امشب
از اون شبائیه که دلم گرفته...درست مثل همون شب اولی که اومدم...یا مثل اون شب آخری
که رفتم...یا شایدم مثل خیلی از شبای دیگه ی عمرم
شبایی که هیچکس توش نبود...به جز من...و البته خدایی که تنها همدم تنهائیامه...وشایدم چند تا ستاره که اون دوردورا واسه خودشون سوسو میزنن...
و چند تا قطره اشک که نمی تونم پنهونشون کنم...و یه دنیا حرف نگفته که توی سینه م واسه همیشه چالشون کردم...و یه آرزو که خیلی وقته پژمرده شده...
کاش می تونستم برم...کاش میشد چمدانی که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد,بردارم و به سمتی برم که درختان حماسی پیداست...
اما افسوس که هیچ چمدونی به اندازه ی تنهایی من جا نداره ... و بدتر از اون افسوس به خاطر این زنجیری که یه عمره به پاهای خسته م بسته شده ... و منو توی این زندون کثیف اسیر کرده ...
کاش می شد برم ... زودتر ... اما افسوس ... شدم شبیه یه زندونی که از بس غل و زنجیر به دست و پاش زدن دیگه توی سلولش جایی واسه نفس کشیدن هم نداره ... کاش می شد برم...یکی از همین شبای بهاری ...
شبایی که هیچکس توش نبود...به جز من...و البته خدایی که تنها همدم تنهائیامه...وشایدم چند تا ستاره که اون دوردورا واسه خودشون سوسو میزنن...
و چند تا قطره اشک که نمی تونم پنهونشون کنم...و یه دنیا حرف نگفته که توی سینه م واسه همیشه چالشون کردم...و یه آرزو که خیلی وقته پژمرده شده...
کاش می تونستم برم...کاش میشد چمدانی که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد,بردارم و به سمتی برم که درختان حماسی پیداست...
اما افسوس که هیچ چمدونی به اندازه ی تنهایی من جا نداره ... و بدتر از اون افسوس به خاطر این زنجیری که یه عمره به پاهای خسته م بسته شده ... و منو توی این زندون کثیف اسیر کرده ...
کاش می شد برم ... زودتر ... اما افسوس ... شدم شبیه یه زندونی که از بس غل و زنجیر به دست و پاش زدن دیگه توی سلولش جایی واسه نفس کشیدن هم نداره ... کاش می شد برم...یکی از همین شبای بهاری ...