پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۸

2010

سال ۲۰۰۹ میلادی ، سال پر از بدی ، پر از نابرابری و ستم ، پر از فقر و گرسنگی و تبعیض و خفقان ، شاید یک سالی مثل همه ی سال های دیگه برای بیشتر مردم این کره ی خاکی بود ...
خوب یادمه اون روزی که جهان برای ورود به هزاره ی جدید ثانیه شماری میکرد ... ولی امروز ... ۱۰ سال از هزاره ی جدید میگذره ... و امروز خیلی از چیزها توی این کره ی خاکی کوچیک ما از دیروز بدتره ... شاید این هزاره تنها هزاره ی افول ملت ایران نبوده ...

جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۸

تو رفتی تازه عاشق تر شدم من ...

خیال کردم بری میری از یادم
تو رفتی و نرفت چیزی از یادم

تو رفتی تازه عاشق تر شدم من
از اونی هم که بود بدتر شدم من

مثل دیوونه ها دیوونه وارت
دیگه در مونده بودم توی کارت

حالا عاشق تر از اونی که بودم
از دست دادم همه بود و نبودم

تو رفتی رفتنی اما نه از دل
مگه میشه تو رو یادش بره دل ؟

خیال کردم بری میری از یادم
تو رفتی و نرفت چیزی از یادم

تو رفتی تازه عاشق تر شدم من
از اونی هم که بود بدتر شدم من

حالا عاشق تر از اونی که بودم
از دست دادم همه بود و نبودم

مثل دیوونه ها دیوونه وارت
دیگه در موندم از عشق توی کارت ...

تو رفتی رفتنی اما نه از دل
مگه میشه تو رو یادش بره دل ؟
مگه میشه تو رو یادش بره دل ؟

تو رفتی تازه عاشق تر شدم من ...

خیال کردم بری میری از یادم
تو رفتی و نرفت چیزی از یادم

تو رفتی تازه عاشق تر شدم من
از اونی هم که بود بدتر شدم من

مثل دیوونه ها دیوونه وارت
دیگه در مونده بودم توی کارت

حالا عاشق تر از اونی که بودم
از دست دادم همه بود و نبودم

تو رفتی رفتنی اما نه از دل
مگه میشه تو رو یادش بره دل ؟

خیال کردم بری میری از یادم
تو رفتی و نرفت چیزی از یادم

تو رفتی تازه عاشق تر شدم من
از اونی هم که بود بدتر شدم من

حالا عاشق تر از اونی که بودم
از دست دادم همه بود و نبودم

مثل دیوونه ها دیوونه وارت
دیگه در موندم از عشق توی کارت ...

تو رفتی رفتنی اما نه از دل
مگه میشه تو رو یادش بره دل ؟
مگه میشه تو رو یادش بره دل ؟

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸

شب یلدا

یه پاییز دیگه هم به انتها رسید و باز ... یلدا ... این طولانی ترین و سیاه ترین شب سال که هویت نامعلومش عمری به درازای عمر یک ملت داره ... شب که با خودم فکر می کنم شاید هر سال از سال قبل سیاه تر و طولانی تر میشه ...
با وجود اینکه یلدا یکی از شب های مهم در فرهنگ ایرانیه ، برای خودم جالبه که تا به حال هیچ خاطره ی خاصی از این شب ندارم ، حتی از دوران بچگی ... روزایی که پدربزرگ ها و مادربزرگ زنده بودن ، و من حتی در اون دنیای دور دست نیافتنی که خستگی تاریخ حسابی یادش رو در ذهنم کمرنگ کرده ، هیچ به یاد ندارم که هیچ کدوم از چیزهایی که یلدا رو باهاش میشناسن تجربه کرده باشم : خونه ی قدیمی پدربزرگ و آجیل و هندونه ی شب یلدا و کرسی داغ و قصه های مادربزرگ و خوابای رنگی ... لحاف ننه سرما و دونه های سفید برف و یه پنجره ی مه گرفته و ... همه ی چیزهایی که فقط توی خیال میشه تجسمشون کرد ... فکر می کنم به همین دلیله که حس خاصی به این شب ندارم ، چون همیشه واسم مثل هر شب دیگه ای بوده ... شبی که شاید تنها تفاوتش برای من با شبای دیگه ی پاییز در یه چیزه :
که فرداش ... زمستون سرد از راه میرسه ...


جوجوئی در انتظار شمارش !

Footer : Autumn is over, anybody wanna count me ???!!!

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

آیندگان

در سال ۱۶۴۲ (۳۶۷ سال پیش) همزمان با فارغ التحصیلی اولین گروه از دانش آموختگان دانشگاه هاروارد بر سردر این دانشگاه لوحه ای به یادبود نصب کرده اند که در آن نوشته شده :
چون خداوند به‌سلامت ما را به‌سرزمین نیوانگلند رسانید، به ‌یاری او خانه‌های خود را ساختیم و برای ادامهٔ زندگانی خود وسایلی برانگیختیم و مکان‌های مناسبی برای پرستش پروردگار پی‌افکندیم و به ‌تشکیل یک دولت غیرنظامی همت گماشتیم. اما آرزوی بزرگی را که در قلب خود می‌پروراندیم و در پی تحقق آن روزشماری می‌کردیم، آموزش و پرورش بود که سعادت جاودانه در پی داشت. ما نمی‌خواستیم که دیو بی‌سوادی در کلیساها بجای ماند و کشیشان ما در تاریکی نادانی به‌سر برند ...
توضیح : در آن سوی آب ها کتیبه ای سند ایجاد تمدنی می شود و در این سوی گیتی کتیبه ای حکایت از دوران شکوه از دست رفته دارد ... و ما ... گمگشته در تاریکی نادانیمان به بالیدن به کتیبه ی 2500 ساله ای (که همان را نیز از ما به تاراج برده اند) بسنده می کنیم ...

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می کنند ...
نتیجه گیری : ما تاوان ده آیندگانمان هستیم ...
 

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

دموکراسی به سبک ایرانی !

بعد از فضاحت به بار اومده در ۲۲ خرداد ۸۸ ، دیگه روزهای خاصی که رژیم وقت در تقویم ملی ایران وارد کرده ، روزهایی مثل ۱۳ آبان که طی چند سال اخیر فرصتی برای ابراز وجود رژیم و گسترش انزجار عمومی برضد دشمن خارجی (و به فراموشی سپردن دشمنان داخلی) بود ، مایه ی بیم و هراس و ناامنی بنیانگذاران این روزهای به اصطلاح ملی شده و اون ها رو وادار کرده که از هر روشی برای پیشگیری (prevention) و اجتناب (avoidance) از پیامدهای احتمالی ممکن استفاده (یا بهتر بگم سوء استفاده) کنند !
اما از اونجایی که قانون اساسی ما بسیار بسیار عالی و متعالی تنظیم شده ، در همون ایام ابزار پیشگیری (prevention) و اجتناب (avoidance) !!! از چنین بن بست (deadlock) هایی رو در اختیار قانون گذار قرار داده (ر.ک اصل 44 قانون اساسی جمبوری اسلامـی ایــران)
متاسفانه انحصار همه جانبه ی دولت که مثل سرطان در همه ی زمینه های زندگی ایرانی ریشه دوانده نقش کنترلی این نهاد رو در زندگی روزمره ی مردم به حداکثر رسانده و اونچه که تحت عنوان خصوصی سازی چندصباحی است در کشور مطرح شده ، حتی جرئت کمترین اشاره به مقوله ی مهم و حیاتی (شاهرگ بی مانند حیات فرهنگی همه ی جوامع) یعنی رسانه های ارتباط جمعی رو نداره !
پس از قطع کاملا اتفاقی سیستم های ارسال پیام کوتاه و تلفن همراه به دلیل نقص فنی (تغییر جهت دکل مخابرات به دلیل شرایط نامساعد جوی و عبور توده ی پرفشار خس و خاشاک که از غرب وارد کشور شده بود) که با زحمت بی شائبه و شبانه روزی شخص وزیر محترم ارتباطات تنها در کمتر از 2 ماه به صورت کامل و صد در صد نسبی رفع گردید !!! (بنابر خبرهای رسیده ایشان راسا به بالای دکل صعود فرموده و با finder جهت دکل رو تنظیم فرموده اند ، البته گزارش تأیید نشده ای هم در دست هست که ایشان پس از فتح دکل ، به روش سنتی و مردمی و با فریاد های خوب شد ؟؟؟ ... حالا چطور ؟؟؟ بدون کمک متخصصان خارجی موفق به رفع اشکال فنی به وجود آمده گردیدند !!!) البته از آنجا که تنظیم دکل با سرعت نسبتا زیاد و به صورت دستی انجام گردید ، باعث بروز مقدار کمی پارازیت و تداخل امواج با امواج برخی شبکه های خبرپراکنی بیگانه گردید که البته وزارت ارتباطات قصد داشت از سازنده ی دکل به این خاطر توضیح بخواهد که به دلیل پاره ای تحریم های سیاسی و اقتصادی کشورهای استعمارگر و عدم امکان دسترسی به شرکت سازنده از این تصمیم برحق خود بزرگوارانه صرف نظر کرد !!!
از قضا در همان ایام لنگر نفت کش استعمار پیر ، انگلیس خبیث ! که در خلیج همیشه فارس و البته اخیرا گاهی هم عرب لنگر انداخته بود ، ضمن ورود غیرقانونی به آب های سرزمینی ایران به فیبر نوری ایران-امارات (که یکی از معابر اصلی ترافیک اینترنتی کشور تحریم زده ی ماست) تجاوز کرده و موجب پارگی شدید آن شد که متاسفانه این مشکل باعث از کار افتادن تعداد انگشت شماری از سایت های اینترنتی و فیلتر شدن برخی دیگر از آن ها شد ! جالب تر از همه ی این ها آنکه با وجود مرمت کابل ها و گره زدن دوباره ی آن ها در قعر آب های همیشه نیلگون خلیج العرب که به صورت مشترک توسط کارشناسان توانمند چینی و کمی توانمند ایرانی انجام پذیرفت ! و با گذشت چند ماه از آن سانحه ی دلخراش به دلیل نامعلومی (که هنوز محققان دانشگاه صنعتی مرحوم امیرکبیر مجدانه درصدد کشف آن هستند!) که البته باز هم خود این دلیل نامعلوم به دلیل نامعلوم دیگری با همان روزهای ملی مذکور در ابتدای پست تطابق کاملا اتفاقی دارند !!! هنوز هم هر از چندی سیستم های email و chat از قبیل yahoo و gmail و پروتکل های ارتباطی از قبیل ssl ، pop3 و imap برای مدت کوتاهی از کار می افتند که البته به دلیل کوتاهی این بازه و اینکه زیاد کسی از آن ها استفاده نمی کند ارزش پیگیری و رفع مشکل هم ندارد !!! و بهتر است یک جوری با آن سر کنید !!!

دلنوشت : نوشته ی طنز بالا نگاهی از سر درماندگی به حقایق تلخ جامعه ی جهان سومی ماست . پس از قطع پی در پی سرویس های مخابراتی به دلایل کاملا سیاسی که صراحتا مغایر با اصول کنوانسیون بین المللی مخابرات (که ایران نیز یکی از پذیرندگان آن است) می باشد (که سرویس های مخابراتی را تحت هیچ شرایطی قابل قطع نمی داند) ، ظاهرا این امر به یک سنت در جامعه ی ما تبدیل شده ، به طوری که هربار مجریان این اقدام ننگین را در بی قانونی بی شرمانه ی خود گستاخ تر می کند . در آستانه ی روز دانشجو ، مهم ترین سرویس های ایمیل و چت , پروتکل های ارتباطی نظیر اس اس ال و وی پی ان و بسیاری دیگر از سرویس های اینترنتی از دیروز با اختلال مواجه شده است و متاسفانه هیچ شخص یا نهادی پاسخگوی وضع فضاحت بار به وجود آمده نبوده و نیست ...
پانوشت : مایه ی تأسف است که در گزارش سازمان گزارشگران بدون مرز در سال ۲۰۰۸ ایران اسلامی در کنار چین و کره ی شمالی کمونیست و البته کشور دوست و بردار ، ترکمنستان ! به رنگ قرمز بر روی نقشه ی رتبه بندی آزادی مطبوعات در جهان خودنمایی می کند !
لال شوم ، کور شوم ، کر شوم ... لیک محال است که من خر شوم !!!

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

و امشب ...

۱۴۶۱ شب گذشت ...

یادش بخیر ، همین چهار سال پیش بود ... یه طوری میگم همین چهار سال مثل اینکه چهار ساعت بوده ! گرچه حالا دیگه فرقی هم نمیکنه ... چه چهار سال چه چهار ساعت ... به چشم بر هم زدنی گذشته و من هنوز همون پسر تنهای خسته ای هستم که چهار سال پیش ، توی یه شب سرد پاییزی مثل همین امشب که دلم از این دنیای بد عجیب گرفته بود ، فکر کردم که شاید حالا که توی دنیای واقعی نمی تونم به دنبال گمشده م باشم ، توی این دنیای ساختگی و خیالی تنهائیامو فریاد بزنم ... اونقدر بلند که صدام از فراز همه ی کوه ها و اقیانوس ها به گوش اون پسر تنهای خسته ای (که حالا دیگه میدونم یه موجود فرضی و خیالیه که خدا هیچوقت نیافریده) برسه و جوابم رو بده ... غافل از اینکه جاذبه ی سحرانگیز این صفحات بی روح بی خواننده چقدر سریع منو اسیر خودش کرد ... که دل به این بیت استریم های مسخره دادم و در دامی گرفتار شدم که می دونم هیچوقت نمی تونم ازش رها بشم (گرچه فکر نکنم لزومی هم داشته باشه !)

توی این چهار سالی که از نوشتن من توی این وبلاگ میگذره ، به واسطه ی اون دوستای زیادی پیدا کردم ؛ دوستایی که البته هیچکدوم موندگار نبودن ... و شاید حتی همدرد ... و هر کدوم اومدن و رفتن و دیگه حتی توی کوچه پس کوچه های ذهنشون هم حتی ردپایی از یه پسر تنهای خسته پیدا نمیشه ... دوستایی که شاید حتی بعضی هاشون از همسایگی کلبه ی تنهایی من عبور کردن ، ولی هیچکدوم صدای قلبی که برای تپیدن نیاز به یه هم تپش داشت رو نشنیدن ... و حتی دستی بر گرد و غبار آینه های دلتنگیم نکشیدن ... تا شاید تصویر زیباترین حس دنیا رو درش ببینن ...

و امشب ... من غمگینم ... غمگینم و دلم عجیب گرفته ... از این دنیا و تک تک آدمای خوب و بدش ... اگه میخواستم قصه ی تنهائیا و درددلامو کتابی کنم و هر شب داستانی ازش بنویسم ... تا بحال از قصه ی هزار و یک شب هم پیشی گرفته بود : قصه ی ۱۴۶۱ شب تنهایی ...

و امشب ... دوباره منم و همون حرفای تکراری ، همون آرزوهای محال ، همون حرفای قشنگ ، همون دلتنگی هایی که توی دل یه پسر تنهای خسته جا خوش کردن ، همون خستگی هایی که همیشه باهام بودن ... و حالا به اندازه ی چهار سال بهتر میدونم که دیگه قرار نیست تنهائیامو با کسی قسمت کنم ... هیچوقت ...و از امشب دیگه توی یه فنجون خالی پی اسم کسی نمی گردم (هر چند این یه دروغ بزرگه !) ...

و امشب ... چهار سال ، چهار پاییز ، چهار شب چله ، چهار زمستون ، چهار اسفند ، چهار چهارشنبه سوری ، چهار نوروز ، چهار ۳۱ خرداد ، چهار اول آبان و دوباره ... چهار دهم آذر از اون شب میگذره ...

و امشب وبلاگ پسر تنهای خسته چهار ساله شد ...
یه جای خالی ...

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸

یه جای خالی ...

توی زندگی هر آدم رویاهایی هست ، رویاهایی که بعضی وقتا آدم ها بعضی از آدم ها برای رسیدن به اون ها تلاش میکنن ، حالا یا موفق میشن یا نمیشن. (الف - می داند و می داند که می داند)، بعضیای دیگه ترجیح میدن رویاهاشون فقط برای همیشه به صورت رویا باقی بمونن و فلسفه شون هم اینه که اگر قرار باشه بهش برسن دیگه نمیشه اسمش رو گذاشت رویا ! بنابراین راه ساده تر رو انتخاب می کنن و یه عمر فقط با رویای رویاهاشون یا بهتر بگم یه توهم شیرین سر می کنن! (ب - نمی داند و می داند که نمی داند)
عده ی دیگه هم که کلا توی زندگیشون رویایی ندارن ! یعنی یه زندگی خاکستری یا به قول خودشون همراه با قناعت در کنار یه آب باریکه ! (ج - نمی داند و نمی داند که نمی داند)اما بعضی از آدم ها وقتی به هر دلیل نمی تونن به رویاهاشون دست پیدا کنن اون ها رو با چیزهای دیگه جایگزین می کنن ، چیزهایی که اگرچه شاید هیچ ربطی به مسئله و هدف اصلی نداشته باشه ، ولی به هر حال ممکنه بتونه تا مدتی درد دوری از هدف غایی رو تسکین بده . این دسته ی آخر خودشون به دو گروه تقسیم میشن : گروه اول کسانی هستند که خودشون رو خیلی کوچیک می بینن (شاید دلیلش اینه که واقعا حقیر هستن یا بهتر بگم روح حقیری دارن) و برای بزرگ تر جلوه دادن خودشون سعی می کنن به هر طریقی که شده جایگاه خودشون رو خصوصا از نظر اجتماعی ارتقا بدن . نمونه ی این دسته هم که متاسفانه توی جامعه ی ایرانی-اسلامی ما کم نیست !
اما گروه دوم از این دسته کسایی هستند که شاید مجبورن برای دوری از مسائلی که آزارشون میده خودشون رو به روش دیگه ای مشغول کنن . البته این کار اگر نهایتا موجب اتلاف وقت و آزار دیگران و بروز عقده های روحی نشه اشکالی نداره ، اما حقیقت اینه که هر کسی کو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش ...


Tail : مثلا کی اهمیت میده که بیــذطالک! سـرور رو درسته قورت داده باشی یا تونسته باشی الگوریتم TOPT رو به کمک HMAC-SHA1 با کمترین امکانات پیاده سازی کنی و به عنوان چاشنی مثلا پروگرم شدن از طریق RS232 و Flash Infrared Modulation رو هم ضمیمه ش کنی و همه رو روی یه برد 5*5 سانت متالیزه ی دو طرفه جا بدی که البته هیچ کدوم از این موارد آخر هم به رشته ت هیچ ارتباطی نداشته باشه ! یا حتی با نیم نگاهی به RFC 2326 بزرگترین سایت عرضه ی محصولات فرهنگی!!! در اینترنت رو دور زده باشی و 100 گیگابایت از فیلم های Full Length روز دنیا رو با کیفیت 4000kbps دانلود کرده باشی که احتمالا اگر استودیوهای بیچاره خبردار بشن تا یه سال دپرس خواهند بود !!!
واقعا این ها همه جای یه چیز رو نمیگیره ...

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

انتظار وهم آلود من ...

با چشمانی خیس و اشک آلود
می نگرم به این جاده ی کوتاه مه آلود
و ای تنها حاصل من از این سراب پوچ بی مقصود (ای قلب شکسته و درد آلود)
خسته ام ، خسته ام ، خسته ام از انتظار وهم آلود ...


سینه مالامال درد است ای دریغا ... مرهمی ...

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

ستاره ی من !

اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد ، ستاره ی من باید دور ، تاریک و بی معنی باشد ... شاید من اصلا ستاره ای نداشته ام!



پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

شبح آینه پوش !

سر نوشت : امروز که واسه ی دومین آزمون آزمایشی پارسه رفته بودم یه شعری روی یکی از تخته سیاه های دانشکده ی ادبیات نظرم رو جلب کرد ! با اینکه سبک خیلی ساده ای داره و نمی دونم مال کی هم هست ، اما به نظرم جالب اومد !

اي نگاهت نخي از مخمل و از ابريشم
چند وقت است كه هر شب به تو مي انديشم

به تو آري، به تو يعني به همان منظر دور
به همان سبز صميمي، به همان باغ بلور

به همان سايه، همان وهم، همان تصويري
كه سراغش ز غزل هاي خودم مي گيري

به تبسم، به تكلم، به دلآرايي تو
به خموشي، به تماشا، به شكيبايي تو

به نفس هاي تو در سايه ي سنگين سكوت
به سخن هاي تو با لهجه ي شيرين سكوت

شبحي چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم كسي ورد زبانم شده است

در من انگار كسي در پي انكار من است
يك نفر مثل خودم عاشق ديدار من است

يك نفر ساده، چنان ساده كه از سادگي اش
مي شود يك شبه پي برد به دلدادگي اش

اگر اين حادثه ي هر شبه تصوير تو نيست
پس چرا رنگ تو و آيينه اينقدر يكي است

حتم دارم كه توئي آن شبح آيينه پوش
عاشقي جرم قشنگي ست به انكار مكوش

آري آن سايه كه شب آفت جانم شده بود
آن الفبا كه همه ورد زبانم شده بود

اينك از پشت دل آيينه پيدا شده است
و تماشاگه اين خيل تماشا شده است

آن الفباي دبستاني دلخواه توئي
عشق من آن شبح شاد شبانگاه توئي

آه اي خواب گران سنگِ سبكبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار كسي در پي آوار من است
يك نفر مثل خودم تشنه ديدار من است

يك نفر سبز، چنان سبز كه از سرسبزيش
مي توان پل زد از احساس خدا تا دل خويش

رعشه اي چند شب است آفت جانم شده است
اول نام كسي ورد زبانم شده است

آي بيرنگ تر از آيينه يك لحظه بايست
راستي اين شبح هر شبه تصوير تو نيست؟

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸

هشت هشت هشتاد و هشت !

واقعا زمان چقدر زود میگذره ... خوب یادمه اون روزی رو که برگ تقویم پر بود از عدد ۷ ! روز هفت هفت هفتاد و هفت !!! و ویژه برنامه ی مسخره ی نیمرخ (یکی از بی محتواترین و منفورترین برنامه های اون دوران تلویزیون از نظر من) ! به مجری گری مجری واقعا توانمندش!!! آقای مدرس !
اون موقع فقط 14 سالم بود و اگر درست یادم باشه اون روز به این فکر می کردم که چقدر طول میکشه تا دوباره برگ تقویم روزی رو نشون بده که همه ی اعدادش مثل هم هستن !
الان یک دهه و یک سال و یک ماه و یک روز گذشته ... روز هشت هشت هشتاد و هشت !
و شاید امروز با خودم فکر کنم که یک دهه و یک سال و یک ماه و یک روز دیگه , زمانی که اگر زنده باشم 36 ساله خواهم بود , کجا خواهم بود و چه وضعی خواهم داشت ؟؟؟
راستش زیاد دلم نمیخواد بدونم !
چه تقارن های ناخوشایندی داره این گذر روزگار ...


یادگاری از پسر تنهای خسته در تاریخ 8/8/88

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸

ربع قرن گذشت ...

بازم یه اول آبان دیگه ... بازم این بازی تکراری روز ها و هفته ها و ماه ها و فصل ها و سال ها ...
امروز ربع قرن از زندگی من گذشت ، ربع قرن از دورانی که میتونه بهترین دوران زندگی هر آدمی باشه ، گرچه شاید هرگز نتونستم روزهای رفته ی عمرم رو به درستی درک کنم
و ما انسان ها ، هر روز در تکاپو هستیم تا به فردا برسیم ، و هیچوقت نمی فهمیم که زندگی ما رو لحظه های امروز می سازه و فردا ... شاید تنها اغوا و فریبیه برای فرار از چیزهایی که دوستشون نداریم و یا آرزوهایی که هرگز نتونستیم بهشون برسیم ...
و من نمی دونم چرا آدم ها سالروز تولدشون رو جشن می گیرن ؟! مگه گذشت یک سال و یک سال نزدیک تر شدن به لحظه ی پایان و یک سال از دست دادن فرصت ها و یک سال غفلت و یک سال دویدن و دویدن و نرسیدن و یک سال سردرگمی و بی سرانجامی جشن گرفتن داره ؟؟؟
نمی دونم ... نمی دونم ... و باز هم نمی دونم ... فقط همینو میدونم که زندگی خیلی کوتاهه ... خیلی ... و نباید لحظه هاش رو از دست داد ...
و من هرچی بیشتر فکر می کنم ، کمتر به نتیجه می رسم ... و بیشتر به درستی حرف بزرگ خیام پی می برم :


از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن...

و من امیدوارم که بتونم امروزم (یعنی بیست و ششمین اول آبان زندگیم) رو به درستی درک کنم ، میدونم که به تغییر بیش از هر چیز دیگه نیاز دارم ...

Esfahan University

Notation (سهیم شدن در یک لحظه ی زرد): یه صبح نه چندان سرد پاییزی ، یه پیاده روی خلوت و بی انتها، برگای زرد بی جون که غرور بهاری سبزشون رو زیر قدم های یه رهگذر تنها خرد شده می بینن ، درختایی که دارن تنشون رو به دست سوزناک خزون میسپارن ، یه اول آبان 26 ام ... و یه پسر تنهای خسته !

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

انتقال چند پست قدیمی !

سلام حدود 2 سال پیش به دلایلی برای مدت کوتاهی مطالبم رو به جای این وبلاگ در وبلاگ دیگه ای با آدرس http://tiredaloneboy.blogfa.com ارسال می کردم که بعد از چندماه مجددا به همین وبلاگ برگشتم . چند روز پیش نگاهی به اون مطالب داشتم و تصمیم گرفتم برای حفظ یکپارچگی آرشیو مطالبم اون ها رو هم به همین وبلاگ منتقل کنم ... و این کارو هم کردم در ادامه هم لینک های مطالب انتقال داده شده رو می تونید ببینید .
متشکرم

دلم عجیب گرفته است ... (شنبه دهم آذر 1386)
شب یلدایی من ... (جمعه سی ام آذر 1386)

تقدیم به دوست خوبم ... تولدت مبارک ... (چهارشنبه دوازدهم دی 1386)

دلم تنگ است ... (شنبه ششم بهمن 1386)
والنتاین ... (چهارشنبه بیست و چهارم بهمن 1386)

شاید فردا ! (جمعه دهم اسفند 1386)
مبارک بادت این سال و همه سال ! (چهارشنبه بیست و نهم اسفند 1386)

یک سکوت سبز بهاری ... (یکشنبه هجدهم فروردین 1387)

بازگشت (یکشنبه پنجم خرداد 1387)

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸

فصل عاشقی

گاهی با خودم فکر می کردم که پاییز بدترین فصل ساله ، فصل زردی و کهنگی و سرما ، فصلی که فقط به درد مردن میخوره ... درسته بچگی واسه خودش دنیایی داره ، اما بعضی وقتا واقعیت هایی هست که آدم نمی تونه توی بچگیش اونا رو درک کنه ...
ای کاش چیزای خوبی رو که توی این سال های اخیر متوجه شون شدم تو بچگیم می دونستم . ولی به قول خواجه عبدالله انصاری "الهی ، چون توانستم ، ندانستم ، و چون كه دانستم ، نتوانستم"...
خوشحالم که پائیز برای من هنوزم همون خاطرات خوب روزای مدرسه رو تداعی می کنه ... خاطرات روز اول سال تحصیلی و غم زود بیدار شدن از خواب بعد از سه ماه تعطیلی (گرچه خیلی زود بهش عادت می کردم ... و امان از این عادت کردن ها ...) و کیف و کتاب نو و دیدن دوستای بی معرفتی که یه تابستون حتی سراغی ازم نگرفته بودن و احوال پرسی های ساده و بچه گانه و تلاش برای پیدا کردن دوست جدید (این یکی از موارد جالبی هست که در من وجود داشته ، هر چند درش زیاد موفق نبودم ، شاید به دلیل بچه مثبتی و سخت گیری بیش از حد ! اما همیشه دنبال حسی بودم که هنوزم درم زنده هست ، یعنی زنده تر از همیشه ... و این حس به زیبایی هست ، هم از لحاظ ظاهر و هم از لحاظ رفتار (این دو تا به نظر من همیشه در کنار هم هستن و کسانی که ادعا می کنن فقط به یکی از این ها اهمیت میدن اگر بگن فقط به ظاهر اهمیت میدیم راست میگن ولی نباید انتظار رابطه ی پایداری ازشون داشت و اگر بگن به باطن اهمیت میدیم مشکل روحی دارن (ر.ک داستان آبجی خانم اثر شادروان صادق هدایت) ) ) و یا انتظار برای اومدن و دیدن دوستای آشنای سال های قبل و خوشحال شدن از دیدنشون و دلهره ی بیخود موقع کلاس بندی (چون من هیچوقت هیچ دوست صمیمی نداشتم که بخوایم با هم توی یک کلاس باشم) و ایستادن سر صف و از جلو نظام (عجب دورانی رو نسل دومی ها و نسل سومی های انقلاب سپری کردیم ... واقعا نام نسل سوخته برازنده مونه !) و عجله برای زودتر رسیدن به کلاس و انتخاب یه نیمکت مناسب با یه هم نیمکتی خوب (که بیشتر وقتا هم محقق نمیشد) و اضطراب دیدن معلم و اینکه معلم جدید چه طوری میتونه باشه (نکنه بداخلاق باشه ، نکنه سخت گیر باشه ... نکنه خوب درس نده ... (که البته به جز چند مورد تقریبا هیچوقت اتفاق نیافتاد ، ولی همون چند مورد هم تأثیر خیلی بدی خصوصا روی ریاضیات من تا پایان دوران دانشگاه داشت و برای همینم همیشه معلم ریاضی سال اول دبیرستانم ، آقای جعفری رو "دعا" می کنم ) ) و غرق شدن در صحبت های جلسه ی اول معلم ها (خصوصا اگر معلم فارسی می بود که همیشه یکی از درسای مورد علاقه م بوده) به طوری که یه باره صدای زنگ غافلگیرم می کرد و البته گاهی هم خستگی از بی کاری سر کلاس جلسه ی اول که البته به هر حال از شروع درس توی همون جلسه خیلی بهتر بود و تنهایی و سرگردانی زنگای تفریح که ناچار بودم یه طوری پرشون کنم (هرچند توی سال های آخر تحصیلم این مورد زیاد اتفاق نیافتاد) و شنیدن صدای زنگ کلاس و رفتن با اکراه به سر کلاس مخصوصا اگر درس خسته کننده یا معلم بدی داشتیم و یا کنجکاوی برای دیدن معلم های ناشناسی که فقط اسمشون رو شنیده بودیم و انتظار برای شنیدن صدای زنگ آخر (بهترین قسمتش) و رفتن با عجله به سمت خونه ... گاهی تنها و گاهی (منظورم همون سال های آخره) به همراه دوستان قدیمی و طی مسافت 20 دقیقه ای از دبیرستان تا ایستگاه اتوبوس و صحبت های بین راه و خداحافظی و فکرای بین راه و رسیدن به خونه و احساس سبکی در عین خستگی ( و خط زدن یه روز روی تقویم (های) کوچیکی که به درب کمدم نصب بود و هنوزم به یاد اون روزا به همون صورت باقی مونده (اند) و روز اول مهرش همیشه به رنگ سیاه خط خورده ) و ولع استفاده از باقی روز و در نهایت شبش هم عذای فردا که دوباره قراره همون اتفاقات تکرار بشه...دریغ که اون روزا نمی دونستم ... ولی با همه ی اینا هنوز خوشحالم ... درسته اون روزها از دست رفتن ... شاید این چیزی که میگم به مطالب قبلی زیاد مربوط به نظر نرسه ... ولی حالا دیگه خوب می دونم که پائیز همون فصل زرد عاشقیه ...


فصل زرد عاشقی

پانوشت (به قول برخی از دوستان !) : اعتدال پاییزی !
توی هر سال فقط دو روز داریم که روز و شبشون مساویه ، یکی نوروز و یکی اول مهر ، قبلنا فکر می کردم که این کجا و آن کجا ! ولی حالا میدونم که هر دوی این ها قشنگی خاص خودشون رو دارن !

Notation (به قول خودم !) : پوزش !
به خاطر گیج کننده شدن این پست و طولانی شدن مطلب و پرانتزهای تودرتو عذر خواهی می کنم .

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

یک ساعت اضافی !

همین چند دقیقه پیش ساعت ۱۱ و ۵۹ دقیقه ی شب بود ... ولی الان مثل این می مونه که زمان به عقب برگشته ، چون ساعت الان ۱۱ و ۱۵ دقیقه ی شبه !
به این میگن یک ساعت اضافی زندگی کردن !

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

صداي اذون مياد ...

خاطرات سنگين و پرمعني روزاي آشنا ...
اولين سحر ... خدايا ... دوباره سلام ... البته مي دونم که هيچوقت با هم قهر نبوديم ... اما ... يه سلام مخصوص
خواب آلودگي و تنبلي نيمه شب ... گاهيم لج اينکه چطور فقط چند دقيقه دير بيدار شدي و حالا بايد يه روز رو بدون سحري سر کني (واي که چه روز طولاني ايه!)
بي ميلي به سحري مثل هميشه...و خوردن زورزورکي ... خب , شايد اين واسه يه کمي کم کردن وزن بد نباشه !!!
دعاي آشناي سحر ... و صداي اون آقاهه که هي ميپره وسطش و با گفتن اينکه فقط x دقيقه تا اذن صبح باقيست , آدم رو هول مي کنه !!! مخصوصا زماني که 3 دقيقه به اذان بيدار ميشي !
و دوباره ... دعا و دعا و ...




صداي اذون مياد ...

يه روز طولاني ... يه روز گرسنه و تشنه ... يه روزي که مثل بقيه ي روزاست , اما خب ... يه فرقايي هم داره , مثلا آدم وقت بيشتري واسه فکر کردن داره
... و ثانيه ها مي گذرن ... يواش يواش و بدون عجله ... البته منم عجله اي در گذروندنشون ندارم
دم دماي غروب که ميشه ... ديگه رمقي واسه ي آدم نميمونه ... بعضيا فکر مي کنن اين يه جور خودآزاريه , بعضيا هم توي دلشون مي خندن ... اما خب ... اونا که نمي دونن !
سفره ي افطار ... زولبيا و باميه

صداي اذون مياد ...

( این مطلب نیمه کاره رو درست یک سال پیش ، یعنی یازدهم شهریور ۸۷ نوشته بودم که به دلایلی ( فرض کنید طی مراحل اداری ! ) یک سال به صورت ثبت موقت باقی موند و الان تصمیم گرفتم اون رو بدون هیچ تغییری و به همون شکل نیمه کاره منتشر کنم ! )

شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸

روزگاری که گذشت ...

یادش بخیر روزگار بچگی ...
چشمام رو که می بندم , تصویر اون روزا از ذهنم عبور می کنه ... به همون پاکی و سادگی , با همون دلخوشی های بچه گانه
یادش بخیر , مثل اینکه همین چند لحظه پیش بود ...
هرگز یادم نمیره , اون روزا ... روزای آخر دبیرستان , توی راه مدرسه ... مخصوصا روزایی که ظهره بودم (آخه من از ظهر مدرسه رفتن خیلی بدم میومد !) همیشه حساب تعداد روزای باقیمونده از سال تحصیلی رو داشتم , و هر روز قبل از اینکه به زیرگذر خوابگاه برسم یکی از شماره ی توی ذهنم کم میکردم ... تا به روزای آخر اردیبهشت برسم و بعدشم روزای سخت امتحان ... که البته همیشه خاطره ی خوبی ازش داشتم , چون هیچوقت چندان زحمت درس خوندن به خودم نمی دادم و با اینحال تقریبا همیشه هم شاگرد اول بودم !!!
اما ... اونقدر با عجله بار خودم رو بستم و اونقدر پاورچین پاورچین دور شدم از کوچه ی سنجاقک ها ... که حتی مجال زندگی پیدا نکردم ...
افسوس ... اون روزا هرگز فکرش رو هم نمی کردم که یه روزی ... یه روزی پشت پرچین کوتاه همین زمونه ی زودگذر , پشت دوبار آمدن چلچله ها ! روزی میرسه که حاضر باشم تمام موفقیت های زندگیم رو بدم , ولی فقط یک روز به اون دوران برگردم ...
ولی نمیشه ... چون خیلی وقته که بار خودم رو بستم و از شهر خیالات سبک بیرون رفتم ... و دیگه من رو اونجا راه نمیدن !
یادش بخیر ... روزای خوب بچگی ...


به جرئت می تونم بگم که 20 امین روز از تیرماه 81 یکی از نقاط عطف زندگی من بود ... یاد اون روز خوب به خیر ...
به امید روزای خوب برای همه ی انسان های خوب !

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۸

پنجشنبه

همیشه پنجشنبه ها رو دوست داشتم ... چون همیشه پنجشنبه واسه من یه حال و هوای خاصی داشته و داره ...

صبح های پنجشنبه , صبح هایی که گرچه اغلب می تونن به خواب بگذرن , اما اینقدر دل انگیز هستن که حیفم میاد به خواب بگذرونمشون ... صبح هایی که نه اثری از استرس روزای پشت سر هست و نه مشکلات روزای پیش رو ...

غروب های پنجشنبه , غروب های خاطره ... من و پرسه زدن تو کوچه های خلوت و بی رهگذر و گوش دادن به صدای سکوت ... و عطر یاس و نم بارون توی روزای بهاری , یا نسیم گرم و زمین دم کرده ی تابستون , صدای خش خش برگ های پاییز و یا صدای راه رفتن روی برف های سفید و بکر زمستون ... همه و همه واسه ی من یه حس غریب دارن ... یه تنهایی ... یه تنهایی آشنا ... لحظه هایی که حس می کنم مال منه و از جنس من ... و من برای حس این لحظه هاست که اینجا هستم ... لحظه هایی که هر چند کوتاهه , اما تنها دلخوشی من توی روزای تکراری و بی خاطره هستن ... شاید یه پناهگاه , آره ... یه پناهگاه که میشه توش بدون اشک گریه کرد و بدون گریه اشک ریخت ... جایی که حس می کنم نیازی ندارم به بدی ها و سختی های زندگی فکر کنم ... و می تونم واسه ی چند لحظه هم که شده به رویاهام اجازه بدم توی خاطرم جولان بدن ... جایی که انگار برای چند لحظه ی کوتاه گمشده م رو پیدا می کنم ... جایی که منم و تنهایی های من و آرزوهایی که مثل این لحظه ها بکر و رویایی هستن ... منم و تنهایی من و خدای من ...

جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۸

اصفهان

 
اردیبهشت اصفهان

دمدمه های اردیبهشت ، اصفهان چون شاهزاده ی افسون شده ی افسانه است که طلسمش را شکسته اند و آرام آرام از خواب بیدار می شود . شکوفه های به و بادام ، رویاهای پرپر شده ی اویند و بید مجنون ، معشوقه ای که زلف های خود را بر او افشانده است ...



اردیبهشت اصفهان

دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۸

به سراغ من اگر می آیید ...

به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ های هوا , پر قاصدهایی است
که خبر می آرند , از گل وا شده ی دور ترین بوته ی خاک
روی شن ها هم , نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه ی معراج شقایق رفتند


پشت هیچستان , چتر خواهش باز است :
تا نسیم عطشی در بن برگ بدود ...
زنگ باران به صدا در می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی , سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است ...

به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید , مبادا که ترک بر دارد
چینی نازک تنهایی من ...

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۸

13 به در !

بالاخره آخرین روز از نوروز 88 هم رسید
روز سبزه و آب ...


13 فروردین - روز سبزه و آب ...

تا سبزه هایی رو که با کلی ذوق و سلیقه پای سفره ی هفت سین نشونده بودیم به آب بسپاریم و نوروز دیگه ای رو بدرقه کنیم ...

جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

سی ام اسفند !

سلام
امروز سي امين روز از اسفنده , روزي که هر چهار سال فقط يک بار اتفاق مي افته ! و به خاطر همين من تا به حال در اين روز هيچ مطلبي روي وبلاگم ننوشته بودم , بنابراين تصميم گرفتم اين پست رو فقط به رسم يادگاري از 30 اسفند 87 اينجا بنويسم ...
نمي دونم آيا فرصتي خواهد شد که چهار ساله ديگه در همين روز به ياد اين پست , مطلبي توي وبلاگم بنويسم يا نه ؟ اما اين روز واسه ي من حس خيلي عجيبي به همراه داره ... انگار روزيه که بين 365 روز سال تک و تنها مونده ... اما من خيلي دوستش دارم ...


امروز صبح مطابق رسم چند ساله رفتم به کوه ... جای همه تون خالی ... هوا خیلی بهاری بود ... زمین هم همینطور ...

سی امین روز از اسفند 87 - کوه صفه

الانم که چند ساعت بیشتر تا تحویل سال نمونده ... سال خوبی رو برای همه تون آرزو می کنم ... تا سال آینده خدانگهدار

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۷

بهار اومد !

یه سال دیگه با همه ی خوبی ها و بدی هاش , با همه ی لحظه های شیرین و تلخش , با همه ی امید ها و ناامیدی هاش و با همه ی تنهایی ها و خستگی هاش رو به پایانه
و زمستون تا چند ساعت دیگه از این دیار رخت می بنده و جای خودش رو به بهار میده ... و دوباره بهار میاد با همه ی سبزی از راه میرسه (البته من همیشه بهار رو به رنگ های سبز کمرنگ , درست رنگ برگ های جوون درختای بید , و رنگ صورتی , سفید و زرد می شناسم , رنگ هایی که بهار من رو تشکیل میدن!)
یه سال دیگه از عمر کوتاه ما به چشم بر هم زدنی گذشت ... و امشب شاید فرصتیه تا سری به عقب برگردونیم و ببینیم پله هایی رو که پشت سر گذاشتیم ... حالا رو به بالا یا شاید رو به پایین ...
امشب ... آخرین شب سال ... شبی که مزه ی سبزی پلو با ماهی میده ! شبی که باید تا صبح با گل های شب بو همبستر بود ... شب آخر زمستون
شبی که دوست ندارم تموم بشه ... هر چند مثل همه ی شب های خوب , این هم شب کوتاهیه ...


نوروز 88 مبارک !


و فردا ... فردا بهار سبز و سفید و زرد و صورتی از راه میاد تا یک لوپ دیگه از زندگی ما به سر حلقه برگرده ... و پس از بررسی شرط حیات دوباره زندگی ادامه پیدا کنه ... و حالا وقت اونه که از زمستون سرد خداحافظی کنیم :

خداحافظ زمستان زیبا ... خداحافظ فصل سپید دوست داشتنی ... فصلی که با یلدا از راه میرسی و با نوروز بار خودت رو می بندی و ما رو با بهار تنها میذاری ... یلدات بلندتر و سرمات سوزنده تر ... خداحافظ ...

و خداحافظ اسفند زیبا , اسفند کوتاه , خداخافظ کوتاهترین و بهترین و زودگذرترین ماه سال ... خداحافظ ... ای ماه خاطرات خوب من ... کاش هیچوقت تموم نمی شدی ... من تا سال آینده بی صبرانه منتظرت خواهم موند ... خداحافظ ...

یک سال گذشت و معلوم نیست که بهار دیگه ای هم برما خواهد گذشت یا نه ... پس باید قدر این بهار رو دونست ... و با تمام وجود ازش لذت برد ... درست مثل این شعر رندانه ی حافظ :

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گُل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی !

این آخرین پست من توی سال 87 هست , سالی که واسه ی من سال بی هیجانی بود ... نه حادثه ی مهمی و نه هیچ نکته ی خاصی ... یه سال روتین و عادی ... که باید اعتراف کنم اگر خوب نبود اما بد هم نبود (شاید این سال فقط یک قربانی بود ... یک قربانی واسه ی سال های آینده , سال هایی که هیچ تضمینی بر اومدنشون نیست و بنیادشون بر باده ... و چه دردناکه خدایا ... اگر این قربانی فدای هیچ شده باشه ... چقدر سخته ... چقدر سخته ... اگر قرار باشه تعداد این سال های قربانی از این بیشتر بشه...)
در آخر میخوام به خدای مهربون بگم چند تا آرزوم رو توی این سال برآورده بکنه :

آرزو می کنم توی سال نو همه ی آدمای تنها و خسته , به مقصد سفرشون برسن
آرزو می کنم توی سال نو هیچ غم و غصه ای توی هیچ دلی لونه نکنه
آرزو می کنم توی سالی که داره از راه می رسه , آدمای دنیا با هم برابر بشن
آرزو می کنم توی سال جدید هیچ آدمی هیچ کجای دنیا مجبور نباشه لحظه های عمرش رو قربانی کنه ...
آرزو می کنم که توی سال نو , همه ی آدمای خوب شاد و سالم و آزاد باشن
و آرزو می کنم که توی سال نو , همه ی آدمای خوب به همه ی آرزوهای خوبی که دارن برسن ...

آمین

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷

آتشی در آستانه ی خاموشی ...

امشب شب چهارشنبه سوریه ... شب چهارشنبه سوری سوت و کور ...
امشب هم مطابق سال های گذشته آفتاب آخرین سه شنبه ی سال کهنه که غروب کرد , از خونه زدم بیرون (شاید بر حسب عادت هر ساله) ... تا زردی خستگی هام رو به توی آتش سرخ رقصنده بسوزونم و حس و حالی رو که هر سال توی این شب داشتم یه بار دیگه تکرار کنم ... حس به پایان رسیدن یه سال دیگه ... به انتها رسیدن یه سال پر از تنهایی ... و خستگی ... و شاید سوزوندن تمام خاطرات بد سالی که گذشته و پیشواز یه بهار دیگه ... یه بهار سبز تنها ... یه بهار از معدود بهارهای باقی مونده ...


چهارشنبه سوری ... آتشی در آستانه ی خاموشی !

یادمه همین چند سال پیش بود (یا انگار همین چند لحظه ی پیش ...) که یکی دو تا از همسایه ها همت می کردن و آتیش کوچیکی (البته نه زیادم کوچیک !) وسط کوچه به پا می کردن ... و جمعیتی که برای تماشای رقص و شادی دور آتیش جمع می شدن به حدی بود که حتی از دست مزدورهای بداندیش هم برای برهم زدن شادی اون ها کاری ساخته نبود ... و همه شاد بودن ... همه ی اینا باعث میشد که اومدن بهار رو باور کنم ...
اما انگار پندار نحس و احمقانه ی اون احمق هایی که سنت چهارشنبه سوری رو از آن احمق ها می دونستن و روز اول فروردین رو مثل روز سیزدهم اون نحس (البته درستش دوازدهمه !) , بالاخره به کمک ابزار فشار و سلطه و تقابل بین افراط و تفریط که کار همیشگی این ملت بوده و هست داره در این نبرد نابرابر در مقابل آدابی که جزوی از زندگی مردم این سرزمین بوده غالب میشه ... و به همین زودی زوده که خیلی از سنت های خوب و دوست داشتنی اثری به جا نمی مونه ...

کاش توی چنین شبی اینقدر تنها نبودم ...

جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۷

اسفند , ماه من ...

دوباره اسفند و خاطراتش
دوباره اسفند و هوای بهار
دوباره اسفند و شکوفه و گل
دوباره اسفند و خونه تکونی
دوباره اسفند و خرید شب عید
دوباره اسفند و خیابونای شلوغ
دوباره اسفند و چهارشنبه سوری
دوباره اسفند و عطر گل شب بو
دوباره اسفند و گندم و سبزه
دوباره اسفند و ماهی قرمز و تنگ بلور
دوباره اسفند و ظرف سمنو
دوباره اسفند و سفره ی هفت سین
دوباره اسفند و یه پایان دیگه ...


برج ماهی



دوباره اسفند و یه جای خالی توی قلب یه آدم
دوباره اسفند و یه بهار تنهای دیگه
دوباره اسفند و یاد آرزوهای محال
دوباره اسفند و ... یه سال دیگه
دوباره اسفند و ... یه عمر رو به پایان ...

اینا همه خاطرات من از ماه اسفنده ... واسه همینه بیشتر از همه ی ماه های سال دوستش دارم ... اسفند , ماه من ...

چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۷

بگوييد بر گورم بنويسند ...

زندگي را دوست داشت ولي آن را نشناخت
مهربان بود ولي مهر نورزيد
طبيعت را دوست داشت , ولي از آن لذت نبرد
در آبگير قلبش جنب و جوش بود , ولي كسي بدان راه نيافت
در زندگي احساس تنهايي مي نمود , ولي هرگز دل به كسي نداد
و خلاصه بنويسيد
زنده بودن را براي زندگي كردن دوست داشت , نه زندگي را براي زنده بودن ...

شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۷

من دیوونه ...

امشب دوباره دلم گرفت ... دوباره بغض کردم ... دوباره به ياد روزايي که هيچوقت تجربه شون نکردم افتادم ...
دوباره به ياد ... اون کسی که هرگز نداشتم ...
.
.
.
.
.
کسی که حتی نشد ... حتی نخواست ... حتی نگذاشت ...
.
.
.
.
.
و من ... دوباره دیوونه شدم ...
.
.
.
.
.
و این طرحی رو که هدیه ایه از یه دوست , تقدیمش می کنم به اون دیوونه ای که ... خودش می دونه...
.
.
.
.
.


حالا جز ناله ی سازم , واسه من درمون نمونده ...

(ای کاش واقعا سازی داشتم که ناله ش همدم تنهاییم بود)

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۷

بوس بوس !

سلام


چند تا از دوستای خوبم خصوصا توی چند روز اخیر خیلی به من و وبلاگم ابراز لطف کردند , خواستم همینجا از همه شون تشکر کنم و همینطورم عذرخواهی کنم که نمی تونم اونطور که شایسته است لطفشون رو جوابگو باشم , آخه از دست یه پسر تنهای خسته کاری واسه تشکر برنمیاد !!! فقط می تونم این گل رو به همه ی دوستای خوبم تقدیم کنم

بوس بوس