سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۷

زندونی ...

امشب از اون شبائیه که دلم گرفته...درست مثل همون شب اولی که اومدم...یا مثل اون شب آخری که رفتم...یا شایدم مثل خیلی از شبای دیگه ی عمرم
شبایی که هیچکس توش نبود...به جز من...و البته خدایی که تنها همدم تنهائیامه...وشایدم چند تا ستاره که اون دوردورا واسه خودشون سوسو میزنن...
و چند تا قطره اشک که نمی تونم پنهونشون کنم...و یه دنیا حرف نگفته که توی سینه م واسه همیشه چالشون کردم...و یه آرزو که خیلی وقته پژمرده شده...
کاش می تونستم برم...کاش میشد چمدانی که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد,بردارم و به سمتی برم که درختان حماسی پیداست...
اما افسوس که هیچ چمدونی به اندازه ی تنهایی من جا نداره ... و بدتر از اون افسوس به خاطر این زنجیری که یه عمره به پاهای خسته م بسته شده ... و منو توی این زندون کثیف اسیر کرده ...
کاش می شد برم ... زودتر ... اما افسوس ... شدم شبیه یه زندونی که از بس غل و زنجیر به دست و پاش زدن دیگه توی سلولش جایی واسه نفس کشیدن هم نداره ... کاش می شد برم...یکی از همین شبای بهاری ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم