شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۷

نغمه های نسيان ...

دلم گرفته ... و هيچ چيز ... هيچ چيز , نه اين ثانيه هاي تکراري , نه ين روزا و شبايي که پشت سر هم ميان و ميرن ... نه اين محله ي آشنا و کوچه هاي پرخاطره , نه اين کوه صبور خاموش , نه اين صداي بازي و خنده ي بچه ها ... و نه اين دکمه هاي رنگ پريده و صفحه ي مانيتور مات که سال هاست هر روز ساعت ها به چشم هم خيره مي مونيم ... هيچ کدوم اندازه ي غمي رو که توي دلمه نمي دونن ...
دلي که تنگه ولي ناي ناليدن نداره ... دلي که پر از درده ولي ميل خالي شدن نداره ... دلي که تنهاست و خيلي وقته که از تنهايي به جان آمده و ديوونه شده ... ولي ديگه حتي شوق ما شدن نداره ... دلي که خيلي وقته بهش سر نزدم , شايد حتي خودمم فراموشش کردم ... واسه همينم بهش حق ميدم که حتي از دست خودم ناراحت باشه ... حتي باهام قهر باشه , ازم بدش بياد ... منو ببخش اي دل خسته ي حسرت زده ي فراموش شده ي من ... به حرمت عشقي که بهم ياد دادي منو ببخش ... گرچه ميدونم توقع زياديه ... اونم از جانب مني که حتي يک بار بهت اجازه ندادم بلند بلند تنهايي تو گريه کني ... به حرمت عشقي که در خودت فراموش کردم اين پسرک تنهاي خسته رو ببخش ...

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۷

شب تاریک و بیم موج و ... آسمونی چنین پر ستاره !!!

امشب بعد مدت ها سر شب بود که برق رفت ... یعنی برق تمام محله قطع شد و فرصتی پیش اومد که توی اون تاریکی بعد مدت ها به آسمون نگاهی بندازم ... آسمونی که البته هنوز میشد نور چراغ ها رو توی سمت شمالش ببینی , اما طرف جنوبش , یعنی همون سمتی که من عاشقشم ... پر بود از ستاره های کوچولویی که توی دل اون شب سیاه از بیم موج و گردابی چنین حایل سوسو می زدند ...
ستاره هایی که شاید سال ها پیش ... سال ها پیش از اونکه هیچ کدوم از ما به دنیا بیایم ... از این دنیا رفتند ... و این نور سوسوی آخر اونهاست که از این فضای بی منتها عبور کرده تا به من بگه که اون ستاره دیگه زنده نیست ... اون ستاره که شاید ستاره ي اقبال یه پسر کوچولویی مثل خودت بوده ...
و من ... وقتی توی اون تاریکی به دل پر ستاره ی شب نگاه می کنم ... احساس حقارت عجیبی بهم دست میده , احساسی که هم غريبه است , هم غمگنانه ... وقتی با خودم فکر می کنم که این دنیای به این بزرگی ... و من ... یه نقطه ی کوچیک توی این عالم ... اصلا کی هستم ؟؟ کی بودم ؟؟ نمی دونم ... دنیا چقدر بی وفا و بی رحمه ...
دنیایی که به پسر کوچولوهای تنهای خسته نیازی نداره ... و بهشون اهمیتی نمیده ... دنیایی که پر از آدمای خوب و بدیه که حتی فرصت نمی کنن سالی یک بار سرشونو به سمت آسمون بلند کنن و این حقارت خودشونو به یاد بیارن ... و به یاد بیارن این حقیقت تلح رو که :


ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زان پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس که نباشیم همان خواهد ...

جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۷

آخرين لحظات آخرين بهار

واپسين لحظات بهاري من مثل يک مرثيه (مرثيه اي که ديگه هيچ حسي بهش ندارم) از روي سر ثانيه هاي تکراري من مي گذرن ... و من ... به اين فکر مي کنم که چقدر اين دنياي بزرگ ما کوچيکه ... و به حس عجيبي که سال گذشته درست همين موقع ها داشتم ... حسي که نمي تونم هيچ اسمي روش بذارم ... و نمي تونم توصيفش کنم ... شايد يه جور اضطراب , اضطراب شيرين ... درست مثل مواقعي که بي صبرانه منتظر يه اتفاق شيرين هستي ... و چقدر تلخه که اين اتفاق هرگز رخ نده ...
و فردا ... تابستون توي راهه , تابستوني که بر خلاف هر سال , ديگه واسش انتظاري نکشيدم ... تابستون , فصل گرم نارنجي...
خداحافظ آخرين لحظه هاي بهاري من , خداحافظ ...

پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۷

خیلی سخته ... مگه نه ؟!؟

اين دنیای مجازی هم دیگه جذابیتی واسم نداره ... با اینکه همه ی وقتم , همه ی کار و آینده م همین جاست , اما ... گاهی میشه که دلم میخواد از اینجا بزنم بیرون ...
از بین این URL های لعنتی و pm های مسخره و email های بی روح و حتی این وبلاگ های بی حاصل ...
اما ... چه کنم که بسته پایم ...
و چقدر بده که آدم نه راه پیش داشته باشه و نه راه پس ... و چقدر بده که وقتی از همه کس دلت میگیره و از همه چی خسته میشی , جز یه وبلاگ که انگار خاطره ی همه ی م های دنیا رو یادت میاره هیچ جا رو نداشته باشی ...
چقدر سخته که همه ی زندگیت شده باشه یه چهار دیواری که خودت رو توش زندونی کردی و از همه چیزت می زنی ... تا شاید به آینده برسی .... اونم فقط شاید ...
و چقدر سخته که نتونی , یعنی نخوای خودت رو توی چنگ این روزگار ظالم اسیر کنی و خودت رو توی منجلاب زندگی غرق کنی تا حتی یادت بره که زنده ای ... که واسه چی زنده ای ...
و خیلی سخته که همه ی این شکست ها رو ... و این سختی ها رو بخوای , یعنی مجبور باشی تنهایی تحمل کنی و حتی یه نفر نباشه که حرفاتو بهش بزنی ... یعنی درسته همیشه کسایی دور آدم هستن که خیلی براشون عزیزی و اونا هزاران برابر واسه ی تو ... اما ... خیلی سخته که نتونی , یعنی ... واقععا نتونی و نخوای که باهاشون درد دل کنی ...
چون می دونی که فقط ناراحت میشن , و میدونی که این اون چیزی نیست که تو میخوای ... و تو نمی خوای که کسی از دستت ناراحت باشه ... یعنی الکی ناراحت باشه ...
خیلی سخته ... که خیلی چیزا رو نتونی اینجا بنویسی و خیلی سخت تر اونه که خیلی از چیزها توی دلت باشن که اصلا هیچ جا نتونی بنویسیشون ... با هیچ قلمی ...
و خیلی سخته که گم بشی ... و فراموش بشی ... یعنی خودت رو فراموش کنی ... و خیلی سخت تره که برگردی ... و سر حرفت بمونی ...


روزی خواهم رفت ... تا بی کرانه های سرخ افق ... آنجا که هر غروب آسمانش هم رنگ قلب من میشود ...
خواهم رفت تا از پس قله های خشک و تنها , به بی کرانی این دشت بنگرم ... و به تنهایی خدا در آن اوج بلند سرفرازی...
خواهم رفت ... با کوله باری خالی از خاطره ... و تنها تکه های روح زخمی شکسته ام را همسفر راهم خواهم کرد ... تا بدان جا رسم که نبودن سرشار شوم ... از نبودن سرشار ...
و خواهم رفت تا نرسیدن ... که این راه را از آغاز سرانجامی نیست ... و کسی رسم همسفری نمی داند ... و کسی دل به دلداری دلی خسته نمی بندد ... و کسی جسمش را به پای روحش قربانی نمی کند ... و عقلش را به پای قلبش ... که دل را در این دیار جای سینه نیست(که به تمنای عقل مصلحت اندیش لذت پسند اندکی سقوط کرده است !!!)