پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۷

درددل

بعضی آدما وقتی دلشون میگیره دوست دارن تنها باشن...تنهای تنها...
بعضیای دیگه دوست دارن یکی باشه باهاش درد دل کنن ... به نظر شما اگه آدم جزو دسته ی دوم باشه و کسی هم واسه ی درد دل کردن نداشته باشه (یعنی اصلا کسی حرفشو نفهمه) , چکار باید بکنه ؟؟؟


یه لحظه ی خالی , اما آشنا ... مثل خیلی لحظه های دیگه ...

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

سه ساله گی وبلاگ پسر تنهای خسته ...

سه سال پر از تنهایی و خستگی بر پسر تنهای خسته و وبلاگش گذشت ...


سه سالگی وبلاگ من ...

و امروز .... دهمین روز از ماه آذر , درست سه سال از اولین نوشته ی من توی این وبلاگ می گذره ... سه سالی که به سرعت باد گذشت ... و امروز من ... همون احسان , همون پسر تنهای خسته ی سه سال پیش , همونی هستم که دلش عجیب گرفته و هنوزم دنبال یه همسفر می گرده ... همونی که دنبال یه صداست ... یه صدای خوب ! همونی که منتظره ... منتظر ... و باز هم ... منتظر
و تفاوت مهم من با سه سال پیش شاید در اینه که سه سال به سنم اضافه شده(در واقع سه سال دیگه از عمرم توی تنهایی سر شد) , سه سال تنهاتر , سه سال خسته تر ... و سه سال ... ناامیدتر شدم ...
ولی دیگه میدونم ... که آدما ... یعنی همه ی آدما قرار نیست به آرزوهاشون , یعنی به همه ی آرزوهاشون برسن ... خیلی از آرزوهای بزرگ هستن که جاشون فقط توی قلب آدماست ... اونم برای همیشه ... و تا ابد ...
به همین سادگی ...

سه سال تنهاتر ... سه سال خسته تر ... سه سال ناامید تر ...

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷

تولد 24 ساله گی من !

بيست و چهار سال پيش ... توي يه صبح سرد پائيزي , وقتي ماه مهر جاي خودش رو به آبان آبي رنگ ميداد , يه پسر تنهاي خسته پا به اين دنياي پر از تنهايي و خستگي گذاشت ...
و امروز ... تقویم عمر من 25 امين اول آبان زندگيمو نشون میده !


24th Birth Day !



روز تولد آدم با اینکه روز شادیه , اما همیشه یه سنگینی خاصی با خودش داره (مخصوصا وقتی کسیو نداشته باشی که یه دفعه بهت زنگ بزنه و بگه که میخواد ببیندت , بعد تو با اینکه میدونی چه خبره و چه فکر شیطون بلایی ای توی سرشه , اما واسه اینکه نقشه ی غافلگیر کننده ش رو به هم نزنی به روی خودت نیاری و قبول کنی که فوری همدیگه رو ببینید , و وقتی که دیدیش بپره و محکم محکم بغلت کنه و لباتو حسابی محکم محکم محکم ببوسه و توی گوشت زمزمه کنه : تولدت مبارک عشق من !!! و یه کادوی غافلگیرکننده واسه تولدت بهت هدیه بده که تا آخر عمر واست خاطره ی خوب این روز قشنگ پائیزی رو زنده نگه داره !) ... هر سال که از زندگی آدم میگذره و یه بار دیگه سالگرد تولدش رو جشن میگیره ... یه سال به شماره ی سال های زندگیش اضافه میشه ... تا اینکه یه روز چشم باز می کنه و می بینه سال های عمرش از 30 , 40 و 50 گذشته و از این همه زندگی هیچی واسش نمونده جز یه کوله بار پر از خاطره های تلخ و شیرین ... خاطره هایی که خیلی ها سال های آخر عمرشونو با یاد اونا سر می کنن ... اما اگه کسی حتی این خاطره ها رو هم نداشته باشه چکار باید بکنه ؟؟؟ یا اگه کسی رو نداشته باشه که توی اون روزای آخر با هم از روزای خوبی که در کنار هم گذروندن صحبت کنن ... روزای شاد جوونی و عاشقی ... و تا لحظه ی مرگ پیش هم بمونن ... اگه کسی تنها باشه ... تنها و بی خاطره , اون چه کار باید بکنه ؟؟؟
اما امروز ... 24 سال ... مثل 24 ساعت , یا حتی کمتر از اون ... از جلوی چشمای من گذشتن ... پر کشیدن و به خاطره ها پیوستن و فقط خدا میدونه که چند سال دیگه در پیش روست ...
اما چه صد سال , یه یک روز ... زندگی هست , من هستم و خدا هم هست ... شاید باید زندگی کرد و منتظر بود ... تا اینکه یه روزی , شاید ... شاید یه روزی بشه که کسی از راه برسه و تولدم رو با هم و در کنار هم جشن بگیریم ... چیزی که سال هاست منتظرشم ... اما تا این روز ... این انتظار حاصلی نداشته ...

Happy 24th Birthday !

وقتی به آرشیو ماهیانه ی وبلاگم نگاه می کردم , برام خیلی جالب بود که تا به حال هیچ پستی توی ماه آبان نداشتم , واسه همینم تصمیم گرفتم توی 24 امین سالگرد شروع زندگیم این مطلب رو توی وبلاگم بنویسم ...

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۷

باز هم اول مهر آمده بود ...

باز هم اول مهر آمده بود ... و معلم آرام , اسم ها را میخواند ...


هزگز یادم نمیره که از این شعر چقدر بدم میومد , از این شعر و از اول مهر ... با اینکه همیشه و توی هر مدرسه ای که می رفتم نفر اول مدرسه بودم , اما هرگز از اول مهر دل خوشی نداشتم ... همینطورم از بوی نویی کیف و کفش و کتاب هام , و درس اول کتاب فارسی ...
یادم نمیره روز اولی رو که رفتم به مدرسه ... وقتی مامانم تنهام گذاشت برای اولین بار حس کردم که خیلی تنهام , با اینکه بقیه ی بچه ها مشغول بازی بودن ... اما من بغض کرده بودم , بغضی که مثل همیشه هیچ کس متوجه ش نشد ...
و بعد من بزرگ شدم ... روز اول مهری رو که دوره ی دبیرستان رو شروع کردم خوب به خاطر دارم , اون درخت توی حیاط مدرسه , اون تنهایی و غربت دوباره , حس وارد شدن به یه محیط غریبه ... محیطی که هیچ کس رو توش نمی شناختم و وقتی به بچه هایی نگاه می کردم که از دوستای قدیمی هستن و حالا با هم به دبیرستان اومدن , احساس تنهاییم خیلی بیشتر میشد ...
شاید عجیب باشه , اما بعد این همه مدت حتی فکرهایی رو که توی اون لحظه از نظرم می گذشت رو به یاد دارم , اینکه چقدر دلم میخواست زودتر اون روزها می گذشت و تموم میشد ... روزایی که نمی دونستم یه روزی حسرت برگشت به اون ها و تجربه ی دوباره ی فقط یک لحظه شون هم برام آرزو می شه ... روزایی که گرچه توی غربت و تنهایی گذشت , اما رنگ و بوی نوجوونی داشت ...
و من بزرگ شدم ...
و یادم نمیره اون روز اولی رو که وارد دانشگاه شدم , و البته از شانس بد من دوباره تنهای تنها ... بدون اینکه حتی یه نفر از دوستای دوره ی دبیرستانم رو ببینم ... وارد محیطی شدم که به زودی فهمیدم توی اون ارتباط برقرار کردن و پیدا کردن یه دوست خوب خیلی خیلی از مدرسه سخت تره ... گرچه خیلی از بچه ها از همون روزای اول حسابی با هم قاطی شدن ... اما من نمی تونستم و نمی خواستم به خاطر فرار از تنهایی به خودم دروغ بگم ...
و من بزرگ شدم ... و حالا , یک سال میگذره که دانشگاهم رو هم تموم کردم ... و دیگه این اول مهر واسه من رنگ و بوی اول مهر هر سال رو نداره ... اول مهر واسم یه روزی شده مثل همه ی روزای دیگه ... , تنها شباهتش با اول مهرهای قبلی , اینه که من هنوز تنهام ... تنها و خسته ...
و حالا تنها یادگاری من از اون روزا , تصویر منظره ایه که هر روز از کلاس درس پیش چشمام بود ...

به یاد روزای مدرسه و کلاس درس ...

کاش هیچوقت بزرگ نمی شدم ...

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

و خران در راه است ...

پائیز رو حس می کنم , از فرداست که شهریور ... شهریور منفور شروع میشه و دوباره خبر از رسیدن یه خزون دیگه میده ...
پائيز...فصلی که پر از خاطره است , همیشه همینطور بوده ... فصلی که با بقیه ی فصل ها خیلی فرق داره , شاید به همین خاطره که با همه ی نفرتی که ازش دارم هنوزم ... دوستش دارم ... و به این زودی به استقبالش رفتم .. اما , به موقعش اونطور که شایسته است از پائيز خواهم گفت ...
و خزان برای عمر بی بهار چقدر آشناست ... عمری که با خزان شروع شده و می دونم که در یکی از همین غروب های زرد و غمزده ی پاییزی به پایان میرسه ...


و خزان در راه است ...

غروب جمعه پاييز و چشماني که تا باريدنش
تنها به قدر يک بهانه فاصله باقيست
يکي آمد کليد قفل لب هاي مرا آهسته بر دارد
ولي من
اين سکوتم
آخرين سرمايه ام را
با کسي قسمت نخواهم کرد
به تنهايي قسم
دلتنگ دلتنگم
ميان آسمان دلگرفته با دل تنگم
فقط يک پنجره راه است
غروب و جمعه و پاييز!!!
عجب ترکيب دلتنگي
.......
ولي من خسته ام از حس تنهايي ...

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۷

تابستانی که از نیمه گذشت ...

هميشه پانزدهمين روز از مرداد منو ياد اين ميندازه که تابستون هم از نيمه گذشت...و بايد کم کم خودمو براي پائيز غم آلود آماده کنم ...
اينجايي که من هستم , هميشه اينطوريه که با گذشتن از پانزدهمين روز مرداد , هوا به طرز محسوسي رو به خنکي ميره ... اونم يه خنکي منفور پائيزي ... البته اينو قبلا از آدمايي ک تمام عمرشونو توي اين شهر گذرونده بودن شنيده بودم , ولي الان خودم دارم به چشم مي بينم ...
تايستون از نيمه گذشت و من ... از پايان لبریزم

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۷

شب دلتنگي ...

امشب از اون شبائیه که باز دلم گرفته ... عجیب هم گرفته ... شب دلتنگی من ... کاش یکی بود ... یکی که بتونم پرسه ی کوچه های تاریک تنهایی مو باهاش قسمت کنم , و صدای جیرجیرک ها رو بین درخت هایی که ازشون خاطره داری ... کاش یکی بود که این همه سکوت رو باهاش قسمت می کردم ... و این همه ستاره ای رو که توی آسمون تاریک شب , دور از چشم مهتاب ماه آسمون , فرصتی برای خودنمایی پیدا کردن ... کاش بین این همه ستاره یکیشم مال من بود ... تا منم بتونم براش خودنمایی کنم ... کاش یکی بود که قدم های سنگین و سرگردونم رو به سوی خودش می کشید ... به سوی خودش ... و دستای خالی و سردم رو توی این شب گرم مردادی ... گرما می بخشید ... کاش کسی می تونست خندیدن از ته دل رو به یادم بیاره ... کاش حداقل کسی می دید ... کسی میخواست ... کسی می فهمید ... ای کاش , اما ...

شب دلتنگي

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۷

نقطه عطف

همه ي آدما توي زندگيشون نقاط عطفي دارن و امروز ... واسه ي من سالگرد يکي از همين نقاط عطف بود ...
اتفاقي که در سال 81 افتاد و امروز ... درست 6 سال از اون روز مي گذره ... چه روزهاي شيريني ... شايد شيرين ترين روزهاي اين زندگي تلخ ... روزهاي بي خاطره ي بچگي ... که گرچه غبار زمان روشونو گرفته ... اما هنوزم وقتي از توي اين شيشه ي غبارآلود به اون روزها نگاه مي کنم ... مي بينم که چقدر اون روزها واسه ي من با شور و شوق و هيجان بودن ... درست مثل زماني که آدم منتظر يه اتفاق خيلي خوبه ... و اونوقته که آدم معناي واقعي اشتياق رو مي فهمه ...


یاد باد آن روزگاران ياد باد ...

شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۷

نغمه های نسيان ...

دلم گرفته ... و هيچ چيز ... هيچ چيز , نه اين ثانيه هاي تکراري , نه ين روزا و شبايي که پشت سر هم ميان و ميرن ... نه اين محله ي آشنا و کوچه هاي پرخاطره , نه اين کوه صبور خاموش , نه اين صداي بازي و خنده ي بچه ها ... و نه اين دکمه هاي رنگ پريده و صفحه ي مانيتور مات که سال هاست هر روز ساعت ها به چشم هم خيره مي مونيم ... هيچ کدوم اندازه ي غمي رو که توي دلمه نمي دونن ...
دلي که تنگه ولي ناي ناليدن نداره ... دلي که پر از درده ولي ميل خالي شدن نداره ... دلي که تنهاست و خيلي وقته که از تنهايي به جان آمده و ديوونه شده ... ولي ديگه حتي شوق ما شدن نداره ... دلي که خيلي وقته بهش سر نزدم , شايد حتي خودمم فراموشش کردم ... واسه همينم بهش حق ميدم که حتي از دست خودم ناراحت باشه ... حتي باهام قهر باشه , ازم بدش بياد ... منو ببخش اي دل خسته ي حسرت زده ي فراموش شده ي من ... به حرمت عشقي که بهم ياد دادي منو ببخش ... گرچه ميدونم توقع زياديه ... اونم از جانب مني که حتي يک بار بهت اجازه ندادم بلند بلند تنهايي تو گريه کني ... به حرمت عشقي که در خودت فراموش کردم اين پسرک تنهاي خسته رو ببخش ...

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۷

شب تاریک و بیم موج و ... آسمونی چنین پر ستاره !!!

امشب بعد مدت ها سر شب بود که برق رفت ... یعنی برق تمام محله قطع شد و فرصتی پیش اومد که توی اون تاریکی بعد مدت ها به آسمون نگاهی بندازم ... آسمونی که البته هنوز میشد نور چراغ ها رو توی سمت شمالش ببینی , اما طرف جنوبش , یعنی همون سمتی که من عاشقشم ... پر بود از ستاره های کوچولویی که توی دل اون شب سیاه از بیم موج و گردابی چنین حایل سوسو می زدند ...
ستاره هایی که شاید سال ها پیش ... سال ها پیش از اونکه هیچ کدوم از ما به دنیا بیایم ... از این دنیا رفتند ... و این نور سوسوی آخر اونهاست که از این فضای بی منتها عبور کرده تا به من بگه که اون ستاره دیگه زنده نیست ... اون ستاره که شاید ستاره ي اقبال یه پسر کوچولویی مثل خودت بوده ...
و من ... وقتی توی اون تاریکی به دل پر ستاره ی شب نگاه می کنم ... احساس حقارت عجیبی بهم دست میده , احساسی که هم غريبه است , هم غمگنانه ... وقتی با خودم فکر می کنم که این دنیای به این بزرگی ... و من ... یه نقطه ی کوچیک توی این عالم ... اصلا کی هستم ؟؟ کی بودم ؟؟ نمی دونم ... دنیا چقدر بی وفا و بی رحمه ...
دنیایی که به پسر کوچولوهای تنهای خسته نیازی نداره ... و بهشون اهمیتی نمیده ... دنیایی که پر از آدمای خوب و بدیه که حتی فرصت نمی کنن سالی یک بار سرشونو به سمت آسمون بلند کنن و این حقارت خودشونو به یاد بیارن ... و به یاد بیارن این حقیقت تلح رو که :


ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زان پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس که نباشیم همان خواهد ...

جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۷

آخرين لحظات آخرين بهار

واپسين لحظات بهاري من مثل يک مرثيه (مرثيه اي که ديگه هيچ حسي بهش ندارم) از روي سر ثانيه هاي تکراري من مي گذرن ... و من ... به اين فکر مي کنم که چقدر اين دنياي بزرگ ما کوچيکه ... و به حس عجيبي که سال گذشته درست همين موقع ها داشتم ... حسي که نمي تونم هيچ اسمي روش بذارم ... و نمي تونم توصيفش کنم ... شايد يه جور اضطراب , اضطراب شيرين ... درست مثل مواقعي که بي صبرانه منتظر يه اتفاق شيرين هستي ... و چقدر تلخه که اين اتفاق هرگز رخ نده ...
و فردا ... تابستون توي راهه , تابستوني که بر خلاف هر سال , ديگه واسش انتظاري نکشيدم ... تابستون , فصل گرم نارنجي...
خداحافظ آخرين لحظه هاي بهاري من , خداحافظ ...

پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۷

خیلی سخته ... مگه نه ؟!؟

اين دنیای مجازی هم دیگه جذابیتی واسم نداره ... با اینکه همه ی وقتم , همه ی کار و آینده م همین جاست , اما ... گاهی میشه که دلم میخواد از اینجا بزنم بیرون ...
از بین این URL های لعنتی و pm های مسخره و email های بی روح و حتی این وبلاگ های بی حاصل ...
اما ... چه کنم که بسته پایم ...
و چقدر بده که آدم نه راه پیش داشته باشه و نه راه پس ... و چقدر بده که وقتی از همه کس دلت میگیره و از همه چی خسته میشی , جز یه وبلاگ که انگار خاطره ی همه ی م های دنیا رو یادت میاره هیچ جا رو نداشته باشی ...
چقدر سخته که همه ی زندگیت شده باشه یه چهار دیواری که خودت رو توش زندونی کردی و از همه چیزت می زنی ... تا شاید به آینده برسی .... اونم فقط شاید ...
و چقدر سخته که نتونی , یعنی نخوای خودت رو توی چنگ این روزگار ظالم اسیر کنی و خودت رو توی منجلاب زندگی غرق کنی تا حتی یادت بره که زنده ای ... که واسه چی زنده ای ...
و خیلی سخته که همه ی این شکست ها رو ... و این سختی ها رو بخوای , یعنی مجبور باشی تنهایی تحمل کنی و حتی یه نفر نباشه که حرفاتو بهش بزنی ... یعنی درسته همیشه کسایی دور آدم هستن که خیلی براشون عزیزی و اونا هزاران برابر واسه ی تو ... اما ... خیلی سخته که نتونی , یعنی ... واقععا نتونی و نخوای که باهاشون درد دل کنی ...
چون می دونی که فقط ناراحت میشن , و میدونی که این اون چیزی نیست که تو میخوای ... و تو نمی خوای که کسی از دستت ناراحت باشه ... یعنی الکی ناراحت باشه ...
خیلی سخته ... که خیلی چیزا رو نتونی اینجا بنویسی و خیلی سخت تر اونه که خیلی از چیزها توی دلت باشن که اصلا هیچ جا نتونی بنویسیشون ... با هیچ قلمی ...
و خیلی سخته که گم بشی ... و فراموش بشی ... یعنی خودت رو فراموش کنی ... و خیلی سخت تره که برگردی ... و سر حرفت بمونی ...


روزی خواهم رفت ... تا بی کرانه های سرخ افق ... آنجا که هر غروب آسمانش هم رنگ قلب من میشود ...
خواهم رفت تا از پس قله های خشک و تنها , به بی کرانی این دشت بنگرم ... و به تنهایی خدا در آن اوج بلند سرفرازی...
خواهم رفت ... با کوله باری خالی از خاطره ... و تنها تکه های روح زخمی شکسته ام را همسفر راهم خواهم کرد ... تا بدان جا رسم که نبودن سرشار شوم ... از نبودن سرشار ...
و خواهم رفت تا نرسیدن ... که این راه را از آغاز سرانجامی نیست ... و کسی رسم همسفری نمی داند ... و کسی دل به دلداری دلی خسته نمی بندد ... و کسی جسمش را به پای روحش قربانی نمی کند ... و عقلش را به پای قلبش ... که دل را در این دیار جای سینه نیست(که به تمنای عقل مصلحت اندیش لذت پسند اندکی سقوط کرده است !!!)

پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۷

من از تبار غربتم , از آروزهاي محال ...

صداي تيک تيک ساعت ... منو ياد ساعت شماته دار قديمي خونه ي کاهگلي پدربزرگ ميندازه ... که نصف شبا با 12 تا ضربه اي که مي نواخت آدم رو از وسط خواب عجيب شب چله زير کرسي گرم مي پروند ... خاطراتي که بهشون هيچ حسي ندارم ... هر چند , گاهي دلم واسه شون تنگ ميشه ...
چقدر روزهاي من تکراري شدن ... نفس هايي که ميان و ميرن ... خدايا ... من اينجا منتظر چي هستم ؟؟؟ اصلا اينجا چکار دارم ؟؟؟ توي اين دنياي کثيفي که آدماي رنگارنگش حتي توي عشق يه رنگ نيستن ... دنياي بزرگي که با همه ي بزرگيش نمي تونه تنهايي منه توي خودش جا بده ... خدايا ... من از جنس اين دنيا نيستم ... تا کي بايد نقش بازي کنم ؟؟؟ خدايا خسته شدم , خسته ي خسته ...دلم ميخواد رها بشم ... رها از اين آرزوهاي محال ... از اين ديار غربت زده پرواز کنم ... درست مثل پرنده ها ... اما نه مثل ققنوس که مثل پاخته : پرنده ي آزاد هميشه اسير ...


توي اين زمونه ي بي رحم چيزايي هست که خيلي بي رحمانه قلب آدم رو آتيش ميزنه , چيزايي که هر وقت حتي بهشون فکر مي کنم , حس مي کنم يکي قلبم رو توي دستش گرفته و با تمام قدرت فشار ميده , حس مي کنم که توي يه قفس تنگ اسيرم و بايد برم ... پر بزنم و رها بشم ...
خيلي سخته وقتي بعد يه عمر . آدمي نيمه ي خودش رو پيدا کنه ... اما ... اما اين روزگار بيرحم ... که خيلي راحت آدم ها رو از هم جدا مي کنه , بينشون چنان فاصله اي بندازه که هيچ جوري نتوني پرش کني ... و بدوني که تا هميشه بايد بدون نيمه ي خودت زندگي کني .
و وقتي فکر مي کنم به اينکه اين روزها چقدر آسون از کنار هم ميگذرن ... بعد , توي ذهنم منم باهاشون همراه ميشم , حتي ازشون سبقت مي گيرم , آره ... از زمان هم جلو مي زنم و ميرسم به يه روزي اون دوردورا ... شايد 40 سال ديگه ... روزي که اگه زنده باشيم يه عمر ازمون گذشته و گرد پيري چهره مون رو گرفته ... و فکر مي کنم که واي ... واي اگر اون روز دو نفر که يه عمر توي اين فاصله هاي لعنتي زندوني بودن وقتي دست کثيف سرنوشت اونا رو چشم تو چشم هم قرار بده ... واي از لحظه اي که توي چشم هم نگاه کنن ...
آيا اون روز کوهي از پشيموني کمرشون رو نمي شکنه ؟؟؟ حسرت عمري که در تنهايي به پايان رسيده , دو تا زندگي ... که مي تونست يه قصه باشه ... حالا به دوتا داستان تبديل شده که هيچ سنخيتي با هم ندارن ... و اين دو تا غريبه که دست روزگار يک عمر بينشون فاصله انداخته ... آيا مي تونن خودشون رو به خاطر يک عمر زندگي بدون عشق ببخشن ؟؟؟
من از اون روز , از اون لحظه مي ترسم ...
و حتي اگر چنين لحظه اي هرگز اتفاق نيافده , فکر کردن به گذشته ... و روزهايي که مي تونست جور ديگه اي سپري بشه , حتي سخت تر , اما شيرين تر ... و اين دل آدم رو مي سوزونه و خاکستر مي کنه ...

من آدمي نيستم که زياد اهل فيلم ديدن باشم يا اينکه فيلم ها روم تأثير زيادي داشته باشن و جوگير بشم , اما يه فيلمي بود که حدود 3 يا 4 سال پيش ديدمش , اونم فقط يه بار , چون طاقت دوباره ديدنش رو نداشتم , تراژديک ترين فيلمي که تا به حال ديده بودم , يه فيلم ايتاليايي بود به اسم "سينما پارادايز" که منو به گريه انداخت ... حتي بيشتر از تراژدي هاي "هوش مصنوعي" يا "کوهستان بروکبک" , آره , خيلي بيشتر ...
قصه ي يه عشق نافرجام ... عاشق و مشعوقي که پيش از وصال , روزگار اونا رو از هم جدا مي کنه ... عاشق به عشقي که توي قلبش حس کرده بوده وفادار مي مونه و معشوق يه زندگي تازه رو شروع مي کنه ...
و در انتها , بعد از سال ها , دوباره عاشق و معشوق رو در روي هم ... و چشم هاي من پر از اشک ...

و اوج شکوه داستان صحنه ي انتهايي فيلمه که مادر پسر که در تنهايي خودش به پيري رسيده , جمله اي رو به اون ميگه که من تازه دارم به حقيقتش پي مي برم :
" تنهايي , مجازات کسيه که به عشقش وفادار بمونه "

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۷

زندونی ...

امشب از اون شبائیه که دلم گرفته...درست مثل همون شب اولی که اومدم...یا مثل اون شب آخری که رفتم...یا شایدم مثل خیلی از شبای دیگه ی عمرم
شبایی که هیچکس توش نبود...به جز من...و البته خدایی که تنها همدم تنهائیامه...وشایدم چند تا ستاره که اون دوردورا واسه خودشون سوسو میزنن...
و چند تا قطره اشک که نمی تونم پنهونشون کنم...و یه دنیا حرف نگفته که توی سینه م واسه همیشه چالشون کردم...و یه آرزو که خیلی وقته پژمرده شده...
کاش می تونستم برم...کاش میشد چمدانی که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد,بردارم و به سمتی برم که درختان حماسی پیداست...
اما افسوس که هیچ چمدونی به اندازه ی تنهایی من جا نداره ... و بدتر از اون افسوس به خاطر این زنجیری که یه عمره به پاهای خسته م بسته شده ... و منو توی این زندون کثیف اسیر کرده ...
کاش می شد برم ... زودتر ... اما افسوس ... شدم شبیه یه زندونی که از بس غل و زنجیر به دست و پاش زدن دیگه توی سلولش جایی واسه نفس کشیدن هم نداره ... کاش می شد برم...یکی از همین شبای بهاری ...

یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۷

یک سکوت سبز بهاری ...

بهار که میاد , اینجا ... هوا پر میشه از بوی یاس ...
بهار که میاد , اینجا مثل بهشت میشه ... وقتی تو خیابونای خلوت شهر , توی پیاده روهایی که سنگ فرش های سفیدشون پر شده از شکوفه های بهاری درختا , قدم می زنم
وقتی همه جا اونقدر سبزه که حرفی برای گفتن نمی مونه ... من هم سکوت می کنم ... من عاشق این سکوتم , این واسه من یه حس گمشده است ... حسی که همیشه باهام بوده , و اینجا ... توی این خیابون خلوت ... همیشه به اوج خودش می رسه
من عاشق قدم زدنم ... اما قدم زدن اینجا , یه حال و هوای دیگه داره ...
سکوت می کنم ... و فقط سعی می کنم تا می تونم عمیق نفس بکشم , تا می تونم آهسته راه برم و تا می تونم به سکوت سبز بهار گوش بدم ...
سعی می کنم با صدای ماشین هایی که هر از چندی از کنارم رد می شن و خلوت ما رو به هم می زنن , زیاد توجه نکنم.
من و این خیابونا ... حرف های ناگفته ی زیادی داریم ... اونا تنها کسایی هستن که می دونن من توی دلم یه غصه دارم...و من خوشحالم که مجبور نیستم برای اون ها خودم رو خوشحال نشون بدم...هرچند...من اصلا بازیگر خوبی نیستم
همینطور که قدم می زنم , به برج های قد و نیم قد کنار خیابون نیم نگاهی می ندازم...اون یکی عجب منظره ای داره...خوش به حال اونی که اونجا زندگی می کنه...کافیه پنجره شو باز کنه تا بهار با این همه قشنگییش از لابلای برگای این درختای سالخورده پر بکشه توی خونه ی کوچیکش و اونو پر کنه از یه حس عجیب گمشده... اونوقت می تونه کنار پنجره بایسته و به سکوت زیبای بهار که توی این خیابون خلوت پیچیده گوش کنه ...
این جا رو دوست دارم ... کی میدونه ؟ شاید همین خونه رو بخرم ! فقط یه مشکل کوچولوی 2 , 3 میلیاردی هست !!!
کم کم از اون ته ته های خیابون درختای سر به فلک کشیده ی کنار رودخونه رو می بینم ... و رود خونه ی همیشه زنده ... و امروز از همیشه زنده تر ... و پاک تر
یه لحظه برای دیدنش بیتاب میشم ... اما بین من و اون یه پارک بزرگ خالی فاصله هست ... بدون عجله از پارک می گذرم و با خودم فکر می کنم چقدر خوبه که بعد از رفتن اون همه مسافر, اینجا هنوز اینقدر تمیز و زیباست...
به کنار رودخونه می رسم...امروز چقدر تمیزه ! و خروشان !
بین این دو تا پل تاریخی (خواجو و جویی) پشت شمشاد های بلند کنار رود , جای دنجیه واسه چند تا پسر دختر عاشق که کنار هم بشینن و توی این هوای لطیف ... با هم بستنی بخورن!!! خوش به حالشون ... به این میگن زندگی !
برای اینکه مزاحمشون نباشم مسیرم رو عوض می کنم و از کنار میراث های سنگی گذشتگانمون رد میشم و در امتداد پارکی که ازش خاطرات زیادی دارم(البته از دوران دور کودکی) آروم عبور می کنم و آروم به سمت زندگی سوت و کور خودم برمی گردم...
اما این بار کمی آروم تر ... و با نیرو تر (مثل موبایلی که تازه به شارژ زده باشن !) ... میرم تا تنهائیام بیش از این تنها نمونن...

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶

مبارک بادت این سال و همه سال !

سلام دوستای خوبم
یه سال دیگه هم با همه ی اتفاقای رنگارنگش به پایان رسید و دوباره فردا سر سفره های سبز هفت سین خواهیم نشست تا بهاری دیگه رو جشن بگیریم
و سالی دیگه رو شروع کنیم ... سالی که باز هم پر خواهد بود از انتظار ... و انتظار ... و انتظار ...
امیدوارم که هیچ کدوم از شما از اصل خودتون غافل نشید...من که هر چی سعی کردم نتونستم...نتونستم اون دانیال کوچولو و دوست داشتنی توی قلبم رو با اون نگاه های معصومش نادیده بگیرم...و حالا...خدا رو , همون خدای مهربون و خوبی که حال بنده هاش رو به بهترین حالات تبدیل می کنه رو شکر می کنم که بهم کمک کرد...تا خودم رو گم نکنم, و از راهم دور نشم...خدایی که منو از لبه ی تیغ و مرز خطر نجات داد
و حالا ... فقط به اون امیددارم ... و همچنان منتظر خواهم بود , چون ایمان دارم که خدا بهترین رو برای من در نظر گرفته (شاید یه سورپرایز شیطون بلایی!!!) کی میدونه ؟؟؟
سال خوبی پر از شادی و سلامتی و خوشبختی و همه ی خوبی ها براتون آرزو می کنم
امیدوارم که همه تون توی این سال به رویاهای رنگین کمانی و قشنگتون برسید
امیدوارم هر کسی که توی این سال 86 (که حالا دیگه بوی کهنگی میده) مشکلی داشته , خدا جون کمکش کنه و توی این سال همه ی مشکلاتش حل بشه
همه ی سین های هفت سین , همه ی سبزی بهار , همه ی عطر گل های شب بو , همه ی شکوه نوروز تقدیم به شما
سر سفره ی هفت سین خوشگلتون که می شینید برای یه پسر خسته ی تنها هم دعا کنید ...
(راستی از این به بعد سعی می کنم زود به زود وبلاگم رو به روز کنم , آخه خوب فهمیدم که جای من اینجاست !)


مبارک بادت این سال و همه سال !

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

شاید فردا !

دلم تنگه از اين روزهاي بي اميد , از اين شب گردي هاي خسته و مايوس
از اين تکرار بيهوده دلم تنگه , هميشه يک غم و يک درد و يک کابوس


دلم خوش نيست غمگينم , از اين تکرار بي رويا و بي لبخند
چه تنهايي غمگيني که غير از من , همه خوشبخت و عاشق , عاشق و خرسند

به فردا دلخوشم شايد که با فردا طلوع خوب خوشبختي من باشه
شبو با رنج تنهايي من سر کن , شايد فردا روز عاشق شدن باشه ...

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

والنتاین ...

دوستای خوبم سلام
یه ولنتاین دیگه هم اومد ... و من همچنان تنهام ...
این ولنتاین هم مثل سال های قبل ... برای من با سایر روزها هیچ فرقی نداره ... امیدوارم که برای شما اینطوری نباشه
آرزو می کنم همیشه عاشق باشید ...


! Happy Valentine

شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۶

دلم تنگ است ...

به دیدارم بیا هر شب ...
در این تنهایی تنها و تاریک خدا ماندم ...
بیا ای روشن , ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است ...
آری , دلم تنگ است ...


چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۶

تقدیم به دوست خوبم ... تولدت مبارک ...

تقديم به دوستي هم احساس و هم درد , با تبريک 24 امين جشن آغاز تنهائي اش


ديروز , ما بوديم و شتاب اين دقايق تو
امروز ... من ماندم و دفتر اين خاطره ها ...

ديروز , ما بوديم و سبکباري پرواز در آسمان مشرق تو
امروز ... من ماندم و سنگيني اين ثانيه ها ...

ديروز , ما بوديم و ترانه هاي ناب بر لب هاي صادق تو
امروز ... من ماندم و معناي دروغين اين مرثيه ها ...

ديروز , ما بوديم و روزني بر آبراه پر خيال و قايق تو
امروز , من ماندم و خالي بسته ي اين پنجره ها ...

ديروز , ما بوديم و نوازش دست ها و هق هق تو
امروز ... من ماندم و شوري اشک و اين گله ها ...

ديروز , ما بوديم و گرماي نفس ها و آغوشي تنها لايق تو
امروز ... من ماندم و سرما و دوري اين فاصله ها ...

ديروز , ما بوديم و طنين دوستت دارم در نگاه عاشق تو
افسوس ... امروز ... من ماندم و ... سکوت اين آينه ها ...