پنجشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۶

دوستت دارم ...

تنهاي تنها بودم و با تنهايي درد دل ميكردم ، من بودم و يك دنيا تنهايي ، تو اومدي و منو عاشق كردي، عاشق اون قلب پر از محبتت كردي و منو تو اين دنياي عاشقي در به در و ديوونه كردي ...

الان كه من گرفتار تو شدم و راهي براي بازگشت به سوي تنهايي ندارم تا آخر راه با تو مي مونم ، بدون كه براي عشقت جونمو ميدم ...

زندگيم فداي تو ، اين قلب كوچك و پر از مهرم براي تو ، اين احساس پر از عشق در وجودم هم تقديم به تو

بدون كه بيشتر از همه چيز دوستت دارم ، دوستت دارم ، دوستت دارم و دوستت دارم

بازم ميگم كه دوستت دارم ، عزيزم خيلي دوستت دارم

تكرار مكرر كلمه دوستت دارم را بازم به زبون ميارم تا بيشتر از هر لحظه اي باور كني كه من بيشتر از هر زماني و بيشتر از هرچيزی دوست دارم ...

دوستت دارم نازنینم


كلمه مقدس دوست داشتن و ابراز آن به تو، با گفتن آن كلمه نيست ، با نوشتن و يا حس كردن آن نيست ، بايد با موندن باهات ، تا آخرين لحظه زند گیم به تو ثابت کنم که دوستت دارم

اينك با تو هستم ، هستم مي مانم و خواهم ماند و بارها گفتم

و ميگم و خواهم گفت كه دوستت دارم ، بازم ميگم كه دوستت دارم … دوستت دارم و دوستت دارم ……. آره دوستت دارم

اين كلمه رو از حفظ نميگم ، اين كلمه مقدس رو از ته دلم ميگم .آره از ته دلم و با تمام وجودم ميگم كه

دوستت دارم

چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۶

خداحافظ ...

سلام
توي چند روز گذشته با خيلي چيزا خداحافظي کردم ... خيلي چيزا رو براي آخرين بار تجربه کردم ...
با تموم شدن اين ترم ... درس منم توي دوره ي کارشناسي تموم شد ... متاسفانه کارشناسي ارشد امسال رو با يه بد شانسي و يه اختلاف خيلي خيلي کم قبول نشدم ...
حالا ... دوباره يه خداحافظي ديگه ... از همه ي روزاي تنهايي ...
پنجشنبه ي گذشته , آخرين کلاسم رو توي اون دانشگاه رفتم ... و با خودم فکر کردم ... ياد اولين کلاسم افتادم ... باورش سخته ... يعني 4 سال ديگه از عمرم به همين سرعت گذشت ؟؟؟ انگار همين ديروز بود که براي اولين بار اولين کلاس دانشگاه رو تجربه مي کردم ...
و فکر کردم ... که درسته با اون روز خيلي فرق کردم ... اما يه چيزي هست که هنوز هيچ فرقي نکرده ...
يادم نميره ... نه ... هرگر اون روزاي اول دانشگاه رو يادم نميره ... همه ش به دنبال يه کسي بودم ... با خودم مي گفتم توي دبيرستان که نشد ... شايد اينجا ...
اما نه ... همه ش يه رويا بود , يه روياي لعنتي ... خيلي زود فهميدم که اينجا هم کسي مثل من نيست , که بايد چهار سال ديگه هم تنها باشم , به خصوص اينکه توي رشته ي ما هم اوضاع يه طوري بود که خب ... به قول همه ي بچه هاي دانشگاه خيلي خوش به حالمون بود ...
اما دريغ ...
دریغ
دریغ ...



خداحافظ روزای تنهایی
خداحافظ درخت های خوشبخت جاده ی صبح های تنهایی
خداحافظ چراغ راهنمای تنهای همیشه قرمز ...
خداحافظ ایستگاه اتوبوسی که هر روز عصر شاهد تنهایی هام بودی
خداحافظ راهروهای خالی و سوت و کور بعد از ظهر های دانشگاه ... ممنون که حضور تنهای منو تحمل کردید
خداحافظ تنها پاتوق تنهایی من ... سایت اینترنت همیشه شلوغ ... کامپیوترهایی که میل های خصوصی منو خوندین ...
خداحافظ نیمکت های خالی ... ببخشید که همیشه تنهایی میومدم سراغتون ... آخه کسی رو نداشتم ...
خداحافظ کتابخونه ی پر سر و صدا ... کتاب هایی که همه ی تنهائیمو پر کردید ... و خیلی بهتون مدیونم
خداحافظ آروزهای بزرگ من
خداحافظ آروزهای بزرگ من
خداحافظ آروزهای بزرگ من ...
ببخشید که هرگز نتونستم بهتون برسم ... آخه من که تقصیری نداشتم ...
دلم برای همه تون تنگ میشه ...

جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۶

خسته ام ...

خسته ام، انگار صد سال پیاده راه آمده ام ،
انگار صد سلسله کوه را روی شانه هايم حمل کرده ام ،
انگار هزار سال است که پلک هایم را نبسته ام ...
خسته ام، آنقدر خسته که نام خود را هم فراموش کرده ام ،
خسته ام، انگار این جاده های سرد و خاکی دلواپسي تمام شدنی نیست ،
از دست زمین و آسمان دلگیرم و از درختانی که بر من سبز شده اند ، گلایه مندم ،
خسته ام نه آنقدر که نتوانم تو را دوست داشته باشم و از کنار نفسهای گرمت بی اعتنا بگذرم ،بگو ، چقدر به انتظار بنشینم که زمان از من عبور کند و ستاره ها شاهد خاموش شدن تک تک فانوس های قلبم باشند ؟
چقدر پیراهن کدرم را در چشمه آرزوها بشویم و روی طناب دلواپسی پهن کنم ؟
اگر شوق رسیدن به دستهایت نبود ، هیچ گاه آغوشم را نمی گشودم و اگر صدای گوشنواز تو نبود ، از گوشه تنهایی بیرون نمی آمدم ،
اگر شوق دیدن چشمهایت نبود ، هیچ گاه پلکهایم را بیدار نمی کردم و اگر نسیم حرفهایت نمی وزید ، معنای جهان را نمی فهمیدم ....
خسته ام، اما نه آنقدر که نتوانم هر روز بر با شکوه ترین قله زندگی بایستم و همراه با ستاره ها و خورشید به تو سلام كنم ...........