دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۳

ده روزه عمر این همه افسانه ندارد...

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش مانیست آن شمع که می‌سوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشقست خدا را به که گویم کارایشی از عشق کس این خانه ندارد
گفتم مه من! از چه تو در دام نیفتی گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و دارا ده روزه عمر این همه افسانه ندارد
از شاه و گدا هر که در این میکده ره یافت جز خون دل خویش به پیمانه ندارد

شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۳

دفاع مقدس!

    گرچه شخصا اعتقاد دارم تعداد چیزهایی که توی این دنیا مقدس هستند خیلی زیاد نیست و نمیشه روی هر چیزی که میخوایم از قِبَلِش نون بخوریم اسم مقدس بذاریم تا تبدیل به خط قرمزش کنیم و نسق هر کسی رو که خواست بهش چپ نگاه کنه بکِشیم، اما مسلما هر "دفاع"ی حق طبیعی و قابل احترامه و کسانی هم که در این راه از خود گذشتگی میکنند قابل تجمید (و نه تقدیس) هستند.
    بحث جنگ 8 ساله هم از این امر مستثنی نیست، جنگ خانمان سوزی که فارغ از تمام حرف و حدیث های پیرامونش همه در مورد تحمیلی بودنش در بدو شروع و نابرابر بودنش و مظلوم واقع شدن ایران اتفاق نظر دارند.
    اما حالا که سال ها از پایان جنگ می گذره و اصطلاحا آب ها از آسیاب افتاده و افراد زیادی هم توی اون جنگ (درست یا نادرست، سودمند یا بی حاصل) جون خودشون رو، سلامتی خودشون رو و گروهی هم دار و ندارشون رو از دست داده اند، یک عده نون به نرخ روز خور که البته تعدادشون هم خیلی کم نیست! جنگ رو دکانی کردند برای کاسبی خودشون و عرصه ای و بهانه ای برای تحمیل عقاید و نظرات مبتذل و منحرف خودشون به جامعه و خصوصا نسلی که اون روز ها رو ندیده و جز خاطرات و اسم کشته شدگانی که روی کوچه ها و خیابون های شهر گذاشته شده چیزی ازش نمی دونه. این ها مثل لاشخور نونشون رو توی خون کشته شدگان جنگ تیلیت می کنند!
    جالب اینجاست که عده ای از این کاسب ها اونقدر وقیح و بی شرم و زیاده خواه هستند که با وجودیکه بخش عمده ای از بودجه مملکت به جای اینکه صرف عمران و آبادانی و توسعه و فقرزدایی و اشتغال بشه، داره برای ترویج و زنده نگه داشتن خاطرات جنگ هزینه میشه (یا بهتر بگم تلف میشه)، باز هم ادعا می کنند که در این عرصه غفلت صورت گرفته و مثلا یکی از اون ها که با بودجه میلیاردی دولتی یک فیلم سفارشی در همین زمینه ساخته بود، چند روز پیش توی یک مصاحبه خبری کشور فرانسه رو مثال میزد که چقدر برای کشته شدگان جنگشون ارزش قائلند و چقدر برای زنده نگه داشتن نامشون تلاش میکنند و اسم کوچه و خیابون هاشون همه اسم اون هاست و ادعا می کرد که کاری که توی ایران انجام میشه بسیار ناچیزه! بایست از این موجود بی شرم پرسید که دیگه بیشتر از این که نام تمام خیابان های فعلی رو که اسم شیخ و ملا و فقیه نبوده به اسم این کشته شدگان گذاشته اند، دیگه چه کاری در مورد این مثال خاص میشده انجام داد؟؟؟ خدا رو شکر چندان کوچه و خیابون جدیدی هم ساخته نمیشه که بخواهیم نگران اسم گذاریش باشیم! به جز اون تمام دانشگاه ها و پارک ها و هر جای دیگه ای هم که میشده تبدیل به گورستان کشته شدگان جنگ کردیم و هر کسی هم که نقدی بر این موضوع داشته باشه به "ضد انقلاب" و "نمک نشناس" بودن متهم می کنیم!
    به هر حال این فقط یه مثال بود و گرچه شخصا معتقدم که کشته شدگان جنگ بسیار قابل احترام هستند، اما حقیقت اینه که هر جایی دیدید قصد "تقدیس" کسی رو دارند، بدونید پشت این تقدیس منافع مادی هنگفتی نهفته است و این خط قرمز کلید حفظ اون گنجه و در نهایت چیزی جز ضرر و تباهی عاید جامعه نخواهد شد! ضمن اینکه قرار نیست ما هم به آنچه کشته شدگان بهش معتقد بودند معتقد باشیم و این کار ارزشمند و فداکاری قابل تمجید "به هیچ عنوان" حقی از جانب اون ها بر ما ایجاد نمی کنه و ما رو برده ی فکری اون ها نخواهد کرد. بلکه به نظر من اون ها انسان هایی بودند در دوره ای خاص با عقاید و ارزش های خاص ویژه ی همون دوره که شاید امروز کارامدی خودش رو از دست داده باشه و به زور ساختن چندتا فیلم نمیشه زمان رو به عقب برگردوند و جوانان رو وادار به درجا زدن کرد...

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

پادشاه فصل ها... پاییز

باز من و پاییز و داستان این باغ بی برگیم. باغی که سال هاست چشم در راه بهاری نیست...
باغ بی برگی من
بِچَم ای اسب یال افشان زرد، با آن خنده ی خونین اشک آلودت در این آخرین نفس های باغ بی برگیم...
خوش آمدی ای پادشاه فصل ها، ای پاییز زرد سرد نمناک...

پ.ن.1:
یاد زمانی بخیر که شب 31 شهریور برام بدترین و دردناک ترین شب سال محسوب می شد!
مثل اینکه زندگی همه ش یه بازی مسخره  وبچه گانه س:

یک چند به کودکی به استاد شدیم     یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید    از خاک برآمدیم و بر باد شدیم...

البته درسته من مثل خیلی از دوستام "استاد" نشدم! اما این به انتخاب خودم بوده وگرنه قطعا بین تموم اون ها اولین کسی بودم که سال ها پیش چنین پیشنهادی بهش شده و خوشحالم که این پیشنهاد رو با کمال میل نپذیرفتم!
و این چقدر بده که به بچه هامون یاد نمی دیم حال رو زندگی کنند...

جمعه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۳

دولت فرهنگی یا فرهنگ دولتی؟!

    فرهنگ یک موجود زنده و پویاست که از مغز و رفتارهای تک تک افراد جامعه تغذیه می کنه، به نظر من فرایند تکامل فرهنگ در اکثریت قریب به اتفاق موارد یک فرایند از پایین به بالاست (یا بهتره بگم باید باشه)، بدین معنی که نطفه ی فرهنگ در کوچه و بازار منعقد میشه و با حرکت از عوام به سمت خواص و هنرمندان و سیاستمداران و نخبگان به تدریج شاکله ی فرهنگی جامعه رو به وجود میاره. گرچه گاهی هم حرکت ها و تلاش های فرهنگی بالا به پایین انجام میشه که از اون به عنوان فرهنگ سازی یاد میشه، ولی تأثیر اون ها نیازمند مداومت و زمان طولانیه و البته همیشه هم موفق نخواهند بود.
    اونچه امروز به اسم فرهنگ به ما رسیده ماحاصل هزاره ها و سده ها زندگی نیاکان ما در این سرزمین بوده، حاصل تجارب و نشون دهنده ی دیدگاه اون ها به زندگی و ارزش ها و دغدغه های جمعیشون، که در هر دوره بنا به مقتضیات اون دستخوش تغییر شده و نهایتا تونسته از پس تمامی فراز و نشیب ها بر بیاد، هرچند ممکنه گاهی دچار استحاله شده باشه، اما نهایتا مسیر اصلی خودش رو پیدا کرده.
    در این بین نقش نخبگان و اهل ادب و هنر بر رویه های فرهنگی قابل توجهه. در هر دوره ای رسم بر این بوده که بزرگان علم و ادب یادگاری از خودشون به این میراث اضافه می کردند و اون رو به دست نسل پس از خودشون میسپردن، دوران معاصر هم از این امر مستثنی نبوده، موج عظیم شاعران و هنرمندان و روشنفکران و نویسندگان پس از انقلاب مشروطه تا انقلاب 57، تأثیر بزرگی بر فرهنگ ایران به جا گذاشتند که هرگز فراموش نخواهد شد. اما متاسفانه پس از انقلاب اسلامی رویه ای بر کشور حاکم شد که انحصارطلبی فرهنگی رو در دستور کار حکومت قرار داد و نقش حکومت رو از حامی فرهنگ به ایجاد کننده و القا کننده ی فرهنگ تغییر داد. نقشی که اول از همه ریشه در واهمه ی روحانیت از آزاد اندیشی و بیداری جمعی در عصر تحولات و تأثیرپذیری فرهنگی (یا به قول بلندگوهای حکومتی "تهاجم فرهنگی") داره. اهمیت این موضوع به حدی برای انقلابیون قدرت طلب پررنگ بود که از همون ابتدا اصلاحا گربه رو درب حجله کشتند و انحصار رسانه ای رو به پشتوانه قانون اساسی در اختیار حکومت قرار دادند تا جای هیچ صحبت و چانه زنی بعدی در این خصوص باقی نمونه! مردم ناآگاه و متأثر از جو انقلاب هم در هیاهویی که صدای اهل فرهنگ به جایی نمی رسید، بدون کمترین تأمل و تدبری در مورد مفهوم و عاقبت "اصل 44" (و نیز سایر اصول قانون اساسی)، به صرف اصل یکم یا همان به اصطلاح "اسلامی" بودن مملکت، با صدای بلند "آری" خود نخستین تیشه را به ریشه ی درخت فرهنگ ایرانی زدند. حکومت پس از فارغ شدن از سرکوب مخالفین و تثبیت جای پای خودش به کمک مثلث نام آشنا و کارامد زر و زور و تزویر (نفت، نظامیان، روحانیون) و فراغت از جنگ خانمانسوز فرهنگ برانداز (که عملا 8 سال تمام فرهنگ و پیشرفت رو به تعطیلی کشاند)، بیش از پیش متوجه خطر این تأثیرپذیری یا به اصلاح خود "تهاجم" فرهنگی شده و درصدد چاره برآمدند. البته پوچی و ناکارمدی نظریاتی که بیشتر اصول حکومت بر آن ها استوار بود، زودتر از تصور آشکار شد و بنابراین اعمال زور و ترویج خشونت به عنوان کارامدترین ابزار فرهنگی در جامعه در سطح گسترده به کار گرفته شد و در کنار اون ها رادیو و تلویزیون و کتاب و مدرسه ای که با سوء استفاده از فرهنگ سنتی غالب بر جامعه و نسل سرخورده ای که غرورشون مانع می شد به این اعتراف کنند که آرمانشهر رویاهاشون در باغ سبزی بیش نبوده، چنان محیط بسته ای رو به لحاظ فرهنگی ایجاد کردند که فکر نمی کنم نظیر اون به جز در چند کشور معدود عربی و کمونیست در دنیا در جای دیگه ای دیده شده باشه. گرچه خیلی ها دوم خرداد 76 رو نقطه ی عطفی در تغییر این رویه قلمداد می کنند، اما به نظر من اصلاحات در مورد چیزی که از اصل و ریشه غلطه یک مفهوم کاملا اشتباه و بی معنیه. اتفاقی که افتاد تنها باز گذاشتن دست هنرمندان و نویسندگان و نخبه نماها در راستای خوش خدمتی به ارزش های حکومتی بود که حاصلش کتاب ها و فیلم ها و بحث هایی بودند که از هر افیون و سم کشنده ای برای مغز جوانان بی نوای دهه ی شصت مخرب تر و مهلک تر بودند، در واقع اون ها مورد "تحمیل فرهنگی" قرار گرفتند و ارزش های پوچ و واهی حاکمیت به همراه تعصب بی حد و حصر و تفکر برتری دینی و فرهنگی و حقانیت مطلق و عدم احتمال پذیرش هر گونه نظر مخالفی (مثل ویروس ابولا!) به مغز اون ها تزریق شد. به قول بوعلی سینا: "گرفتار قومی شده ایم که فکر می کنند خدا جز آن ها هیچ قوم دیگری را هدایت نکرده است!" و این سرنوشتیه که پدران ما متولدین دهه ی شصت برای ما رقم زدند! (وقتی به ادبیات کلاسیک خودمون نگاه میکنم، متوجه میشم که بعضی از شاعران ما در واقع بیش از اینکه شاعر باشند نخبه های فرهنگی بوده اند، مثلا داستان ضحاک ماردوش، حاکم ستمگر بدکاره ای که شیطان به پاس ذات پلید و خیانتکارش بر شانه هاش بوسه میزنه و از جای اون بوسه ها مارهایی می رویند که از مغز سر جوانان تغذیه می کنند و اینکه حیات ضحاک و بفای حکومتش در گرو تهی کردن سر جوانان از مغزه، چه مفهوم نمادین بزرگی در خودش نهفته داره، مفهومی که از هزار سال پیش در لابلای این سطور مخفیه و با اینکه همه متوجه اون هستند، اما کمتر کسی بهش توجه می کنه و میخواد بپذیره که ضحاک نمادیه از اونچه امروز ما در جامعه شاهدش هستیم).
    اما یک اتفاق مهم که در سال های اخیر بر این سلطه ی همه جانبه و تحمیل فرهنگی تأثیر شگرفی گذاشته گسترش رسانه های ارتباط جمعی و روش های ارتباطی و شبکه های اجتماعیه که باعث شد تفکرات نسل های بعدی (متولدین اوایل دهه ی هفتاد به بعد) فرسنگ ها با تفکرات نسل دهه ی قبلی فاصله بگیره. البته منظورم از تفاوت الزاما بهتر شدن در همه ی زمینه ها نیست، ولی همینکه انحصار فرهنگی حکومت با وجود تمام تلاش هایی که با چنگ و دندان برای حفظ این انحصار می کنه، شکسته شده خودش می تونه نقطه ی عطف و امیدواری بسیار بزرگی باشه، چون اصل فرهنگ بر پویایی و تعامله و نه بر جمود و تحجر و تعصب و انحصار طلبی.
    با این وجود یک افسوس بزرگ به عنوان یک عضو کوچک از این "نسل سوخته" همیشه با من و هم سن و سال های من (منظورم اون هائیه که به لحاظ فکری کمی متفاوتند و شاید ذره ای عادت به فکر کردن دارند) خواهد بود و اون نه نابودی دوران نوجوانی و جوانی در جنگ و درگیری های داخلی و سرکوب و خفقان، و نه کشمکش برای کنار اومدن با خودمون و یافتن حقیقت از پس این پرده ی ضخیم دروغ و تعصب و بی انصافی، که دیدن رنج جهالت و از خود بی خبری همنسلان بی گناهمونه که هنوز درگیر ابتدایی ترین مسائل اعتقادی هستند و دیدگاه مذهبی و باورهایی که بهشون تحمیل شده این اجازه رو بهشون نمیده که تکلیف خودشون رو با خودشون تعیین کنند و سیل تناقض ها و تضادهای دنیای واقعی با تعالیم و باورهای مذهبی القا شده به اون ها باعث بدترین نوع بلاتکلیفی و گرفتاری در برزخی شده که شاید تا آخر عمر هم نتونن ازش رهایی پیدا کنند و چه بسا این ژن رو به نسل های بعد از خودشون هم انتقال بدن!

یکشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۳

ارزش های والای خانواده!

من نمی دونم کجای ترویج لاابالی گری و هرزگی از طریق موجه جلوه دادن چندهمسری اون هم توسط رسانه به اصطلاح ملی با ارزش ها و فرهنگ اصیل ایرانی سازگاری داره و چطور تلاش پنهان سیاست گذاران و در رأس اون ها روحانیت برای عادی سازی و تابوزدایی از چنین رذالت هایی می تونه به "تحکیم بنیان خانواده" به ویژه در این شرایط کمک کنه؟!

جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۳

اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظریست...

پیش ما سوختگان، مسجد و میخانه یکیست حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکی است
اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظریست گر نظر پاک کنی، کعبه و بتخانه یکیست
هر کسی قصه شوقش به زبانی گوید چون نکو می‌نگرم، حاصل افسانه یکیست
اینهمه قصه ز سودای گرفتارانست ورنه از روز ازل، دام یکی، دانه یکیست
ره هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه گریه نیمه شب و خنده مستانه یکیست
گر زمن پرسی از آن لطف که من می‌دانم آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست
هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند بهر این یک دو نفس، عاقل و فرزانه یکیست
عشق آتش بود و خانه خرابی دارد پیش آتش، دل شمع و پر پروانه یکیست
گر به سرحد جنونت ببرد عشق عماد بی‌وفایی و وفاداری جانانه یکیست

جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۳

تورم

    امروز رفتم داخل یک سوپری و یه بطری آب معدنی و یه بیسکوئیت خریدم. وقتی پرسیدم چقدر میشه؟ فروشنده گفت: قابل نداره، 2 تومن! پیش خودم فکر کردم چه فروشنده بی انصافی، حداقل داره 30% بالای قیمت بهم میندازه!
    شب توی خونه چشمم به قیمت روی بسته ی بیسکوئیت افتاد و از قضاوت عجولانه در مورد فروشنده بی نوا بسی نادم و پشیمان شدم! واقعا احمقانه س! توی مملکتی زندگی می کنیم که قیمت یک بیسکوئیت در کمتر از 2 ماه 30 درصد زیاد میشه و البته این فقط یه مثال کوچیک و کم اهمیته، مشتی که نمونه ی خرواره!!! پیش خودم فکر کردم آیا بی کفایتی و بی لیاقتی اداره کنندگان یک مملکت از این بیشتر هم میشه؟! واقعا تصورش برای ما مثل یه خوابه که تورم توی کشور ما هم مثل اکثر کشورهای توسعه یافته زیر 3 درصد باشه، یعنی قیمت یک جنس 1000 تومانی هر سال حداکثر 30 تومان گرون بشه! یا حداقل مثل بیشتر کشورهای درحال توسعه 6 درصد!!! ولی اینجا با رقم شرم آور 30 تا 40 درصد مواجهیم! و مردم هم که ظاهرا دیگه سِر شدن و به این وضعیت عادت کردن یا شاید هم واقعا درآمدشون کفاف این هزینه ها رو میده! با اینحال من که شخصا فکر می کنم درآمدم نسبت به چند سال اخیر نه تنها بیشتر نشده که کمتر هم شده! و این یک معنی بیشتر نمیده که اونم تبدیل فقر نسبی به فقر مطلقه!
   سوال مهمی که چند وقته ذهنم رو درگیر کرده اینه که آیا واقعا اینجا جای زندگی کردنه؟؟؟ یک جوون مثل من چطور میخواد با این شرایط زندگی کنه؟ من توی این مملکت چه آینده ای میتونم واسه خودم متصور باشم؟ و چه امیدی میتونم به این شرایط و این مردم و این ایران داشته باشم؟ ایرانی که به قول فردوسی:

کنون جای سختی و رنج و بلاست        نشستنگه تیزچنگ اژدهاست

فقط حیف که دیگه رستمی نیست که "بدین رنج ما را بود دستگیر"...
آیا این افکار معنیش اینه که داره وقت رفتن میرسه؟! کی میدونه ؟!