سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

و امشب ...

۱۴۶۱ شب گذشت ...

یادش بخیر ، همین چهار سال پیش بود ... یه طوری میگم همین چهار سال مثل اینکه چهار ساعت بوده ! گرچه حالا دیگه فرقی هم نمیکنه ... چه چهار سال چه چهار ساعت ... به چشم بر هم زدنی گذشته و من هنوز همون پسر تنهای خسته ای هستم که چهار سال پیش ، توی یه شب سرد پاییزی مثل همین امشب که دلم از این دنیای بد عجیب گرفته بود ، فکر کردم که شاید حالا که توی دنیای واقعی نمی تونم به دنبال گمشده م باشم ، توی این دنیای ساختگی و خیالی تنهائیامو فریاد بزنم ... اونقدر بلند که صدام از فراز همه ی کوه ها و اقیانوس ها به گوش اون پسر تنهای خسته ای (که حالا دیگه میدونم یه موجود فرضی و خیالیه که خدا هیچوقت نیافریده) برسه و جوابم رو بده ... غافل از اینکه جاذبه ی سحرانگیز این صفحات بی روح بی خواننده چقدر سریع منو اسیر خودش کرد ... که دل به این بیت استریم های مسخره دادم و در دامی گرفتار شدم که می دونم هیچوقت نمی تونم ازش رها بشم (گرچه فکر نکنم لزومی هم داشته باشه !)

توی این چهار سالی که از نوشتن من توی این وبلاگ میگذره ، به واسطه ی اون دوستای زیادی پیدا کردم ؛ دوستایی که البته هیچکدوم موندگار نبودن ... و شاید حتی همدرد ... و هر کدوم اومدن و رفتن و دیگه حتی توی کوچه پس کوچه های ذهنشون هم حتی ردپایی از یه پسر تنهای خسته پیدا نمیشه ... دوستایی که شاید حتی بعضی هاشون از همسایگی کلبه ی تنهایی من عبور کردن ، ولی هیچکدوم صدای قلبی که برای تپیدن نیاز به یه هم تپش داشت رو نشنیدن ... و حتی دستی بر گرد و غبار آینه های دلتنگیم نکشیدن ... تا شاید تصویر زیباترین حس دنیا رو درش ببینن ...

و امشب ... من غمگینم ... غمگینم و دلم عجیب گرفته ... از این دنیا و تک تک آدمای خوب و بدش ... اگه میخواستم قصه ی تنهائیا و درددلامو کتابی کنم و هر شب داستانی ازش بنویسم ... تا بحال از قصه ی هزار و یک شب هم پیشی گرفته بود : قصه ی ۱۴۶۱ شب تنهایی ...

و امشب ... دوباره منم و همون حرفای تکراری ، همون آرزوهای محال ، همون حرفای قشنگ ، همون دلتنگی هایی که توی دل یه پسر تنهای خسته جا خوش کردن ، همون خستگی هایی که همیشه باهام بودن ... و حالا به اندازه ی چهار سال بهتر میدونم که دیگه قرار نیست تنهائیامو با کسی قسمت کنم ... هیچوقت ...و از امشب دیگه توی یه فنجون خالی پی اسم کسی نمی گردم (هر چند این یه دروغ بزرگه !) ...

و امشب ... چهار سال ، چهار پاییز ، چهار شب چله ، چهار زمستون ، چهار اسفند ، چهار چهارشنبه سوری ، چهار نوروز ، چهار ۳۱ خرداد ، چهار اول آبان و دوباره ... چهار دهم آذر از اون شب میگذره ...

و امشب وبلاگ پسر تنهای خسته چهار ساله شد ...
یه جای خالی ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم