درست دوازده سال پیش بود، یه پنجشنبه شب پاییزی که پشت سیستمم نشستم و به امید پیدا کردن گمشده ای که حتی نمی دونستم وجود خارجی داره یا نه، شروع به نوشتن کردم، خیلی ساده و بی ریا، حرف دلم رو نوشتم به امید اینکه شاید بتونم یه روزی در موقع "درست"، یه جایی که حتما جای "درست"ه با یک آدم "درست" روبرو بشم، کسی که شاید بتونه زندگیم رو برای همیشه تغییر بده، کسی که شاید بتونم زندگیشو برای همیشه تغییر بدم، و اینطوری بود که وبلاگ پسر تنهای خسته متولد شد...
و این شروع یک راه بود، برای آشنایی با آدم های جدید، و دنیای جدیدی که برام تازگی داشت. توی چند ماه اول مخاطب های زیادی داشتم، دوستای زیادی پیدا کردم، گرچه تقریبا تموم اون ها (به استثنای شاید یکی دو مورد که اون ها هم بلاگر بودند و البته ساکن شهرهای دور، ولی هنوز گه گاهی با هم سلام و احوالپرسی داریم)، دوستی های موقتی بودند، بعضی صرفا در دنیای مجازی و بعضی دیگه در دنیای واقعی... به هر حال اونچه که مهمه اینه که هیچ کدوم از اون ها انتخاب "درست" ی برای من نبودن و البته من هم برای اون ها همینطور، همیشه یک جای کار میلنگید، نمی دونم چرا اینطوریه و همیشه در واقعیت باید یه جای کار بلنگه، البته دلیلش رو حدس میزنم: یکی از دلایل فرهنگیه و یکی دیگه به خاطر موقعیت مکانی. به هر حال اون سال ها سال های اول رونق اینترنت توی ایران بود و بلاگری هم رونق خاصی داشت، ضمن اینکه جوون های هم سن و سال و هم نسل خودم هم توی این فضا زیاد بودن، که باعث شد توی یکی دو سال اول با آدم های زیادی آشنا بشم. گرچه نمی تونم بگم از آشنایی باهاشون خوشبختم ولی به هر حال هر آدم میتونست برای من یک شانس بالقوه باشه، گرچه همونطور که گفتم همیشه واقعیت با اونچه که توی ذهن آدمه خیلی متفاوته...
زمان گذشت و من پاورچین پاورچین دور شدم از کوچه ی سنجاقک ها...
هر چی بیشتر گذشت بیشتر به این ایمان پیدا می کردم که بین هموطن های من شاید تعداد کسانی که به رابطه ی گمشده ی پاک به سبک من یا حتی نزدیک به من اعتقاد دارند، از تعداد انگشت های دست هم کمتره... نمیخوام کسی رو به این خاطر قضاوت کنم، ولی خودم بارها سرزنش شدم که چنین رابطه ای در ایران ممکن نیست و این فقط یک رویای محاله (رویایی که از نظر من یک ثانیه ش به سی سال زندگی واقعی میارزه)، گرچه فقط یکی از این ها میتونست برای من کافی باشه، ولی متاسفانه اونقدر خوش شانس نبودم... این شد که بار خودم رو بستم و رفتم از شهر خیالات سبک بیرون... دلم از غربت سنجاقک پر!
توی این چهار پنج سال اخیر وبلاگ من در حال کشیدن نفس های آخر بود (یک احتزار و انتظار طاقت فرسا)، با اینحال آدمی به امید زنده است و من سعی کردم با تمام توان بجنگم و صبور باشم... حس میکنم خیلی وقته دیگه گوش شنوایی برای شنیدن این حرف ها نمونده، وبلاگی که مخاطبی نداره و من عملا تمام این ها رو برای دل خودم می نویسم. هرچند هر از گاهی کسی از نزدیکی این خونه ی سوت و کور رد میشه و دستی برام تکون میده، ولی من دیگه دل و دماغ لبخند زدن و دست تکون دادن رو هم نداره... و شاید اون مخاطب از همه جا بی خبر با خودش فکر میکنه چه آدم پرمدعایی، حقشه که بعد این همه سال تنها مونده! و این هم اتهام دیگه ایه که همیشه بهم وارد بوده، اینکه پرمدعا و سخت گیر هستی، البته من منکر این نمیشم که در زندگیم آدم ایده آل گرایی هستم، ولی این با پرتوقع و پرافاده بودن خیلی فرق داره، چرا همیشه من باید کوتاه بیام؟ مگر کی به خاطر من تابحال کوتاه اومده؟ البته من چنین توقعی از کسی نداشته و ندارم و به رابطه ای که بخواد با کوتاه اومدن هر یک از طرفین از ایده آل هاش شروع بشه هم اعتقادی ندارم، چون سالی که نکوست از بهارش پیداست.
به هر حال امشب وبلاگ پسر تنهای خسته به خونه ی آخرش رسید، کاری که شاید باید مدت ها پیش می کردم، نه اینکه جنگ رو باخته باشم، نه... فقط به فکر تغییر استراتژی هستم، یه تغییر واقعا بزرگ و ریسکی مثل همه ی زندگیم! خوشبختانه شهامتش رو دارم. به قول بزرگی که گفته یا اندازه ی همتت آرزو کن یا به اندازه ی آرزوت همت کن! و البته دنیا همیشه در حال تغییره، وقتی راهکاری جواب نمیده باید رهاش کرد، این یک حقیقته که شاید تلخی نوستالژیکی در خودش داشته باشه، ولی اجتناب ناپذیر و جزئی از زندگیه...
دوازده سال برای خودش یک عمره، عمری که میتونست در عاشقی بگذره و در تنهایی گذشت و امروز که سرم رو می چرخونم و به پشت سرم نگاه می کنم میدونم که از گذشتش راضی نیستم... نمیدونم، شاید دوازده سال دیگه هم بگذره و من همچنان تنها و خسته باشم، اما قطعا همونطور که امروز من آدم دوازده سال پیش نیستم دوازده سال بعد هم با الان خیلی فرق کردم، امیدوارم اون موقع آدم بهتر، شادتر، عاشق تر و عاقل تری باشم و از گذشت عمرم از امروز تا اون موقع راضی و خوشحال باشم، جوری که اون روز با اطمینان بگم بهترین انتخاب رو کردم و بهتر از این نمیشد زندگی کرد... و عاشقانه تر از این نمیشد نفس کشید... و خاطره ای بهتر از این نمی شد ساخت...