پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۱

خداحافظ یاهو!

یاهو جمعه ی گذشته برخی از سرویس های یاهو مسنجر از جمله سرویس چت روم های عمومی (public rooms) خودش رو بعد از حدود 15 سال فعالیت، خاتمه داد (منبع). سرویسی که احتمالا همه ی ما خاطرات و تجربیات زیادی ازش کسب کردیم و شخصا برای خودم یکی از نوستالژی های دنیای مجازی بود... و حتی با وجودی که اخیرا بسیاری از اون روم ها (منظورم به طور خاص پاتوق ایرانی هاست) توسط ما ایرانی ها که (به نظر من نماد مسلم افراط و تفریطیم!) به ابتذال کشیده شده بود، با اینحال هنوز هم همون حس قدیمی رو برای من تداعی میکرد... من خودم شخصا توی اون روم ها دوستان زیادی پیدا کردم، هرچند... هیچ کدوم اون ها آدمی نبودن که بشه بهشون خیلی اعتماد کرد یا روشون حساب کرد...
بگذریم... یاهو پابلیک روم مُرد، ولی روم نمرده است!!! به قول اون جمله ی حکیمانه ی فیلم پارک ژوراسیک: زندگی همیشه راهی پیدا میکنه!!!
مشتاقم ببینم چترهای حرفه ای این ضایعه عظیم و مصیبت عظمی رو چطور جبران می کنن و چه گزینه ای جایگزین روم های یاهو خواهد شد!؟! هر چند فکر میکنم فرایند زمانبری باشه...

دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۱

دندون درد!

راست میگن که درد دندون یکی از بدترین دردهاست! مخصوصا موقعی که آدم میخواد بخوابه و مخصوصا وقتی که دیگه کار از ایبوپروفن و این حرفا بگذره!!!
تا چند وقت پیش دندون پزشکی نرفته بودم و تجربه ای در مورد عصب کشی و پر کردن دندون نداشتم، البته حرف هایی در مورد سوزن و مته ی دندون پزشکی و صدای چندش آورش شنیده بودم، ولی خب از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن!!!
خوشبختانه اولین تجربه من تجربه بسیار خوبی بود و به هیچ وجه با شینده های خوف انگیزی که در این باره شنیده بودم مطابقت نداشت، مخصوصا اینکه نمی دونستم در هر مرحله قراره چه بلایی سرم بیاد باعث شد که مراحل کار واسم جالب هم باشه! مسلما از این به بعد در صورت احساس کمترین درد دندان در مراجعه به دندون پزشک درنگ نخواهم کرد، چون یه لحظه درد دندون به ده بار درد پر کردنش نمیارزه! به قول بزرگی از هرچیزی وحشت داری خودت با آغوش باز به استقبالش برو! چون فکر ترس یا درد از خود این حس ها به شدت آزار دهنده تره! هر چند که واقعا کمترین دردی حس نکردم!

پ.ن : این تجربه فقط یک قسمت بسیار دردناک داشت و اونم وقتی بود که مادری با دختر جوونش اومدن توی مطب و پس از پرسیدن هزینه ترمیم دندون از منشی، با ناامیدی از مطب خارج شدن...

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۱

Juste Une Question D Amour

ترجمه ی فارسی درست و حسابی ای نداره!
بعد از مدت ها موفق شدم یه فیلم درست و حسابی ببینم و به نظرم اینقدر فیلم ارزشمندی اومد که دلم نیومد تنهایی ببینمش!
این یه فیلم تلویزیونی فرانسویه که در سال 2000 واسه شبکه سه تلویزیون فرانسه ساخته شده. کارگردانش کریستین فور، کسی که بعد از این هم چند تا فیلم مشابه رو کارگردانی کرده و بازیگرای نقش اول و دومش کایریل توونین و استفان گورین-تیلی دو تا بازیگر نه چندان نام آشنای فرانسوی.
اما...
فیلم در ژانر درام به بررسی مشکلات پیش روی یک پسر فاگ (بخوانید گِی!) در جامعه ی سنتی فرانسه می پردازه.
من خودم به ندرت پیش میاد که فیلم ببینم و سلیقه ی خاصی هم در انتخاب فیلم دارم، یعنی فیلم هایی که می بینم شاید کمتر افرادی توی سن و سال من دوست داشته باشن یا بهش وقعی بنهن! در وصف این ادعا همین بس که به نظرم آخرین فیلم خوب و متفاوتی که دیدم، فیلم فهرست شیندلر بود! البته منظورم به هیچ وجه این نیست که از فیلم هایی از قبیل آمریکن پای هم بدم میاد!
اما در مورد فیلم اخیر، صرف نظر از اینکه این فیلم رو 12 سال پس از تولید، اون هم به صورت اتفاقی و از طریق وبلاگ یکی از دوستان هم احساس پیدا کردم(که واقعا خجالت آوره!) اما کلا تماشای این فیلم جدای از جذابیتی که به نظرم داشت، از جهاتی هم برام تعجب برانگیز بود!


[خطر لوث شدن]
چنانچه مایل به تماشای فیلم هستید، مطالعه این قسمت به این دلیل که ماجرای فیلم را لو می دهد، در حال حاضر به شما توصیه نمی شود!

داستان فیلم به بررسی مقطعی از زندگی پسری بیست و دو، سه ساله به اسم لورنت می پردازه که در کالج کشاورزی مشغول تحصیله. این پسر که روحیه ای به شدت استقلال طلب داره، به هیچ وجه حاضر نیست از پدر داروسازش برای تأمین مخارجش کمک بگیره و ضمنا به دلیل حادثه ای که یک سال پیش منجر به مرگ پسرعموش به اسم مارک شده، والدین مارک و همینطور پدر و مادر خودش رو به شدت مقصر میدونه.
لورنت که در سن 18 سالگی به فاگ بودن خودش پی برده، از ترس رو شدن دستش پیش والدین به شدت سنتیش، تن به هم خونگی با بهترین دوستش کارول میده. البته کارول از فاگ بودن لورنت آگاهه، ولی والدین لورنت اون رو به چشم عروس آینده شون می بینن!
لورنت که به خاطر مرگ پسر عموش دچار افت تحصیلی و سرخوردگی شدیدی شده، از طرف مدیر کالج برای کارآموزی به یک باغ و آزمایشگاه گیاهی فرستاده میشه که سرپرستی اونو پسری به اسم سدریک برعهده داره. سدریک که چندسال از لورنت بزرگتر به نظر میاد، به همراه مادرش توی همون باغ زندگی می کنن. اونچه که بین لورنت و سدریک اتفاق میافته (به قول عطار نیشابوری: از خوشی این جایگه بر سر زنید! پای برکوبید، دستی برزنید) ادامه ی روند داستان رو شکل میده و البته گفتنش دیگه مطلب رو خیلی لوث میکنه! بنابراین اگر مایل به دونستن پایان ماجرا هستید میتونید خودتون فیلم رو تماشا کنید و من تضمین میکنم که در پایان فیلم از وقتی که برای دیدنش گذاشتید پشیمون نخواهید بود!
[پایان خطرلوث شدن!]

اما این فیلم از نظر من نکات جالب توجه خیلی زیادی داشت، پیش از ادامه ی این موضوع لازمه این نکته رو یادآوری کنم که من آدمی نیستم که خیلی زود و الکی تحت تأثیر چیزهایی مثل یک فیلم قرار بگیرم و همینطور آدمی هم نیستم که زود جوگیر بشم و قضاوتم رو تحت الشعاع مسائل غیر واقعی مثل یک فیلم قرار بدم، تماما مطالبی که در مورد ادامه میگم نه از سر تعصب که حاصل تفکر حتی الامکان بدون غرض ورزی خودمه:
1 - اول از همه اینکه شاید تصور غالب و عمومی که مخصوصا در جامعه ی ما در مورد فرهنگ و جامعه ی غربی رواج پیدا کرده(خصوصا در سال های اخیر)، چندان منطبق بر واقعیت نباشه. من شخصا تا به حال پامو از این مملکت بیرون نذاشتم، ولی به قول قدیمی ها نخوردیم نون گندم، ولی دیدیم دست مردم!
ما ایرانی ها خودمون رو انسان هایی احساسی، متعهد، خانواده دوست و اصیل میدونیم و از دید ما غربی ها انسان هایی هستند بسیار سرد، خشک، منطقی، بی بند و بار و بی اخلاق که چیزی از دوست داشتن سرشون نمیشه!
به نظر من فیلمی مثل این، که نه مثل فیلم های هالیوودی با اهداف تجاری یا سیاسی ساخته شده و نه مثل فیلم های ایرانی به سفارش یک حکومت اقتدارطلب، میتونه تا حدودی بیانگر دغدغه ها و جنبه های واقعی زندگی افراد اون جامعه باشه.
به نظر من نمایش عشق در این فیلم به سادگی هر چه تمام تر و به مراتب تأثیر گذارتر، واقعی تر و ملموس تر از بسیاری فیلم های مشابه، پرهزینه و پر سر و صدا مثل کوهستان بروکبک هست. ضمن اینکه تضادها و معضلاتی که در فیلم به چالش کشیده میشه، به نظر بسیار جهان شمول و بدون مرز میرسه. سناریوی فیلم بسیار بسیار ماهرانه نوشته شده و روند پیشرفت فیلم به جز یکی دو مورد بسیار قابل قبوله.
دیالوگ های فیلم بسیار بسیار هوشمندانه تنظیم شده اند و هر انسان منصفی رو به اعتراف به واقعیت ناچار و هر انسان متعصبی رو هم به فکر وامیدارن!
2 - همونطور که گفتم این فیلم به مشکلات و مسائلی اشاره میکنه که فقط مختص به جامعه ی آستانه ی قرن 21 فرانسه نیست. طرز تفکری که در فیلم نمایش داده شده، همچنین تضاد و کشمکش درونی لورنت بر سر کنار اومدن با هویتش، چیزیه که در جوامع مدرن و توسعه یافته و کمتر مذهبی (که در اون ها اقلیت ها از آزادی و حقوق مدنی و قانونی برخوردارند) هنوز وجود داره، چه برسه به جامعه ای مثل جامعه ی ما که حق زندگی هم برای بسیاری از اقلیت ها قائل نیست، چه رسد به حق آزادی! با اینحال به نظر من امکان این امر وجود داره که با اضافه کردن یک لایه ضخیم مذهب به لایه های سنتی مورد بحث این فیلم، اون رو به جامعه ای مثل جامعه ی خودمون هم بسط بدیم!
3 - روند کلی داستان فیلم بسیار خوب انتخاب شده، طوری که مخاطب رو به خوبی با خودش همراه می کنه و باعث میشه نوعی همزادپنداری(برای مخاطبین فاگ!) و تأمل (برای مخاطبین با شرافت و منطق غیرفاگ!) در مخاطب ایجاد بشه. البته این روند به نظر من در دوجا خوب رعایت نشده، یکی صحنه ی اولین برخورد نزدیک(از نوع خیلی نزدیک) لورنت و سدریک که بسیار غیرمنتظره ست و به نظر من جاداشت که بیشتر در این مورد کار بشه و دوم هم در جایی که سدریک برای یک به اصطلاح سمپوزیوم به طور ناگهانی به پاریس میره و لولوی بیچاره رو تهنا میذاره!
4 - متأسفانه در جاهایی بیننده ناخواسته تصور میکنه که اصل موضوع فیلم دارای اشکاله. این رو میشه از نگاه های سنگین و غمگین و پر از حسرت مادر سدریک (و مادر لورنت پس از آگاهی از فاگ بودن پسرش!) به خوبی فهمید. به نظر من نمایش چنین صحنه هایی هدف اصلی فیلم رو که ترس زدایی و ایجاد آگاهی عمومی در بین مردمه رو دچار مخاطره می کنه، گرچه میشه اون رو به نوعی احترام به احساسات مادرانه قلمداد کرد.
5 - دو عمل بسیار زیرکانه در فیلم انجام شده، یکی شخصیت پردازی کارول، دختری به ظاهر شوخ و پر انرژی که به رغم آگاهی از فاگ بودن لورنت، بدون هیچ بدخواهی و در نهایت شعور، صرفا به خاطر دوست داشتن لورنت هر حمایت و کمکی که میتونه بهش میکنه و دیگری گنجاندن واقعه ی مرگ مارکه که بسیاری از باورهای جوامع سنتی رو به چالش میکشه و پارادوکس رفتاری اون ها رو نشون میده. مادری که خودش نمیخواسته دیگه پسرش رو ببینه، فقط به خاطر اینکه اون یه فاگ بوده! ولی پس از مرگش دچار تشنج عصبی شدید شده و پدری که از بیرون کردن فرزندش به جرم فاگ بودن پشیمون نیست، ولی از برادرش میخواد که اشتباه اونو تکرار نکنه.
6 - نویسنده و کارگردان فیلم به خوبی نشون دادند که مفهوم دوست داشتن در فرهنگ یک کشور غربی مثل فرانسه بسیار عمیق تر، پخته تر، منطقی تر، آگاهانه تر و نهایتا با کیفیت تر از جامعه ی پرادعایی مثل جامعه ی ماست. متأسفانه من شخصا چه در سینمای قبل یا بعد از انقلاب فیلمی رو سراغ ندارم که تونسته باشه به این خوبی احساسات ساده و پاک بین دو نفر، حتی دو نفر غیرفاگ رو نمایش بده. تموم اون چیزی که در سینمای ما به عنوان عشق شناخته میشه در سینمای قبل از انقلاب برهنگی و لوده گری و بعد از اون ابتذال کلامیه و لاغیر.

در آخر چند دیالوگ به نظر من بی نظیر از این فیلم:


آدم با بعضیا برخورد نزدیک می کنه، مثل متیو...
منظورم اینه که، نیاز داریم برخورد نزدیک داشته باشیم
ولی کسایی هم هستن که عاشقشون میشی
تو آدمی هستی که به درد عاشقی میخوری...


من دوست ندارم که زیر میز یا اینکه مخفیانه منو لمس کنی
اگه مچمون رو میگرفتن، پیش خودشون چه فکری میکردن؟
من نمیخوام خجالت زده باشم، من از بودن با تو شرمنده نیستم


خیلی مهمه که یه مادر داشته باشی
همونطور که داشتن بچه خیلی عالیه


احساس شرم میکنم!
اگه مردم بفهمن خیلی احمق جلوه خواهیم کرد
- به حرف مردم اهمیت نده، ما با مردم زندگی نمیکنیم ولی با بچه هامون چرا
وقتی پسرمون رو از دست بدیم، اونا جاش رو برامون پر نمیکنن


ولی من فکر میکردم رابطه ما چیزی بیش از برخورد نزدیکه... من یه چیز دیگه میخواستم

صحبت گی یا استریت بودن نیست...
It's Just a question of love...



و در آخرتر هم لینک دانلود فیلم از دپوزیت فایل:


و البته زیرنویسش به زبان فارسی که کار خودمه:



اگر احیانا با لینک ها مشکل دارید و به لینک مستقیم نیاز داشتید میتونید با من تماس بگیرید.
ممنون از وقتی که برای خوندن این مطلب گذاشتید!

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱

هفت سال گذشت...

هفت سال گذشت... هفت سال از تولد وبلاگ پسر تنهای خسته گذشت...
و من گرچه توی این مدت خیلی تغییر کردم، خیلی زیاد... ولی هنوز به همون حرف های آشنای روزهای دور پایبندم...
هنوز با خودم كلنجار میرم تا ببينم توي اين 28 سال چكار كردم كه نبايد ميكردم و چه كارهاي واجبي رو انجام ندادم... و هنوز بزرگترين خلئي كه من از لحاظ روحي تو زندگيم حس مي كنم همونه که هفت سال پیش بود...
یک نکته ی مثبت اینکه شاید الان بتونم ادعا کنم دوتا دوست نسبتا صمیمی دارم، هرچند هیچ کدوم هم احساس من نیستند و هرچند یکی از اون ها رو به ندرت می بینم... به هر حال دوستای خوب سرمایه های تکرار ناشدنی ای هستن...
ولی این سؤالم از همیشه پررنگ تر شده که دوستی واقعی یعنی چی؟ همين كه بگيم ما با هم دوستيم كافيه؟ چرا آدم ها دیگه به انسانیت اعتقادی ندارند؟ چی میشد اگر به جای مذهب به انسانیت می گرویدیم؟؟؟ هنوزم روابطی که فقط بر پايه مسخرگي و لوده بازي است و يا به خاطر ماديات و يا شهوت، حالم رو بد میکنه و باعث میشه از خودم بپرسم چرا آدما ديگه به اين چيزهاي برتر از اينا توي رابطه هاشون فكر نمي كنند ؟ ولی افسوس... که هنوزم کسی حرف دلم رو نمیفهمه...
دیگه فکر نمیکنم تو اين زمونه و توي جامعه ي ما كسي پيدا بشه كه معني عشق رو بدونه... اونم از نوع پسرونه ش...
هنوز وقتی دوستام رو میبینم که چطور خودشون رو واسه برقراری یک رابطه با یک جنس مخالف به آب و آتیش می زنن و خوار و بی ارزش میکنن، فکر میکنم آخرش كه چي؟ و تا كجا ميشه اينطوري ادامه داد؟
هنوزم یه چیزی هست که آزارم ميده اينه و باعث میشه خيلي احساس تنهايي كنم... گرچه توی این هفت سال به نحوی سعی خودم رو کردم... سعی کردم که فرصت ها رو از دست ندم، هرچند شاید هیچ فرصت واقعی و مناسبی واسم پیش نیومده...
هنوزم میدونم به یه همدم همیشگی احتیاج دارم. اینو هم خوب میدونم که توی جامعه ای مثل جامعه ی ما، چنین چیزی خیلی سخت محقق میشه... ولی من اصولا آدم منطقی ای هستم... و سعی میکنم فکر نکرده حرفی نزنم که بعد شرمنده ی خودم بشم...
با همه ی این ها خوشحالم... که هنوز هستم، و وبلاگم هنوز زنده ست (شاید احمقانه به نظر برسه ولی گاهی با خودم میگم اگه وبلاگم یه بچه بود باید الان دیگه میرفت کلاس اول!!!)...
.. و من امروز بیش از هر زمان دیگه ای احساس رهایی میکنم... چون حس می کنم ذهنم از قیل و قال روزمرگی های این آدمای خودخواه رها شده... از های و هوی کم و بیش این دنیای دون و انسان های نادان... نه اینکه حس خودبرتر بینی بر من فائق شده باشه، نه... خدا میدونه که اینطور نیست... فقط خودم رو بهتر شناختم، همینطورم خدای خودم رو... و خيلي خوشحالم كه اينو وقتي فهميدم كه هنوز دير نشده و ميشه اميد داشت كه بالاخره... یه روزی... یه جایی... شاید... شاید... شاید...

هفت سال گذشت... و دل پسر تنهای خسته همچنان دلم عجیب گرفته...

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۱

انسان های یک بار مصرف!

توی این جماعت جی یا بهتر بگم جی نما! انسان های یک بار مصرف فت و فراوونن! به نظر من یه چیزی بالای 90 درصدشون اینطورین، یعنی کلا توی جی هایی که من خودم طی این هفت هشت سال اخیر دیدم، تعداد آدم حسابی هاشون به تعداد انگشت های دست نمی رسه. شاید بعضیا از این حرفم خوششون نیاد و بگن داری سیاه نمایی میکنی! ولی متاسفانه اینم یه واقعیت تلخه مثل همه ی واقعیت های تلخ دیگه ی جامعه ی جهان سومی ما!
زیاد دیدم آدم هایی که با شور و شوق دنبال اولین رابطه خودشون با نفر دوم هستن، و خودشون رو آدم هایی بسیار دوست داشتنی، قابل اعتماد، متعهد و وفادار، مهربون، صبور و از خودگذشته نشون میدن! ولی این روند فقط تا قبل از اولین برخورد نزدیک (از نوع خیلی نزدیک!) ادامه داره و امان از وقتی که این آدما (بخوانید موجودات!) به مراد دلشون (به ضم دال بخوانید!) برسند... من شخصا مات و مبهوت اینم که یک انسان تا چه حد میتونه خالی از شرافت و انسانیت باشه؟؟؟ و هر چی از خودم می پرسم که عامل ایجاد کننده ی این اپیدمی توی جامعه ی ما چیه؟ و آیا این مورد مختص جامعه ی ماست یا در همه جای دنیا وضع به همین منواله؟ نمی تونم جواب قانع کننده ای پیدا کنم! به نظر من وقتی رابطه ای بین دو نفر و با میل دو نفر و در بستر یک دوستی ایجاد میشه، حداقل طرفین بایست اینقدر برای همدیگه و برای همون رابطه ی اول (هرچند واسه ی هیچ کدوم اصلا خوشایند نباشه) و خصوصا برای بستر دوستیشون احترام قائل بشن که بتونن پس از اولین برخورد نزدیک (از نوع خیلی نزدیک!) هرچند ناموفق، دست کم حرمت دوستیشون رو حفظ کنن، نه اینکه حتی دیگه زحمت یک پاسخ خشک و خالی به طرف مقابل رو هم به خودشون ندن! یا اینکه راهشون رو بکشن و برن تا نیاز بعدی و رابطه ی بعدی(هرچند مورد اخیر باز هم در جای خود قابل احترام تر و شرافتمندانه تره!). این نوع رفتار به نظر من در درجه اول نشون دهنده ی عدم فهم و درک انسانی از روابط اجتماعی و عدم بلوغ فکری و رفتاری و در درجه دوم نشون دهنده ی رذیلت و انحطاط اخلاقی فرد بروز دهنده ی این رفتار حیوانیه که در اکثر موارد به شدت ریشه در تربیت خانوادگی و محیط رشد فرد داره.
به طور کلی تعهد و انسانیت افراد رو میشه از میزان پایبندی، صداقت و درستیشون در روابطی که شاید در جامعه ی ما جنبه ی رسمی ندارن (و به این زودی هم نمی تونن پیدا کنند) به صورت بسیار دقیقی تخمین زد! چیزی که افراد مورد بحث ما رو در روابط رسمی تر متعهد و ملتزم می کنه، صرفا فشارهای اجتماعی، ترس از حرف مردم و قضاوت دیگران است و لذا اینگونه افراد به هیچ عنوان نمی تونن به عنوان یک دوست یا حتی یک انسان قابل اعتماد شناخته بشن، چون تنها عامل محرک در روابطشون منافع شخصیه! و این ها همون هایی هستند که ازنظر من نام انسان های یک بار مصرف برازنده شونه!
پ.ن: این مطلب تحت تأثیر یک نارو یا اتفاقی که اخیرا برای خودم پیش اومده باشه و از فرط غیظ دل! نوشته نشده است، بلکه تنها اشاره ای کاملا منطقی به یکی از صدها واقعیت تلخ حاکم بر دنیای اقلیت های جامعه ی ماست!

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۱

کارهای ناتموم!

هر آدمی توی زندگیش یه سری کار ناتموم داره، و همه ی ما از اول تا آخر داریم دنبال تمام کردن این کارها می دویم، غافل از اینکه ناتموم ترین کار زندگیمون زندگی کردنه! و اغلب وقتی اینو می فهمیم که دیگه فایده ای نداره...
این کارهای ناتموم ممکنه پراهمیت یا کم اهمیت باشن، هرچند اگر دیدگاه استراتژیک به زندگی داشته باشید، در نهایت همه ی اون ها یا دست کم اکثریت قریب به اتفاقشون، اهمیت خودشون رو از دست میدن یا اهمیت مقطعی پیدا می کنن، به طوری که شاید توی یه بازه ی زمانی ذهن آدم رو درگیر خودشون کنن، اما پس از انقضا برای همیشه از یاد آدم میرن!
یکی از بدترین این حالات وقتیه که وظیفه ای به دوشت باشه و خواه ناخواه مجبور باشی از شرش خلاص بشی، و بدتر از اون وقتیه که این فرایند با گذر زمان روند فرسایشی پیدا کرده باشه، حالتی که شرح حال این روزای منه!
پایان نامه ای که می شد دست کم 9 ماه پیش از شرش خلاص شد، ولی الان یک عملیات ضربتی نیاز داره! و من از الان تمام عزمم رو جزم کردم تا ظرف یکی دو ماه آینده این بار کذایی رو برای همیشه زمین بگذارم! از همین الان می تونم حس آسودگی خیالی رو که پس از اتمام این کار نیمه تمام بهم دست خواهد داد تصور کنم! فکر می کنم به لذتش میارزه!!!

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۱

چای داغ و شب پائیز!

یه شب سرد پائیزی، یه نیمکت چوبی وسط یه پارک قدیمی خلوت با درختای پیر و بلند (که ازش کلی خاطره داری)، یه لیوان کاغذی پر از آب جوش، یه چای نپتون و چندتا قند(که البته خورده نخواهند شد)!
حس خیلی خوبیه وقتی موقع خوردن چای، آروم فوتش کنی... هم صورتت رو توی اون سرمای پائیزی حسابی گرم می کنه، هم باعث میشه شیشه عینکت بخار بگیره... و خیلی لذت بخشه وقتی نمی تونی از پشت اون شیشه بخار گرفته معدود آدمایی رو که از جلوت رد میشن واضح ببینی... کلا دنیا از پشت مه بهتر و قشنگ تر به نظر میرسه!!!

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

لحظه تحویل زندگی من...

(به گواه دستبند کوچک صورتی که روش با دستخط بدی نوشته شده "دکتر ... نام مادر 8/1 ساعت 7/15، قل دوم"!) بیست و نه سال پیش در چنین زمانی، ساعت 7 و 15 دقیقه صبح روز اول آبان، لحظه ی تحویل زندگی من و نقظه شروع داستان زندگی من بود...
و الان، در بیست و نهمین و آخرین زادروز جوانی من... با اینکه از خدا به خاطر این سال هایی که بهم فرصت زندگی داده متشکرم، اما از وضعی که در اون هستم راضی و خوشحال نیستم...
امیدوارم بتونم به اون چیزهایی که میخوام دست پیدا کنم... هرچه زودتر...
پس میخوام سومین نفر (بدون احتساب خانواده) باشم که امسال تولدم رو به خودم تبریک میگم
تولدم مبارک!

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۱

جمعه

اینکه از جمعه ها خوشم نمیاد دیگه ربطی به مدرسه رفتن نداره! از وقتی یادمه از جمعه ها خوشم نمیومد، مخصوصا غروب جمعه...
دلایلش هم زیاده: از بی حوصلگی، یکنواختی و سکوت ناخوشایند و دلگیر گرفته تا حس بطالت و بدتر از همه سرگردانی و بلاتکلیفی جمعه ها... به همه ی این ها خاطرات و پس زمینه های ذهنی منفی و بد جمعه ها رو هم اضافه کنید...
کاش جمعه از بین روزای هفته حذف میشد!

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۱

غرور ملی

وقتی که ملتی غرور ملی خودشون رو می بازن، وقتی که چیزی برای افتخار و دلخوشی باقی نمی مونه، و وقتی که از خود بیگانگی و از خود بیزاری به اوج میرسه و گدایی و خوار کردن خود در برابر شرق و غرب و عرب موجب افتخار و سعادت دنیا و آخرت میشه، اونوقته که برای احیای یک غرور بزرگ برباد رفته، به دلخوشی های سخیفی مثل ساخت 'پهپاد' متوس می شن و سعی می کنن عقده ی نداشته هاشون رو با این فریب کثیف سرپوش بذارن! (هرچند همون هم دروغی بیش نیست)
پ.ن: هرچند ساخت پهپاد فناوری پیشرفته ای محسوب میشه، اما بایست توجه داشت که چنین دانشی ترکیبی از بسیاری دانش های پیشرفته (از قبیل الکترونیک، مخابرات، کامپیوتر، مکانیک و ...) است که اگر بخواهیم منصفانه نگاه کنیم، کشور ما در هیچ یک حرفی برای گفتن ندارد! بنابراین ما در بهترین حالت می تونیم خودمون رو سرهم کننده ی این فناوری بدونیم و نه مالک اون، چون به تنهایی توانایی ساخت حتی یک قطعه الکترونیکی کوچک رو هم نداریم! و چنین سرهم کردنی قطعا لایق افتخاری در سطح غرور ملی نیست!

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۱

یادگار عمر

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر

از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر

تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر

اندیشه از محیط فنا نیست هر که را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر

در هر طرف ز خیل حوادث کمین‌گهیست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش ماند از قلمت یادگار عمر...

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۱

انسان های دل بزرگ و اهداف پست...

مسلما انسان هایی که در راه وطنشون می جنگن و اسیر یا زخمی یا کشته می شن، همه جای دنیا مورد احترام هستند. در کشور ما رژیم مذهبی به اون ها اسم آزاده و جانباز و شهید داده. حالا از این اسم ها و اهداف و کارکردشون که بگذریم، نفس عمل و شجاعتی که این افراد به خرج دادن قابل احترامه، هرچند بیشتر ما این احترام رو به تبعیض و پرستش و مطیع بودن تعبیر می کنیم (خصوصا در مورد کشته شده ها) و یادمون میره که اون ها هم مثل همین آدم های خیلی عادی بودن که هر روز دور و برمون می بینیم... انسان های عادی شاید با دل های بزرگ!
چند روز پیش توی وبلاگ یکی از دوستان وصیت نامه ای از یکی از همین کشته شده ها که در زمان مرگ جوونی حدود 20 ساله بود، دیدم... وصیت نامه ای که واقعا باعث می شد آه از نهاد آدم بربیاد... با خودم گفتم مگه میشه یک نفر بزرگترین مقتداش یک ملای پیر و بزرگترین دغدغه ش لفاف پیچ کردن ناموسش در پارچه ی سیاه باشه؟؟؟ و حاضر باشه به خاطر این ها به راحتی از زندگیش بگذره؟؟؟ آیا واقعا تأثیر عوامل زمانی و محیطی بر تفکر انسان ها تا این حد غالبه؟! آیا نهایتا عقل انسان مقلوب و قربانی احساسش میشه؟!
خداوندا در کنار دل های بزرگ به ما بینش وسیع و اهداف بزرگ عطا بفرما!
آمین

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۱

آخرین روز شهریور

روزگاری نه چندان دور، آخرین روز شهریور یا بهتر بگم آخرین روز تابستون، برام بدترین روز سال بود! یاد اون سال ها بخیر... (که همه ش در تنهایی گذشت و گذشت و گذشت و ...) و یاد دوستی که می خواستم و هرگز نیافتم و ندارم و به گمانم بعد از این هم نخواهم یافت...

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

لَختی با تلویزیون!

شبکه 1 (اخبار):

گزیده ی مهم ترین خبرها:
رزمایش بزرگ عفیر2 در منطقه استراتژیک صحرای طبس!
خودکفایی در تولید همه ی محصولات داخلی و قطع کلی واردات همه ی کالاها از همه ی کشورها علی الخصوص کالاهای چینی!
افتتاح یک دهانه دکان با اشتغال زائی 2 نفر توسط رئیس دولت همزمان با هفته دکان داری!
موج مکزیکی بیداری اسلامی در همه ی کشورهای عربی به جز سوریه!
بحران اقتصادی، تورم، فقر، بیکاری، فساد و فحشا در غرب به همراه اعتصاب، اغتشاش و تظاهرات گسترده مردم علیه نظام سرمایه داری!
قانونی شدن ازدواج همجنـسبازان در چند ایالت دیگر آمریکا!
طوفان و سیل و زلزله و سونامی در آسیا.
دندان در آوردن یک پیرزن 150 ساله بورگینوفاسویی...

شبکه 2 (سریال کره ای):

...اوه بانوی من! بانوی من! اوه بانوی من!
شما نباید این حرفو بزنید بانوی من!
(گریه دسته جمعی دخترها) اوه بانوی من، بانوی من!
نه بانوی من! بانوی من! بانوی من!...

شبکه 3 (سریال ایرانی):

...چی؟؟؟ مامان حالش به هم خورده بردنش بیمارستان؟
- کدوم بیمارستان؟؟؟ بپرس کدوم بیمارستان!!!
- باشه ما الان خودمونو میرسونیم!
(سکانس بعدی یه زن چادری با یه مرد ریشو به سرعت وارد سالن انتظار بیمارستان میشن و با یه زن و مرد دیگه که گویی با هم فامیلن روبرو میشن، زنا همو بغل می کنن و گریه می کنن و مرد تازه وارد از مرد کهنه وارد ماجرا رو می پرسه!)...

شبکه 4 (برنامه پاسخ به سؤالات مذهبی جوانان با حضور حاج آقا سقة السلامیان):

...اختلاط زن و شوهر در محیط خانه امری بسیار نامیمون و نامبارک است! در این زمینه حدیث داریم که زن و شوهر جز در موارد اضطرار نبایست با هم تنها باشند، وگرنه ممکن است خدایی ناکرده دچار گناه بشن! انسانه دیگه! نفس اماره!!! یعنی امر کننده به بدی! و این میتونه نعوذ بالله باعث بشه که مرد نگاه شهوانی به زنش داشته باشه که همونطور که در روایات وارد شده این از بزرگترین معاصیه. البته خدا رو شکر جوون های ما بر خلاف اون چیزی که در فرهنگ غرب رایجه از این لغزش ها کاملا پاک و مبرا هستند...

شبکه 5 (فیلم خارجی):

... (صحنه انفجار پشت سر زن و مرد نقش اول و دوم فیلم و بعدش اون دو رو می بینیم که به طرز اعجاب آور و نامعلومی از معرکه نجات پیدا کردن)

اوه لورا، تو جون منو نجات دادی... (لورا به جورج نگاه می کنه و موسیقی فیلم عوض میشه! بعد چند ثانیه می فهمید که فیلم تموم شده و 10 دقیقه بعدی تیتراژ پایانی فیلم با بک راند سیاه و فونت 10 تایمز نیو رمان سفید رنگ!)

شبکه خبر:

تکرار اخبار شبکه 1

شبکه معارف:

تکرار برنامه شبکه 4

شبکه آموزش:

بوققققققق...

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۱

عقل و عشق و ... لعنت!

من به همگرایی رفتار اعتقاد دارم، یعنی سعی می کنم در شرایط روحی متفاوت حرف های ضد و نقیض نزنم، و رفتار متفاوت و متضاد از خودم نشون ندم. معمولا کم حرف می زنم و بیشتر اهل عمل کردنم، سعی می کنم تا از توانایی انجام کاری مطمئن نشدم، توی بوق و کرنا نکنم! البته این به معنای عدم اعتماد به نفس و ریسک ناپذیری نیست، بلکه صرفا منظورم اجتناب از حرف الکی (یا اصطلاحا حرف های باد هوا) زدنه!
به عقیده ی بعضی آدما حرف زدن خرجی نداره، امروز میگی چهارپا خوب دو پا بد، فردا چهارپا خوب، دوپا بهتر! امروز قول میدی، فردا میگی نشد، نتونستم، فوقش اگه طرفت آدم خیلی مهمی باشه با یه عذرخواهی سر و ته قضیه رو هم میاری!
همه ی اینا قبول... نه اینکه قبول، میشه باهاش کنار اومد، اونم توی جامعه ای که آدم مجبوره درش با این مشکلات زندگی کنه، به هر حال هرکسی که وارد کار و زندگی روزمره میشه به قول معروف پیه این مسائلم به تنش میماله!
ولی امان از روزی که کسی سر احساسش حرف مفت بزنه... و فریاد به وقتی که بهت بگه حرفای اون روزم از سر احساس بوده نه عقل!!!
اونوقته که به عقل و عشق و خودت لعنت می فرستی...

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۱

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد...

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد        خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد               آغاز کسی باش که پایان تو باشد

واسه کسی بمیر که واست تب کنه!!!

عشق یه سره دردسره!!!

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش              رفیق خانه و گرمابه و گلستان باش

توی ادبیات ما پره از این جملاتی که گرچه در نگاه اول ممکنه کمی ساده به نظر برسن اما وقتی بهشون فکر می کنی یه دنیا معنی درشون نهفته ست!

متأسفانه این روزا روابط بیشتر آدما صرفا بر اساس منفعت طلبی فردی بناشده، حالا این منفعت میتونه از پر کردن اوقات بطالت توی نت باشه تا درخواست انجام کارهای خیلی بزرگ توی دنیای واقعی... مهم اینه که سراغت نمیان، بهت محل نمیذارن، تو رو نمی بینن و اصلا حتی بهت فکر نمی کنن، تا وقتی که کارشون بهت بیافته. اونوقته که حتی اگه یک هفته جواب تلفن و اس ام اس هاشون رو ندی از رو نمیرن و با پرروئی تمام به تلاش منفعت طلبانه شون ادامه میدن...

خوب که نگاه میکنم اینطور آدما دور و برم کم نیستن، حتی شاید متأسفانه خودمم گاهی مثل اونا رفتار کرده باشم، گرچه واقعا سعی می کنم تاجای ممکن اینطور نباشم.

به هر حال اینطور افراد به نظر من فقط به درد رابطه های کاری و تجاری میخورن (هرچند در همون رابطه ها هم معمولا قدری انسانیت و وجدان و شرف و اهمیت به طرف مقابل وجود داره که در بسیاری از به اصطلاح دوستی های این زمونه وجود نداره) و هیچ تصور و درکی از معنای دوستی و روابط انسانی ندارن و دوستی باهاشون فقط کرامت و عزت نفس انسان رو زیرسؤال میبره...

بنابراین میخوام تا جای ممکن اینطور روابط رو از زندگیم حذف کنم. منظورم دقیقا دو دسته از افراده: اول آدمای منفعت طلب خودخواهی که رابطه باهاشون واسه من هیچ منفعت متقابلی نداره و دوم افرادی که بود و نبود من توی زندگیشون هیچ تأثیری نداره... چون از اینکه یک عنصر بی مصرف یا رزرو در زندگی یا رابطه با کسی باشم حالم به هم میخوره! بنابراین میخوام از این به بعد این افراد رو از روابطم قلم بگیرم، هرچند احتمالا این کار به انزوا و تنهایی بیشتر منجر میشه، ولی همونطور که همیشه گفتم تنهایی بهتر از بودن با کسانیه که ارزشش رو ندارن.

وقتی نمی تونی مثل بقیه باشی، پس مثل خودت باش... اگر کسی منو بشناسه می فهمه که دوستی بامن یه مزیت بزرگه! حیف که تابحال کشف نشده باقی موندم!!!

پ.ن : این پست مخاطب خاص ندارد. صرفا بخشی از سیاست رفتاری جدید منه. همین

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۱

تهران

تهران، نمونه ی بی بدیل و عینی از افراط و تفریط ما ایرانی هاست که با تجمع کلونی بسیار متراکمی از مردمی که به دنبال رفاه و زندگی بهتر به اونجا سرازیر شده ن، مثل یه تومور بدخیم توی یه فضای بسته در حال رشده و داره به نقطه ی نهایی میرسه...

خیابون هایی با ترافیک قفل شده، که حتی نصف شب هم روی آرامش رو نمی بینه، صدای کلافه کننده ی موتورها و بوق ماشین ها و چراغ های راهنمایی که خیلی واسه رنگ عوض کردن عجله ای نشون نمیدن!
هوای مسموم که نمیشه توش نفس کشید و اتمسفری که انگار از بس پارازیت و امواج کوتاه و بلند درش رها کردن دیگه ظرفیتش تکمیل شده!

پیاده روهای شلوغ با آدم های متفاوت... یا بهتر بگم: خیلی خیلی متفاوت! و فرهنگی عجیب که آمیخته ای از ده ها فرهنگ و خرده فرهنگ مختلفه... (مثل آش شله قلمکار!) فرهنگی که نه هیچ جای ایران و نه فکر کنم هیچ جای دیگه ی دنیا بشه مثلش رو پیدا کرد! نه اینکه بگم بده یا خوبه، فقط خیلی خاصه! ولی چیزی توی همه ی این افراد مشترکه اینه که ظاهرا همگی با این محیط و فرهنگ خو گرفتن و راه زندگی یا بهتر بگم زنده موندن توی کلونی به این بزرگی رو پیدا کردن! مثل باکتری هایی که خودشون رو با یه محیط جدید سازگار می کنن و نسبت به شرایط تازه مقاوم میشن تا خودشون رو از خطر انقراض نجات بدن!

در این بین اگه زبون ترکی هم بلد باشی که بُردی! چون ظاهرا نصف مردم شهر به این زبون صحبت می کنن!

اینجا خیلی راحت میتونی فقر رو با چشمات ببینی... خیلی راحت، اونم بدترین نوعش رو! و همینطورم نقطه ی مقابلش... اشرافی گری از نوع فوق افراطی که فکر نمی کنم اینم هیچ جای دیگه ی دنیا نظیر داشته باشه! بالاشهری اون بالا بالاها و پایین شهری اون پائین پائینا! و بین این دو دنیا گرچه خیلی از هم دورن ولی راه چندانی نیست... راهش به اندازه ی تحمل یه له شدن توی قوطی کنسرو های سیار زیر زمینیه!

تونل های تاریک زیرزمینی با ایستگاه های شلوغ و مردمی که واسه سوار شدن به مترو از سر و کول هم بالا میرن... فقط بایست این وسط مواظب خودت و وسایلت باشی!!! وگرنه توی این تنازع بقا جون و مالت پای خودته! فقط واسم جالبه که خیلی از تهرانی ها به چی این راهروهای تنگ و تاریک زیرزمینی می بالن!؟! (البته از انصاف نگذریم توی خیلی از مناطق شهر همین ایستگاه های مترو باکلاس ترین جای شهرن و تا ازشون خارج میشی انگار وارد یه دنیای دیگه شدی!!! یه حلبی آباد!)

البته انصافا نمیشه از مزایای عضویت در این کلونی هم غافل بود که کمترینش تنوع در انتخابه! حالا انتخاب هر چی از جون مرغ گرفته تا شیر آدمیزاد! به هر حال ایجاد و رشد این تومور هم بی دلیل نبوده! گرچه باید دید چه تعداد از مهاجرین به این شهر تونستن با این کار به یکی زندگی راحت تر و مرفه تر دست پیدا کنن؟

نهایتا چیزی که بدیهیه اینه که تمرکز احمقانه و نابخردانه ی تمام مراکز حساس اقتصادی، سیاسی، نظامی، فرهنگی، تفریحی، معیشتی و در یک کلمه تمام امکانات کشور در یک شهر که اگرچه جمعیت زیادش به ظاهر همه ی این ها رو توجیه پذیر میکنه، ولی در واقع ظلم آشکاری به بقیه ی مردم ممکلته... مردمی که نه حق رو می دونن و نه خواهانش هستن!

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۱

سهم من

خدایا... یعنی توی دنیای به این بزرگی... از بین همه... این همه آدم های جورواجو که آفریدی، یکیشون سهم من نشد؟؟؟
خدایا... یعنی از این آسمون پُر ستاره ت... یکیشون مال من نشد؟؟؟
خدایا...

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۱

جمعه بازار کتاب!

چندسالیه که شهرداری مکانی رو برای دور هم جمع شدن کتابخون ها و خرید و فروش کتاب در نظر گرفته و اسمشو هم گذاشته جمعه بازار کتاب! وقتی که دانشجو بودم و دنبال کتاب های ریاضی لیتهولد و فیزیک هالیدی و مدار 1 و طراحی الگوریتم و صدالبته وصایای حضرت امام راحل عظیم الشأن می گشتم، به نظرم اونجا مکان خوبی میومد که میشد کتاب های متنوعی رو حداقل به قیمت مناسب تر از آمادگاه پیدا کرد و فروشنده هاش هم به نظر آدم های مسلطی بودن که اسم کتاب از دهنت خارج نشده مثل قول چراغ جادو 10 تا چاپ و ترجمه ی مختلف رو جلوی روت حاضر  می کردن!
چندوقتی میشد که به دلایلی از جمله جابجایی مکان برگزاری و دوری راه، به اونجا سر نزده بودم تا اینکه چندماه پیش بعد از سه چهار سال بازهم فرصتی شد تا به اون مکان بسیار فرهنگی! سری بزنم...
به عنوان یک دیدار بعد از چندسال دوری، دیدار هیجان انگیزی بود! به خصوص کتاب هایی که خرید و فروش میشد به نظرم خیلی جالب بود، چون انواع کتب ممنوعه و قدیمی رو میشد به راحتی اونجا پیدا کرد! البته منظورم کتاب های پرمخاطبه، به هر حال بایست خوش شانس باشی که بتونی کتاب های کمیاب رو گیر بیاری!
به هر حال همینشم کافی بود تا توی این چندماه اخیر چندین بار دیگه که فرصتی پیش اومده، باز هم سرکی به اونجا کشیدم، ولی متاسفانه بعد از این مدت چیزهایی دستگیرم شده که بسیار ناراحت کننده ست...
اولین و تأسف برانگیزترین نکته در بدو ورود، مکان نامناسب برگزاری (پارکینگ ارگ جهان نما!) بود، مکانی که در زمستان بسیار بسیار (خیلی!) سرد و آزار دهنده است و در زمستان و تابستان نور بسیار بد و نامناسبی داره... فضای اونجا بسیار محدوده و اصلا به درد این کار نمیخوره، از حدود 100 و اندی غرفه ای که هست، بی اغراق حدود 60 تا 70 درصد اون ها به فروش کتب کنکور و دانشگاهی اختصاص داره! با این دسته که کاری نداریم (گرچه با کمال تأسف پربازدیدترین ها همینا هستن)! اما از 30 تا 40 درصد باقیمونده، نصفشون که به فروش یا بهتر بگم حراج کتب مذهبی اعم از قران و نهج البلاغه به همراه تفاسیر و حواشی مختلف از شیوخ و ملاهای قدیم و جدید عرب (در چاپ ها و جلدهای بسیار نفیس و رنگارنگ) و مفاتیح الجنان و حلیه المتقین و کشکول شیخ بهایی و زندگینامه های ائمه و شرح کرامات و معجزات بزرگان دینی و روابط زناشویی از دیدگاه اسلام (نوشته ی حجاج الاسلام های مختلف!) و آثار حضرت امام راحل و مرتضی مطهری و مرتضی آوینی و حجة السلام قرائتی و علی شریعتی (با اندکی سانسور و خلاصه سازی) با تخفیف عالی و اشانتیون و شرایط ویژه (یکی بخر دو تا ببر) اختصاص دارند!
در کنار این کتاب ها، بعضا کتاب های ادبی و ادبیات کلاسیک ایران و جهان رو هم میشه پیدا کرد که البته بایست به اورجینال بودنشون شک کرد!
تعدادی هم به فروش کتب ایران باستان، کورش کبیر و داریوش مبیر! ظهور و افول سلسله های ساسانیان و سامانیان و غیره! اختصاص داره. گرچه صفحه ی اول هر کدومشون رو که باز کنی می بینی نوشته "مِید این قم"! نمی دونم چقدر این قمی ها به ایران باستان علاقمند شدند؟!
یه عده ی دیگه هم که ادعای روشنفکری دارن کتب سارتر و نیچه و مارکس و شریعتی (بدون سانسور، چاپ قبل انقلاب، آفست!، کمیاب!) و صادق هدایت و یه سری کتب قلمبه سلمبه دیگه رو به قیمت های بدون تخفیف میخَی بخوا نمیخَی نخوا! رومیزی و زیرمیزی می فروشن و از این طریق یه پولی به جیب می زنن!
و یه دسته دیگه هم که یه مشت کتاب های به دردنخور درهم رو به صورت سه تا هزار یا حتی بدتر از اون اخیرا به صورت کیلویی! چوب حراج زدن! البته نمی دونم حتی اگه کسی این دسته از کتاب ها رو بخره هرگز به دردش بخوره یا نه؟!
اما دریغ... دریغ از چندتا کتاب علمی، یا تخصصی، یا اجتماعی، یا حتی رمان درست و درمون!!! وضعیت بازار کتاب، واقعا تأسف انگیزه... کتاب های چاپ یا حتی ترجمه ی جدید دیگه قابل اعتماد و استناد نیستن، حتی کتاب های داستان بچه ها هم از شر یک مشت از فرهنگ بی خبر از تمدن بی اثر در امان نیستن و این نشون دهنده ی وخامت وضع فرهنگ مملکته... فرهنگی که نمی تونه نویسنده پرور باشه (به جاش تا بخوای شهید پروره!)، فرهنگی که قلم های نویسندگان مستقلش شکسته، یا هر روز زیر مدادتراش سانسور کوچیک و کوچیک تر میشه! فرهنگی که نمی تونه عالم پرور باشه، نمی تونه عالم پرور باشه که هیچ، حتی مترجم پرور هم نمیتونه باشه! فرهنگی که پرخواننده ترین روزنامه هاش روزنامه های ورزشیه، پرخواننده ترین کتاب هاش کتاب های کنکور! فرهنگی که در اون برای انتخاب یه مجله تخصصی انتخاب زیادی نداری و واسه ی همونم بایست هزینه ی سنگینی بپردازی! فرهنگی که دارن درب ادبیات و علوم انسانیش رو (مثل علوم دیگه ش) گِل می گیرن! و همه چیز در اون گزینشی و کنترل شده و از فیلتر گذشته میشه...
وقتی این وضع رو می بینم واقعا به حال همه مون افسوس می خورم و می پرسم چی شد و چرا؟ ما به اینجا رسیدیم! و اینکه آخرش چی میشه ؟!

پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۱

نداری و نادانی

لعنت به نداری... که شوم ترین بلاست
و لعنت به نادانی... که بدترین نداری است
و نفرین به بنیانگذار نداری و نادانی...

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۱

انحطاط

فکر میکنم این موضوع که آینده ی جامعه ی بشری واقعا ناامید کننده ست، کاملا درسته!
توی این شش هفت سال گذشته، با آدم های زیادی آشنا شدم، و این حقیقت رو که انسان ها با گذر زمان تغییر می کنند، در مورد اکثریت قریب به اتفاق اون ها به چشم خودم دیدم. ولی متاسفانه چیزی که ناراحت کننده و زجرآوره اینه که برخلاف حالت ایده آل، یعنی حالتی که در اون انسان ها با گذر زمان رو به تکامل فکری و عقلی و رفتاری میرن، اون چیزی که در واقعیت شاهد اون بودم این بوده که تقریبا تمام آدم های مذکور با گذر زمان رو به رذالت و بی ارزش شدن رفتن... رو به رفتار منفعت طلبانه و خودخواهانه و معامله گرانه... و معدود نقات قوت اخلاقی، رفتارهای دوست داشتنی و در یک کلام ارزش های انسانیشون رو از دست دادن... و این یعنی انحطاط!
باید سعی کنم این کژی روی من زیاد تأثیر نذاره... الان از ته دل منظور اون بزرگی رو می فهمم که توی درددل هاش میگفت ای کاش هرگز نمیشناختمون!!! وقتشه روی این موجودات به عنوان یک انسان، یا حداقل به عنوان یک دوست، خط بطلان بکشم و فراموششون کنم!

جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۱

افکار بچه گانه!

بچه که بودم، فکر می کردم خیلی از کارهای آدم بزرگا لابد حکمت و دلیل خیلی مهمی داره که من چون بچه م متوجه نمیشم!

بزرگ که شدم فهمیدم نه تنها اینطور نیست، بلکه خیلی از کارهای اونا ریشه در همون دوران بچه گیشون داره...

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۱

محال...

بالاخره بعد از چندماه، بین این همه موسیقی های بی معنی و مبتذل، یه خواننده قدیمی پیدا شد که یه آهنگ به نظر من قابل قبول ارائه کنه... اگه اینجا رو کلیک کنید احتمالا نظر منو تأیید خواهید کرد!

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۱

ده سال...

نمی دونم ده سال مدت زیادیه یا نه...
گاهی اوقات ده روز برای آدم مثل ده سال می گذره... گاهیم گذر سال ها نمی تونه یک واقعه رو از ذهن آدم ببره... درست مثل اینکه همین امروز اتفاق افتاده باشه!
به هر حال ده سال واسه خودش عمریه!

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۱

خط پایان

با پشت سر گذاشتن طولانی ترین روز سال، یه بهار دیگه هم به انتها رسید...

نمی دونم چند تا از این روزها و این بهارها تا خط پایان مونده ؟!

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۱

جنبه!

هیچوقت به کسی نگو خوشگلی، خیال برش می داره که واقعا خبریه!!!
(این نکته در مورد کسانی که از با جنبه بودنشون مطمئن هستید، صدق نمی کنه!)

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۱

هوموفوبیای بد!

"نادانی" اعم از خواسته یا ناخواسته، یکی از بزرگترین معضلات جوامع بشری خصوصا در جوامع بسته و اصولگراست. مشکلی که همواره و در طی قرون و اعصار متمادی به اشکال مختلف دامنگیر جوامع بوده و هست و خواهد بود... و این همان دردیست که فرزانگان جوامع را به شیوه های مختلف به شیون و ناله و فغان واداشته است...
از یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس...
.
.
.
و رنج و افسوس بی انتهایی که همواره آن ها در درون خود حس کرده اند...
.
.
.
میترسم از آنکه بانک آید روزی
کای بی خبران راه نه آنست و نه این...
.
.
.
اما در نهایت کلامی جز این نداشته اند که:
.
.
.
فارغم زین جمله ی بد خواه نیک
خواه نامم بد کنید و خواه نیک...

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۱

ماه عاشقی!

به نظر من دو ماه در سال هستند که برای عاشق شدن ایده آلن: یکی اسفندماه و یکی هم اردیبهشت!
که البته اگر بخوام از بین این دو انتخاب کنم با وجود تمام خوبی های اسفند، اما در نهایت باز هم اردیبهشت به نظر من مناسب ترین و بهترین و قشنگ ترین زمان برای عاشق شدنه... فقط کافیه یه دنیا شانس بیاری و عشقتو پیدا کنی... به همین سادگی!
اونوقته که معنای واقعی بهار رو خواهی فهمید...

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۱

شهر ادکلن های عجیب غریب!

چند روز پیش گذرم به شاهین شهر افتاد!
جالبه با اینکه اونجا فاصله زیادی از اصفهان نداره، ولی از نظر فرهنگی یه جورایی متفاوته! بیشتر شبیه شهرهای جنوب میمونه!
نکته ی جالبی که توجهم رو جلب کرد این بود که اونجا از کنار هر رهگذری که رد می شدی، از زن و مرد و کوچیک و بزرگ، شدیدا بوی ادکلن میداد! اونم ادکلن های عجیب و غریب و بعضا آزار دهنده!!!
درسته که به هر حال بوی ادکلن از بوهای نامطبوعی که از بعضی آدما (خصوصا توی اماکن عمومی صمیمی تر مثل اتوبوس!) ساتع میشه بهتره، ولی به هر حال اونم به نوع خودش می تونه باعث سردرد بشه!

جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۱

کارهای مفیدی که می توان در تعطیلات نوروزی انجام داد!

فهرستی از کارهای مفیدی که میشه توی تعطیلات عید انجام داد:

- صبح زود بیدار شدن!
- رفتن به مهمونی و اومدن مهمون (فقط یکی دو سه روز اول، بعدش دیگه لوس میشه!)
- خوندن یه کتاب رمان خارجی طولانی و ترجیحا کمدی (ترجیحا طوری باشه که تا پایان تعطیلات تموم نشه، اگرم شد بایست یه رمان 900 صفحه ای جایگزین در یه ژانر متفاوت داشته باشید!)
- پژوهش پیرامون استانداردها و روش های جدید مورد نیاز کاری به منظور تسهیل روند کارهای سال پیش رو پس از تعطیلات (مثلا راهکارهای کارای دیباگ کردن اپلیکیشن های گوگل وب تولکیت در اکلیپس!)
- قدم زدن ماراتن خصوصا در نقاط توریستی و شلوغ پلوغ شهر!
- حمام رفتن!
- بو کردن گل های سنبل و شب بو و میمون (البته آخری بو نمیده!)
- دیدن یک فیلم کمدی خوب (اگر گیر بیاد!) یا دقایقی از برنامه کلاه قرمزی!
- دیر لالا کردن!

و البته سفر یکی از بدترین کارهایی هستش که توی این ایام میشه انجام داد!

دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۱

معجزه

شاید خیلی از ماها توی زندگیمون (منظورم واسه یه تحول اساسیه) منتظر یه معجزه هستیم، معجزه ای که در بیشتر مواقع و برخلاف فیلم ها، اصلا اتفاق نخواهد افتاد...
معجزه ای که از یه جای نامعلوم برسه و زندگیمون رو از این رو به اون رو کنه!!! و این تصور ما رو تا پایان عمر به خودش مشغول می کنه... غافل از اینکه... زنده بودن و نفس کشیدن خوش بزرگترین و در خیلی از موارد تنها معجزه ی زندگی ماست... معجزه ای که شاید تا بستر مرگ قدرش رو نمی دونیم!!!

سه‌شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۱

پایانِ یک تنهایی...

در حالی که کمتر از 20 دقیقه به پایان سال 90 مونده، برای همه ی آدم های خوب بهترین آرزوها رو دارم و امیدوارم همه ی آدم های تهنا و خسته (از جمله خودم) در این سال پیش رو بتونن به ایده آل خودشون برسن... و این سال پایانی باشه بر تنهایی و خستگی همه ی اون ها... آمین...

ای كریمی كه بخشنده عطایی،
و ای حكیمی كه پوشنده خطایی،
و ای صمدی كه از ادراك ما جدایی،
و ای احدی كه در ذات و صفات بی‌همتایی،
و ای قادری كه خدایی را سزایی، و ای خالقی كه گمراهان را، راهنمایی.
جان ما را، صفای خود ده،
و دل ما را، هوای خود ده،
و چشم ما را، ضیای خود ده،
و ما را از فضل و كرم خود آن ده، كه آن به...

مبارک بادت این سال و همه سال

برآمـــد بـاد صبــــح و بــوی نـــــوروز               به کـــام دوستان و بخـت پیـروز
مبارک بادت این سال و همه سال               همایون بادت این روز و همه روز

دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۰

نازیبائی های بهار...

البته بهار نازیبائی نداره، به قول حافظ : هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست...

امسال که برای خرید رفته بودم، به نظرم رسید پاساژها و خیابون های "بالاشهر" از هر سال خلوت تره و به جاش خیابون های مرکز شهر و حراجی ها بیش از هر سال رونق دارن... به نظر میرسه کفه ترازوی ناموزون توزیع ثروت هر سال داره بیشتر به سمت اقلیتی محدود سنگینی می کنه...

توی این گیر و دار، دو تا پسر جوون درباره پولی که واسه خرید امسال می تونن پرداخت کنن صبحت می کنن، خدایا منو ببخش اگه آدم اونقدر ولخرجی هستم که این پول فقط برای خرید لباس های زیرم کفاف میده...

کمی جلوتر، زن میانسالی برای فروش جوراب به مرد رهگذر التماس میکنه... و می گه میخوام برای بچه م یه چیزی بخرم... و من شرمنده خودم هستم که نمی تونم تمام جوراب هاش رو بخرم، و بیشتر از اون شرمنده ی خدا هستم، که حتی خرید تمام جوراب هاش، دردی از اون دوا نمی کنه...

نازیبائی ها در آستانه بهار بیشتر به چشم میان، گرچه معمولا در قیل و قال و همهمه ی شادی عید گم میشن...

رهگذری که شاید پولی واسه خرید آجیل نداشته و به جای اون ذرت و گندم بو داده خریده... مردی که چون نمی تونسته صندوق صندوق میوه های درشت و مجلسی بگیره، ته صندوق میوه های باقیمونده دنبال میوه های سالم میگرده... یا اونی که چون پول خرید سنبل نداشه، شب بوی های پلاسیده نصیبش شده...

این ها درد مشترک همه ی ماست، چه دارا و چه ندار، درد تمام انسان هاست، زخم های روح جامعه ی ما و تمام جوامع بشری، زخم های بازی که همیشه بوده و هست... و خواهد بود... و هیچ دارویی، نه اکسیر بی اثر شده ی تلخ مذهب و نه مرهم متعفن کمونیسم هرگز نخواهد توانست آن را التیام بخشد...

بیست و نهِ دوازده

روزای آخر اسفند، مثل اینکه عقربه های ساعت واسه رسیدن به خط پایان با آخرین توان با هم مسابقه میدن... و این ثانیه ها خیلی زود (خیلی زود) می گذرن تا زمستون جای خودشو به بهار بده...

ای کاش زمان توی این لحظات متوقف میشد و هرگز فروردین از راه نمی رسید!

ولی خب... اینم یکی از قانون های طبیعته، همون قوانینی که خیلی هاش رو پذیرفتیم و در برابر خیلی هاش متعصبانه و مغرضانه مقاوت می کنیم!

امروز آخرین روز ساله، آخرین لحظات سال 90... که به سرعت تمام سال های دیگه گذشت و الان فقط چند ساعت از عمرش مونده!

ضمن تسلیت پایان ماه اسفند، پیشاپیش نوروز رو به همه ی دوستان تبریک میگم. امیدوارم هفت سین همه ی آدم های خوب از هر سال زیباتر باشه...

بدرود ای اسفند زیبا!

بدرود ای اسفند زیبای پرخاطره و سلام ای بهار سبز نو رسیده...

یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۰

بیست و هشتِ دوازده

امروز کلی کار دارم (منظورم همون خریده!)


و فردا... آخرین روز از سال 90...

ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن          یا زِ دیوان قضا خط امانی به من آر...

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۰

بیست و هفتِ دوازده

یه خواب عمیق پس از خستگی شدید ناشی از پیاده روی طولانی در خیابان های شلوغ (از اون نوع خستگی های خوب)، خیلی میچسبه (به عنوان مکمل یا کاتالیزور عمل میکنه!)

جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۰

بیست و ششِ دوازده

خریدهای شب عید با وجود اینکه برای من مخصوصا توی چند سال اخیر بیشتر جنبه تشریفاتی و غیرضروری داشته، و با وجود اینکه اصولا شب عید زمان مناسبی برای خرید از لحاظ هزینه و تنوع خرید نیست (مخصوصا برای آدم های مدگرا)، با اینحال لذتی داره که معمولا به تمام موارد فوق میچربه!
خرید عید من معمولا یک فرایند چند روزه س که از امروز شروع شد و تا 29 ام ادامه خواهد داشت...

پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۰

بیست و پنجِ دوازده

بعد یه روز کاری سخت، دو هفته تعطیلی جانانه خیلی حال میده!!!
تعطیلات نوروز 91 واسه من از فردا رسما شروع میشه!
به امید تعطیلاتی عالی، پر از شادی و سلامتی و لذت، و در یک کلام یک تعطیلات به یاد ماندنی برای همه دوستان...

چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۰

بیست و چهارِ دوازده

حس خوبیه وقتی که یه کار سنگین رو به خوبی انجام میدی! مخصوصا اگر نتیجه ش رو در کمترین زمان ممکن ببینی!

...سال که تموم شد، ولی کلی کار ناتموم واسم مونده! فکر می کنم سال آینده سال پرکاری باشه!

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۰

بیست و سه یِ دوازده

امشب شب آخرین چهارشنبه ی ساله، شب زردی ما و سرخی آتش!
چقدر زود.... چقدررر زوددد این سال ها پشت سر هم میان و میرن... چشم بر هم می زنی و می بینی یک سال دیگه سپری شده و باز آخرین شب چهارشنبه ی سال از راه رسیده...
هر سال در حسرت اینکه شاید سال دیگه... شاید گرمی دستی توی دستت گرمای آتش فروزان رو توی آخرین شب های اسفند ماه، صد چندان کنه... و همینطور هم زیبایی بهار پیش رو رو... ولی افسوس که هر سال تنهاتر و تنهاتر از سال قبل... و هر سال دورتر و دورتر از آرزوهای بزرگی که شعله ی فروزنده شون داره توی سینه زیر گرد خاکستر زمان خاموش میشه... افسوس...

دوشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۰

بیست و دویِ دوازده

امشب پانزدهمین دفترچه خاطراتم رو باز خواهم کرد... تا خاطرات لحظات کوتاه عید رو برای همیشه به یادش بسپارم...
و به زودی فرصتی خواهم یافت تا خاطرات این 15 سال رو مروری کنم... در این آخرین هفته از سال قدیم!

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۰

بیست و یکِ دوازده

در کل سحرخیز بودن رو دوست دارم، مخصوصا توی بهار و تابستون (توی سرمای زمستون کیف داره که توی رختخواب گرم و نرمت تا ساعت 8 صبح بخوابی!!! ولی در مورد اسفند قضیه فرق داره!)
میتونی یک روز رو با دید دیگه ای شروع کنی... و به کسانی که باهاشون برمیخوری ملایم تر رفتار کنی! حالا این تلایم (ملایم بودن!) می تونه به سادگی دادن نوبت اضافیت توی یه بانک به شدت شلوغ به اولین واردشونده ی خوش شانس! باشه، یا دادن جات توی اتوبوس به شدت شلوغ به یه پیرمرد نحیف و یا اعتماد به حرف دخترکی که ازت درخواست کمک کرده...
در هوای پشت بام صبح
با نسیم نازک اسفند

دست و رویت را بشویی

حوله نمدار و نرم بامدادان را

روی هرم گونه هایت حس کنی

دوست داری بی محابا مهربان باشی

تازه می فهمی

مهربان بودن چه آسان است

با تمام چیزها از سنگ تا انسان...

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۰

بیستِ دوازده

 
گاهی که فکر می کنم شرایط زندگی برام خیلی سخت شده، یه اتفاق کوچیک بهم یادآوری می کنه که اوضاع زیادم بد نیست، به قول رودکی:
با داده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلف مشو، آزاد بزی
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی...

جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۰

نوزدهِ دوازده

بعضی احساسات هستن که نوشتنشون خیلی سخته... احساسات فراموش شده ای که با یه اتفاق، یه نگاه، یا یه بوی عطر میتونه آدمو تا اوج رویاهاش ببره... روزی این حسو خواهم نوشت... ولی نه امروز...

پنجشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۰

هجدهِ دوازده

تا همین چند وقت پیش یه قسمتی گوشه وبلاگم بود با عنوان "ترانه های دلتنگی من"!
متاسفانه به دلیل ضایعه ی غیرقابل جبرانی که برای فایل ها اتفاق افتاد، هر آنچه از عکس و آهنگ توی این وبلاگ بود پاک شد ):
از امروز تصمیم دارم بخش پاکیده شده رو به تدریج احیا کنم، به عنوان اولین ترانه، آهنگ "دوباره" از آقای جعفری رو گذاشتم که می تونید از این گوشه پایین سمت راست vvv <<< دانلود کنید. این یکی از ترانه های خاطره انگیز برای منه...

چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۰

هفدهِ دوازده

کم کم کم کم کم کم کم کم نشانه های نوروز داره همه گیر میشه...

در واقع بهار اینجا از اواسط اسفند شروع میشه و تا اواسط اردیبهشت ادامه داره (بعدش عملا وارد تابستون میشیم!)...
با اینکه امسال (مثل اکثر وقتا) چیز خاصی لازم ندارم، اما بایست برای خرید عید برنامه ریزی کنم، به قول کارشناسان اقتصادی خریدهای کاذب!!! ولی به نظرم که این خریدهای کاذب به اندازه n تا خرید غیرکاذب کیف دارن!!! اصلا مگه عید بدون خرید عید هم میشه ؟!؟

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۰

پانزدهِ دوازده

 
به نظر من روز درختکاری از معدود مناسبت های معقول و قابل قبولیه که در سال های اخیر توی تقویم رسمی کشور ثبت شده... این روز رو به درخت گردوم که به زودی 14 سالش تموم میشه تبریک میگم!

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۰

چهاردهِ دوازده

دو هفته از اسفند زیبا گذشت... و البته نیمه ی اصلیش در پیشه که اونم چشم برهم زدنی خواهد گذشت...
اسفند با تمام خوبی هاش دردسرهایی هم داره! مثل دردسر خونه تکونی و مخصوصا بخش جابجایی وسایل سنگینش که از هم سخت تره! البته به نتیجه ش میارزه!

شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۰

سیزدهِ دوازده

اینجا همیشه اینطوریه!!!

هوای اسفند سر آدم رو گول می مالونه! یکی دو روزی هوا رو به گرمی میره و درختای بید شکوفه می کنن، بعد دوباره سرد میشه!!!
پ.ن : اولین نشانه های بهار (شکوفه های سبز بیدهای مجنون) دارن خودشونو نشون میدن... به نظر من این رنگ سبز قشنگترین رنگ توی طیف رنگ سبزه... و شاید یکی از قشنگ ترین رنگ های دنیا!

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۰

دوازدهِ دوازده

امروز کلا به نمایشگاه کتاب گذشت!

انگاری کاملا درسته که ما ایرانی ها همیشه در مسیر بدبود گام برمی داریم! از سه تا سالن نمایشگاه یکیش که منحصرا مختص کتب مذهبی بود (عمدتا مفاتیح و حلیه المتقین و چیزی که جلب توجه می کرد وفور کشکول شیخ بهائی بود در نمایشگاه امسال!)! دوتای دیگه هم یکیش کتب کلاسیک ادبی بود (البته مسلما این کتب هم از چنگال بی رحم سانسور و تحریف در امان نمانده بودن و حتی کسانی بر برخی از اون ها مقدمه نوشته بودند که دهان آدم از فرط افسوس و تأسف باز می موند!) و سالن سوم هم مشترکا کتب زبان، کتب دانشگاهی و کودک بود!
چیزی که واقعا جای سؤاله اینه که آیا جامعه ی ما به این حجم از کتب مذهبی (که با وجود تخفیف های خیلی زیاد خریدار چندانی نداشت) احتیاج داره یا خیر؟؟؟
و چیزی که واقعا جای تأسفه احساس فقدان شدید کتب تخصصی مخصوصا در رشته های فنی و مهندسیه... به طوری که من در رشته ی خودم شاید حتی یک کتاب به درد بخور پیدا نکردم!
حالا اینکه قیمت کتاب ها توی یک سال گذشته چقدر جهش داشته، بماند...
الان فکر می کنم می تونم یکی از دلایل پایین بودن سرانه مطالعه رو کاملا متوجه بشم!

پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۰

یازدهِ دوازده

امروز که از خواب بیدار شدم تلویزیون داشت به شدت آهنگ های میهن پرستانه پخش می کرد، با تأکید شدید بر این شعار که من رأی می دهم (نمی دونم چه سریه که این اعراب افراطی حاکمه (که فکر نمی کنم کسی در عرب بودنشون کوچکترین تردیدی داشته باشه و خودشون هم به این موضوع مباهات می کنن!!!) نزدیک انتخابات که میشه یاد ایرانی بودنشون می افتن و دست به دامن کاوه و آرش و سیاوش میشن!!!)!!!
بعدش هم مطابق معمول کلیشه های نخ نمای همیشگی یعنی مصاحبه با افرادی که از طرز صحبتشون میشد به راحتی حدس زد که چقدر هیجان زده هستن از اینکه باهاشون داره مصاحبه میشه و چقدر احساس مهم بودن و شخصیت بهشون دست داده! و البته همون جواب های کلیشه ای که من حتما رأی می دهم و رأی دادن وظیفه ی ملی و شرعی هر ایرانی مسلمان است و ... از این حرفا (نمی دونم چرا حتی یک مورد هم به یاد ندارم که یه نفر توی این سبک مصاحبه ها گفته باشه در انتخابات شرکت نمی کنم!!!)!!!
جالبه که امسال پاشون رو از این حد هم فراتر گذاشته و به سطح شهر هم کشوندن (رفتاری که اگر ناشی از وحشت نباشه حتما ناشی از حماقته!!!)!!! جملات فان و بامزه ای که بیشتر آدم رو به حیرت وامی داشت تا ترغیب به رأی دادن!!!
"می گفتم رأی نمی دهم، حیف که اوباما هم همین را گفت!!!"
"به احترام خون شهدای هسته ای!!! رأی می دهم!!!"
"برای قدرت نمایی، یک سر انگشت کافی است!!!"
...
و من از خودم می پرسم که آیا شعور سیاسی مردم نسبت به سال های قبل تغییری کرده یا نه؟؟؟!!! شخصا با شناختی که از ملت همیشه در صحنه دارم، بعید می دونم...
پ.ن : با اینکه نظر تک تک افراد در جای خود قابل احترامه، ولی چقدر خوب گفتن این قدیمی ها که "خلایق هر چه لایق!!!"!!!

سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۰

نُهِ دوازده

نمی دونم اینو قبلا اینجا نوشتم یا نه، به هر حال اینقدر مهمه که اگرم نوشته باشم باز می نویسم:

جدیدترین رنک بندی سخت ترین مشاغل دنیا:
1 - کارگری معدن
2 - تهیه داکیومنت نرم افزار!
3 - پرستاری

دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۰

هشتِ دوازده

جدایی نادر از سیمین یا "لباس جدید پادشاه" !
مدتی است که سینما مردان(به فتح میم)! در تب و تاب این جدایی کذایی اند!
تب و تابی که می توان گفت از جشنواره فیلم فجر علائم اولیه آن مشاهده شد و مثل یک بیماری مسری در کمتر از یک سال دامن اسکار را هم گرفت!
در ابتدا شاید منتقدان و حتی تماشاگران حرفه ای داخلی که در این چندساله و علی الخصوص به یمن سیاست های بی بدیل دولت های معظم نهم و دهم شاهد جان دادن تدریجی جسم نحیف و شکنجه کشیده صنعت سینمای ایران بوده و با قلوبی ناآرام و دل هایی نامطمئن لوده بازی های هنرمند نماهایی از قماش علی صادقی و احمد پورمخبر را با نام طنز و و ابتذال و فحاشی و نمک افشانی دهنمکی تبار ها را با عنوان فیلم سیاسی-اجتماعی و روایت تاریخ عرب را از دریچه دوربین میرباقری به نام سریال تاریخی بر صفحه های نقره ای و جادوئی به تهوع می نشستند!، با دیدن کلیشه ای متفاوت به هیجان آمده و صف طرفداران این فیلم (مانند صف خرید سکه و دلار) لحظه به لحظه طولانی تر شد!
بعضی ها که جوگیرتر بودند حتی چندین بار به تماشای فیلم رفتند تا به خیال خودشان از سازنده ارجمند کمال تشکر و قدرشناسی را بجای آورده و به او این پیام را برسانند که : دوباره! دوباره! دوباره! یا دستتون درد نکنه، چرا بیشتر ندادین؟!... الی آخر!
گرچه فیلم یک جدایی، در مقایسه با سایر محصولات اخیر سینمای ایران کمی متفاوت است (و البته نکات مثبت دیگری که قابل توجه و تقدیر می باشد)، ولی پرداختن به این نکات قوت نبایست ما را از توجه به این حقیقت که فیلم به هیچ وجه حرف جدید و ناگفته ای برای بیان ندارد و تنها همان الگوهای هزاران بار گفته شده را به زبان ساده ی خودش نقل می کند(سادگی گفتاری که شاید همان زبان مشترک تمام انسان ها و در نتیجه رمز موفقیت جهانی فیلم است)، غافل نماید.
حرف هایی از این دست که چقدر خوب است که به والدین بیمارمان احترام بگذاریم و آن ها را تیمار کنیم! چقدر خوب است که در مملکت خودمان زندگی کنیم و به فرنگستان یا ینگی دنیا نکوچیم! چقدر خوب است که طلاق نگیریم و بچه ها چقدر اذیت می شوند که طلاق بگیریم! چقدر آدم های فقیر در این شهر وجود دارند که تازه بیشتر آن ها فقر فرهنگی هم دارند! چقدر خوب است که مذهبی باشیم ... یا حتی چقدر خوب نیست که مذهبی باشیم ؟!!؟ چقدر خوب است که دروغ نگوییم، یا اینکه حداقل زیاد دروغ نگوییم ولی اگر خواستیم در حد لزوم بگوییم جلوی بچه ها نگوییم که دچار دوگانگی اخلاقی نشوند!
و البته همانطور که حتما متوجه شده اید فیلم پر از تناقض است، تناقضی که نه به چالش کشیدن ذهن بیننده باشد، بلکه ظاهرا حتی تکلیف خود فیلمنامه نویس هم با آن ها روشن نبوده است! به طور مثال از طرفی سعی شده تا راضیه را شخصیتی نشان دهد که هنوز در بدیهی ترین انتخاب هایش (مثلا بین عقل و وظیفه شناسی و باورهای خرافی مذهبی) استقلال فکری ندارد و بدین ترتیب نویسنده از این درد بر سر بیننده اش فریاد بکشد و از طرف دیگر در انتهای فیلم همین باورهای مذهبی راضیه باعث عذاب وجدان و برملا کردن دروغش می شود!
یا در مورد خود شخصیت اصلی داستان، یعنی نادر که در عین حالی که شخصی درستکار و از حق خود نگذر و درست و حسابی است (که شاید روحیاتش ناخودآگاه آدم را کمی به یاد  شعارهای علی شریعتی می اندازد!) اما همزمان برای نجات خودش به هر دروغ کثیفی متوسل شده و حتی حاضر است دیگران را وادار به ادای سوگند دروغ کند!
و این درست همان ابتذالی است که پیشتر در طنازی های رضا عطاران به وفور مشاهده کرده ایم: فردی که هم معتاد است، هم دزد است، هم دروغگو و کلاهبردار و مال مردم خور و هیز و چشم چران است، اما ته و تویش را که در بیاوری میفهمی با وجود همه ی این ها آنقدرها هم آدم بدی نیست طفلکی! و آدم بدی که نیست هیچ، اگر باهایش صمیمی شوی می فهمی خیلی هم آدم حسابی است و فقط نیاز دارد داخلش یک بمب بترکد تا کمی زیر و رو شود که آن را هم احتمالا یک روحانی در انتها می ترکاند (البته در این فیلم این یک قلم خدا را شکر یافت نمی شود)!
اما حال باید پرسید با وجود همه ی آنچه گفته شد رمز موفقیت دور از انتظار این جدایی کذایی چه بوده است ؟ نظر شخص بنده همان است که در عنوان این مقاله آورده ام! جدایی نادر از سیمین همان لباس جدید پادشاه است! معمولا منتقدان وقتی فیلمی می بینند که از آن سر در نمی آورند یا فیلمی که از فرط سادگی در رده گروه سنی الف جای می گیرد و البته در آن چند جمله قلمبه سلمبه هم (که تهش هیچ معنی به درد بخوری ندارد که به درد دنیا یا آخرت آدم بخورد! (ر.ک : مادر مرد! از بس که جان ندارد!!!)) یافت می شود، آن فیلم را مورد تحسین و تمجید قرار می دهند، و پیرو آن ها بینندگان و عوام نیز که نمی خواهند مورد تمسخر و در مظان اتهام فیلم ناشناس بودن و نداشتن حس هنری قرار گیرند، با فریادهای بی امان شعار دوپا خوب چهارپا بد! منتقدین گرام را در این کشف تازه همراهی می کنند!
البته این روال در مملکت ما دور از ذهن نمی نماید، اما شاید بپرسید مگر خارجستانی ها هم با ما تعارف دارند که این لباس جدید را ببرند و به نافش خرس قهوه ای و گلوب طلایی ببندند؟!؟ در جواب به این پرسش معقول و به جا بایست به چند نکته توجه داشت! نکته ی اول و آخر آنکه این بیماری گویی جهانی است و ما که با فرهنگمان همه ی دنیا را متأثر و انگشت به دهان و دشمنانمان را ناامید و مأیوس کرده ایم! چرا با جدائیمان نکنیم ؟! به هر حال نمی توان منکر نکات مثبت و البته جهان شمول و همانطور که گفته شد ساده و کلی این جدائی کذایی شد، و احتمالا این همان کلید طلائی موفقیت جهانی حاج نادر و سیمین خانم است که البته در کنار آن از بازی خوب و تحسین برانگیز بازیکنان فیلم از مرد رهگذر دوم گرفته تا دختر اصغر آقا نبایست غفلت ورزید!
القصه، ما که لباسمان را به همه دنیا قالب کردیم و همه دیدند که این لباس چقدر بر قامت پادشاه برازنده بود! اما چقدر خوب است که این جدایی پایانی نیز باشد بر وضعیت رقت انگیز سینمای میهن عزیز اسلامیمان! آمین...

یکشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۰

هفتِ دوازده

امروز داشتم (طبق معمول با سرعت) توی پیاده روی خیابون راه میرفتم که بالاخره اولین مغازه ای رو که ماهی قرمز هفت سین می فروخت، دیدم... اولین نشانه ی بهار...

شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۰

ششِ دوازده

خیلی ساله که دلم واسه یه برف یا بارون درست و حسابی لک زده! امسال هم که کار از برف گذشت، ولی بارون روزای آخر زمستونم حال و هوای خودش رو داره... مخصوصا وقتی که کوه صفه رو مه می پوشونه... همین روزاست که درختا هم کم کم بایست خودشونو واسه عید آماده کنن... (البته با وجود تورم 40 درصدی امیدوارم بتونن یه سر و لباسی واسه خودشون تهیه کنن!)

پ.ن : لازم می دونم در مورد پ.ن دیروز که نوشته بودم هیچ کامنتی رو توی وبلاگم ج نمیدم، این توضیح تکمیلی رو اضافه کنم که تنها یک دلیل برای این کار وجود داره و اونم حفظ نظم و ساختاریه که چندین ساله در این وبلاگ رعایت کردم، نظرات تک تک دوستانی که لطف می کنن و افتخار میدن و اینجا نظر میذارن، برای من به غایت محترمه و بنابراین به هیچ عنوان قصد بی توجهی یا خدایی نکرده کم محلی به هیچ یک از دوستان مطرح نیست. ضمنا به نظر من رایانامه(بخوانید ایمیل!) یکی از ساده ترین و بهترین اختراعات بشر برای برقراری ارتباطات متقابل و سریعه!

جمعه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۰

پنجِ دوازده

افرادی که تنها هستند معمولا همه جا تنهان! یعنی چه توی زندگی شخصی و چه توی کار!
واسه من که حتی پیدا کردن کسی که بتونه پا به پام کار کنه کار ساده ای نیست! و این چیزیه که همیشه منو آزار میده... و خواهد داد...
پ.ن: من هیچوقت زیر نظراتی که برای پست های وبلاگم گذاشته میشه ج نمی نویسم، بنابراین همینجا از دوستانی که نظر میذارن و حتی بدون گذاشتن یک آدرس ایمیل توقع پاسخ دارن عذرخواهی میکنم!

پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۰

چهارِ دوازده

امروز با شروع تبلیغات انتصابات مجلس اسلامی، تبلیغات دیوانه وار تشنگان قدرت هم شروع شد! از اون آدم ساده دلی که نمی دونم روی چه حساب و با چه فکری پاشده رفته کاندید شده و چه امیدی به کسب رأی در بین این همه مافیای کله گنده داره! تا اون آدم کم خردی که شعار انتخاباتیش اینه که من فرزند فلانی هستم (حالا بماند این فلانی خودش چه تحفه ایه که تو تازه مزیت رقابتیت اینه که شازده ی اونی)!

در این بین یک تبلیغ خیلی بامزه نظرم رو جلب کرد و اون مربوط به فردی بود که از فرط نداشتن مطلب برای ارائه در کاتالوگش!!! توفیق کسب جراحت شدید!!! در فلان مراسم مذهبی بهمان سال رو در تاریخچه ی افتخاراتش لیست کرده بود!
خدا به دادمون برسه! چه مجلسی شود این یکی دیگه!!!

چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۰

سِیِ دوازده

سردی یه روز زمستونی میتونه با شنیدن خبر آغاز یک موفقیت کمی کاهش پیدا کنه...

هر چند تا موفقیت راه درازی در پیشه(اما تا عید نه!)
امیدوارم آخر کار هر کسی به اونچه که استحقاقش رو داره برسه...

سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۰

دوی دوازده

1 - فرهنگ کار گروهی عامل مهمی در موفقیت محسوب میشه... دارم سعی می کنم به سمتش حرکت کنم! البته شرط مهم در کار گروهی عدالته و اینکه منفعت تمام اعضای گروه تأمین بشه...

2 - (بدون هیچ گونه قصد خود بزرگ بینی!) بزرگترین عیب برتری فنی یک انسان اینه که برای همکاری با دیگران مجبوری کمتر از خودت باشی. بنابراین بایست خیلی بیش از اندازه خوش شانس باشی تا بتونی در شرایط موردنظرت با کسی که از خودت باهوش تر باشه همکاری کنی!

دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۰

یکِ دوازده

امروز روز خیلی سردی بود... اونقدر سرد که آدم یادش میرفت ماه اسفند شروع شده! یه روز سرد ولی بی حاصل...

و ما به خاطر این روزهای بی حاصل وامدار خودمان خواهیم بود... روزهایی که به ناچار در کوره ی آینده سوزانده می شوند... و چقدر سخت است سوزاندان روزهایت وقتی که نه راه پس داری و نه راه پیش...

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۰

باز هم اسفند...

باز هم اسفند از راه رسید... اسفند، زیباترین و پرخاطره ترین ماه سال...

و من هنوز در عجبم از این شتاب ماه ها و سال هایی که می آیند و میروند... بی آنکه بتوانم... یا بخواهم که بتوانم آنچه باشم که میخواهم... و هر سال در انتظار سال دگر... و در حسرت سالیان گذشته...
و خوب میدانم که این تکرار دیری نخواهد پایید...
اسفند (و پیشاپیش نوروز) به همه ی دوستان مبارک!
پ.ن: اسفند به یادماندنی و پر خاطره ای براتون آرزو میکنم و ازتون خواهش میکنم از لحظات پیش رو نهایت استفاده و لذت رو ببرید.

چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۰

روز پس از ولنتاین!

همیشه خرید کردن رو دوست داشتم (یکی از معدود سرگرمی هامه). با اینکه هدیه زیاد دادم ولی متاسفانه تابحال شانس خرید ولنتاین رو پیدا نکردم، ): امیدوارم همه ی ما روزی این شانس رو پیدا کنیم و البته این خرید از روی اجبار یا پایبندی و تکرار نباشه...

سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۰

و لن تایم!

امسال هم... همون قصه تکراری...

شاید پیدا کردن کسی که لیاقت عشق رو داشته باشه... این روزا از خودم میپرسم آیا اصلا چنین کسی وجود خارجی داره؟؟؟ یا شاید از اونی که فکر می کردم سخت تره، هر چند زیاد بهم افترای سخت گیری بیش از اندازه زده میشه... اما...
و شاید این است(تنهایی) سزای کسی که نتواند مثل همه باشد!

12

گاهی یک نمره 12 به اندازه 12 تا نمره 20 ارزش داره!