چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

همیشه منتظرت هستم ...

می خواهم برایت بنویسم از لحظه لحظه انتظار، دلتنگی و آشفتگی ...
غم دوریت چنان مرا در هم می شکند که وصف حالم شنیدنیست
حال و روزم دیدنیست ،  تپش قلب عاشق ومنتظرم تنها برای توست برای زیبا ترین واژه ی زندگیم ،  برای دلیل بودنم  : یعنی تو ...
همیشه منتظرت هستم ای غریب ترین آوای دل
ای کس روزهای بی کسیم و توای دلیل خنده ها و گریه هایم
بیا تا وجودم را فدای یک نـگاهت کنم بیا تا خـوشبختی را با تو مـعنا کنم و بیا تا با تـمام وجود برای خـوشبخـتیت  بکوشم عـاشـقانه هایم را برایـت بسرايم و سـامان دهم قـلب بی سامانم را
می خواهم عشقم را ارزانی تو کنم پس همیشه عاشق باش و بگذار عاشقانه درکنارت بمانم ...

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

شب ...

شب بی تو یـک تکـّه کاغذ سیاه است که بـاید آن را مـُچاله کـرد و دور انداخت.
شب بی تو تراکم لحظه های سنگین و مغشوش بر گرده زمین است. شب بی تویك حرفِ بیهوده در دفتر زمان است.
شب بی تو یک اندوه تب دار و تاریک است ، یک خاطره غم انگیز و متروک.
شب بی تو یک قصه ی ملال آور و تکراریست که حتی اگر شهرزاد هم آن را باز گوید، به دل نمی نشیند.
شب بی تو یک غریبه سیاه پوش است که در هیچ خانه ای راه ندارد و همه پنجره ها به روی او بسته است.
 شب بی تو یک کابوس وحشتناک وتلخ است که از پلکها می گذرد و خواب شیرین را می آشوبد.
شب بی تو حسرتِ طولانی یک مسافر است که از کاروان جامانده است .
اما ...
اما شب با تو یک کاغذ نانوشته و سپید است که ستارگان مشق هایشان را بر آن می نویسند.
شب باتو یک تالار مواج است که از درّه های بادام و بلوط می گذرد و به دروازه ی صـبح مـی رسد.
 شب بـاتو یک شـعر نـجیب و عـاشقانه اسـت .
شب باتو یک باغ معلق در آسـمان است که پـیچک های عـشق از همه سـوی آن سر برآورده اند .
شب باتو یک نـگاه پـُر رمزوراز است که از مـهتاب سـرچشمه می گیرد و در کوچه های افسانه ای دیدار جاری می شود
شب باتو یك خوشبختی ِ دامنه دار است که مرا از کناره سخت زندگی جدا می کند و به نی زارهای روشن و مترنـّم باران می برد ...

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۵

من هنوز هم تو را دارم ...

گاهي كه دلم

به اندازه ي تمام غروبها مي گيرد

چشمهايم را فراموش مي كنم

اما دريغ كه گريه ي دستانم نيز مرا به تو نمي رساند ...

من از تراكم سياه ابرها مي ترسم و هيچ كس

مهربانتر از گنجشكهاي كوچك كوچه هاي كودكي ام نيست

و كسي دلهره هاي بزرگ قلب كوچكم را نمي شناسد

و يا كابوسهاي شبانه ام را نمي داند

با اين همه ، اين تمام واقعه نيست

از دل هر كوه كوره راهي مي گذرد

و هر اقيانوس به ساحلي مي رسد

و شبي نيست كه طلوع سپيده اي در پايانش نباشد

از چهل فصل دست كم يكي كه بهار است

من هنوز تو رو دارم ...