شنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۰

من خسته ام...

... من به راستی خسته ام. خسته از دردی که می شنوم و احساس می کنم، خسته از سرگرداني بر روي جاده ها، تنها همچون سينه سرخي در باران.
هرگز ياری نداشته ام كه زندگي ام را بي وقفه در كنارش ادامه دهم، هرگز ياری نداشته ام كه به من بگويد ما از كجا آمده ايم، آمدنمان بهر چه بوده و به كجا مي رويم... من خسته ام، خسته از آدم هايي كه با يكديگر بدرفتاري مي كنند. تمام این چیزها مثل خرده های شیشه درون سرم جرینگ جرینگ می کنند. من خسته ام، خسته از تمام دفعاتی که قصد کمک داشته ام اما موفق نشده ام...
تک تک ما آدم ها مرگی را بدهکاریم، هیچ استثنایی وجود ندارد. من از این موضوع آگاهم، اما خداوندا، گاهی اوقات مسیر سبز بسیار بسیار طولانی است...
(مسیر سبز - استفن کینگ)

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۰

یلدای نود...

سال هایی که پشت سر هم می گذرند و یلداهایی که می آیند و می روند...
پس از یک سال وقفه یلدای امسال هم چندان تفاوتی با سالیان پیش از آن نداشت!
به امید یلدایی که طولانی تر بودن یا نبودنش برایمان فرقی داشته باشد...

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

تولدم مبارک!

امروز 27 امین زادروزم بود!

امسال دوستای زیادی تولدم رو بهم تبریک گفتن، از همه شون متشکرم.
فقط مونده خودم!!! پس تولدم مباک!

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۰

فقر فرهنگی

فرهنگ هر جامعه حاصل برخورد، کشمکش و نهایتا تعادل رفتارهای اجتماعی تک تک افراد اون جامعه ست که البته این رفتارهای  اجتماعی مستقیما از رفتارها و کنش های فردی اشخاص سرچشمه میگیره.

اون چیزی که ازش تحت عنوان فقر فرهتگی نام برده میشه در واقع چیزی نیست جز جهت گیری های اشتباه در رفتارهای فردی و نهایتا اجتماعی افراد که در بیشتر موارد ردپای سیاست و مذهب نیز در اون به چشم میخوره. فقر فرهنگی در جوامع به مراتب شایع تر، خطرناک تر و سخت اصلاح پذیرتر از کجروی های فردیه، دلیلش هم واضح و مشخصه: رفتار اشتباه جمعی! در اینجا در واقع با جامعه ای طرف هستیم که به هر نحو تابوهایی رو برای خودش ایجاد کرده، به اون ها اکیدا پایبنده و بدتر از اون تعصب داره(مخصوصا قشر سنتی و کلاسیک جامعه که هم خودشون رو مقید به این تابوها میدونن و دوست دارن نسل های بعدشون هم حافظ این به اصطلاح ارزش ها باشن، متاسفانه این قشر اکثریت جامعه و به عبارت بهتر فرهنگ عمومی جامعه رو شکل میدن)، و به هیچ وجه سرپیچی از اون ها رو برنمیتابه! اینجاست که ضدارزش های حقیقی به صورت ارزش های مجازی و توخالی تجلی پیدا میکنن و مثل طاعون همه گیر میشن، و به عبارت ساده تر بدی بر خوبی چیره میشه!

شاید این درست باشه که انسان ها در هر گوشه ای از جهان اخلاق خاص خودشون رو دارند، اینکه ژاپنی ها رو به نظم می شناسند، آلمانی ها رو به جدیت، فرانسوی ها رو به عشق و ...

اما اگر بخوام یک مقدار ریزتر به قضیه نگاه کنیم میرسیم به رفتارهای فردی! افراد مختلف مثل من و شما هر روز توی موقعیت های مختلفی قرار میگیرم و بسته به اون موقعیت ها، رفتار متفاوت و متناسب با موقعیت مذکور از خودمون بروز میدیم که مجموع این رفتار اخلاقیات ما رو تشکیل میده. در این بین شاید کمتر کسی پیدا بشه که واقعا در همه یا دست کم بیشتر موقعیت ها رفتار همگرایی داشته باشه، حالا نمی دونم که این مورد طبیعی هست یا نه؟ به هر حال اگر هم نباشه چیزیه که خیلی رایجه.

اما این در بیشتر موارد مشکلی ایجاد نمیکنه، مسئله اصلی اینجاست که آیا ما در بروز رفتارها مون واقعا صادق هستیم یا خیر؟ در واقع آیا خودمون هستیم یا به تناسب شرایط و منافع و یا به دلایل دیگه مثلا حفظ وجهه اجتماعی یا کاری یا قضاوت دیگران و یا سایر موارد رفتاری رو از خودمون بروز میدیم که واقعا با شخصیت درونی و واقعی ما همخوانی نداره. این مسئله هم به نظر من در مورد خیلی از افراد صادقه. متاسفانه این افراد شخصیت واقعیشون از اون چیزی که نشون میدن به مراتب بدتره. به عقیده ی من این ها کسانی هستند که به شدت از فقر فرهنگی رنج حاد رنج می برند.

نمونه ی بارز این مورد اخیر رو میشه در محیط مجازی به راحتی مشاهده کرد(همونطورکه من بارها مشاهده کردم). اینجا در محیطی که هویت افراد(دست کم به خیال خودشون) ناشناخته است و لازم نیست نگران نگاه های ملامت کننده ی دیگران یا بازخواست و تنبیه و سرزنش و از دست دادن جایگاه اجتماعی و موقعیت شغلی و یا آبروشون باشند. به نظر من این سنگ محک خوبیه برای نشون دادن من درونی یا همون ذات افراد.

وقتی در این محیط با کسی آشنا میشی، جدای از اینکه هدف این آشنایی چیه، با صحبت هات، طرز رفتارت، واکنش به صحبت های طرف مقابل و ... به سادگی شخصیت حقیقی خودت رو نشون میدی. اینجا تو واقعا همینی هستی که هستی. یعنی این چهره ی توئه که حقیقت داره و خالی از تزویر و دروغ و دورنگیه. اینجاس که ادب، شعور و شرافت افراد رو میشه با چند کلمه صحبت با تقریب نسبتا قابل قبولی تخمین زد و اینجاست که متاسفانه ما ایرانی ها(منظورم فرهنگ ایرانیه) در این امتحان سرافکنده میشیم...

شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۰

تنوع

درست یک سال پیش بود که در چنین روزی کنار ساحل قدم می زدم و برای اولین بار دریا رو در فصل پاییز تماشا می کردم... و امسال... دوباره مثل هر سال... فکر میکنم که سال پر تنوعی رو پشت سر گذاشتم!

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۰

شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۰

نیمه راه...

وقتی که تابستون به نیمه میرسه، یعنی درست از عصر روز 15 مرداد، من میتونم بوی پاییز رو تو هوا استشمام کنم، حتی اگه دیگه تابستون معنایی واسم نداشته باشه...

دوشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۰

یه اتفاق خاص!

بعضی از روزها هستن که با بقیه ی روزا فرق دارن...
توی زندگی هر کسی حداقل چند تا از این روزا هست، روزایی که روزهای مهم و شاید سرنوشت ساز زندگی آدم هستن... و این اهمیتشون به خاطر اتفاقیه که توی اون روز افتاده که میتونه خوب یا بد، زود یا دیر، خواسته یا ناخواسته باشه! ولی وجه مشترک تمام این اتفاقات اینه که واسه ی خود فرد خیلی مهمه، گرچه شاید به دید دیگران اصلا مهم نباشه!
فکر می کنم 20 تیر سالگرد یکی از این روزها توی زندگی منه!

سه‌شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۰

نتیجه!

هر روز و با هر تجربه بیشتر به این نتیجه میرسم که من با دیگران خیلی فرق دارم...شاید باید خودم باشم! فکر کنم... اینطوری بهتر باشه!

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۰

تجربه!

زندگی پر از تجربه های جدیده، این تجربه می تونه هر چیزی باشه... مثل زندگی توی یه شهر دیگه، یا دیدن یه منظره ی جدید، یا حتی تجربه ی خوردن میوه ای برای اولین بار...

تجارب جدید رو دوست دارم، به شرطی که خوب باشن!

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۰

آهنگ سفر!

وقتی که انسان شهری را وداع می کند، مقداری از یادگار، احساسات و کمی از هستی خودش را در آنجا می گذارد و مقداری از یادبودها و تأثیر آن شهر را با خودش می برد. حالا که می خواهم برگردم مثل آن است که چیزی را گم کرده باشم یا از من کاسته شده باشد و آن چیز نمی دانم چیست، شاید یک خرده از هستی من آنجا مانده باشد...
(صادق هدایت، سفرنامه ی اصفهان نصف جهان)

یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۰

بی حوصلگی!

نمی دونم در این باره قبلا چیزی نوشتم یا نه... به هر حال اگرم نوشته باشم دوباره می نویسم!

بعضی وقتا هست که آدما خیلی بی حوصله میشن، و دلشون میگیره... مخصوصا توی غروبای دلگیر. توی این موقع ها هر کسی یه کاری می کنه: یکی میره پیش دوستاش، یکی دیگه میره خرید، یا پارک یا هر جایی که دلش باز بشه، خلاصه هر کسی خودش رو یه جوری سرگرم می کنه و البته بیشتر آدما سعی می کنن از تنهاییشون فرار کنن!
منم گاهی(اغلب) این حس بی حوصلگی همراه با دلتنگی برام پیش میاد، ولی بیشتر موقع ها این فقط کامپیوترمه که میتونه بهم کمک کنه! هر چند توی اون لحظه حالم ازش به هم میخوره!

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۰

جلسه ی آخر...

یادمه روزای دور بچگی، همیشه آخرین جلسه ی کلاس های درس توی آخرین روزای سال تحصیلی لذت خاصی داشت، هرچند از همون دوران این لذت همیشه با یه دلتنگی خاص همراه بود که البته اون روزا درست نمی دونستم که چیه؟؟؟ ولی الان... امروز که آخرین روز دوران تحصیلم رو (دست کم به سبک فعلی) می گذرونم... دیگه اثری از اون لذت بچه گانه نیست، فقط یه حس دلتنگی واسم مونده، با این تفاوت که این بار دقیقا دلیلش رو می فهمم...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۰

بارون بهاری

روزایی که هوا هنوز حس و حال بهاری داره(مثل همین دمدمه های اردیبهشت) همیشه هر وقت می رفتم بیرون سوئی شرت کلاهدارم رو با خودم می بردم، هرچند معمولا فقط یه بار اضافه بود که بایست دستم می گرفتم و استفاده ای نداشت. ولی امروز که به آسمون نگاه کردم و خبری از ابر ندیدم گفتم که این بار بدون سوئی شرت میرم بیرون... هنوز یک ساعت از بیرون رفتنم نگذشته بود که ابرای سیاه آسمون رو پوشوندن و چنان بارونی گرفت که فقط یک دقیقه زیرش ایستادن معادل دوش گرفتن بود!
خوشبختانه زود یه تاکسی گیر آوردم و سوار شدم، ولی چون مسیر کوتاه بود موقع پیاده شدن هنوز بارون میومد، این بود که مجبور شدم یکی دو دقیقه زیر یه سقف گوشه پیاده رو پناه بگیرم تا بارون بند بیاد!
خوبی بارون بهاری اینه که زود بند میاد! و بعدشم هوا خیلی عالی میشه!

چهارشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۰

صبح بهاری

ساعت هنوز پنج نشده که از اتوبوس پیاده میشم، هوای شمال این موقع سال خیلی جالبه! خنک و در عین حال مرطوب! یه جوری که پیش از این تجربه نکرده بودم، شاید به تجربه ش می ارزید!
به طرف خونه میرم، خونه ای که حدود یک ماه گذشته خالی بوده و الان لابد حسابی پر از تار عنکبوت شده و به یه گردگیری مفصل نیاز داره!
پیاده روی این موقع صبح توی این هوا خیلی جالبه! از کنار نهر آب که رد میشم صدای قور قور قورباغه ها غوغا می کنه! تا حالا آواز دسته جمعی این همه قورباغه رو یکجا نشنیده بودم!!!
به خونه میرسم و درو باز می کنم... بوی نم و نا به مشام میرسه! خب طبیعی هم هست، اینم یکی دیگه از ویژگی های اینجاست!
وسط اتاق روی فرش کوچیکم رختخوابم حدود یک ماهه که انتظارمو می کشه، با اینکه توی اتوبوس حدود 10 ساعتی خوابیدم ولی خواب روی زمین یه حال دیگه میده! البته به دلیل گرسنگی مفرط ناشی از شام نخوردن دیشب، ترجیح میدم قبل از خوابیدن یه صبحانه ی مختصر بخورم! گرچه چایی با آب شمال معمولا خوب از کار در نمیاد، ولی خب چاره ای نیست!
آب رو کمی باز میکنم تا آبی که یک ماه توی لوله مونده بره و کتری یه نفره م رو پر می کنم و روی گاز سه شعله م منتظر میشم تا جوش بیاد و توی قوری کولوچوم چایی درست می کنم و چون خیلی عجله دارم قبل از اینکه درست دم بکشه می خورمش!
ساعت تازه 5 و نیمه... خوبه! یعنی هنوز 2 ساعت می تونم بخوابم!

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۰

گاراژ

عصر یه روز تقریبا سرد اواسط زمستون...
من با یه کیف لب تاپ و کوله م دم در یه گاراژ قدیمی توی یکی از شهرهای شمالی منتظرم تا اتوبوس از راه برسه و بعد 10 روز دوری از خونه، منو به شهرم برگردونه...
پیرمرد اخموی سیگار فروش، با چرخ دستی قدیمیش که توش انواع سیگار و کارت شارژ ریخته شده، بعد از اینکه به یه مرد نسبتا جوون دو تا نخ وینستون لایت می فروشه، خودشم سیگاری به لب میذاره و قدم زنان چنان پکی بهش می زنه که انگار سیگار قبل از اعدامشه! از خودم می پرسم چه طوری با این وضع تونسته این همه سال دووم بیاره!!!
به سمت جنوب نگاه می کنم و ناخوداگاه نگاهم تا دوردست ها میره... رشته کوه های البرز مثل یه دیوار قهوه ای بلند رو به روم از افق شرق تا غرب کشیده شده... و در اون وسط... دیو سپید پای دربند که توی نور قرمز رنگ آفتاب دم غروب، کم کم داره سفیدیشو از دست میده... یه تیکه ابر خیلی کوچیک به تنهایی داره سعی می کنه چِهرِ دلبند دماوند رو بپوشونه... که خوشبختانه موفق نمیشه!
به پل هوایی نزدیکم نگاه می کنم... طرفین بالای پل رو با پلاکاردهای بزرگ تبلیغاتی پوشونده اند و جای دنجی شده واسه بچه مدرسه ای هایی که دارن تو اولین روزای بلوغ سعی می کنن با جنس مخالف ارتباط برقرار کنن!
با خودم فکر می کنم من اینجا چه کار می کنم ؟؟؟ اینجا... صدها کیلومتر دورتر از خونه... ولی آیا اهمیتی داره؟ شاید زندگی اینقدرها اهمیت نداره! به این فکر می کنم که چه سال پر سفر بی اهمیتی داشتم! که یه اتفاق ساده آدم رو به کجاها که نمی کشونه!
حس تنهایی... و غربت عجیبی دارم، گرچه دیگه واقعا مهم نیست، چون اتوبوس اینجاست تا منو به شهرم برگردونه!

یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰

دوشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۰

نسیم باد نوروزی!

 
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بر افروزی

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه، سفیر تخت فیروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم برافشانی
به گلزار آی کز بلبل سخن گفتن بیاموزی

سخن در پرده می گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از 5 روزی نیست حکم میر نوروزی...

یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۹

بهار اومد...

کمتر از یک ساعت دیگه اسفند زیبا به پایان میرسه...
همینطورم سال 89 و دهه ی هشتاد خورشیدی... دهه ای که بهترین سال های زندگی من بود... و چشم برهم زدنی سپری شد و به تاریخ پیوست...
و کمتر از 4 ساعت دیگه  سال نو، بهار نو و دهه ی نو از راه میرسه...
امیدوارم سال پیش رو برای همه ی دوستان و همه ی انسان های خوب سال پر از شادی و موفقیت و سلامتی باشه
پ.ن.1 : قدیما وقتی واسه خرید عید می رفتم، بنابر اقتضای شرایطم بیشتر دنبال چیزی بودم که هم ظاهر و کیفیت خوبی داشته باشه و هم قیمتش مناسب باشه، البته این ها گاهی(شاید اکثرا) با هم در تضادن!
اخیرا با اینکه محدودیت دوم خیلی کمتر شده ولی متاسفانه ظاهرا چیزی که نظرم رو جلب کنه به چشمم نمیخوره، نمی دونم... شاید دوستام راست میگن که زیادی سخت گیرم!
پ.ن.2 : به نظر بعضیا خرید عید کار اشتباهیه، البته از لحاظی حرفشون قابل قبول و منطقیه، ولی شخصا به چشم یک رسم زیبا بهش نگاه میکنم که بایست حفظ بشه و واسه ی همین همیشه سعی می کنم درش شرکت کنم، گرچه گاهی (مثل امروز) کلی پیاده بشم!
پ.ن.3 : امروز آخرین خریدهای سالم رو کردم که البته مثل همیشه خریدهای دقیقه نودی بودن! فارغ از اینکه توی یکیشون فکر میکنم یه کم زیادی پول دادم و جای تخفیف گرفتن بیشتری داشت، و فارغ از اینکه چیز خاصی هم نخریدم، با این همه از خریدهام راضیم!
پ.ن.4 : حیف که ماه اسفند به پایان رسید! به قول شاعر: صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت!!!
پ.ن.5 : اینم از سال 89... سال نوی همگی دوستان مبارک!

سه‌شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۹

چهارشنبه سوری!

1- صداهای پی در پی انفجارهای کوچیک و بزرگ که از دور و نزدیک به گوش می رسه، میگه که یه سال دیگه هم به پایان رسید و باز یه چهارشنبه سوری دیگه... و باز هم شعله های بزرگ و کوچیک آتیش و صدای آهنگ و شادی آدمایی که در حال پریدن از روی آتیش جمله ی "زردی من از تو، سرخی تو از من" رو تکرار می کنن!
ولی این شب واسم همیشه یه حس خاصی داره، تا به حال هیچوقت اونطور که دوست داشتم سپری نشده و به همین خاطر هیچوقت نتونستم بفهمم که این جشن شاده یا دلگیر؟ واسه ی منکه یه حس دلگیری عجیب و جالبی توش هست...
2- از توی کوچه که رد میشم، از توی حیاط بعضی از خونه ها انعکاس نور زرد رنگ آتیش پیداست، احتمالا اونا ترجیح دادن به جای رفتن توی هیاهوی شهر و صدای مهیب ترقه هایی که نمی دونید کی و کدوم سمتتون قراره منفجر بشه و چقدر دود و صدا داره!، توی خونه ی آرومشون بمونن و دور هم این جشن رو با خیال راحت برگزار کنن! صدای آهنگ و فشفه ی سبز رنگی که از حیاط خونه به سمت آسمون میره... و امتداد کوچه ی ساکت...
3- استحاله ی تدریجی یک سنت در بین سکوت حاکی از رضایت اعراب اقتدارگرای حاکم و رذالت تمام عیار و بی مانند رسانه ی به اصطلاح ملی... وای بر آینده ی این سرزمین...

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

به سوی تعطیلات نوروزی...!

بزرگی میگه: وقتی آدم برای مدتی هرچند کوتاه به شهری سفر می کنه، موقع برگشتن قسمتی از وجودش رو اونجا جا می ذاره...
حالا که بعد از یه سفر کوتاه بایست برگردم، فکر می کنم درست می گفته، چون شوقی به برگشت ندارم، هرچند فعلا دیگه اینجا کاری ندارم و جالب تر اینکه موقع راهی شدن هم شوقی به اومدن نداشتم! چون می دونستم این موقع سال بهترین جا برای بودن شهر خودمه!
پس پیش به سوی تعطیلات نوروز 90...!!!

یکشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۹

خوبی شب!

خوبی شب به اینه که نازیبایی هایی رو (که متاسفانه دور و اطراف ما کم نیست) که روز (گاه صادقانه و گاه بی شرمانه) برملا می کنه، توی دل سیاه خودش مخفی نگه می داره... و چیزی که از دل شب پیداست فقط روشنیه ... حالا اون روشنی می تونه چراغ های نئون رنگارنگ برج های بلند شهر باشه، یا ردیف چراغ های بزرگراه که مثل یه ریسمان روشن یا اون دور دورا (تا جایی که شب پیداست) امتداد پیدا کرده و یا سوسوی یه لامپ کم مصرف تنها در انتهای یه جاده رو به یه دشت گسترده...

یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۹

شب

شب های خدا چقدر با هم فرق دارند!
یک شب خلوت و آروم، فردا شبش شلوغ و پرهیاهو، و شب بعد دوباره سکوت مطلق...

شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۹

حقیقت تلخ!

گاهی انسان با دوستاش لحظه های خوشی رو میگذرونه، ولی چیزی که دل آدم رو میسوزونه زودگذر بودن این لحظه ها و زودفراموشی این دوستانه...
میدونم که تلخ کردن شیرینی لحظه های زندگی با فکر آینده ی نیامده کار اشتباهیه، ولی گاهی توی این لحظه ها به این فکر می کنم که بعد از خداحافظی نزدیک با اون ها، احتمالا هیچ یک همدیگه رو تا آخر عمر نخواهیم دید! و این حقیقت تلخ زندگی ماست!

شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۹

همین روزاست...

دوباره اسفند داره از راه میرسه
همین روزاست که ماهی های قرمز دوباره جاشونو روبه روی مغازه های گل فروشی پیدا کنن...
همین روزاست که بوی گل های شب بو دوباره توی پیاده روها بپیچه...
همین روزاست که هوا با لطافت بهاریش آدمو از خود بیخور کنه...
همین روزاست که درخت ها دوباره شکوفه کنن... شکوفه های سبز و زرد و صورتی... (ولی این سبزی درختا توی اولین روزایی که از خواب زمستونی بیدار میشن، با همه ی سبزهای دیگه ی دنیا فرق داره، این یه رنگ تکرار نشدنیه که فقط سالی یه بار اونم فقط واسه چند روز کوتاه میشه اونو دید... اونم توی ماه اسفند!)
همین روزاست که پاساژهای شهر پر میشه از آدمایی که بعضی هاشون فقط سالی یک بار می تونن به این پاساژها سری بزنن (و بعضیاشونم با حسرت به لباس های جورواجو پشت ویترینای پر ذرق و برق مغازه های لوکس نگاه می کنن و با وجود اصرار فروشنده ها که این روزا شبانه روزی کار می کنن، دست بچه هاشونو می گیرن و کشون کشون اونا رو به سمت همون حراجی های قدیمی و شلوغ میبرن...(ای کاش بهار برای همه زیبا بود... ولی افسوس...))
همین روزاست که باز قالی های گلگلی روی پشت بوم خونه ها دیده میشه...
همین روزاست که صف طول و درازی دم مغازه ی گزفروشی برپا میشه و مغازه دار هم برای اینکه به همه گز برسه مجبور میشه به هر کسی فقط 5 تا جعبه گز بفروشه!...
همین روزاست که بزرگای فامیل در به در بانک ها رو واسه پیدا کردن اسکناس نو زیر و رو کنن و آخر سر هم اسکناس نوی 5 تومنی رو توی بازار سیاه دونه ای 6 تومن بخرن!...
همین روزاست که پارک های شهر پر از مسافر بشه و شهر برای چند روز بی خوابی خودشو آماده کنه!...
همین روزاست که دیگ بزرگ سیاه رنگ کنار سبزه های جورواجور و ماهی های قرمز توی آکواریوم و گلدونای شب بو و شاخه های سوسن، گوشه ی پیاده روی خیابون رو به روی مغازه ی گل فروشی گذاشته بشه و کنارشم یه سری تنگ بلور و ظرف یه بار مصرف و سنجد و سماغ و سیر و ... و یه کاغذ A4 که روش بزرگ نوشته شده : "سمنو موجود است"!
همین روزاست که بهار از راه برسه... ولی فروردین زیبا... زیاد عجله نکن... چون اسفند از تو زیباتره!!!

دوشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۹

Happy Valentine's Day!

یک ولنتاین دیگه رو به تنهایی سر میکنم... و این روز رو به همه ی دوستای خوبم تبریک میگم!
 

پ.ن : چند وقتیه که یک دوست (یا بهتر بگم آشنا...البته آشنا هم نمیشه گفت چون کمترین شناختی از ایشون ندارم (و نمی دونم چرا ایشون با وجود اینکه با من این همه کار داشتن در ابتدا حتی زحمت معرفی به خودشون ندادن!)، به هر حال محض حفظ حرمت واژه ی دوستی از یک کلمه ی جایگزین استفاده می کنم) وبلاگ (یا بهتر بگم هرزلاگ!) نویس، نمی دونم از کجا و چه جوری سر رسیدن و باز هم نمیدونم به خاطر کدوم مطلب غیراخلاقی که من توی وبلاگم نوشتم، به بنده عنایت فرموده القاب مفسدفی الارض، منحرف عن سبیل الله و پشمینه پوش تند خو! عطا کرده اند و به طرز عجیبی سعی دارن بنده رو از این باتلاق گمراهی و ضلالت رهایی بدن و به راه  خودشون که همانا سبیل هدایت و فلاح و رستگاری و خوشبختیه رهنمون بشن!!! تا جایی که کار و زندگیشونو وقف هدایت شخص بنده کردن، و در هرزلاگشون هم عین نظرات زردی رو که پای مطالب من درج می کنن، عینا تکرار می کنند!
در یکی از پست های قبلی مطلبی درباره ی انواع حماقت نوشته بودم، باز نمی دونم به چه دلیل این آقا خودشون رو مخاطب نوع اول از انواع حماقت تلقی کرده و مطلب رو به خودشون گرفتن(شاید فکر کردن خیلی فرد مهمی هستن و من این مطلبو واسه ایشون نوشتم! گرچه شخصا فکر میکنم رفتار ایشون منطبق بر نوشته های من هست و نه نوشته های من مطبق بر رفتار ایشون!!!) و شروع به فرافکنی و زدن حرف های تکراری و نفرت انگیز کردن! فکر می کنم نظر این آقا یک مثال خوب برای اثبات درستی صحبت هام در مورد نوع اول حماقت باشه، بنابراین یکی از زردنظرات ایشون رو که برای پست قبلی مرحمت کرده بودن و هنوز حذفش نکردم رو عینا در زیر ذکر می کنم تا عوامل حماقت رو درش بررسی کنیم(عوامل کلیدی حماقت در متن به صورت زخیم مشخص شده اند) :
"از استدلال و علم حرف مي زني ولي کو ذره اي در عمل، از رودررويي فرار مي کني و ادعاي شجاعت داري، ديگران را احمق حساب مي کني خود را روشنفکر، ديگران را بيمار مي خواني و خود در مرض مسري، خود را مظلوم مي نگري ولي کو مظلوميت!!! حالا اين گفتار و کردار و رفتارها از يک بچه دبستاني بود جاي تأملي نداشت اما شما که به اصطلاح تحصيل کرده اي چرا؟
علم چندانکه بيشتر خواني چون عمل در تو نيست ناداني
نه محقق بود نه دانشمند چارپايي بر او کتابي چند
آن تهي مغز را چه علم و خبر که بر او هيزم است يا دفتر
خود را از ديگران جدا حساب مي کني و فکر مي کني آسمان باز شده و تو افتادي روي زمين!!!! و اگه کسي به شما بگويد بالاي چشم هاي مبارکتان ابرو هست چنان برخوردي مي کني که لقب پشمينه پوش برازنده ات مي شود. پشمينه پوش محتواي معني اش اين است که مي داند که اين راه اشتباه است و به دلايلي چون غرور يا گمراهي و يا مزدوري که بيشتر به شما مورد اول يا سوم مي آيد تظاهر مي کند که نمي داند و اگر کسي به او تذکر بدهد با تندخويي و دشنام از او پذيرايي مي نمايد...
تو رو به هرچي دوست داري قسم ات مي دم چند لحظه از اسب غرور و خود بيني پياده شو به اطرافت بنگرچشم هايت را بشور جور ديگر نگاه کن. لجبازي رو کنار بگذار .... مطمئناً خودت بهتر از هر کسي مي داني که اين راهي که مي روي به بيابان است اعرابي..... دانستن با ندانستن خيلي متفاوته که خدا هم گفته که أفمن يعلم ان ما انزل اليک من ربک الحق کمن هوا عمي (سوره رعد آيه 19).باز هم مي گويم راه بازگشت هميشه باز است خوشبخت کسي است که فرصت ها را از دست ندهد........."
همانطور که مشاهده میکنید مطلب فوق بسیار گستاخانه و با ادبیات کوچه بازاری و به سبک هرزه نگاری نوشته شده و نویسنده در آن از تهمت، فحاشی و پرخاشگری های رذیلانه و ناعادلانه هیچ ابایی نداشته است (که البته نشانگر شأن و شخصیت والای! نویسنده ی آن است). در قیاس با تعریف قبلی بنده از حماقت نوع 1 شامل تمام موارد می باشد:
1 - نصیحت دیگران
2 - قضاوت های سطحی
3 - تهمت و افترای بی پایه و اساس
4 - استفاده از (به قول خودشون) برهان های دینی و جملات روشن فکر نماهای مذهبی(که در اینجا نیز هیچ ربطی به سایر صحبت های ایشون نداره و  صرفا به امید تاثیر گذاری در طرف من بیان شده! در حالی که خود این آقا هم نمی داند که در مورد چه چیز صحبت می کند و  نمی داند که گرفتار چه "جهل مرکبی" است!)
5 - این گروه که در ابتدا سعی می کنن خودشون رو انسان های مؤدبی نشون بدن
6 - پس از اینکه مورد توجه قرار نگرفتن به فحاشی رو آورده و ذات واقعی خودشون رو نشون میدن
و نهایتا باز تأکید می کنم که ارزش دادن به این گروه و بحث و گفتمان و امید به اصلاح این ها اشتباه ترین کاریه که یه انسان عاقل میتونه انجام بده، چون از قدیم گفتن نرود میخ آهنین در سنگ! و دقیقا به همین دلیل من پس از دو سه بار تبادل نظر در هرزلاگ ایشون به این نتیجه رسیدم که به این بحث ها ادامه ندم، حالا این آقا چه اصراری داره که منو با خودش به بهشت ببره... خدا میدونه ؟!
پ.ن.2 : میدونم که امثال این آقا ارزش حتی یک لحظه تأمل یا مباحثه رو ندارن، ولی این مطلب رو با پوزش از خوانندگان عزیز صرفا به این امید نوشتم که ایشون بفهمن که چقدر برای بنده بی ارزش هستند و دست از سرم بردارند! گرچه شاید توقع فهمیدن داشتن از بعضیا انتظار زیادی باشه...

جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۹

کلیشه

کانال تلویزیون رو عوض می کنم... باز همون کلیشه های نفرت انگیز همیشگی!
با خودم فکر می کنم آیا این موجودی که داره سخنرانی می کنه خودش از تکراری بودن و پوچی حرفاش خنده ش نمی گیره ؟!
و این موجوداتی که به هر دلیل دارن به حرف هاش گوش میدن (یا حداقل تظاهر می کنن که گوش میدن)، واقعا به این اراجیف کوچکترین اعتقادی دارن ؟!
ترجیح میدم تلویزیون رو خاموش کنم!

پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹

امتحان

فکر کنم راست میگن که وقتی آدم سنش زیاد میشه دیگه حال و حوصله ی درس خوندن نداره!
فردا صبح امتحان دارم و من که از اول هفته قصد داشتم یه نگاهی به درسام بندازم، هنوز موفق به اینکار نشدم و فقط یه نگاه کلی به اسلایدهای استاد انداختم (که واقعا و بدون اغراق خیلی مزخرف بودن!) جالب تر اینکه فارغ از همه ی مسائل الان آماده ی لالا هستم!
شب به خیر!!!

برخی انواع حماقت و خودبرتر بینی!

همیشه افرادی هستن که خودشون رو از بقیه برتر میدونن !
این برتری که معمولا از حماقت اون ها ناشی میشه میتونه اشکال مختلفی داشته باشه :
- بعضی ها به واسطه ی اینکه خودشون رو در صراط مستقیم میدونن و معتقدند هر راهی به جز راه اون ها، هر فکری به جز فکر اون ها و هر حرفی به جز حرف اون ها گمراهی محضه، خودشون رو برتر از بقیه می پندارن!
اثرات بیرونی این گونه از حماقت در قالب نصیحت دیگران و قضاوت های سطحی و تهمت و افترای بی پایه و اساس و در نهایت استفاده از (به قول خودشون) برهان های دینی و جملات روشن فکر نماهای مذهبی است که در اکثر موارد هیچ ربطی به اصل مسئله نداره و صرفا به امید تاثیر گذاری در طرف مقابل و فرار از مباحثه ی مستدل و علمی بیان میشه! این گروه که در ابتدا سعی می کنن خودشون رو انسان های مؤدبی نشون بدن، پس از اینکه مورد توجه قرار نگرفتن به فحاشی رو آورده و ذات واقعی خودشون رو نشون میدن. ارزش دادن به این گروه و بحث و گفتمان و امید به اصلاح این ها اشتباه ترین کاریه که یه انسان عاقل میتونه انجام بده، چون از قدیم گفتن نرود میخ آهنین در سنگ!
لازم به ذکره که این خطرناک ترین نوع حماقته که میتونه به راحتی جامعه رو به ورطه ی نابودی بکشه و متاسفانه در جامعه ی ما تبدیل به یک اپیدمی شده!
- بعضی ها به واسطه بچه تهرون بودن خودشون رو از نظر شعور و فرهنگ یک سر و گردن از غیر تهرانی ها بالاتر میدونن!
اثرات بیرونی این نوع حماقت "بچه شهرستانی" خطاب کردن غیرتهرانی ها و تعریف و تجمید افراطی و غلو گونه از شهر تهران و تبادل دل و قلوه ی فراوان هنگام رویارویی با یک تهرانی دیگر در یک جمع غیرتهرانی است! این عده برای خودشون یک حصار ایجاد کرده اند که در محدوده ی اون به خودشون اجازه میدن با هر کسی هر شوخی ای کرده و هر حرفی رو به زبون بیارن، اگر کسی از حرکات اون ها در این محدوده برنجه دال بر بی جنبگی او بوده و اگر کسی خارج از این محدوده با آن ها برخورد کند نشانه ی بی فرهنگی او تلقی خواهد شد!
- بعضی ها به واسطه ی اموال و دارایی های منقول و غیرمنقول پدرش یا خانواده شون، خودشون رو از بقیه بالاتر می دونن!
اثرات بیرونی این نوع حمافت، لیست کردن تمام اموال و دارایی های خانوادگی علی الخصوص خانه ها و املاک پدری با تاکید بر محل قرار گرفتن آن ها، مانور بر روی مدل ماشین، مدل لباس، سفرهای خارجی و ... به هنگام هر قرار ملاقات کاری یا غیرکاری است. رفتار بچه گانه و احساس زیبایی مفرط از عوارض شناخته شده ی این نوع حماقت است. این گروه معمولا برای نشان دادن میزان روشن فکری خود جملاتی از علی شریعتی، سارتر و مارکس حفظ نموده و در مواقعی که حس می کنند بار علمی طرف مقابل از آن ها بیشتر است، بدون توجه به نزدیکی معنایی جملات مذکور با موضوع مورد بحث، بلغور می کنند.
برای هیچ از انواع حماقت فوق تا کنون درمان موثری شناخته نشده است!

پنجشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۹

برگشت!

چشمام رو باز می کنم، روبروم منظره ی کوه های سفید سر به فلک کشیده ی البرز زیر نور مهتاب واقعا دیدنیه! یه  لحظه با خودم فکر می کنم چطور داشتم چنین منظره ای رو از دست می دادم؟

...
اتوبوس از امامزاده هاشم رد میشه و توی سرازیری جاده ی هراز به راهش ادامه میده ... سمت چپ جاده، توی سفیدی برف ته دره چراغ های روشن زیادی دیده میشه ... خونه هایی که مردمی درشون زندگی می کنن... و به تعداد تک تک آدمای این خونه ها قصه های رنگارنگ از آدما وجود داره! ... از خودم می پرسم یعنی میشه اینجا هم زندگی کرد؟! حتما این آدم ها هم خونه ها و محل زندگی شون رو دوست دارن! خانه هاشان آباد و قصه هاشون بی غصه!
...
جاده بوی برگشت میده!

سه‌شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۹

رفتن !

 به رفتن عادت ندارم، اما به قول بابام وقتی پاتو از خونه بذاری بیرون دیگه فرق نمی کنه تا سر کوچه بری یا تا اون سر دنیا!
ولی وقتی می دونی رفتن و برگشتنت تهش هیچی نیست، اونوقت ...؟!!!
شاید تنها فایده ش اینه که سعی کنی از لحظه هات بهترین استفاده رو بکنی!
البته اگر بتونی!
در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست                        او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست          کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست