یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۰

بی حوصلگی!

نمی دونم در این باره قبلا چیزی نوشتم یا نه... به هر حال اگرم نوشته باشم دوباره می نویسم!

بعضی وقتا هست که آدما خیلی بی حوصله میشن، و دلشون میگیره... مخصوصا توی غروبای دلگیر. توی این موقع ها هر کسی یه کاری می کنه: یکی میره پیش دوستاش، یکی دیگه میره خرید، یا پارک یا هر جایی که دلش باز بشه، خلاصه هر کسی خودش رو یه جوری سرگرم می کنه و البته بیشتر آدما سعی می کنن از تنهاییشون فرار کنن!
منم گاهی(اغلب) این حس بی حوصلگی همراه با دلتنگی برام پیش میاد، ولی بیشتر موقع ها این فقط کامپیوترمه که میتونه بهم کمک کنه! هر چند توی اون لحظه حالم ازش به هم میخوره!

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۰

جلسه ی آخر...

یادمه روزای دور بچگی، همیشه آخرین جلسه ی کلاس های درس توی آخرین روزای سال تحصیلی لذت خاصی داشت، هرچند از همون دوران این لذت همیشه با یه دلتنگی خاص همراه بود که البته اون روزا درست نمی دونستم که چیه؟؟؟ ولی الان... امروز که آخرین روز دوران تحصیلم رو (دست کم به سبک فعلی) می گذرونم... دیگه اثری از اون لذت بچه گانه نیست، فقط یه حس دلتنگی واسم مونده، با این تفاوت که این بار دقیقا دلیلش رو می فهمم...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰