جمعه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۳

یاد ایام!

آدما توی عمرشون ممکنه جاهای مختلفی زندگی کنن، ولی حتی اگه مدت های مدید جایی زندگی کنن وقتی اونجا رو ترک میکنن بعد چند سال خاطراتش تو ذهنشون رنگ میبازه و گذر زمان در کنار تغییر و تحولات ناگزیر محیطی باعث میشه تا اگر یه روزی پس از سال ها دوباره گذرشون به اونجا بیافته، دیگه به جایی که روزی خونه شون محسوب میشده هیچ تعلق خاطری نداشته باشن، اتفاقی که امروز (البته به طور خودخواسته) برای من افتاد!
در یکی از روزهای خوب و نه چندان سرد اسفندماه، برای یاداوری بعضی خاطرات سال های دور کودکی، بعد از 19 سال به محله ای رفتم که گرچه از ابتدا هم چندان دوست داشتنی نبود، ولی خواه ناخواه بخشی از خاطرات اولین سال های کودکیم محسوب میشه... بعد این همه سال همه چی خیلی تغییر کرده بود... و در واقع یه دنیای متفاوت شده بود، البته با حفظ معدود ساختارها و ویژگی های قدیم... مثل مغازه هایی که وقتی بهشون نگاه میکردی این حس به آدم دست میداد که چقدر براش آشناست... و کسبه ای که شاید همون آدمای قدیم بودن که روزگار گرد پیری روی چهره شون پاشیده بود...
همون کوچه قدیمی و همون خونه با همون پلاک! یه نوستالژی دردآور و یه جور حس گیجی تمسخرآمیز...
و راه مدرسه... همون راهی که چهارسال متوالی هر روز میرفتم و برمیگشتم... و حالا چقدر سخت پیداش کردم... دلم نمیخواد به روزای خاکستری دهه هفتاد برگردم و امیدوارم خدا سزای اونایی رو که باعث شدن روزای رنگی کودکی برام (و برای خیلیای دیگه) خاکستری بشه رو با عدالتش بده...
و خوشبختانه (یا متاسفانه) ساختمون مدرسه قدیمی تنها ساختمونی توی اون منطقه بود که هنوز ظاهر کمترین تغییری نکرده بود...
امروز حدود چهار ساعت پیاده روی کردم!
در کل روز خوبی بود.

پنجشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۳

اسفند مبارک...

گرت ایدوست بود دیدهٔ روشن بین                    بجهان گذران تکیه مکن چندین

نه بقائیست به اسفند مه و بهمن             نه ثباتی است به شهریور و فروردین ...


شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۳

روز عشق...

امروز برای خیلیا تو این دنیای بزرگ روز عشق بود، یه روز خاص پر از بوس و بغل و هدیه و شکلاتای خوشمزه و قلبای قرمز نرم پارچه ای و تدی خرسه و تمام چیزای خوب و رمانتیک دیگه...
اما برای خیلیای دیگه از جمله خود من، امروز یه روز کاری خیلی معمولی بود... اینکه واسه من اینطور بود شاید از بد شانسیمه، اما خیلی از آدما هستن که کلا از درک مفهوم عشق عاجزند و این حرفا واسشون جز لوس بازی های مسخره و بچه گانه چیزی نیست، البته شاید تا حدی هم عذرشون موجه باشه، چون اصلا یاد نگرفتند که دوست داشتند یعنی چی و عشق ورزیدن واسشون تابوئه!
من فکر میکنم که مهم ترین دلیل تنها موندنم بعد از این همه سال، نه سخت گیری یا خودبزرگ پنداری، که زندگی ناگزیر در چنین اجتماعی و بین چنین آدم هایی بوده و هست...
و شاید تنها خوبی این روز واسه من اینه که منو به یاد خودم میندازه... و به یاد اون چیزایی که همیشه واسم ارزش بوده و هست و خواهد بود... حتی اگه تا آخر دنیا تنها بمونم...





چهارشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۳

پنجشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۳

دهه فجر!

ما دهه شصتیا از روزای بهمن و دهه به اصطلاح فجر زیاد خاطره داریم! مخصوصا سال های خاکستری ابتدای دهه هفتاد که با وجود جنگ خانمان سوز هشت ساله هنوز باد کله ی پدران انقلابیمون کامل خالی نشده بود و قبول نکرده بودن که چه شکری خورده اند!
البته ما بچه ها دلخوشیمون بیشتر از اینکه به آرمان های ملکوتی امام راحل باشه، به جشن های این چند روز و کلاس نرفتن ها و تهیه روزنامه دیواری و آذین بندی مدرسه با کاغذهای رنگی و بادکنک و پرچم ایران و خرت و پرت های کاغذی بود که اون روزا نزدیک بهمن ماه که میشد تو هر لوازم التحریر فروشی گیر میومد!
هنوز ته مونده ای از خاطرات نمایش ها و گروه سرودهایی که سر صف اجرا می کردند توی ذهنم هست... و سرودهای انقلابی که توی اون قحطی موسیقی تنها ملجاء گوش های پر از وردها و ورورهای غریبه و پوچ بود... گرچه بعدها فهمیدم که اون سرودها خودشون مسخره ترین و مضحک ترین ورورهای عالم بودند!
با همه این اوصاف الان که سال ها گذشته، شاید بتونم بگم چه خوب بود که اون روزها بچه بودیم و نمی فهمیدیم که داریم فلاکت و بدبختی و بی آیندگی خودمون رو جشن می گیریم...
راست میگن که نفهمیدن گاهی نعمت بزرگیه...