هستند که خودشون رو فریب میدن , یعنی خودشون اینطور دوست دارند , که تعداد این افراد خیلی خیلی زیاده . نمونه ی بازرش هم همین ازدواج های سنتیه که نه تنها توی جامعه ی ما که توی خیلی از جوامع بوده و هست و خواهد بود . برای من اصلا قابل فهم نیست چطور دو نفر که میخوان یک عمر با هم زندگی کنند توی چند جلسه رفت و آمد و چند ساعت حرف زدن (تازه اونم در مُد خیلی روشنفکرانه ش) می تونن همدیگه رو اونقدر بشناسن که به هم برای چنین کار بزرگی اعتماد کنن ؟؟؟ بذارید جوابش رو هم خودم بدم , خیلی از این افراد اصلا هیچوقت توی زندگیشون عشق رو تجربه نکردن و نمی کنن

خدایا این مردم کوکی چی میگن ؟؟؟ دریغا اینا عاشق نمیشن ... نمیشن ... نمیشن ...

این گروه اصلا به دنبال عشق نیستند , بلکه فقط به دنبال عمل به سنت پدرانشون هستند , به دنبال اجرای کلیشه ها و راهی برای ارضای امیال جسمی خودشون (به قول خودشون از راه شرعی) ... اما غافل از اینکه انسان روحی هم داره ... که به نظر من اینا بهش اعتقاد ندارن ...

اما یه گروه سومی هم هستند که به مسئله ای مهمتر از غرایز و سنت ها فکر می کنند , یعنی به دنبال شرف وجودیشون هستند (یادمه قبلا در موردش صحبت کردم) ... اما خب شاید هیچوقت نمی تونن به اون کسی که به تقریبا ایده آلشونه برسن , شاید سرنوشتشون اینه ... نمی دونم ... شاید تقدیرشون اینه که همیشه تنها باشن ... چون هیچوقت نیمه ی گمشده شون سر راهشون قرار نمی گیره ... و خب وای به وقتی که با بقیه یه فرق هایی هم داشته باشی که دیگه کارت خیلی سخت میشه ...

اگه بخوام این بحث رو ادامه بدم کلی حرف دارم که بزنم , اما نمی خوام بیشتر از این سرتون رو درد بیارم , فقط در مورد پست قبلیم شاید لازمه که یه توضیحی برای دوستانم بدم . خب راستش این اولین باری بود که خواستم در مورد تفاوت هام با دوستام صحبت کنم و خب راه دیگه ای رو هم بلد نبودم , دلم نمی خواد دستانم خصوصا خارج از محیط سایبر در مورد من فکرهای اشتباه بکنند , البته اینو میگم صرفا برای اینکه هیچکدوم از اونا نسبت به اون پست هیچ واکنشی نشون ندادن , نه نظری , نه حرفی , نه حتی انتقادی ... و خب این منو واقعا گیج میکنه !!!

من که از بازترین پنچره با مردم این ناحیه صحبت کردم , حرفی از جنس زمان نشنیدم ...

فقط اینو بگم که من همون احسانی هستم که شما تا حالا میشناختید , همون بچه درسخون کم حرف کم روی خجالتی روابط عمومی تعطیل گوشه گیر و تنها که با اینکه سعی میکنه با همه خوب رفتار کنه , اما نمی تونه توی جمع ۴ تا کلمه حرف بزنه (در این مورد باید بگم ترجیح میدم در مواردی که تخصص ندارم نظر کارشناسی ارائه نکنم , ضمن اینکه بعضی حرفا نگفتنش بهتره !) و هیچ دوست صمیمی ای هم نداره و خب به قول بعضیاتون اصلا پایه نیست و به قول بعضیای دیگه زیادی خشکه و زیادی کلاس میذاره (که البته این دیگه از اون حرفاست!) و به نظر عده ی دیگه اصلا با حال نیست و به قول یکی دیگه همه اش دوست داره تنها بپره و یا به قول یه دوست قدیمی اصلا از زندگیش لذت نمیبره و ... به همه تون میگم که من همونیم که شما میشناختید , اگرچه الان دیگه میدونید که احسان از جهاتی مثل شما نیست , مثل شما فکر نمیکنه و نمی تونه احساس شما رو در مورد بعضی موارد درک کنه , همونطور که شما هرگز نخواهید توانست احساس اون رو درک کنید .

آئینه نبودیـم که بی رنـگ بمیریم ما شیـشه نبودیـم که با سنگ بمیریم

تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم ...

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

روشن اندیشی ...

 
دوستان خوبم سلام
دوست بسيار گرامي بنده جناب آقاي دکتر رضوي لطف کرده اند و پيرو پست قبلي بنده مطلبي رو بر روي وبلاگشون قرار داده اند که فکر می کنم خواندنش برای شما خالي از لطف نباشه :

 

دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۵

متنی متفاوت ...

دوستان خوبم سلام
در ابتدا جا داره از تمامي دوستاني که با نظرات قشنگشون به بنده اظهار لطف کردند , صميمانه تشکر کنم

امروز ميخوام متفاوت بنويسم ... متفاوت بنويسم و درباره ي تفاوت داشتن ...
بذارين اينطوري شروع کنم : در کل همه ي آدم ها با هم ديگه فرق دارند , چه از لحاظ ظاهري و چه از لحاظ روحي , خيلي شنيديم که ميگن هيچ دو آدمي مثل هم نيستند . خب اين کاملا درسته , اما تفاوت ها شايد از ديدگاهي دو نوع باشند , يک نوع انتخابي و ارادي و نوع ديگه اجباري که البته هر کدوم ميتونن خوب يا بد باشند . به هر حال چيزي که در اين ميان مهمه اينه که اين اختلافات وجود داره و کسي نميتونه منکر اونا بشه , شايد حتي بتونيم بگيم انکار يا فرار از اون ها کار ترسوها يا ابله هاست .
توي يک جامعه که آدماي مختلف با سلايق و افکار متفاوت و بعضا متضاد در کنار هم زندگي مي کنند , چيزي که خيلي مهمه اينه که هر فرد به اون سطح از شعور و بلوغ فکري رسيده باشه که بتونه اين تفاوت ها رو با اون چيزي که بهش "سينه ي گشاده" ميگن , تحمل کنه و به خودش اجازه نده که بخواد ديگران رو به خاطر اين تفاوت ها (که مي تونه از دسته ي تفاوت هاي اجباري باشه) ملامت کنه و يا به اين فکر باشه که عقايد و افکار خودش رو به سايرين ديکته کنه . خب توي برخي از جوامع (البته با گذر از مراحل پيش نياز) اين مورد تا حدودي محقق شده و از دلايل تحققش هم مي توان به افزايش سطح آگاهي عمومي , به خصوص آگاهي شهروندان اين جوامع در خصوص حقوق شهروندي خودشون , اشاره کرد . اگر بخوايم به طور خاص در مورد جامعه ي خودمون بحث کنيم , نظر من اينه که ما در حال گذر از مراحل اوليه به سمت هدف هستيم و تا رسيدن به هدف راه دراز و وظايف خطير به دوش همه ي ماست ... نظر شما چيه ؟؟؟
در هر حال , لازمه ي رسيدن به اين بلوغ فکري , اينه که اول از همه خودمون رو اصلاح کنيم , يعني به سمت بهتر شدن حرکت کنيم , يعني خوب بودن رو انتخاب کنيم ! اما متاسفانه بيشتر ماها آنچنان در روزمرگي هاي خودمون غوطه ور شديم که گاهي فراموش مي کنيم حق انتخابي هم وجود داره , ما دست و پاي خودمون رو با اون چيزي که اسمش رو هنجار ها و سنت ها گذاشتيم آنچنان بستيم که تاب و توان کوچکترين تحرکي برامون نمونده و بدتر و زجر آور تر از همه ي اينا , اينه که فکر مي کنيم کاري که داريم مي کنيم , درست ترين کار دنياست ! ما خطوط قرمزي براي خودمون تعيين کرديم که به خودمون (و متاسفانه به ديگران) اجازه نمي ديم که حتي فکر تجاوز از اين خطوط رو به ذهنشون راه بدن , البته منظور من از عبور از خطوط زير پا گذاشتن ارزش ها و مقدسات نيست , چه بسا دوستاني که منو ميشناسن ميدونند که من آدم بي قيدي نيستم , برعکس کاملا به اون رفتار ها و عقايدي که با فکر کردن به درست بودنشون ايمان پيدا کردم , پايبند هستم و حتي روشون تأکيد مي کنم , اما سعي مي کنم هيچ وقت هم به عقايد ديگران , هر چند که با مال من کاملا در تضاد باشه , توهين و بي احترامي نکنم . به قول بزرگي که فرموده : "همه ي سخن ها را بشنويد و بهترين را انتخاب کنيد" که البته ملاک بهتر بودن يک ملاک تقريبا نسبي است (برخي موارد هستند که جنبه هاي فطري نيز در آن ها دخيل است)
خب حالا بايد ببينيم که جايگاه تک تک ما در اين بين کجاست ؟ به عبارتي هر يک از ما چقدر در مورد انتخاب هايي که در زندگيمون انجام ميديم تفکر صحيح داريم و واقعا براي خودمون حق انتخاب قائليم , چون به نظر من پيروي از سنت ها و هنجارها (هر چند صحيح) بدون فکر و انتخاب کوچکترين ارزشي نداره , حالا بماند که برخي از ما در مورد اساسي ترين مسائل زندگيمون هم هيچ گاه انديشه نکرده ايم . حالا اگه بخوايم دلايل اين پيروي کورکورانه رو در چهارچوب هنجارهاي جامعه بررسي کنيم (همون عواملي که موجب ميشن جامعه مثل يه مرداب تحرک و زنده بودنش رو از دست بده و به سمت فساد پيش بره) شايد بتونيم به اين موارد اشاره کنيم : اول از همه اين خود افراد هستند که نمي خوان يا شايد هرگز لازم نمي بينند خودشون رو عوض کنن , شايد اصلا در موردش حتي فکر نکردن و يا اگر هم فکر کردن , ديدن به قول خودمون به دردسرش نمي ارزه و بي خيال شدن ! اما دليل دوم مي تونه بسته بودن محيط جامعه باشه , يعني اينکه عده اي با طرز تفکر خاص خودشون که البته معمولا در اقليت هم هستند , بر سايرين مسلط شده و به خاطر مصلحت خودشون , به جامعه اجازه ندن که بر خلاف خواسته ي اونا حرکت کنه , ميخواد از لحاظ عملي باشه و يا فکري , و بدترين حالت وقتي به وجود مياد که اين گروه موفق ميشن عقايد خود رو به عوام تحميل کنند و به عبارتي فکرشون رو به عنوان تفکر غالب در جامعه جابندازن , و باورهاي مردم رو با باور هاي خودشون هم سو کنند , و اين درد بزرگي است ... شايد يکي از بزرگترين دردهاي همه ي جوامع بشري در طول تاريخ ... و ملت ها چه بازيگران خوبي , و چه مترسک هاي رامي براي اين اهداف کثيفند ! اما اگر کسي در اين فضاي بسته بخواد بر خلاف جريان آب شنا کنه ... اونوقته که تفاوت ها آشکار ميشه ... و اونوقته که ... ناسزاها و تهمت ها و اذيت ها شروع ميشه ...
از بدترين اشکال اين بازي سوء استفاده از اعتقادات يک ملت مي تونه باشه , و اينکه گروه غالب براي حجاري عقايد و هنجارهاي ساختگيشون از عناوين دهن پر کن و لباس شرع استفاده کنند , دسيسه اي که به نظر من آشکارترين و وقيحانه ترين نوع تهاجم فرهنگيه , به اين جمله که از قول يک فيلسوف غربي است (با اندکي تغيير) , دقت کنيد :
"... دليل اينکه کليساها و دولت ها سعي در محدود کردن افکار مردم دارند , اين است که کنترل و در اختيار داشتن فردي که از لحاظ فکري محدود شده است , کار بسيار ساده ايست , اما آنچه که مهارناپذير است , انسان آزادانديش است , زيرا اگر انساني استقلال فکري داشته باشد , با هيچ سلاحي نمي توان بر او تسلط يافت , تنها راه اينست که او را بکشي , اما هرگز نخواهي توانست افکارش را محدود کني ..."
در کل هر انسان عاقل و عادلي اينو مي پذيره که سوء استفاده از عقايد افراد خصوصا در جوامع مذهبي که به دليل تعصبات غلط و خرافاتي که متاسفانه همواره با مذاهب آميخته بوده (اغلب توسط خود مروجان به طور خواسته يا ناخواسته وارد شده) و به صورت نقطه ضعف آشکار بروز مي کنه , کار انساني و جوانمردانه اي نيست , ولي خب , هميشه کساني هم پيدا ميشن که دست روي همين نقاط ضعف مي ذارن و اونو دستمايه ي تهاجم خود به افکار عامه قرار مي دن و خب در بيشتر موارد هم کاملا موفق ميشن تا افکار غلط خود را با عناويني مثل "فرهنگ سازي" به خورد مردم جاهل بي نوا بدن .
به طور جزئي تر اگر بخوايم در مورد مذاهب بحث کنيم , بنده شخصا به دين معتقد هستم , اما چيزي که تاريخ نشان داده است , اين بوده که همواره مذاهب در برابر پديده هاي نوظهور و يا حتي پديده هايي که همواره وجود داشته , اما به تازگي به شکل فرموله و ساختيافته مطرح شده اند (و دليل آن تغيير ديدگاه و تکامل فکر بشري بوده است) مقاومت و با آنها به شدت مخالفت نموده اند , اما به مرور زمان ناچار به تسليم در برابر اصول علمي شده و به گونه اي با آن ها کنار آمده اند , هرچند که اغلب افرادي بابت اين گذار بهاي سنگيني مي پردازند . به عقيده ي من اين اشکال نه به خاطر روح الهي مذاهب , که به خاطر شرارت و جاه طلبي مبلغان و مدعيان آن ها بوده است , که قانون الهي هرگز با حقايق در تضاد نبوده و نيست ...
اما سوالي که من دارم اينه , آيا اگر ما خودمون مي خواستيم که راه زندگيمون رو خودمون انتخاب کنيم , با فکر کردن و البته استفاده از تجربه ي مفيد و غير مغرضانه ي ديگران , و خودمون رو در حصار کليشه ها زنداني نمي کرديم , آيا هيچوقت کار ما به اينجا مي کشيد ؟؟؟ آيا هيچوقت بازيچه ي دست ديگران قرار مي گرفتيم ؟؟؟ و در يک کلام آيا هرگز به خودمون اجازه مي داديم ديگران رو به خاطر متفاوت بودنشون سرزنش کنيم , "گناهکار" بدونيم , و به چشم تحقير به اونا نگاه کنيم ؟؟؟ پاسخ اين سوال باشه با وجدان هاي بيدار شما
از وقتي که براي مطالعه ي اين پرسشنامه صرف کرديد سپاسگزارم , و خوشحال ميشم که نظر شما رو هم در اين باره بدونم

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

یک سال گذشت ...

امروز 10 آذرماهه , درست یک سال از ایجاد وبلاگ پسر تنهای خسته میگذره ... چقدر زود یک سال گذشت ... چقدر زمان بیرحمانه میگذره ... تا چشم به هم بزنیم وقت رفتن میرسه ...


پارسال این موقع ها من تنهای تنها بودم و امسال باز هم تنهای تنهام , اگرچه این وبلاگ موجب آشنایی من با خیلی آدما شد , آدمایی که فکر می کنم همه شون آبی و شفاف بودن یا حداقل می خواستن که اینطور باشن , اما ... بین اونها یه نفر بود که از همه عاشق تر بود , و مهربون تر ... و درست مثل خودم تنهای تنها بود ... کسی که رویاهای آبی و قشنگی داشت ... آرزوهای بزرگی که هر کدومشون به در عین سادگی به وسعت آسمون بود ... آسمون یه روز قشنگ آفتابی ...


اما نمی دونم چرا ... چرا همه ی داستان های عاشقونه باید نیمه کاره بمونن ؟؟؟ آخه چرا خدایا ؟؟؟ نمی دونم ...


... و من ... به جای گرفتن جشن تولد یک سالگی وبلاگم , به سوگ لحظه های پر پر شده می شینم و یاد اون کسی رو که منو با تمام خستگی هام تا قیامت تنها گذاشت , توی قلبم تا همیشه زنده نگه می دارم ...


دوست خوبم که این مطلب رو میخونی , تو رو خدا اگه عاشقی  قدر عشقت رو بدون , پیش از اینکه دست روزگار بینتون جدایی ابدی بندازه ...


باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست ...


اگه من فقط می تونستم یه بار دیگه باهاش حرف بزنم ... اگه فقط می تونستم یه بار تو چشاش نگاه کنم ... اگه می تونستم یه بار دستاشو تو دستام بگیرم ... کاری می کردم که هیچوقت تنهام نذاره ... هیچوقت ... هیچوقت ...


... میدونم که از تو آسمونا صدامو میشنوی و اشکای حسرت رو روی گونه هام میبینی , میدونم که حالا دیگه خوب احساسمو میفهمی و به عشقم ایمان داری , پس این شعر غمگنانه رو پیشکش روح خسته ات می کنم ... میخوام بدونی که الان یه چیز عذابم میده و اونم اینه که تو هنوزم تنهایی ... یا شایدم نه , چون دل من همیشه پیشته ... فقط ازت یه خواهش دارم ( از همون خواهش های همیشگی , یادته ؟؟؟ ) ... تو هم همیشه دوستم داشته باش ...


اي تو بهترين بهانه واسه ي ترانه ي من                  دستاي تو جون پناهی تو شب زمانه ي من
قلب تو چه مهربون بود با من تنهاي خسته                     تپش قلب قشنگت بهترين ترانه ي من
يادته واسم يه روز از قصه ي عاشقي گفتي              پيش حرفاي تو نثره , شعر عاشقانه ي من
انگاري يه دنيا شعر بود , توي چشمون سياهت           به فداي يه نگاهت , حس شاعرانه ي من
تو که رفتي و نگفتي من و دل چقدر غريبيم            نه ديگه , تموم نميشه گريه ي شبانه ي من
آره رفتي نازنينم , حالا مونديم اينجا تنها          من و چشم خيس و بغض و شعر غمگنانه ي من ...


لطفا پست قبلی رو هم مطالعه کنید , دیروز گذاشتمش , ممنونم

پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

مرگ پایان کبوتر نیست ...

تقدیم به اونکه منو با تمام خستگی هام تنها گذاشت ...


بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
 و باتمام افق های باز نسبت داشت
 و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
 و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
 و دست هاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
 برای اینه تفسیر کرد
 و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
 همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چه قدر سبد
 برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد
 که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
 و رفت تا لب هیچ
 و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
 که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم  ...

تو مگه قسم نخوردی .... دلمو تنها نذاری ...

اونکه ادعا می کرد یه روز عاشقته , تو رو تو ویرانه ها تنها گذاشت ...

بی خبر رفت و تو این بیراهه ها , رد پاشم واسه چشمات جا نذاشت ...

هر چي آرزوي خوبه مال تو , هر چي که خاطره داريم مال من
اون روزاي عاشقونه مال تو , اين شباي بي قراري مال من ...

آخر غربت دنياست ... آخر غربت دنياست , مگه نه ؟ اول دو راهي آشنا شدن ....

نمی دونم چرا رفتی ... من که دوستت داشتم , تو که باورم کرده بودی , من که تازه داشتم بهت عادت می کدم , به اذیت کردنات , به شیطنت هات , به ... بی وفائی هات

من که در گریزم از من , به تو عادت کرده بودم , از سکوت و گریه ی شب به تو هجرت کرده بودم , از گل و سنگ و ستاره با تو صحبت کرده بودم , خلوت خاطره هامو با تو قسمت کرده بودم ...

خدایا , کاری کن از بهشتت , بتونه اشکامو ببینه ...

گرچه بی خبر رفتی , اما ... من میگم که تا قیامت ... برو زیبا به سلامت ...

تو برو سفر سلامت ... غم من نخور که دوریت ... واسه ی من شده عادت ...

هرگز فراموشت نمی کنم ...

دوستت دارم ...

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵

آیا کسی قادر است عشقی برایم بیابد ؟

Can anybody find me somebody to love?

آيا كسي قادر است عشقي برايم بيابد ؟


Each morning I get up I die a little


 با هر برخاستن صبح گاهان ؛ ذره اي از من ميميرد


Can barely stand on my feet

تاب ايستادن روي پاهايم ندارم

Take a look at yourself

نگاهي به خود بينداز

Take a look in the mirror and cry

به آئينه بنگر و فريادي سر ده

Lord what you're doing to me


خدايا با من چه ميكني ؟


I have to  spent all my years in believing you

عمرم را به تمامي در باور تو سپري كرده ام 


But I just can't get no relief, Lord !

اما دريغ از لحظه اي آسودگي .... آه خدايا ! 


Somebody, somebody , ooh somebody
 


Can anybody find me somebody to love?



I work hard (he works hard) every day of my life


 در تمامي روزهاي زندگي ؛ سخت كار مي كنم 


I work till I ache my bones


كار ميكنم تا ان دم كه استخوان هايم به درد مي آيد 


At  the end ( at the end of the day )


و در انتها  ( در پايان روز )


I take home my hard earned pay all on my own


دست رنجم را با خود به خانه میبرم


I get down on my kness


به زانو مي افتم


And I start  to pray


به نيايش


Till the tears run down from my eyes


تا اشكهايم سرازير شود


Lord , somebody ( somebody) ooh somebody  ( please )


Can anybody find me somebody to love?
He wants help


Everyday - I try and I try and I try –


هر روز در تلاشم ؛ درتلاش ؛ در تلاش و تكاپو ............


But everybody want to put me down,


اما گويي همه ميخواهند دلسردم كنند


They say I'm goin' crazy


از نگاه آنها من ؛ ابلهي بيش نيستم


They say I got a lot of water in my brain


ابلهي خيال پرداز .........


Got no common sense


كه كمترين شباهتي با سايرين ندارد


(he's) I got nobody left to believe


ديگر كسي نمانده كه باورش كنم


Yeah - Yeah yeah yeah


........ آري ؛ آري ؛ آري
Oh somebody ( somebody )
Somebody – somebody


 


Can anybody find me somebody to love?


آیا کسی قادر است عشقی برایم بیابد ؟ 


anybody find me someone to love


Got no feel, I got no rhythm


..... ديگر هيچ احساسي ندارم ؛ بي قرارم
I just keep losing my beat


هر لحظه قلبم به سردی می گراید 


(You just keep losing and losing )



I'm OK, I'm alright


... حالم خوب است
I Ain't gonna face no defeat


نه ؛  ناكامي گريبانم را نخواهد گرفت  


I just gotta get out of this prison cell



مي خواهم از اين قفس خود ساخته رهايي يابم 


one day I'm gonna be free, Lord
آه خدايا ؛ سر انجام روزي من نيز رها خواهم شد


Find me somebody to love
Find me somebody to love .....................
Can anybody find me somebody to love ?


 


به اميد روزي كه آدمايي مثل ما ديگه احساس تنهايي نكنند

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵

دوست ... چه واژه ی غریبی ...

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
 و باتمام افق های باز نسبت داشت
 و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
 و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
 و دست هاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
 برای اینه تفسیر کرد
 و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
 همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چه قدر سبد
 برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد
 که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
 و رفت تا لب هیچ
 و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
 که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم  ...

سه‌شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۵

22 سال تنهایی ...

دوستان سلام


امروز ۳۰ مهر , آخرین روز ۲۲ سالگی منه و و فردا اول آبان , من وارد بیست و سومین سال زندگیم میشم ...

باورم نمیشه یک سال دیگه از عمرم هم به چشم بر هم زدنی گذشت ... یک سال هم گذشت ... و من هنوز تنهای تنهام ...

البته توی این یه سال اخیر من خیلی چیزا در مورد خودم فهمیدم , و خیلی اتفاق های تلخ و شیرینی برام افتاد که در کل نگرش منو به این دنیا و زندگی خیلی عوض کرد ... تا جائیکه این تغییرات برای اطرافیانم هم محسوس بود ... و البته این روند تکاملی همچنان ادامه داره و امیدوارم به سمت بهبود زندگیم پیش بره

اما من توی سال گذشته به یه نکته ی خیلی مهمی پی بردم که شاید مهمترین دستاورد سال گذشته برای من بوده و میخوام اون رو با شما هم قسمت کنم , امیدوارم که شما از این تجربه ی من استفاده کنید و دیگه لازم نباشه که خودتون برای رسیدن بهش عمرتون رو صرف کنید , و اون تجریه و دستاورد مهم اینه که انسان محکومه به زندگی , زندگی یه نعمته , زنده بودن و نفس کشیدن موهبته , یعنی یه هدیه از طرف خدای مهربون به بنده هاش , پس به قول سهراب : تا شقایق هست ... زندگی باید کرد ... اینو نه مه َ یا سهراب ... که خیلی های دیگه توی طول تاریخ فریاد زدن ... نمونه اش خیام یا حافظ ... که البته متاسفانه ما خیلی اونا رو نشناختیم ... یا نخواستیم که بشناسیم

پس نتیجه این شد حالا که انسان عمر کوتاه و محدودی داره باید تموم سعیش رو بکنه که حتی یه لحظه رو هم از دست نده و از تمام لحظه هاش استفاده کنه ... و لذت ببره . فقط یه چیزی رو یادمون باشه که مثل انسان زندگی کنیم ... یعنی با شرف (چیزی که متاسفانه ... امیدوارم اشتباه کرده باشم) شرف انسان با هیچ چیزی قابل قیاس نیست , و من واقعا با تمام وجود برای اون کسانی که خیلی راحت شرفشون رو به پول و امثال این چیزی (حتی به چیزیا خیلی بی ارزشتر ... مثل اعتقادات غلط) میفروشن متاسفم و معتقدم اینا هستند که خدا در موردشون میگه :

باد را نازل کردیم

تا کلاه از سرشان بردارد

خانه هاشان پر داوودی بود

چشمشان را بستیم

دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش

جیبشان را پر عادت کردیم

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم ...

اما شرف یعنی چی ؟ به نظر من شرافت انسان به عقل و احساسات منحصر به فردیه که داره , به نظر من انسان با شرف کسیه که باعث آزار هیچ موجودی نشه که خدا همه رو محترم , برابر و آزاد آفریده

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن                             که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست

و هیچکس نمیتونه و نباید به خودش اجازه بده که بقیه رو از حقوقشون محروم کنه ... درست نمیگم ؟

اما چیز دیگه ای هم در مورد شرافت انسانی هست که از همه ی اینا برتره و اون عشقه ...

امیدوارم همه ی ما این شانس رو پیدا کنیم که فقط یه بار تجربه اش کنیم , چون در واقع به نظر من بیشتر از یه بارش هم امکان نداره , یعنی من معتقدم همه ی انسان ها بالقوه این توانایی رو دارن که حداکثر یک بار (و نه بیشتر , که اگه بیشتر شد هوسه و نه عشق) توی عمرشون این احساس زیبا رو تجربه کنن , حس دوست داشتن یه همنوع ... و با هم به آرامش رسیدن ... باید حس خیلی قشنگی باشه , کاش منم بتونم تجربه ش کنم ... کاش شما هم بتونید تجربه ش کنید ... کاش همه ی انسان ها بتونن تجربه ش کنند ...

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵

گفتی که مرا دوست نداری ...

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست

بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست

رفتی تو .......................................... رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت

بگذار بسوزد دل من ..........

بگذار بسوزد دل من ..........

بگذار بسوزد دل من , مسئله ای نیست ..........

جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۸۵

تو را هرگز فراموشت نخواهم کرد ...

شب نفس دارد و امشب من

بی نفس در قفس خويش گرفتارم

می چکد از آسمان قطره بارانی

ولی من در بر يک ابر باران زا گرفتارم

کجاست آن دلبر نوشين بيانم

که من در وصف عشـــق او گرفتـارم

شب تيره به پايان می رسد آخر

ولی مـــن بی کــس وتنهـــا گرفتــارم

ترا هرگز فراموشت نخواهم کرد

...که مـــن در قفس عشقت گرفتـــــارم

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

همیشه منتظرت هستم ...

می خواهم برایت بنویسم از لحظه لحظه انتظار، دلتنگی و آشفتگی ...
غم دوریت چنان مرا در هم می شکند که وصف حالم شنیدنیست
حال و روزم دیدنیست ،  تپش قلب عاشق ومنتظرم تنها برای توست برای زیبا ترین واژه ی زندگیم ،  برای دلیل بودنم  : یعنی تو ...
همیشه منتظرت هستم ای غریب ترین آوای دل
ای کس روزهای بی کسیم و توای دلیل خنده ها و گریه هایم
بیا تا وجودم را فدای یک نـگاهت کنم بیا تا خـوشبختی را با تو مـعنا کنم و بیا تا با تـمام وجود برای خـوشبخـتیت  بکوشم عـاشـقانه هایم را برایـت بسرايم و سـامان دهم قـلب بی سامانم را
می خواهم عشقم را ارزانی تو کنم پس همیشه عاشق باش و بگذار عاشقانه درکنارت بمانم ...

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

شب ...

شب بی تو یـک تکـّه کاغذ سیاه است که بـاید آن را مـُچاله کـرد و دور انداخت.
شب بی تو تراکم لحظه های سنگین و مغشوش بر گرده زمین است. شب بی تویك حرفِ بیهوده در دفتر زمان است.
شب بی تو یک اندوه تب دار و تاریک است ، یک خاطره غم انگیز و متروک.
شب بی تو یک قصه ی ملال آور و تکراریست که حتی اگر شهرزاد هم آن را باز گوید، به دل نمی نشیند.
شب بی تو یک غریبه سیاه پوش است که در هیچ خانه ای راه ندارد و همه پنجره ها به روی او بسته است.
 شب بی تو یک کابوس وحشتناک وتلخ است که از پلکها می گذرد و خواب شیرین را می آشوبد.
شب بی تو حسرتِ طولانی یک مسافر است که از کاروان جامانده است .
اما ...
اما شب با تو یک کاغذ نانوشته و سپید است که ستارگان مشق هایشان را بر آن می نویسند.
شب باتو یک تالار مواج است که از درّه های بادام و بلوط می گذرد و به دروازه ی صـبح مـی رسد.
 شب بـاتو یک شـعر نـجیب و عـاشقانه اسـت .
شب باتو یک باغ معلق در آسـمان است که پـیچک های عـشق از همه سـوی آن سر برآورده اند .
شب باتو یک نـگاه پـُر رمزوراز است که از مـهتاب سـرچشمه می گیرد و در کوچه های افسانه ای دیدار جاری می شود
شب باتو یك خوشبختی ِ دامنه دار است که مرا از کناره سخت زندگی جدا می کند و به نی زارهای روشن و مترنـّم باران می برد ...

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۵

من هنوز هم تو را دارم ...

گاهي كه دلم

به اندازه ي تمام غروبها مي گيرد

چشمهايم را فراموش مي كنم

اما دريغ كه گريه ي دستانم نيز مرا به تو نمي رساند ...

من از تراكم سياه ابرها مي ترسم و هيچ كس

مهربانتر از گنجشكهاي كوچك كوچه هاي كودكي ام نيست

و كسي دلهره هاي بزرگ قلب كوچكم را نمي شناسد

و يا كابوسهاي شبانه ام را نمي داند

با اين همه ، اين تمام واقعه نيست

از دل هر كوه كوره راهي مي گذرد

و هر اقيانوس به ساحلي مي رسد

و شبي نيست كه طلوع سپيده اي در پايانش نباشد

از چهل فصل دست كم يكي كه بهار است

من هنوز تو رو دارم ...

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۵

من به تو می اندیشم ...

آنگاه که عطر گل هاي ياس مرا مست مي کند
من به تو مي انديشم
(و به اينکه آيا به راستي مستي ام از عطر اين گلهاست ؟)
آنگاه که نسيم بهاري افسونگرانه از ميان موهاي پريشانم مي گذرد
من به تو مي انديشم
آنگاه که دستهاي خالي من معناي تنها بودن را به يادم مي آورد
آنگاه که اين لحظه هاي ساکت پرهياهو بي رحمانه از صفحات بي رنگ زندگيم سرريز مي شوند
آنگاه که آفتاب داغ بهاري چشمان مرا مي آزارد , و من معناي سرما را با ذره ذره ي وجودم مزه مزه مي کنم
من به تو مي انديشم ...
آنگاه که در آينه (که حتي او نيز ديگر با من رو راست نيست) مي نگرم , و لحظه هايي با خودم کلنجار مي روم
و به چشمان بي فروغ خود خيره مي شوم
آنگاه که در خيابان هاي شلوغ اين شهر اصيل (که جلوه ي بهشت است) قدم مي زنم و سياحت در جهنم را تجربه مي کنم
آنگاه که به اين خفتگان بيدار نگاه مي کنم ( و از ته دل , نه به حال خودم , که به روزگار سياه آن ها آه ميکشم )
آنگاه که در ميان اين همه آشنا , غريب تر از هزاران غريبم
آنگاه که درد دل مرده ام را حتي به رودخانه ي هميشه زنده نمي توانم بگويم
آنگاه که در امتداد سرخ غروب نيمکت تنهايي را در احاطه ي بي رحم شمشاد هاي بلند مي يابم (او نيز مانند من تنهاست)
من به تو مي انديشم ...
و با تو پيمان مي بندم , و با آن نيمکت نيز هم
که روزي تنهائيمان را در امتداد سرخ غمگينانه ترين غروب و در مقابل ديدگان تنگ حصارآلود همان شمشاد هاي بلند جوانمردانه قسمت کنيم ...
آري , چون اين تو بودي که به من گفتي که تو هم (مانند من) هر روز , دلت به اندازه ي تمام غروب ها مي گيرد
اين تو بودي که معناي دوست داشتن را (آنطور که هست , و نه آنطور که بايد باشد) به من آموختي
اين تو بودي که لذت ديوانگي را با واژه هاي ديوانه ات به من آموختي
(مگر فراموش مي کنم آن روزي را که آنقدر برايم از اين واژه ها گفتي تا کم آوردم ؟؟؟)
و من هميشه در برابر تو کم آورده ام , همانطور که بارها به تو گفته ام ...
و من حتي به جاي تو به رؤياهايت مي انديشم
به آن کلبه ي چوبي کوچکمان که دور از چشم تمام اين نامردمان تنگ نظر از تن درختان مرده بنا نهاده ايم
(مي دانم تو آنقدر خوبي که هيچ دلت نمي آيد زندگي يک درخت را فداي آرمان خود کني !!!)
و در آن روي کاناپه ي نرم کوچکمان مقابل آتش نشسته ايم و به شعله هايي که نمادي از آتش عشمانند مي نگريم
در حاليکه تنمان به هم فشرده مي شود ... داغ داغ ... احساس سوختن ... مي دانم که تو اين احساس را خيلي دوست داري (و من نيز) , و دلت مي خواهد بسوزي(و من نيز) ...

و به آن دشت سبزي مي انديشم که من و تو , فقط من و تو , تنهاي تنها , در آن در حال دويدن هستيم , در حاليکه دستهايمان عرق کرده مان لحظه اي از هم جدا نمي شوند ...
آنقدر از فراز تپه هاي سبز در اين دشت بي انتها مي گذريم که جسممان خسته ي خسته شود
بعد در حاليکه نفس نفس مي زنيم , کنار هم بين علف هاي بلند دراز مي کشيم
و آنقدر عاشقانه در ميان گل ها به هم مي نگريم که پروانه ها نيز به ما حسادت مي کنند ...
و تو , مرا چنان در آغوش مي فشري که حسابي دردم بيايد !!! چه درد لذت بخشي ...
و آنگاه لب هاي خسته ي ما , عاشقي را نه دوباره , که صدباره معنا مي کنند ... و تمام خستگي هايمان خسته مي شوند ...
و من باز با خود مي انديشم ... مگر من به جز تو به چيز ديگري هم مي توانم بيانديشم ؟؟؟
مي دانم که عاشقت هستم و ميداني که عاشقم هستي
خوب ميداني که عاشقت هستم و خوب ميدانم که عاشقم هستي ...
و من تنها از اين کلمات شکوه دارم که ميان ما (ما , نه من و نه تو) حايل هستند , مزاحماني که به هيچ کار ما نمي آيند
و آنروز که من تو را ديوانه وار (به راستي ديوانه وار) در آغوش کشم , بي شک از تو بي بهانه عذر خواهم خواست
نه به خاطر اين همه دوري , نه به خاطر لحظه هايي که بي من در جهنم تنهايي خودت سوختي , نه ... به خاطر اينکه نمي توانم از اين که هستم به تو نزديک تر باشم ...
و من همچنان در ظلمت تنهايي بي پايان خويش بي اعتنا به تمام جهان گام مي زنم و مي انديشم ...
من خود مي انديشم , يعني به تو مي انديشم
آري ... حتي آنگاه که من به خود مي انديشم
باز هم من به تو مي انديشم ...