شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۶

به نام وداع ...

اي روياي دور از دسترس من اكنون تنها غزل آوازهاي دلتگي ات كه مرا تا سايبان خيال تو ميرساند را مينويسم ...

باور نمی كنی كه این روزها چقدر دلم گرفته
باور نمی كنی كه خنده هایم چه بغض هایی را در خود پنهان دارد
آری ...
من ...
با دقایقم ... با زندگیم لجبازی می كنم !
نازنینم !
غروب بار سنگین دلتنگی مرا هر شب به دوش می كشد
سنگینی پلكهایم و نگاهی كه دیدن را از یاد برده
كوركورانه زیستن را خوب آموختم !
توان نوشتن ندارم
واژه هایم گرد و غبار گرفته
من !
باور كن كه باورت كردم ...
باور كن كه بی تو بی باور شده ام !
من !
زندگیم را تمام كردم
حالا نفس كشیدن منت سرم می گذارد !
حس می كنم ...
هوای اینجا سرد و سنگین است
نازنینم !
دیگر نگو خداحافظ !
اگر می روی بدون وداع برو ...
گله ای نیست !

ببین !
نقاشی عشق می كشم و

گم شدن در نگاه تو كه آرامش می دهد
نبض سكوت حرفی برای گفتن دارد !

ببین !
دستانم را ببین
چشمان ترم را ببین
ببین سكوتم چه حرفهایی را تحمل می كند !
به خاطر تو ...
نامت را هر روز زمزمه می كنم
مبادا یادم رود
كه روزی ... زمانی ... عاشقت بودم ... و هستم ... و خواهم بود ...
آری ... عاشق
خیال نكن دیوانه شدم ...
اگر این دیوانگی ست من عاشق این دیوانگیم !

نازنینم !
ما محكومیم ... محكوم به زندگی !
و شاید محكوم به مرگ ...
و نه محكوم به نا باوری و نه محكوم به نابودی خود ...

ما محكومیم ... محكوم ...

دیگران آمده اند و رفته اند ... تمنایی ندارم! . . . آنها غریبه اند ...
اگر آزارم میدهند ... گلایه ای نیست ... آنها كه نمیدانند ...

میبینی چه كرده ای ؟ ... باشد ... نگاهم نكن ... من كه چیزی نمیخواهم ...
غرق دوست داشتنیهایت باش ... من بجای تو نیز میمیرم ...
شاید اینگونه سراغی بگیری ... من غرق تو میشوم ...

رفته ای ... میدانم ... نمی آیی ... میدانم ... باشد ...
برای گاه آخر لبخندی بزن ... شاید ...

شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶

سفر

دوستان خوبم سلام
من دوشنبه ی این هفته راهی یه سفر هستم ... یه سفری که خب ... راستش برای من خیلی مهمه ... اینو میدونم که مهمترین سفر عمرم خواهد بود ...
هرچند از سرانجامش هیچ اطلاعی ندارم ... و اینکه آیا اصلا بازگشتی داره یا نه ...
فقط لطفا برام دعا کنید ... که این سفر به بدترین و آخرین خاطره ی من تبدیل نشه ...
سفر چه سخته در امتداد اندوه ... حس کردن مرگ ... لحظه ی ویرانی کوه ...