سه سال پر از تنهایی و
خستگی بر پسر تنهای خسته و وبلاگش گذشت ...
و امروز .... دهمین روز از ماه آذر , درست سه سال از اولین نوشته ی
من توی این وبلاگ می گذره ... سه سالی که به سرعت باد گذشت ... و امروز من ... همون
احسان , همون پسر تنهای خسته ی سه سال پیش , همونی هستم که دلش عجیب گرفته و هنوزم
دنبال یه همسفر می گرده ... همونی که دنبال یه صداست ... یه صدای خوب ! همونی که
منتظره ... منتظر ... و باز هم ... منتظر
و تفاوت مهم من با سه سال پیش شاید در اینه که سه سال به سنم اضافه شده(در واقع سه سال دیگه از عمرم توی تنهایی سر شد) , سه سال تنهاتر , سه سال خسته تر ... و سه سال ... ناامیدتر شدم ...
ولی دیگه میدونم ... که آدما ... یعنی همه ی آدما قرار نیست به آرزوهاشون , یعنی به همه ی آرزوهاشون برسن ... خیلی از آرزوهای بزرگ هستن که جاشون فقط توی قلب آدماست ... اونم برای همیشه ... و تا ابد ...
به همین سادگی ...
و تفاوت مهم من با سه سال پیش شاید در اینه که سه سال به سنم اضافه شده(در واقع سه سال دیگه از عمرم توی تنهایی سر شد) , سه سال تنهاتر , سه سال خسته تر ... و سه سال ... ناامیدتر شدم ...
ولی دیگه میدونم ... که آدما ... یعنی همه ی آدما قرار نیست به آرزوهاشون , یعنی به همه ی آرزوهاشون برسن ... خیلی از آرزوهای بزرگ هستن که جاشون فقط توی قلب آدماست ... اونم برای همیشه ... و تا ابد ...
به همین سادگی ...