پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

شبح آینه پوش !

سر نوشت : امروز که واسه ی دومین آزمون آزمایشی پارسه رفته بودم یه شعری روی یکی از تخته سیاه های دانشکده ی ادبیات نظرم رو جلب کرد ! با اینکه سبک خیلی ساده ای داره و نمی دونم مال کی هم هست ، اما به نظرم جالب اومد !

اي نگاهت نخي از مخمل و از ابريشم
چند وقت است كه هر شب به تو مي انديشم

به تو آري، به تو يعني به همان منظر دور
به همان سبز صميمي، به همان باغ بلور

به همان سايه، همان وهم، همان تصويري
كه سراغش ز غزل هاي خودم مي گيري

به تبسم، به تكلم، به دلآرايي تو
به خموشي، به تماشا، به شكيبايي تو

به نفس هاي تو در سايه ي سنگين سكوت
به سخن هاي تو با لهجه ي شيرين سكوت

شبحي چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم كسي ورد زبانم شده است

در من انگار كسي در پي انكار من است
يك نفر مثل خودم عاشق ديدار من است

يك نفر ساده، چنان ساده كه از سادگي اش
مي شود يك شبه پي برد به دلدادگي اش

اگر اين حادثه ي هر شبه تصوير تو نيست
پس چرا رنگ تو و آيينه اينقدر يكي است

حتم دارم كه توئي آن شبح آيينه پوش
عاشقي جرم قشنگي ست به انكار مكوش

آري آن سايه كه شب آفت جانم شده بود
آن الفبا كه همه ورد زبانم شده بود

اينك از پشت دل آيينه پيدا شده است
و تماشاگه اين خيل تماشا شده است

آن الفباي دبستاني دلخواه توئي
عشق من آن شبح شاد شبانگاه توئي

آه اي خواب گران سنگِ سبكبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار كسي در پي آوار من است
يك نفر مثل خودم تشنه ديدار من است

يك نفر سبز، چنان سبز كه از سرسبزيش
مي توان پل زد از احساس خدا تا دل خويش

رعشه اي چند شب است آفت جانم شده است
اول نام كسي ورد زبانم شده است

آي بيرنگ تر از آيينه يك لحظه بايست
راستي اين شبح هر شبه تصوير تو نيست؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم