پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۸

پنجشنبه

همیشه پنجشنبه ها رو دوست داشتم ... چون همیشه پنجشنبه واسه من یه حال و هوای خاصی داشته و داره ...

صبح های پنجشنبه , صبح هایی که گرچه اغلب می تونن به خواب بگذرن , اما اینقدر دل انگیز هستن که حیفم میاد به خواب بگذرونمشون ... صبح هایی که نه اثری از استرس روزای پشت سر هست و نه مشکلات روزای پیش رو ...

غروب های پنجشنبه , غروب های خاطره ... من و پرسه زدن تو کوچه های خلوت و بی رهگذر و گوش دادن به صدای سکوت ... و عطر یاس و نم بارون توی روزای بهاری , یا نسیم گرم و زمین دم کرده ی تابستون , صدای خش خش برگ های پاییز و یا صدای راه رفتن روی برف های سفید و بکر زمستون ... همه و همه واسه ی من یه حس غریب دارن ... یه تنهایی ... یه تنهایی آشنا ... لحظه هایی که حس می کنم مال منه و از جنس من ... و من برای حس این لحظه هاست که اینجا هستم ... لحظه هایی که هر چند کوتاهه , اما تنها دلخوشی من توی روزای تکراری و بی خاطره هستن ... شاید یه پناهگاه , آره ... یه پناهگاه که میشه توش بدون اشک گریه کرد و بدون گریه اشک ریخت ... جایی که حس می کنم نیازی ندارم به بدی ها و سختی های زندگی فکر کنم ... و می تونم واسه ی چند لحظه هم که شده به رویاهام اجازه بدم توی خاطرم جولان بدن ... جایی که انگار برای چند لحظه ی کوتاه گمشده م رو پیدا می کنم ... جایی که منم و تنهایی های من و آرزوهایی که مثل این لحظه ها بکر و رویایی هستن ... منم و تنهایی من و خدای من ...

جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۸

اصفهان

 
اردیبهشت اصفهان

دمدمه های اردیبهشت ، اصفهان چون شاهزاده ی افسون شده ی افسانه است که طلسمش را شکسته اند و آرام آرام از خواب بیدار می شود . شکوفه های به و بادام ، رویاهای پرپر شده ی اویند و بید مجنون ، معشوقه ای که زلف های خود را بر او افشانده است ...



اردیبهشت اصفهان