جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

سی ام اسفند !

سلام
امروز سي امين روز از اسفنده , روزي که هر چهار سال فقط يک بار اتفاق مي افته ! و به خاطر همين من تا به حال در اين روز هيچ مطلبي روي وبلاگم ننوشته بودم , بنابراين تصميم گرفتم اين پست رو فقط به رسم يادگاري از 30 اسفند 87 اينجا بنويسم ...
نمي دونم آيا فرصتي خواهد شد که چهار ساله ديگه در همين روز به ياد اين پست , مطلبي توي وبلاگم بنويسم يا نه ؟ اما اين روز واسه ي من حس خيلي عجيبي به همراه داره ... انگار روزيه که بين 365 روز سال تک و تنها مونده ... اما من خيلي دوستش دارم ...


امروز صبح مطابق رسم چند ساله رفتم به کوه ... جای همه تون خالی ... هوا خیلی بهاری بود ... زمین هم همینطور ...

سی امین روز از اسفند 87 - کوه صفه

الانم که چند ساعت بیشتر تا تحویل سال نمونده ... سال خوبی رو برای همه تون آرزو می کنم ... تا سال آینده خدانگهدار

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۷

بهار اومد !

یه سال دیگه با همه ی خوبی ها و بدی هاش , با همه ی لحظه های شیرین و تلخش , با همه ی امید ها و ناامیدی هاش و با همه ی تنهایی ها و خستگی هاش رو به پایانه
و زمستون تا چند ساعت دیگه از این دیار رخت می بنده و جای خودش رو به بهار میده ... و دوباره بهار میاد با همه ی سبزی از راه میرسه (البته من همیشه بهار رو به رنگ های سبز کمرنگ , درست رنگ برگ های جوون درختای بید , و رنگ صورتی , سفید و زرد می شناسم , رنگ هایی که بهار من رو تشکیل میدن!)
یه سال دیگه از عمر کوتاه ما به چشم بر هم زدنی گذشت ... و امشب شاید فرصتیه تا سری به عقب برگردونیم و ببینیم پله هایی رو که پشت سر گذاشتیم ... حالا رو به بالا یا شاید رو به پایین ...
امشب ... آخرین شب سال ... شبی که مزه ی سبزی پلو با ماهی میده ! شبی که باید تا صبح با گل های شب بو همبستر بود ... شب آخر زمستون
شبی که دوست ندارم تموم بشه ... هر چند مثل همه ی شب های خوب , این هم شب کوتاهیه ...


نوروز 88 مبارک !


و فردا ... فردا بهار سبز و سفید و زرد و صورتی از راه میاد تا یک لوپ دیگه از زندگی ما به سر حلقه برگرده ... و پس از بررسی شرط حیات دوباره زندگی ادامه پیدا کنه ... و حالا وقت اونه که از زمستون سرد خداحافظی کنیم :

خداحافظ زمستان زیبا ... خداحافظ فصل سپید دوست داشتنی ... فصلی که با یلدا از راه میرسی و با نوروز بار خودت رو می بندی و ما رو با بهار تنها میذاری ... یلدات بلندتر و سرمات سوزنده تر ... خداحافظ ...

و خداحافظ اسفند زیبا , اسفند کوتاه , خداخافظ کوتاهترین و بهترین و زودگذرترین ماه سال ... خداحافظ ... ای ماه خاطرات خوب من ... کاش هیچوقت تموم نمی شدی ... من تا سال آینده بی صبرانه منتظرت خواهم موند ... خداحافظ ...

یک سال گذشت و معلوم نیست که بهار دیگه ای هم برما خواهد گذشت یا نه ... پس باید قدر این بهار رو دونست ... و با تمام وجود ازش لذت برد ... درست مثل این شعر رندانه ی حافظ :

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گُل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی !

این آخرین پست من توی سال 87 هست , سالی که واسه ی من سال بی هیجانی بود ... نه حادثه ی مهمی و نه هیچ نکته ی خاصی ... یه سال روتین و عادی ... که باید اعتراف کنم اگر خوب نبود اما بد هم نبود (شاید این سال فقط یک قربانی بود ... یک قربانی واسه ی سال های آینده , سال هایی که هیچ تضمینی بر اومدنشون نیست و بنیادشون بر باده ... و چه دردناکه خدایا ... اگر این قربانی فدای هیچ شده باشه ... چقدر سخته ... چقدر سخته ... اگر قرار باشه تعداد این سال های قربانی از این بیشتر بشه...)
در آخر میخوام به خدای مهربون بگم چند تا آرزوم رو توی این سال برآورده بکنه :

آرزو می کنم توی سال نو همه ی آدمای تنها و خسته , به مقصد سفرشون برسن
آرزو می کنم توی سال نو هیچ غم و غصه ای توی هیچ دلی لونه نکنه
آرزو می کنم توی سالی که داره از راه می رسه , آدمای دنیا با هم برابر بشن
آرزو می کنم توی سال جدید هیچ آدمی هیچ کجای دنیا مجبور نباشه لحظه های عمرش رو قربانی کنه ...
آرزو می کنم که توی سال نو , همه ی آدمای خوب شاد و سالم و آزاد باشن
و آرزو می کنم که توی سال نو , همه ی آدمای خوب به همه ی آرزوهای خوبی که دارن برسن ...

آمین

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷

آتشی در آستانه ی خاموشی ...

امشب شب چهارشنبه سوریه ... شب چهارشنبه سوری سوت و کور ...
امشب هم مطابق سال های گذشته آفتاب آخرین سه شنبه ی سال کهنه که غروب کرد , از خونه زدم بیرون (شاید بر حسب عادت هر ساله) ... تا زردی خستگی هام رو به توی آتش سرخ رقصنده بسوزونم و حس و حالی رو که هر سال توی این شب داشتم یه بار دیگه تکرار کنم ... حس به پایان رسیدن یه سال دیگه ... به انتها رسیدن یه سال پر از تنهایی ... و خستگی ... و شاید سوزوندن تمام خاطرات بد سالی که گذشته و پیشواز یه بهار دیگه ... یه بهار سبز تنها ... یه بهار از معدود بهارهای باقی مونده ...


چهارشنبه سوری ... آتشی در آستانه ی خاموشی !

یادمه همین چند سال پیش بود (یا انگار همین چند لحظه ی پیش ...) که یکی دو تا از همسایه ها همت می کردن و آتیش کوچیکی (البته نه زیادم کوچیک !) وسط کوچه به پا می کردن ... و جمعیتی که برای تماشای رقص و شادی دور آتیش جمع می شدن به حدی بود که حتی از دست مزدورهای بداندیش هم برای برهم زدن شادی اون ها کاری ساخته نبود ... و همه شاد بودن ... همه ی اینا باعث میشد که اومدن بهار رو باور کنم ...
اما انگار پندار نحس و احمقانه ی اون احمق هایی که سنت چهارشنبه سوری رو از آن احمق ها می دونستن و روز اول فروردین رو مثل روز سیزدهم اون نحس (البته درستش دوازدهمه !) , بالاخره به کمک ابزار فشار و سلطه و تقابل بین افراط و تفریط که کار همیشگی این ملت بوده و هست داره در این نبرد نابرابر در مقابل آدابی که جزوی از زندگی مردم این سرزمین بوده غالب میشه ... و به همین زودی زوده که خیلی از سنت های خوب و دوست داشتنی اثری به جا نمی مونه ...

کاش توی چنین شبی اینقدر تنها نبودم ...