یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۸

ولنتاین 2010 ...

من و یه بعد از ظهر سرد و دلگیر زمستونی ... از جلوی پاساژهای لوکس شهر که رد میشم ، شور و حال این روز (که هر چند هنوز در فرهنگ ما غریبه س ولی کم کم داره جایگاه خودش رو پیدا می کنه) به طرز خاصی نظر آدم رو جلب می کنه ... این روزها کار و بار مغازه های کوچیک کادویی با اجناس فانتزی رنگ وارنگشون حسابی رونق گرفته ... اون تدی کوچولوهای بامزه با اون چشمای لوچ و قلب های وصله پینه خوردشون که انگاری بازنمایی از خود ما آدم ها هستن توی این روزگار نامهربون ... توی ویترین مغازه ها توی جعبه های فانتزی بین پوشال های رنگی و قلب های پارچه ای و روبان های رنگوارنگ به ردیف نشستن و انگار میدونن که همین الان قراره یکی از راه برسه و اون ها رو با خوشحالی و ذوق و شوق بخره و یه شاخه رز قرمز بذاره کنارشون و اونوقت هر کدوم یادگاری میشن از روزای خوب جوونی توی دکور اتاق دخترا و پسرایی که تمام دلخوشی شون یه روز سرد زمستونیه ... به اسم ولنتاین ...

یک ولنتاین دیگه رو با تنهایی خودم پشت سر میذارم (خواستم بنویسم جشن می گیرم ولی هرچی فکر کردم دیدم که اصلا خوشحال نیستم) ... ولی اینبار دیگه نمیگم به امید ولنتاین بعدی ... چون می دونم ولنتاین ها همه شبیه هم هستن ... ۲۰۰۶ ، ۲۰۰۷ ، ۲۰۰۸ ، ۲۰۰۹ ، ۲۰۱۰ ... چند سال دیگه می تونم منتظر باشم ؟؟؟ یک سال ، دو سال ، سه سال ... ده سال ؟ یا ... ؟؟؟!!! اصلا منتظر کی ؟ کسی که حتی شاید وجود خارجی نداشته باشه ؟ ... از طرفی از خودم سوال می کنم که آیا پایبندی به ایده آل ها و زندگی کردن با یک خیال شیرین و بچه گانه بهتر نیست از رویارویی با حقیقت و دل زدن به این دنیایی که بیشتر آدم هاش حتی معنی آدم بودن رو نمی دونن ؟؟؟
شاید همه ی ولنتاین ها شبیه هم هستن و شبیه روزای دیگه ...

ولنتاین 2010

tail : امروز داشتم توی اینباکسم ایمیل های قدیمی رو نگاه می کردم ، نگاهم افتاد به اولین و آخرین تبریک ولنتاین عمرم (۱۴ فوریه ۲۰۰۶) :

دستهای تو با من اشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار

زیرا که من
ریشه های ترا دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو اشناست...

روزگار غریبیه ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم