جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۶

ریشه یابی دلیل تنهایی من پس از 12 سال!

    هر چی بیشتر به این موضوع فکر میکنم که دلیل تنها موندن من بعد از این همه سال و اینکه حتی در یک مورد هم نتونستم اصطلاحا "ترای" داشته باشم، بیشتر به این مسئله اطمینان حاصل میکنم که ایراد از سخت گیری یا ایده آل گرایی یا توقعات و توهمات غیرواقعی من در خصوص یک رابطه نیست! (اتهامی که همیشه شدیدا تکذیب کرده و میکنم). بلکه مشکل شاید ساده تر از این حرفاست، در واقع اینقدر ساده و بدیهیه که کمتر دیده میشه، البته هدفم از این حرف شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیتی که در قبال خودم داشته و دارم نیست، یا نالیدن های همیشگی مثل خیلی از همجنسگراهایی که از تنهایی مینالند (و وقتی دقیق بشی میبینی طرف یک هفته است از به اصطلاح بی افش جدا شده و سکس نداشته و برای همین بهش فشار اومده!). در نهایت یک دلیل روشن و غیرقابل انکار برای این همه سال تنهایی وجود داره و اون هم جامعه ای هست که درش زندگی میکنم و تفاوت های فاحشی که بین روحیات، اهداف و ایده آل های من و افراد این جامعه وجود داره و همینطور هم تعاریف متفاوت و متناقضی که از رابطه داریم (باز هم تأکید میکنم که هدف توهین یا تحقیر جامعه و یا برتر شمردن خودم نیست، صرفا دارم حقیقتی که حس می کنم را بازگو میکنم).
    در ایران هم مثل تقریبا همه جای دنیا رابطه جنسی صرف با همجنس قدمتی به درازای تاریخ داره، اما این رابطه همیشه به دیده ی تفنن و لذت جنسی دیده شده و در همین حد محدود مونده و شاید کمتر کسی حتی از بین همجنسگراهای واقعی به اینکه چنین رابطه ای میتونه بر پایه و اساسی استوار باشه فکر کرده و می کنه، خیلی از همجنسگراها خودشون رو بدون هیچ مقاومتی به سنت های جاری تسلیم می کنند و تن به ازدواج سنتی میسپارن، خیلی از اون ها حتی بعد از ازدواج به روابط صرفا جنسی خودشون با همجنس تا آخر عمر ادامه میدن، اما کسی به این فکر نمی کنه که شاید میشد این رابطه رو جور دیگه ای جلو برد... به طور خلاصه همجنسگرایی حتی توسط خود همجنسگراها جدی گرفته نشده و نمیشه و علاوه بر اون ضدیت های مذهبی و مهم تر از همه سلطه روحانیت پلید و کثیف شیعه هم عامل تشدید کننده ی این خودسانسوری و خفقان اجباریه. ما ایرانی ها هم که به طور تاریخی هرگز بویی از مدارا و همزیستی مسالمت آمیز و تحمل و صعه ی صدر نبردیم، و در پاک کردن صورت مسئله و نادیده گرفتن اونچه باب میلمون نیست و تابو محسوب میشه استادیم...
یک دلیل مهم دیگه برای تنها موندن من ابتذال فکری و ارزشی حاکم بر جامعه ی مذهب زده ی سنتی سرسپرده ی ماست که روح و قلب بیشتر ماها را از عاطفه خالی کرده و به جای تأکید بر مفاهیم ارزشی و انسانی تمرکز رو به سمت مسائل جنسی و شهوانی کشونده، تأسف آور اینکه مروج چنین ابتذالی از یک سو روشن فکر نماهای خودفروخته ای مثل علی شریعتی هستند (به طور مثال اونجا که تفاوت عشق و دوست داشتن رو از دید مبتذل و سخیف خودش بیان میکنه) و از سوی دیگه روحانیت پلید و حیوان صفت و جریان مسموم و خودفروخته دنباله رو اون ها که ملت شریف! سال هاست افسار خودشون رو به دست نامبارک اون ها سپردن. مبتذل کردن عشق و عاشقی در حد دخول واژنی و مقعدی چیزیه که به صورت پیش فرض از بیشتر نسل های بعد از انقلاب انتظار میره. یعنی وقتی این نسل درباره دوست داشتن صحبت می کنه منظورش همون برانگیختگی جنسیه و وقتی صحبت از عشق آتشین میشه منظور گرمای بین پاهای معشوقه، وقتی صحبت از وصال محبوب میکنه منظورش سپوختن و دخوله و وقتی صحبت از اوج عاشقی میکنه منظورش همون لحظه ارگاسمه! و وقتی  صحبت از رابطه ی طولانی مدت می کنه یک سال براش یک عمر محسوب میشه! این نسل ها در خصوص تعهد و وفاداری، اعتماد و احترام متقابل در رابطه، شراکت در لحظات سخت و آسان زندگی، از خودگذشتگی و اهمیت قائل شدن برای دیگران و سایر ارزش های انسانی (که از قضا خیلی هم سنتی محسوب میشن!) چیز زیادی نمی دونه (و آموزشی هم ندیده!)، به جاش در خصوص نحوه ی مخ زنی، روش های کسب حداکثر لذت در حین سکس البته بدون توجه به نیازهای طرف مقابل، چگونگی حفظ رابطه ی به اصطلاح عشقی همزمان با چند نفر، سوء استفاده مالی و جنسی و سایر مباحث این چنینی (که ظاهرا مروجش صهیونیسم بین الملله!) تا دلتون بخواد آگاهی و تبحر داره (و هر روز در جامعه آموزش عملی می بینه).
توی این چندساله من با افراد مختلفی از این طیف اشنا شدم، متاسفانه بیشتر این آشنایی ها از اون نوع هست که آدم بعد آرزو میکنه ای کاش هیچوقت این ها رو نمی شناخت... توی تمام قرارهایی که داشتم حتی یک مورد، تَکرار می کنم: "حتی یک مورد" هم پیش نیومده که کسی در خصوص ارزش هایی که ازش صحبت کردم با من حرفی بزنه. نه اینکه مثلا در مورد عشق چیزی نشنیدم، اتفاقا ادعاها در این مورد زیاد بوده، اما وقتی دقیق تر شدم فهمیدم که منظور از عشقی که طرف مقابل در موردش صحبت میکرده همونی بوده که اشاره کردم! جدای از مباحث اخلاقی من بیشتر این ها رو رسما عقب مونده ذهنی به حساب میارم، مثلا یک بار با کسی قرار گذاشته بودم که ادعا میکرد تا همین یک ماه پیش بی اف داشته و خیلی هم عاشق هم بودن (بماند که یک اختلاف سنی زیاد بینشون وجود داشت و من نمی دونم چطور افرادی با این اختلاف می تونن با هم رابطه ی عمیق عاطفی برقرار کنند)، تا اینکه یک بار بی افش ازش پول میخواد و وقتی بر خلاف همیشه با پاسخ منفی روبرو میشه، تهدید به تن فروشی برای تأمین مالی میکنه و ماجراهایی که بعد از اون بینشون اتفاق می افته... من واقعا اول فکر میکردم که داره شوخی می کنه و مگر اصلا ممکنه کسی تا این حد ابله باشه که روی این رابطه کون در برابر پول اسم عشق و عاشقی بگذاره! ولی به جرئت میگم که این فرد یکی از بهترین و نرمال ترین مواردی بود که ملاقات کردم، حالا خودتون قضاوت کنید که بدترینش چی میتونسته باشه!
و مشکل وقتی بوجود میاد که تو مثل این اکثریت عقب مانده ذهنی نباشی، انتظارات و ایده آل هات کاملا مشخص و تعریف شده باشه و علاقه ای به این رفتارهای بچه گانه ی تمام ابلهانه نداشته باشی... فقط یک رابطه (تَکرار میکنم: "یک" رابطه!) دونفره بخوای برای خود خودت! اون هم با همه ی خوبی ها و بدی هاش و برای همیشه، نه یک هفته، نه یک ماه و نه یک سال، برای یک عمر!
اون موقع است که میبینی وسط این بازار مکاره تنها هستی... و هیچ کس حتی ذره ای (به قول خارجی ها by far) مثل تو نیست...

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۶

33

برای خودم مینویسم، امروز که 33 سال تمام رو زندگی کردم!
و شنیدم (گرچه اعتقادی به تقدس ندارم) که 33 عدد مقدسیه! جوان های بهشتی همه 33 ساله اند، تسبیحات اربعه 33 تایی هستند، تعداد مراتب فراماسونری هم 33 تاست! و البته 33 پل هم 33 تا دهنه داره!
یک سال گذشته اوضاعم از قبل کمی بهتر بود، از فشارهای کاریم کاسته شد و شاید بتونم به زودی درآمدم رو به سطح حداقل قابل قبول برسونم. با اینحال تغییری در تنهاییم ایجاد نشد، و فکر نمیکنم که هیچوقت هم ایجاد بشه... حداقل اینجا که من هستم... که ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش...
و هر روز که میگذره به یک تصمیم بزرگ نزدیک تر میشم، هر چند خیلی مسخره است که در کشوری مثل ما کسی باید این تصمیم رو در این سن بگیره و قاعدتا اگر جامعه ی نرمالی میداشتیم شاید اوضاع جور دیگه ای می بود و البته این تصمیم اینقدرها بزرگ به نظر نمی رسید...
به هر حال من امروز روال مهاجرت رو رسما کلید میزنم! هرچند هنوز هیچ تصمیم قطعی در این مورد نگرفتم، با اینحال این گزینه رو به عنوان یک نقشه ی پشتیبان به جریان میندازم و امیدوارم که در نهایت بتونم ذهنم رو متمرکز کنم و تصمیم درستی بگیرم...

پ.ن.1 : امسال تا حالا سه نفر تولدم رو تبریک گفتن! البته برای من کافیه، اما احتمالا یکی دو مورد دیگه هم در پیش باشه.
پ.ن.2 : وبلاگ پسر تنهای خسته در تاریخ 10 آذر 96 در سن 12 سالگی به پایان میرسه.