جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

صدا كن مرا

صدا كن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه ي آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش بيني نمي كرد
و خاصيت عشق اين است ...
كسي نيست
بيا زندگي را بدزديم ، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا زودتر چيزها را ببينيم
ببين ، عقربك هاي فواره در صفحه ي ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي كنند
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي ام
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را ...
مرا گرم كن ...
در اين كوچه هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي ترسم
من از سطح سيماني قرن مي ترسم
بيا تا نترسم از شهرهايي كه خاك سياهشان چراگاه جرثقيل است
مرا باز كن مثل يك در رو به هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات
اگر كاشف معدن صبح آمد ، صدا كن مرا
و من در طلوع گل ياسي از پشت انگشتان تو ، بيدار خواهم شد
و آن وقت حكايت كن از بمب هايي كه من خواب بودم و افتاد
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم و تر شد ...
و آن وقت من ، مثل ايماني از تابش استوا گرم
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴

دلم عجيب گرفته است...


دم غروب ، ميان حضور خسته ي اشياء نگاه منتظري حجم وقت را ميديد ...
غروب بود ... مسافر آمده بود ...
دلم گرفته است ، دلم عجيب گرفته است ...
و هيچ چيز ... نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف نمي رهاند
و فكر مي كنم كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد شنيده خواهد شد ...
و عشق ... تنها عشق ... مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ...
دلم گرفته است ، دلم عجيب گرفته است ...
- چرا گرفته دلت ، مثل آنكه تنهايي ؟
چقدر هم تنها
- خيال مي كنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي
دچار يعني
- عاشق
- و فكر كن چه تنهاست اگر ماهي كوچك اسير آبي درياي بيكران باشد
چه فكر نازك غمناكي ...
نه ، وصل ممكن نيست ، هميشه فاصله اي هست ...
و عشق ... و عشق صداي فاصله هاست
صداي فاصله هايي كه غرق ابهامند ...
هميشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست
دلم عجيب گرفته است ...
و در كدام بهار درنگ خواهد كرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟ ...
درست فكر كن ...
شتاب بايد كرد ...
براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند ...
عبور بايد كرد
صداي باد مي آيد ، عبور بايد كرد
و من مسافرم اي بادهاي همواره
مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد ...
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد ...
و در تنفس تنهايي ... حضور "هيچ" ملايم را به من نشان بدهيد
دلم گرفته است ، دلم عجيب گرفته است ...

دوستان سلام
خودم هم نمي دانم چي شد كه تصميم گرفتم چنين وبلاگي رو راه بياندازم ، آخه من معمولاً اهل اين طور كارا نيستم ، يعني راستش رو بخواين خودم برنامه نويس هستم و بيشتر علاقه دارم تا سيستم هايي مثل اين رو ايجاد كنم تا اينكه بخوام ازشون استفاده كنم ، اما خب گاهي اوقات هست كه آدم خسته ميشه ، خيلي هم خسته ... و واي به وقتي كه كسي رو هم نداشته باشي كه بتوني موقع خستگي سرتو رو شونه هاش بذاري و توي آغوشش آروم بگيري ...
من يكي دو ماه پيش 21 سالم تموم شد و وارد بيست و دومين سال زندگيم شدم ، توي اين مدت خيلي فكر كردم ، خيلي با خودم كلنجار رفتم تا ببينم توي اين 21 سال چكار كردم كه نبايد ميكردم و چه كارهاي واجبي رو انجام ندادم ، خوب كه فكر كردم فهميدم بزرگترين اشتباهم چي بوده و اينكه واقعاً الان توي زندگيم چي كم دارم (البته خيلي چيزها هست كه بايد به اميد خدا بايد بهش برسم ، ولي اونا بيشترشون مادي هستند) بزرگترين خلئي كه من از لحاظ روحي تو زندگيم حس مي كنم
اينه كه هيچ دوست صميمي به معناي واقعي ندارم ، يعني اكثر اوقات تنهام ، چه توي خونه ، چه توي دانشگاه ، چه موقع بيرون رفتن و يا هر جاي ديگه . البته منظورم تنهايي فيزيكي نيست ، چه بسا خيلي وقت ها دور و برم شلوغه و البته زياد هم پيش نمياد كه تو خونه تنها بمونم ، اما خب ، وقتي خوب نگاه مي كنم مي بينم اينا همه يه فريبه ، با اينكه دوستان زيادي دارم ، حتي كسائي كه سال هاي زياديه با هم آشنا هستيم و همديگه رو مي بينيم و به عنوان دوست قبول داريم ،
اما واقعاً دوستي يعني چي ؟ همين كه بگيم ما با هم دوستيم كافيه ؟ همين كه هر از چندگاهي با هم قرار بذاريم بريم بيرون براي تفريح (كه تازه همين هم زياد پيش نمياد و اگه هم پيش بياد چقدر احتمال داره كه دوستات بدقولي كنند و اصلاً سر قرار نيان) كافيه ؟ يا اين روابطي كه من بين بعضيا مي بينم و اصلاً نميشه اسمش رو گذاشت دوستي ، چون فقط بر پايه مسخرگي و لوده بازي است و يا به خاطر ماديات و يا شهوت ، نمي دونم چرا آدما ديگه به اين چيزهاي برتر از اينا توي رابطه هاشون فكر نمي كنند ؟
از خودم مي پرسم آيا ديگه تو اين زمونه و توي جامعه ي ما كسي پيدا ميشه كه معني عشق رو بدونه ؟ البته من خودم تا حالا عاشق نشده ام ، يعني اصلا كسي رو پيدا نكرده ام كه مثل خودم باشه ، مثل من فكر كنه و مثل من تنها باشه ، البته دانشگاهي كه من درس مي خونم خيلي بزرگه و مخصوصا توي رشته ي من (نرم افزار) تعداد دخترها خيلي بيشتر از پسرهاست ، به طوريكه در اكثريت هستند ، براي همين هميشه بچه ها بهم ميگند خاك تو سرت ! تو توي همچين جايي درس ميخوني اونوقت بعد اين همه مدت هنوز با هيچ دختري صحبت هم نكردي ؟ اگه ما جاي تو بوديم تا حالا چندتاشون رو تور كرده بوديم ! مي دونيد ، وقتي بيشتر فكر كردم حتي براي خودم هم عجيب بود كه چرا هيچ احساس و اعتنايي نسبت به دخترا ندارم ، و وقتي مي بينم كه بچه ها مثلاً از اينكه با يه دختر دوست باشن و باهاش صحبت كنن لذت مي برن ، نمي تونم بفهمم چرا ؟ يا وقتي بچه ها توي جمعشون مثلاً از يه دختره تعريف ميكنند كه فلاني عجب تيكه اي يه ! از خودم ميپرسم مگه اونا چي دارن كه آدم مجبوره عاشقشون بشه ؟
البته من ميدونم كه تيپ و قيافه ي دختركشي ندارم ، اما اينو هم مطمئنم كه از خيلي از اين پسرا كه مي بينم و با دختراي به اصطلاح خوشگل دانشگاه دوست هستند ، چيزي كم ندارم و اگه مي خواستم تا حالا كلي دوست دختر واسه خودم دست و پا كرده بودم ، ولي حقيقت اينه كه من تا حالا هيچ دوست دختري نداشته ام ، نه اينكه نتونسته باشم ، يا به خاطر اينكه بچه مثبت بوده ام ! نه ، به خاطر اينكه تا حالا نتونستم حتي تصورش رو هم بكنم كه يكي از اونا رو دوست داشته باشم
وقتي دوستام رو مي بينم كه براي دوستي و يه قرار با يه دختر و يا يه بار به خونه آوردنش چه كارها كه نمي كنند ، واقعاً از خودم مي پرسم كه آيا ارزشش رو داره ؟ خب آخرش كه چي ؟ تا كجا ميشه اينطوري ادامه داد ؟ مگه ما اسم اين رابطه رو دوستي نگذاشته ايم ؟ اما اين كه دوستي نيست ، اين حماقته ، اونم از نوع محضش !
اما چيزي كه آزارم ميده اينه كه اخيراً خيلي احساس تنهايي مي كنم ، نمي دونم ، شايد اشتباه كرده ام كه توي دبيرستان جداً دنبال يه رفيق صميمي و هميشگي براي خودم نبوده ام ، شايد فرصت ها رو از دست داده ام ، شايد سرنوشتم اين بوده يا شايد واقعاً چنين فردي رو پيدا نكرده ام ، اما هرچي كه بوده فكر كنم ديگه كافي باشه ، 21 سال تنها موندن ديگه كافيه ، ديگه وقتشه كه كسي رو پيدا كنم ، كسي كه هم سن خودم باشه و از شهر خودم ، كسي كه نيمه ي گمشده ي من باشه ، كسي كه مثل من تنها باشه و كسي كه بتونه يه پسر تنهاي خسته رو دوست داشته باشه ...
ولي حالا بعد از اون همه فكر كردن يه چيزي رو مطمئنم (و از اين بابت خيلي هم خوشحالم و اصلاً احساس خجالت نمي كنم) ، و اونم اينه كه اون فرد هر كسي باشه و هر كجا باشه نمي تونه يه دختر باشه ! و خيلي خوشحالم كه اينو وقتي فهميدم كه هنوز دير نشده و ميشه اميد داشت كه بالاخره دستاي ما به هم برسه ... ديگه بسه تنهايي ، ديگه خسته شدم ... ديگه بسه ...
و اي تويي كه اين مطلب رو ميخوني ، اگه تو هم مثل من تنهايي ، اگه تو هم تا حالا كسي رو نداشتي كه بتوني روش حساب كني ، اگه دلت عجيب گرفته و دنبال كسي هستي كه فقط به خاطر تو به درد دلت گوش كنه ، اگه تو هم دنبال كسي ميگردي كه بتوني عاشقانه دوستش داشته باشي و اون هم تو رو با تمام وجودش دوست داشته باشه ، اگه دستات گرمي دستهايي رو كم داره ، اگه سرت دنبال شونه هاييه كه بتونه روش آروم گريه كنه و كسي باشه كه اشكات رو از روي گونه هات پاك كنه ، اگه لب هات براي بوسه به دنبال لب هاي عاشقيه ، و اگه آغوشت براي عاشق دل خسته اي جا داره ، بدون كه گمشده ي خودت رو پيدا كردي و بدون اينجا كسي هست كه مثل تو تنهاست و هميشه منتظرته ...

غم در دل تنگ من از آنست كه نيست يك دوست كه با او غم دل بتوان گفت