جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

یه جای سرد...

دلم میخواست که می تونستم برم به یه جای خیلی دور... جایی که زمستوناش برف بباره... از شب تا صبح... اینقدر بباره تا تموم زمین سفیدپوش بشه و آدم تا زانو توی برف فرو بره...
دلم میخواست برم یه جای دور که زمستوناش رنگ زمستون داشته باشه و آدماش رنگ آدم!
دلم میخواست برم یه جای سرد که زمستوناش سفید سفید باشه!

شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۹

شب یلدا !

شب یلدای امسال یه کمی با سال های قبل متفاوت بود !
از جزئیات تغییر که بگذریم همین که روند تکراری هر سال دست کم برای یه سال هم که شده دستخوش تغییر بشه خودش مایه ی دلگرمیه !
شبی که فرداش بایست به همراه یکی از دوستان واسه ی یک درس اسلایدی آماده می کردیم و در کلاس ارائه می دادیم ! و البته لازم به ذکر نیست که تا اون موقع در مورد موضوع ارائه اطلاع خاصی نداشتیم !
ولی خب به هر حال شبش با یک پیشنهاد انتحاری از طرف اینجانب مبنی بر رفتن به بابلسر و گذران شب یلدا در کنار دریا مواجه شدیم و دو تن از دوستان گرام که از فرط زرنگی و درسخونی دست بنده رو از پشت بستن نیز به طرز شگفت انگیز و غیر مترقبه ای با این پیشنهاد باشرمانه موافقت کردند و این شد که قرار گذاشتیم بریم و اسلایدمون رو هم کنار دریا آماده کنیم و به این ترتیب ساعت حدود 9 شب پس از صرف سبزی پلو ماهی شب یلدا (که خداوند از مکانی نامعلوم برایمان نازل کرده بود!) راهی بابلسر شدیم و حدود ساعت 10 به کنار ساحل رسیدیم!
البته جای همه ی دوستان خالی بار اول (و فکر کنم آخری) بود که دریا رو در شب یلدا می دیدم! یا بهتر بگم نمی دیدم!
به هر حال همونطور که پیش بینی میشد انجام درس در کنار ساحل نیز با اکثریت قاطع آرا ملقی شد تا ما ساعت حدود 3 بعد از نصف شب خسته و کوفته به خونه برگردیم و پس از صرف آبمیوه خواندن درس رو به فردای اون روز (صبح زود (ساعت 10 صبح!)) موکول کنیم!
و این بود داستان شب یلدای امسال من!
پ . ن : ارائه به خوبی و خوشی انجام شد و فکر کنم یکی از بهترین ارائه های انجام شده در اون درس هم بود!

جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

فاصله !

فاصله ی بودن و نبودن آدم ها گاهی خیلی کوتاهه !
به کوتاهی یک قدم توی یه خیابون شلوغ ! یا یک شب سرد زمستونی در کنار یه بخاری گازی ! یا اشتباه در چکاندن یه ماشه ! یا ...
در هر طرف ز خيل حوادث کمين گهیست                                زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر ...

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

5 سالگی وبلاگ من !

درست 5 سال گذشت ...
اون شب رو خوب یادمه ، نمی دونم چی شد که شروع به نوشتن کردم ؟! آخه من دستم سخت به نوشتن میره !
و الان ، 5 سال بعد !
همون احسان ... این بار 5 سال پیرتر و 1000 کیلومتر دورتر! ولی هنوز یه شباهتی با اون شب داره ...
شاید چیز زیادی عوض نشده باشه ...
کی فکرشو می کرد ؟!
ولی شد دیگه ... 5 سال توی این فضای مجازی ... تنها موندم و نوشتم و امشب ...
وبلاگ من 5 ساله شد ...

توی این مدت به واسطه ی وبلاگم با آدمای زیادی آشنا شدم ... آدمایی که گرچه اومدن و رفتن همه شون مقطعی بوده ، ولی یادشون تا همیشه توی ذهن من باقی خواهد ماند ...

دوست دارم از همه ی دوستانی که منو با نظراتشون همراهی کردن تشکر کنم
به ویژه از معدود دوستانی که وجودشون بهم انگیزه ی نوشتن میده یا می داده
از خدا به خاطر اینکه بهم شهامت نوشتن ... و بودن داد !
و از خودم ... به خاطر اینکه بودم و نوشتم ... اونم با اون همه تنهایی ... و خستگی ، اونم 5 سال ، اونم بدون اینکه فیلتر بشم !