یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

دوران زندگی ما ...

یادمه اون روزهایی که با یکی از دوستان دوران دور با هم به مدرسه می رفتیم ... روزایی که از کنار آپارتمان های نیمه سازی (که حالا سال هاست تموم واحدهای اون ها پر از سکنه هستن) رد می شدیم ... و صحبت های بچه گانه ی راه مدرسه ... از همون موقع ها تقویمی داشتم که هر روز بعد از مدرسه یک خونه ی اون رو خط می زدم ... و من توی راه مدرسه برای اتمام سال تحصیلی و شروع یه تابستون دیگه روز شماری می کردم ...
و بعد ... دوران تینیجری ... سال هایی که میتونه بهترین سال های عمر هر انسانی باشه ... هر روز از زیرگذر خوابگاه عبور می کردم و توی ذهنم روزهای باقی مونده رو می شمردم ...
سال ها از پی سال ها گذشتن ... دوران بی خاطره ی زندگی من ... ساعت هایی که بی هم صحبتی توی سرویس های دانشگاه تلف می شدن (و گاهی هم به خوندن کتاب یا موسیقی می گذشتن) و دانشگاهی که گوشه گوشه ش پره از خاطرات سنگین لحظه هایی که تنها نشستم و به خیلی چیزا فکر کردم ...
و بعد از اون ... پسر کوچولو دیگه یه آقا مهندس شده بود ! ولی تازه اول بدبختیاش بود ! و اون خودش اینو خوب میدونست ... و یک سال دیگه ش رو فدای روزهای بهتری کرد که دیگه امیدی به دیدنشون نداشت ... و باز هم یه روزشمار دیگه ... که این بار اشتیاق چندانی برای پایانش نداشتم ، همونطور که میلی هم به امتدادش ... روزشماری که امروز به پایان رسید ...

ولی امروز وقتی از جلوی اون دبستان نزدیک خونه یا اون مدرسه ی راهنمایی *** *** رد میشم ... یا از کوچه ای میگذرم که هیاهوی دانش آموزای دبیرستان پسرانه ی **** ******* رو هنوز با خودش داره ... یا حتی وقتی از روبروی شرکت *** ***** ** ****** رد میشم ، میدونم که زندگی همین لحظه ها هستن ... که به قول بزرگی ما بی صبرانه در انتظار سپری شدنشون هستیم ... و شاید اون فردایی که همیشه امید دیدنش رو داریم هرگز از راه نمیرسه ... یا شاید اون فردا همین امروزه ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم