سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

اسفند

بازم اسفند ماه از راه رسيد ... اسفند ... آخرين ماه سال ... و به نظر من , قشنگ ترين ماه سال
اسفند ... ماهي که بوي بهار ميده , حتي بيشتر از فروردين ... حداقل براي من اينجوري بوده ... تا يادم مياد همين بوده
اسفند , ماه خونه تکوني , شيشه پاک کردن , فرش شستن , گردگيري کردن , همه جا رو تميز کردن ...
اسفند , ماه خريد عيد , لباس هاي نو , شيريني و گز و آجيل ...
اسفند , ماه ماهي هاي قرمز و تنگ هاي بلور , ماه سبزه هاي سبز و سمنو و سفره ي هفت سين ...
اسفند , ماه چهارشنبه سوري و آتيش بازي و شيطنت هاي بچگانه ...
اسفند , ماه پايان ... پايان يک سال کهنه ... ماه نو شدن ... ماه کهنه شدن ... ماه جوون شدن ... ماه پير شدن
اسفند , ماه محبوب من با همه ي خاطره هاي قشنگش از راه رسيد , اسفند ... کوتاهترين ماه سال


تا يکي دو هفته ي ديگه مامانم گندم هاي عيد رو سبز مي کنه ... من هميشه عاشق اين کار بودم ... اما خب راستش سعي مي کنم وقتي ميخوام اين کارو انجام بدم هيچوقت به روز 13 عيد و بلايي که قراره سر اين گندم ها بياد فکر نمي کنم ... چون خيلي دلم ميگيره ... به جاش به سفره ي هفت سين و اون آينه و شمعدون و قران سر سفره فکر مي کنم ... و البته اون ماهي هاي قرمز کوچولو که تو تنگ بلور زندوني هستند , اما و خودشون هم خبر ندارن که تا چند روز ديگه آزاد ميشن ...
و هواي بهار ... با اون نم بارون قشنگش ... که من عاشقشم ... وقت نفس کشيدن داره ميرسه ...
و واي ... واي ... چطور يادم بره عطر اون گل هاي شب بو که آدمو مست مي کنه ... گل هاي سرخ و سفيد و صورتي و زرد که بوشون توي اتاق مي پيچه و به ادم يادآوري ميکنه که عيد اومده ... يه عيد ديگه ... نوروز ... بهار .. وقت نو شدنه ...

اما خب ... هر براي هر نو شدني بايد يه چيزايي عوض بشن ... ميگن آدما هم با بهار بايد خونه ي دلشونو خونه تکوني کنن ... و هر چي کينه و بدي توش هست بريزن بيرون ... اما من که توي دلم هيچ کينه اي نيست ... فقط غم و غصه بي کسيه ... همين ... يعني بايد اونا رو از خونه ي دلم بيرون کنم ؟؟؟
راستش مي دونم که بالاخره يه روزي بايد اين کارو بکنم , پس چه بهتر که توي اين ماه قشنگ و اين روزهاي دوست داشتني باشه ... اما ... اما راستش دلم براي دل تنگي هام ميسوزه ... اگه بيرونشون کنم دلشون برام تنگ ميشه ... غصه هامو بگو که چقدر غصه ميخورن ... و يا بي کسي هام که حسابي بي کس ميشن ... نمي دونم ... نمي دونم ... نمي دونم ... خدايا کمکم کن ...

يه بهار ديگه داره ميرسه ... يه سال ديگه هم توي تنهايي گذشت ... نمي دونم کي ميرسه اون اسفندي که من ديگه مجبور نباشم تنهايي برم براي خريد عيد ... دوست دارم يکي باشه که براي انتخاب لباس کمکم کنه ... آخه من خيلي مشکل پسندم ... هميشه براي خريد يک لباس کل مغازه ها و پاساژهاي چهارباغ رو مي گردم و آخرش هم اون چيزي رو که مي خوام پيدا نمي کنم !!!
نمي دونم کي اون بهاري ميرسه که بخوام به يکي عيدي بدم ... يه عيدي خيلي ويژه ... و يکي هم باشه که به من عيدي بده ... يه عيدي خيلي خيلي ويژه ...
يکي باشه که با هم سر سفره ي هفت سين کوچيکمون بشينيم و دعاي تحويل سال رو (که من خيلي دوسش دارم) با هم بخونيم و سال نو رو با هم شروع کنيم ... از کجا معلوم شايد هم رفتيم مسافرت ...
مي دونم ... مي دونم همه اش خيالاته ... اما ... اينم مي دونم که ... که اين تنهايي يه روزي به آخر ميرسه ... اميدوارم اون روز خيلي دير نباشه ... چون عمر آدما و مخصوصا جوونيشون خيلي کوتاهه ... خيلي ... خيلي ...

دلم ميخواد اولين کسي باشم که سال نو رو بهتون تبريک ميگم ... پس پيشاپيش عيد همه تون مبارک باشه !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم