چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸

فصل عاشقی

گاهی با خودم فکر می کردم که پاییز بدترین فصل ساله ، فصل زردی و کهنگی و سرما ، فصلی که فقط به درد مردن میخوره ... درسته بچگی واسه خودش دنیایی داره ، اما بعضی وقتا واقعیت هایی هست که آدم نمی تونه توی بچگیش اونا رو درک کنه ...
ای کاش چیزای خوبی رو که توی این سال های اخیر متوجه شون شدم تو بچگیم می دونستم . ولی به قول خواجه عبدالله انصاری "الهی ، چون توانستم ، ندانستم ، و چون كه دانستم ، نتوانستم"...
خوشحالم که پائیز برای من هنوزم همون خاطرات خوب روزای مدرسه رو تداعی می کنه ... خاطرات روز اول سال تحصیلی و غم زود بیدار شدن از خواب بعد از سه ماه تعطیلی (گرچه خیلی زود بهش عادت می کردم ... و امان از این عادت کردن ها ...) و کیف و کتاب نو و دیدن دوستای بی معرفتی که یه تابستون حتی سراغی ازم نگرفته بودن و احوال پرسی های ساده و بچه گانه و تلاش برای پیدا کردن دوست جدید (این یکی از موارد جالبی هست که در من وجود داشته ، هر چند درش زیاد موفق نبودم ، شاید به دلیل بچه مثبتی و سخت گیری بیش از حد ! اما همیشه دنبال حسی بودم که هنوزم درم زنده هست ، یعنی زنده تر از همیشه ... و این حس به زیبایی هست ، هم از لحاظ ظاهر و هم از لحاظ رفتار (این دو تا به نظر من همیشه در کنار هم هستن و کسانی که ادعا می کنن فقط به یکی از این ها اهمیت میدن اگر بگن فقط به ظاهر اهمیت میدیم راست میگن ولی نباید انتظار رابطه ی پایداری ازشون داشت و اگر بگن به باطن اهمیت میدیم مشکل روحی دارن (ر.ک داستان آبجی خانم اثر شادروان صادق هدایت) ) ) و یا انتظار برای اومدن و دیدن دوستای آشنای سال های قبل و خوشحال شدن از دیدنشون و دلهره ی بیخود موقع کلاس بندی (چون من هیچوقت هیچ دوست صمیمی نداشتم که بخوایم با هم توی یک کلاس باشم) و ایستادن سر صف و از جلو نظام (عجب دورانی رو نسل دومی ها و نسل سومی های انقلاب سپری کردیم ... واقعا نام نسل سوخته برازنده مونه !) و عجله برای زودتر رسیدن به کلاس و انتخاب یه نیمکت مناسب با یه هم نیمکتی خوب (که بیشتر وقتا هم محقق نمیشد) و اضطراب دیدن معلم و اینکه معلم جدید چه طوری میتونه باشه (نکنه بداخلاق باشه ، نکنه سخت گیر باشه ... نکنه خوب درس نده ... (که البته به جز چند مورد تقریبا هیچوقت اتفاق نیافتاد ، ولی همون چند مورد هم تأثیر خیلی بدی خصوصا روی ریاضیات من تا پایان دوران دانشگاه داشت و برای همینم همیشه معلم ریاضی سال اول دبیرستانم ، آقای جعفری رو "دعا" می کنم ) ) و غرق شدن در صحبت های جلسه ی اول معلم ها (خصوصا اگر معلم فارسی می بود که همیشه یکی از درسای مورد علاقه م بوده) به طوری که یه باره صدای زنگ غافلگیرم می کرد و البته گاهی هم خستگی از بی کاری سر کلاس جلسه ی اول که البته به هر حال از شروع درس توی همون جلسه خیلی بهتر بود و تنهایی و سرگردانی زنگای تفریح که ناچار بودم یه طوری پرشون کنم (هرچند توی سال های آخر تحصیلم این مورد زیاد اتفاق نیافتاد) و شنیدن صدای زنگ کلاس و رفتن با اکراه به سر کلاس مخصوصا اگر درس خسته کننده یا معلم بدی داشتیم و یا کنجکاوی برای دیدن معلم های ناشناسی که فقط اسمشون رو شنیده بودیم و انتظار برای شنیدن صدای زنگ آخر (بهترین قسمتش) و رفتن با عجله به سمت خونه ... گاهی تنها و گاهی (منظورم همون سال های آخره) به همراه دوستان قدیمی و طی مسافت 20 دقیقه ای از دبیرستان تا ایستگاه اتوبوس و صحبت های بین راه و خداحافظی و فکرای بین راه و رسیدن به خونه و احساس سبکی در عین خستگی ( و خط زدن یه روز روی تقویم (های) کوچیکی که به درب کمدم نصب بود و هنوزم به یاد اون روزا به همون صورت باقی مونده (اند) و روز اول مهرش همیشه به رنگ سیاه خط خورده ) و ولع استفاده از باقی روز و در نهایت شبش هم عذای فردا که دوباره قراره همون اتفاقات تکرار بشه...دریغ که اون روزا نمی دونستم ... ولی با همه ی اینا هنوز خوشحالم ... درسته اون روزها از دست رفتن ... شاید این چیزی که میگم به مطالب قبلی زیاد مربوط به نظر نرسه ... ولی حالا دیگه خوب می دونم که پائیز همون فصل زرد عاشقیه ...


فصل زرد عاشقی

پانوشت (به قول برخی از دوستان !) : اعتدال پاییزی !
توی هر سال فقط دو روز داریم که روز و شبشون مساویه ، یکی نوروز و یکی اول مهر ، قبلنا فکر می کردم که این کجا و آن کجا ! ولی حالا میدونم که هر دوی این ها قشنگی خاص خودشون رو دارن !

Notation (به قول خودم !) : پوزش !
به خاطر گیج کننده شدن این پست و طولانی شدن مطلب و پرانتزهای تودرتو عذر خواهی می کنم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم