دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸

شب یلدا

یه پاییز دیگه هم به انتها رسید و باز ... یلدا ... این طولانی ترین و سیاه ترین شب سال که هویت نامعلومش عمری به درازای عمر یک ملت داره ... شب که با خودم فکر می کنم شاید هر سال از سال قبل سیاه تر و طولانی تر میشه ...
با وجود اینکه یلدا یکی از شب های مهم در فرهنگ ایرانیه ، برای خودم جالبه که تا به حال هیچ خاطره ی خاصی از این شب ندارم ، حتی از دوران بچگی ... روزایی که پدربزرگ ها و مادربزرگ زنده بودن ، و من حتی در اون دنیای دور دست نیافتنی که خستگی تاریخ حسابی یادش رو در ذهنم کمرنگ کرده ، هیچ به یاد ندارم که هیچ کدوم از چیزهایی که یلدا رو باهاش میشناسن تجربه کرده باشم : خونه ی قدیمی پدربزرگ و آجیل و هندونه ی شب یلدا و کرسی داغ و قصه های مادربزرگ و خوابای رنگی ... لحاف ننه سرما و دونه های سفید برف و یه پنجره ی مه گرفته و ... همه ی چیزهایی که فقط توی خیال میشه تجسمشون کرد ... فکر می کنم به همین دلیله که حس خاصی به این شب ندارم ، چون همیشه واسم مثل هر شب دیگه ای بوده ... شبی که شاید تنها تفاوتش برای من با شبای دیگه ی پاییز در یه چیزه :
که فرداش ... زمستون سرد از راه میرسه ...


جوجوئی در انتظار شمارش !

Footer : Autumn is over, anybody wanna count me ???!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم