جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵

دستم را بگیر ...

تقدیم به اونکه ... خودش می دونه ...
ديشب به خواب رفتم، تو را در گوشه اي از اين زمينِ خاکي در حالي يافتم که دستهايت رابر رويِ زانوهايت گذاشته بودي و نگاهت را به نقطه اي دور دست امتداد ميدادي .
کنارت نشستم و محو تماشاي تو شدم، به عمق چشمانت فرو رفتم، واي خداي من! چه دنياي زيبايي را در پشت پرچين نگاهت زنداني کرده اي . پرنده هاي چشمانت چه زيبا و دلنشين آواز تنهايي را در ني غربت مي نواختند.دلت انگار دنياي بکري است که قدمگاه هيچ رهگذري نبوده است، به خودم جرأت مي دهم و در گوشه اي از آن بيتوته مي کنم . آهنگِ دلنشين قلبت آرامم مي کند و خوابِ هزار ساله ام را مي آشوبد.
خدا تو را فرشته آفريده است تا بيايي و تاريکي هايم را نور بپاشي.با انگشتِ اشاره ات نگاهم را به سوي ديگري مي کشاني، آنجا که اسب سپيدي به پيشواز قدمهايت سر فرود مي آورد. مرا مهمانِ خنده هايت مي کني و به جايي مي بري که پُر از بويِ عطرِ حضور توست.
مهتاب کم کم تنهاييمان را سرک مي کشد.آه خدايِ من آنجا را ببين!آسمانِ پر از ستاره را مي گويم، بيا سهمِ خود را از آسمان بچينيم. به سمت شمال نگاهت را بچرخان! ستاره هايمان آنجاست، مي بيني؟ ستاره تو آن يکي است که نورِ بيشتري دارد .ستاره من به تو زُل زده است و نگاهت را به وضو و عشقت را به رکعت در آورده است.
دستم را بگير ، بي تو ديگر جائي را نخواهم ديد ...




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم