شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۳

ننگت باد...

هوموفوبیا، واژه ای که با اینکه خیلی از مردم این سرزمین حتی تابحال اسمش رو هم نشنیدن، مثل خون توی رگ های نادانیشون جاریه، مثل تعصب و  غیرت پوچی که سایه شومش رو بر سر حقیقت انداخته و قلب های سنگیشون رو سخت تر از پولاد کرده، طوری که هیچ نور و نوایی از راستی و درستی درش راه پیدا نخواهد کرد... اونچه هست فقط سراب مذهب و توهم رستگاریه...
فکر میکنم این بار درست نباشه که بگم ننگت باد هوموفوبیا، بلکه درست تر اینه که بگم ننگ به این مردم و فرهنگ سفله پروری که چند صباحیه جایگزین شرافت و انسانیتشون کرده اند...
و به امید روزی که آفتاب آزادی دوباره از دورترین افق مشرق این سرزمین طلوع کنه،هرچند اون افق خیلی دوره... ولی به قول سهراب: "عبور باید کرد، و هم نورد افق های دور باید شد..."

جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۳

دوراهی

نمی دونم آخرش چی میشه ؟
نگرانم
نگران آینده ای که گزینه های زیادی پیش پام نمیذاره و گذشته ای که سوخته...
نگران خودم، نگران آرزوهام، نگران روزهایی که باید توی تنهایی بگذره...
حس میکنم کورمال کورمال توی مسیری از مِه دارم حرکت می کنم که نه جلوم رو میتونم واضح ببینم و نه پشت سرم رو... و هر لحظه که میگذره هوا سردتر و تاریک تر میشه.
ولی یه چیزی بهم میگه که یه کم جلوتر یه دوراهی بزرگه... باید آماده بشی!