چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

صداي اذون مياد ...

خاطرات سنگين و پرمعني روزاي آشنا ...
اولين سحر ... خدايا ... دوباره سلام ... البته مي دونم که هيچوقت با هم قهر نبوديم ... اما ... يه سلام مخصوص
خواب آلودگي و تنبلي نيمه شب ... گاهيم لج اينکه چطور فقط چند دقيقه دير بيدار شدي و حالا بايد يه روز رو بدون سحري سر کني (واي که چه روز طولاني ايه!)
بي ميلي به سحري مثل هميشه...و خوردن زورزورکي ... خب , شايد اين واسه يه کمي کم کردن وزن بد نباشه !!!
دعاي آشناي سحر ... و صداي اون آقاهه که هي ميپره وسطش و با گفتن اينکه فقط x دقيقه تا اذن صبح باقيست , آدم رو هول مي کنه !!! مخصوصا زماني که 3 دقيقه به اذان بيدار ميشي !
و دوباره ... دعا و دعا و ...




صداي اذون مياد ...

يه روز طولاني ... يه روز گرسنه و تشنه ... يه روزي که مثل بقيه ي روزاست , اما خب ... يه فرقايي هم داره , مثلا آدم وقت بيشتري واسه فکر کردن داره
... و ثانيه ها مي گذرن ... يواش يواش و بدون عجله ... البته منم عجله اي در گذروندنشون ندارم
دم دماي غروب که ميشه ... ديگه رمقي واسه ي آدم نميمونه ... بعضيا فکر مي کنن اين يه جور خودآزاريه , بعضيا هم توي دلشون مي خندن ... اما خب ... اونا که نمي دونن !
سفره ي افطار ... زولبيا و باميه

صداي اذون مياد ...

( این مطلب نیمه کاره رو درست یک سال پیش ، یعنی یازدهم شهریور ۸۷ نوشته بودم که به دلایلی ( فرض کنید طی مراحل اداری ! ) یک سال به صورت ثبت موقت باقی موند و الان تصمیم گرفتم اون رو بدون هیچ تغییری و به همون شکل نیمه کاره منتشر کنم ! )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم