دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۵

من به تو می اندیشم ...

آنگاه که عطر گل هاي ياس مرا مست مي کند
من به تو مي انديشم
(و به اينکه آيا به راستي مستي ام از عطر اين گلهاست ؟)
آنگاه که نسيم بهاري افسونگرانه از ميان موهاي پريشانم مي گذرد
من به تو مي انديشم
آنگاه که دستهاي خالي من معناي تنها بودن را به يادم مي آورد
آنگاه که اين لحظه هاي ساکت پرهياهو بي رحمانه از صفحات بي رنگ زندگيم سرريز مي شوند
آنگاه که آفتاب داغ بهاري چشمان مرا مي آزارد , و من معناي سرما را با ذره ذره ي وجودم مزه مزه مي کنم
من به تو مي انديشم ...
آنگاه که در آينه (که حتي او نيز ديگر با من رو راست نيست) مي نگرم , و لحظه هايي با خودم کلنجار مي روم
و به چشمان بي فروغ خود خيره مي شوم
آنگاه که در خيابان هاي شلوغ اين شهر اصيل (که جلوه ي بهشت است) قدم مي زنم و سياحت در جهنم را تجربه مي کنم
آنگاه که به اين خفتگان بيدار نگاه مي کنم ( و از ته دل , نه به حال خودم , که به روزگار سياه آن ها آه ميکشم )
آنگاه که در ميان اين همه آشنا , غريب تر از هزاران غريبم
آنگاه که درد دل مرده ام را حتي به رودخانه ي هميشه زنده نمي توانم بگويم
آنگاه که در امتداد سرخ غروب نيمکت تنهايي را در احاطه ي بي رحم شمشاد هاي بلند مي يابم (او نيز مانند من تنهاست)
من به تو مي انديشم ...
و با تو پيمان مي بندم , و با آن نيمکت نيز هم
که روزي تنهائيمان را در امتداد سرخ غمگينانه ترين غروب و در مقابل ديدگان تنگ حصارآلود همان شمشاد هاي بلند جوانمردانه قسمت کنيم ...
آري , چون اين تو بودي که به من گفتي که تو هم (مانند من) هر روز , دلت به اندازه ي تمام غروب ها مي گيرد
اين تو بودي که معناي دوست داشتن را (آنطور که هست , و نه آنطور که بايد باشد) به من آموختي
اين تو بودي که لذت ديوانگي را با واژه هاي ديوانه ات به من آموختي
(مگر فراموش مي کنم آن روزي را که آنقدر برايم از اين واژه ها گفتي تا کم آوردم ؟؟؟)
و من هميشه در برابر تو کم آورده ام , همانطور که بارها به تو گفته ام ...
و من حتي به جاي تو به رؤياهايت مي انديشم
به آن کلبه ي چوبي کوچکمان که دور از چشم تمام اين نامردمان تنگ نظر از تن درختان مرده بنا نهاده ايم
(مي دانم تو آنقدر خوبي که هيچ دلت نمي آيد زندگي يک درخت را فداي آرمان خود کني !!!)
و در آن روي کاناپه ي نرم کوچکمان مقابل آتش نشسته ايم و به شعله هايي که نمادي از آتش عشمانند مي نگريم
در حاليکه تنمان به هم فشرده مي شود ... داغ داغ ... احساس سوختن ... مي دانم که تو اين احساس را خيلي دوست داري (و من نيز) , و دلت مي خواهد بسوزي(و من نيز) ...

و به آن دشت سبزي مي انديشم که من و تو , فقط من و تو , تنهاي تنها , در آن در حال دويدن هستيم , در حاليکه دستهايمان عرق کرده مان لحظه اي از هم جدا نمي شوند ...
آنقدر از فراز تپه هاي سبز در اين دشت بي انتها مي گذريم که جسممان خسته ي خسته شود
بعد در حاليکه نفس نفس مي زنيم , کنار هم بين علف هاي بلند دراز مي کشيم
و آنقدر عاشقانه در ميان گل ها به هم مي نگريم که پروانه ها نيز به ما حسادت مي کنند ...
و تو , مرا چنان در آغوش مي فشري که حسابي دردم بيايد !!! چه درد لذت بخشي ...
و آنگاه لب هاي خسته ي ما , عاشقي را نه دوباره , که صدباره معنا مي کنند ... و تمام خستگي هايمان خسته مي شوند ...
و من باز با خود مي انديشم ... مگر من به جز تو به چيز ديگري هم مي توانم بيانديشم ؟؟؟
مي دانم که عاشقت هستم و ميداني که عاشقم هستي
خوب ميداني که عاشقت هستم و خوب ميدانم که عاشقم هستي ...
و من تنها از اين کلمات شکوه دارم که ميان ما (ما , نه من و نه تو) حايل هستند , مزاحماني که به هيچ کار ما نمي آيند
و آنروز که من تو را ديوانه وار (به راستي ديوانه وار) در آغوش کشم , بي شک از تو بي بهانه عذر خواهم خواست
نه به خاطر اين همه دوري , نه به خاطر لحظه هايي که بي من در جهنم تنهايي خودت سوختي , نه ... به خاطر اينکه نمي توانم از اين که هستم به تو نزديک تر باشم ...
و من همچنان در ظلمت تنهايي بي پايان خويش بي اعتنا به تمام جهان گام مي زنم و مي انديشم ...
من خود مي انديشم , يعني به تو مي انديشم
آري ... حتي آنگاه که من به خود مي انديشم
باز هم من به تو مي انديشم ...